eitaa logo
یا کریم
71 دنبال‌کننده
60 عکس
2 ویدیو
15 فایل
اشعار آیینی و مطالب ادبی
مشاهده در ایتا
دانلود
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
گپ‌وگفتی در زمینه‌ی شعر فاطمی در رادیو گفت‌وگو ۵ دی‌ماه ۱۴۰۱ بخش دوم
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
گپ‌وگفتی در زمینه‌ی شعر فاطمی در رادیو گفت‌وگو ۵ دی‌ماه ۱۴۰۱ بخش اول
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
در اندوه تو جای مرثیه کردم رجَزخوانی در این اندوه می‌بالم به تو ای گُردِ کرمانی! در این غم، خون به جوش آمد به رگ‌های تنِ کشور حماسه می‌تراود از لبِ هر فردِ ایرانی شکست آیینه‌ات اما در اَطرافِ وطن دیدم : سلیمانی؛ سلیمانی؛ سلیمانی؛ سلیمانی! تواضع، خاک‌سارِ تو؛ ادب شد وام‌دارِ تو درونت جمع شد والاترینِ اوصافِ انسانی تو دریایی عمیقی! سروِ آزاد و بلندی تو! تو کوهی! تو ستبری! آبشاری! ابر و بارانی! تو هستی! زنده‌ای! می‌بینی و آگاه و با مایی نمی‌گویم که《بودی》؛ هستی و چون مِهر تابانی تو هستی از من و ما زنده‌‌تر! تو شاهد و حی‌ّای! من و ما می‌رویم و تو کنارِ عشق می‌مانی شهادت را تو عزّت دادی و بالانشین کردی شهید زنده بودی با نگاهی گرم و عرفانی شهادت، اجرِ عمری جان‌فشانی‌ و جهادِ تو شدی زنده‌تر از هر زنده -طبقِ نصّ قرآنی- شهادت، استراحت‌گاهِ جانبازانِ تاریخ‌ست شهادت را شهادت داده‌ای با این تنِ فانی چه یارانِ شفیق و دوستانِ جانی و هَم‌دَم جدا افتاده‌اند از هم به‌دست دشمنِ جانی در استقبالِ تو آغوش واکردند یارانت زِهازِه! این سعادت؛ خوش به‌‌حالت! مردِ ایمانی! وطن، امنیت‌اش مرهونِ ایثارِ سپاهِ توست بمیرد -در جهالت- آن‌که زد خود را به نادانی تو داعش را نگون؛ وهابیت، خوار و زبون کردی تو از نسل جگرداران، تبار شیرمردانی! به زیر سایه‌ات صنعا و بغداد و حلب آرام تمامِ منطقه مدیونِ تو سوریّ و لبنانی تقاصِ خونِ تو نابودی کفرست باور کن! خدا می‌داند و می‌دانم این رازی که می‌دانی بگیریم انتقامی سخت از خصمِ بداندیش‌ات سقوطِ قدرتِ پوشالیِ صهیونِ شیطانی صدای لرزه‌های کاخِ استکبار می‌آید صدای پای آن مردِ خدا در جنگِ پایانی
هنوز هاله‌ی ابهام، جنسِ زن دارد! هنوز جنگ و جدل، حرف از او زدن دارد! هنوز هم که هنوزست زن پس از مردست هنوز هم دلِ زن، آشیانه‌ی دردست هنوز هم همه‌جا زن، اسیر شهوت‌هاست ببین که زینتِ تبلیغ‌های شرکت‌هاست! هنوز زن، هدفِ نقشه‌های مردان‌ست هنوز زیرِ لگدهای پای مردان‌ست زنی ضعیفه و در اختیار می‌خواهند برای چرخه‌ی تولید، یار می‌خواهند! زنی اگر نه چنین‌ست زن نمی‌دانند زنانگی زنان جز به تن نمی‌دانند! هنوز دخترکان زنده‌زنده در گورند در آرزوی خیالات خویش محصورند کجاست حضرت پیغمبرِ جهالت‌سوز؟ کجاست ظلمتِ این شهر را چراغ‌افروز؟ کجاست صاحبِ خُلق عظیمِ رحمانی؟ کجاست در تبِ دنیا نگاهِ انسانی؟ کجاست آن‌که به زن اعتبارِ عالی داد؟ کجاست تا که ببیند دوباره این بیداد؟! ببیند این همه زن را به اسم کار و هنر خمیرمایه‌ی تفریح کرده‌‌اند آخر ببیند این همه زن را به نام عِلم و سواد کشاند‌ه‌اند به هر سوی ناکجاآباد! کجاست فاطمه تا باز دُر بیفشاند: 《اگر خود از همه نامحرمان بپوشاند_ چنین زنی، زنی آن‌گونه آن‌چنان باشد که برتر از همه زن‌های این جهان باشد》 زنی چنین که گُلِ سایه‌سارِ زندگی‌ است مقام مادری‌اش افتخارِ زندگی‌ است زنی نشسته به کنجِ حریمِ خانه‌ی خویش خُجسته است به نجوای عارفانه‌ی خویش چنین زنی‌ست که منظورِ آسمانی‌هاست زنی چنین همه‌جا قدر و ارزش‌ش والاست کسی‌ که صفحه‌ی تاریخ را ورق زده است که دست رد به اباطیلِ ماسبَق زده است گرفته دست زنان را کشیده سوی خدا به حکم سوره‌ی کوثر؛ به نورِ اَعطینا نجات داده از آغوشِ دیوِ خودخواهی بزرگ کرده زنان را به لطفِ آگاهی زنی نمونه‌ی عالم میانِ نوعِ زنان زنی چنین که شده اسوه‌ی امام زمان
گفتم غزل به وصف بانوی گُل‌شمائل سرچشمه‌ی نکویی ؛ گنجینه‌ی فضائل اُم‌الائمه زهرا ؛ دختِ نبیّ والا محفوظ از خطایا ؛ پاکیزه از رذائل هر راهِ راست بی او بی‌راهه‌ای‌ست گویا فکر ِصراط هم گشت سوی زکیّه مائل خشم و رضای او بود خشم و رضای خالق مابین کوثر و حق هرگز نبود حائل از بیتِ وحی هرکس دارد نصیبِ خود را از نورِ علم ، سلمان ؛ از نانِ سفره ، سائل بر عصمتِ وجودش شد متّفق به عالم رای همه مذاهب ، قولِ همه قبائل امرش مطاع بر خلق ؛ حکمش شکوهِ مُطلق دستورِ او کلیدِ حلِ همه مسائل مجرای رزق عالم ؛ تشریفِ نسلِ آدم حافظ به شآن بانو رندانه گشت قائل آنجا که در مدیحش شعری سرود زیبا : 《مرضیّه‌السجایا ؛ محموده‌الخصائل》 اوجِ مقامِ زهرا مقدورِ فهمِ ما نیست هر‌چند خوانده باشیم بسیارها رسائل
در پشتِ قله‌های حقیقت نشسته بود در بیکرانِ نور در ساحلِ شکوه در اوجِ احترام دور از خیالِ بسته‌ی دنیای فتنه‌خیز بالاتر از عقول؛ آبی‌تر از سلام! بنگر چه ساده آمده در بین مردمان آرام می‌رود در کوچه‌های شهر آن بانوی یگانه‌ی والاتبارِ دهر آن دخترِ رسول این همسرِ امیر در خانه‌ای گلین بر پاره‌ای حصیر! در گوشه‌ای نشسته و دستاس می‌کند با دست‌های آبله‌دارش حیاط را جاروب می‌زند گهواره‌ی ستاره و خورشید و ماه را در آسمان عاطفه‌اش تاب می‌دهد! بخشندگی ببین: بر سائلی فقیر پیراهن عروسی خود هدیه می‌دهد از خودگذشتگی‌ش به افلاک می‌رسد پیغامِ《هل اتی》 یک قطره از فضائلِ انسان‌نواز اوست! لبریزِ شور و شوق؛ سرشارِ زندگی؛ تا صبح در دعا و مناجات و بندگی گلبرگِ یاس و مریم و بال فرشته است: سجاده‌ی عبادتِ اخلاص‌گسترش! الماس می‌چکد: از چشم‌های او در پای جهلِ شهر عطرِ دعای خیرِ قنوتش در این کویر امنیت‌آورست از بس که غرق ذاتِ خدای عظیم بود: تا منزلِ سحر همسایه می‌شمرد خود را دعا نکرد! شاید همین دلیل- شد آتشی به خانه‌ی معصوم‌پرورش! عشق خدا به سینه‌ی او شعله می‌کشید پروانه‌وار سوخت خاکسترش به صفحه‌ی تاریخ، جاودان! دنیای نامروتِ بی‌معرفت دریغ! نشناخت قدر او؛ رازی ست قبر او... داغ مصیبت‌ش: چون لکّه‌ای بزرگ بر تارکِ زمین و زمان مانده هم‌چنان با یاد آهِ او در سوگ راهِ او می‌گرید آسمان @omidzadeh_yakarim
زهرا همان کسی‌ست که روحِ بهار بود در ساحتِ صفاتِ حق آیینه‌دار بود شب تا سَحر: جمال خدا را نظاره کرد تقوامدار و بنده‌ی شب‌زنده‌دار بود زهرا یگانه بود و شبیهی به خود نداشت از آیه‌های محکمِ پروردگار بود عمرش به خانه‌های نبی و ولی گذشت با بی‌کرانِ حضرتِ جان هم‌جوار بود هرگز نشد فریفته‌ی ظاهرِ جهان با آن مقامِ معنوی‌اش خانه‌دار بود! بالاتر از توان علی حاجتی نخواست هرگز نداشت غصّه از این‌که: ندار بود بانو عفیفه بود و حجابش نمونه بود او برترین زن همه‌ی روزگار بود جود و کرَم به خانه‌ی او داشت التجاء لطفش عظیم و رحمت او بی‌شمار بود روی سر فقیر و اسیر و یتیمِ شهر: -از لطف و مهربانی خود- سایه‌سار بود کوچه‌به‌کوچه یادِ علی را شبانه برد ننشست بی‌تلاش که او مردِ کار بود روحش پرنده بود و نگنجید در قفس در جاده‌های وصلِ خدا بی‌قرار بود
مستغرقِ صفاتِ خدا؛ عطرِ صبحگاه عارفِ به ذاتِ بی‌مَثَلِ حضرتِ اله والا مُخدّره، ثمرِ خاندانِ پاک از جان‌گذشته‌ دخترِ سردارِ کم‌سپاه تو پرتوی ز نورِ حسینی؛ سکینه‌ای! کورند از فروغِ تو این قومِ روسیاه از هر گلوی تشنه، سلامی به اهلِ عشق ای راوی حدیثِ جگرسوزِ قتلگاه! تو شاهدِ مصیبتِ تب‌خیزِ روزِ صبر؛ تو روضه‌خوانِ تشنگی و شورِ مهر و ماه مردانگی به مرد و زنی نیست مرتبط دستور نیست تا که بجنگی به رزم‌گاه سِنّی نداشتی و عجب پیر گشته‌ای از دیدنِ کشاکش آن روز عُمرکاه خورشید را به زیرِ سُمِ اسب دیده‌ای بر نیزه‌ها نشست سرِ ماه؛ آه، آه! فرمود:《لَا یُبایِعُ مِثلِی لِمثلِهِ》 ای طالبِ حماسه همین‌ست شاهراه! با اهلِ کوفه صحبتی از عاشقی مکن گشتند بنده‌ی هوسِ نام و مال و جاه آن‌روز غَرّه دشمن‌تان از ثواب بود امروز بسته است پر و بالِ ما گناه آزادگی، شهادت و ایثار از شما در های و هوی حادثه "ما هیچ؛ ما نگاه"
طرب، گاهی نگاهی باوقار و نازنین دارد نشاط اینجا نوائی آشنا و دل‌نشین دارد گلابِ قمصر اینجا لُنگ می‌اندازد از خواری که عطرش مُشک ناب از نافه‌ی آهوی چین دارد خدا در ذوقِ خَلقِ جلوه‌ای دیگر به‌ کار آمد مَلَک، شوقِ تماشای امامِ پنجمین دارد سلام‌اش داده ختم‌المرسلین با لُکنتِ "جابر" که این‌ اندازه مِهر احمدی را در رهین دارد سخاوت از حسَن؛ غیرت، حسین و زهد از زهرا شجاعت از علی و نورِ علم از یاءوسین دارد چنان در وَجد می‌آید پدر از دیدن روی‌اش که گویا در کنارش ماه، زین‌العابدین دارد خلیل: آوند گیسوی‌اش؛ کلیم: آواره‌ی کوی‌اش امامِ باقرست و نقشِ شاهی بر نگین دارد به‌شوقم از چنین زلفی! بنازم این‌چنین لطفی! که الحق نُزهت او صد درود و آفرین دارد به دانش‌گاه توحیدی: هزاران‌مَردِ دانش‌مند- نجیب و درس‌خوان و با کمالات و متین دارد "اَبان" در دست دارد رمزِ کشفِ علمِ مشکل را "زُراره" کیمیا و "ابن‌ حیّان" ذرّه‌بین دارد خدا بر خویش می‌نازد که محبوبی چنین مومن- میانِ بندگانِ صالح‌اش روی زمین دارد به راه کسبِ رزقِ خویش دارد بیل بر دوش‌اش ندارد شرم از این بابت که نعلینی گِلین دارد زراعت می‌کند با نیّتِ قرب خدا بی‌شک که روزیِ عیالِ خویش از کدّ یمین دارد به کُنجِ خانه‌ی درویشی‌اش عرش‌ست آویزان به محراب دلِ دریایی‌اش حبل‌المتین دارد تعجب نیست دشمن -در کمال قدرت و شوکت- همیشه جان او را بی‌بهانه در کمین دارد!
بشوی دفترِ احوالم از خیالِ ثواب بیا و محو کن از سینه، اضطرابِ سراب غبارِ کبر بپالای از سراچه‌ی دل فرو زُدای ز عقلم: تبِ سوادِ کتاب چنان بسوز: دکانِ مقام را که دگر- تفاوتی نکند نزدِ من: عروج و عذاب به حال بنده‌ی بیچاره‌ات بسی افسوس- که رفت عمر و هنوزست در مراتبِ خواب چه قدر، بوی دورنگی؟ چه قدر، طعمِ نفاق؟ به شامِ جمعه: فسوق و به صبحِ شنبه: نقاب! اسیرِ وحشتِ تاریک‌خانه‌ی خویشم گرفته پنجره‌ی چشم را: هزار حجاب هزار پرسشِ بی‌پاسخ‌ست و شوقِ یقین سوال‌های فراوان، ولی بدونِ جواب بیا و نغمه‌ی ایمان بخوان به گوشِ زمین سکوتِ سردِ خزان را دگر ندارم تاب نسیمِ کوی تو دائم به سوی باغ، وزان؛ عمارتِ دل و دینم: خراب باد، خراب!
من دل به سرابِ سرِ سجاده ندادم شمعِ گذرِ سیلم و پروانه‌ی بادم تا راه من افتاد به بغداد، دلم ریخت! دل در گروِ پاسخِ این مساله دادم صدشکر که بعد از غمِ بدغائله، امروز از یُمنِ قدومِ پسرِ فاطمه شادم آواره‌ی بن‌بستِ خطا بودم و حالا من معتکفِ خانه‌ی آرامِ جوادم از چشم و بلا یافته‌ام امنیت این‌جا مِن‌بعد فقط حرزِ جوادست نَمادم مِهرش به دل و جان من افتاد از اول فهمیدم از این شوق که پاکیزه‌نهادم آسایش محض‌ست نصیبم همه‌ی عمر در سایه‌ی فرخنده‌ی این فیضِ دمادم شیرینی دیدارِ حرم، زیرِ زبان‌ست هرگز نرود خاطره‌ی عشق، ز یادم