این سرِ پُرفتنه پیشِ خانهات خَم بود و هست
حالِ من از لحظهی میلاد دَرهم بود و هست
از همانِ بَدوِ تولّد شادی از من دور بود
نانِ من در خون و قوتِ غالبم غم بود و هست
در بهارِ پُرطروات نیز ماتم داشتم
سقفِ بارانریزِ چشمم اشکِ نمنم بود و هست
زندگی را بو کشیدم زندهام با شوقِ مرگ
در بساطم بیم با امّید توام بود و هست
ظلم و جهلِ خویش از ارثِ پدر دارم بهدوش
اینکه آدم نیستم تقصیرِ آدم بود و هست
کعبه رفتم تا تو را جویم ؛ خودم را یافتم
خودشناسی بر خداجویی مُقدّم بود و هست
نَفسِ لاکردار غیر از خویش ، حقّی را ندید
وَهم رفت و حق هویدا گشت ؛ دیدم بود و هست!
غَرّه بر چشمِ جهانبین بودم اما عاقبت
قلب واقف شد که عقلِ ناقصم کم بود و هست...
#امید_امیدزاده
هر چند کیشِ خویش را کامل نمیبینم
آیینِ این بتخانه را باطل نمیبینم
هر قطعهای از زندگی ، رنگی شده اما
یک ناهماهنگی در این پازل نمیبینم
در بیکراندریای ناپیدای زیباییت
هر قدر میگردم ولی ساحل نمیبینم
بر قامتِ بالابلندِ بیهمانندت
حتی نگاه خویش را قابل نمیبینم
دیوانه میخوانند اینجا عاشقانت را
این ناصحان را ذرهای عاقل نمیبینم
دلدار ، دلبَر شد دل از اهلِ محبت بُرد
در این حوالی مردِ صاحبدل نمیبینم
تا عرش رفتم قابِ قَوسِینم نمود اما
آیاتی از معراجِ خود نازل نمیبینم
آیینهی جانان و روحِ منتسَب بر اوست
صَلصالِ کَالفَخّار را من گِل نمیبینم
#امید_امیدزاده
خیال میکنم این رابطه ادامه ندارد
مسافری که به اکراه رفته نامه ندارد
اصالت من و تو از دیار عاطفهها بود
کسی که عشق ندارد شناسنامه ندارد
در آستان محبت ، مقدمات اضافهست
نماز مستحبی که اذاناقامه ندارد!
حلالزادهی آزادهای کجاست بگوید:
الا جماعت بیمایه ، شاه جامه ندارد
هنوز بوی تو میآید از شهادت گلها
کسی که عطر تو را حس نکرد شامه ندارد
#امید_امیدزاده
از هوی پُرفتنه شد آغوش ما
تا کجا از پا بیفتد جوش ما!
داد بر باد فنا ایمانمان
بُرد از خاطر، به کلّی هوش ما
از جفای روزگار کجمراد
زهر شد در کام ، عیشونوش ما
انتطار مرگ ، جانکاهست ؛ آه!
مانده بار زندگی بر دوش ما
روح ما را ساحتی افلاکی است
آسمان شد رنگ بالاپوش ما
نور میگیرند ابنای بشر
از چراغ ساکت و خاموش ما
چرخ میزد وَهمِ نیما سالها
در هوای داستان یوش ما
گفت: جانا گوش بر کوران مده!
این سخن شد حلقهای در گوش ما
#امید_امیدزاده
بسم الله الرحمن الرحیم
📝 محدوده ی خیال در شعر آیینی
شعر آیینی یکی از گونه های اصیل و تاثیرگذار شعر است که شاعران ولایی در طول تاریخ اسلام بخوبی توانسته اند از این ابزار هنری در جهت انتقال آموزه های اخلاقی و اعتقادی شریعت حقه بهره ببرند.
می دانیم که "عنصر خیال" یکی از اساسی ترین عناصر شعری است که منشاء تصویرسازی ذهنی و ملاک و تراز زیبایی شناسی در شعر است.
اما وقتی برای شعر قید "مذهبی یا آیینی" قایل میشویم دیگر نباید قوه ی خیال را نامحدود تصور کنیم و شاعر را مجاز بدانیم که در هر ساحتی و بهر شکلی خیال پردازی کند بلکه لازم است که چارچوبه ی مشخصی را برای آن درنظر بگیریم.
محدوده ی خیال در دو حوزه ی "تاریخ و اعتقادات" در شعر آیینی قابل بررسی و تامل است :
نخست اینکه شاعر آیینی به هیچ وجه اجازه ی داستان سرایی و قصه سازی در خصوص وقایع زندگی انبیاء و اولیای الاهی را ندارد مگر اینکه پس از مطالعه ی دقیق و جامع کتب تاریخی و مقاتل معتبر و شناخت کافی نسبت به شخصیت والای حضرات معصومین(ع) و درک درست شرایط زمانی و موقعیت مکانی آنها به گمانه زنی منطقی درباره ی رفتار و گفتار احتمالی آن بزرگواران دست یازد که از این روش در مرثیه سرایی و مرثیه خوانی به "زبان حال گویی" تعبیر میشود.
دو دیگر اینکه شاعر آیینی در حوزه ی اعتقادات نیز می بایست پای مرغ خیال خویش را مهار عقل و دین زند و از نزدیک شدن به پرتگاه های هولناک " وهن و غلو " پرهیز کند.
متاسفانه گاهی مشاهده میشود که برخی شاعران ، ناخواسته و ناآگاهانه اولیای الاهی را در سروده های خود از جایگاه بلندشان پایین آورده و با زبانی تحقیرآمیز و ذلت آور درباره ی حضرات معصومین(ع) لب به سخن می گشایند و حال اینکه این بزرگواران ، عزیزان خدا و عزت مندان دنیا و آخرتند !
از سوی دیگر عده ای با گفتن مطالبی کفرآمیز و شرک آلود آنان را -که بالاترین افتخارشان بندگی خدای تعالی ست- هم پایه و شبیه او (جل و اعلا) تصور کرده و به ورطه ی غالی گری در می افتند در حالیکه روایات و احادیث متعددی در مورد لزوم کاستن جایگاه اهل بیت نبوت(ع) از مقام ربوبیت و توبیخ و مجازات غالیان صوفی مسلک -توسط خود ایمه ی اطهار- و نیز تاکید بر وحدانیت و یگانه دانستن ذات باری تعالی به ما رسیده است.
باشد که با نگاهی درخور و شایسته به عنصر خیال در شعر آیینی و کسب معرفت و شناخت کافی نسبت به اصول اعتقادی دین مبین اسلام و اطلاع صحیح از تاریخ زندگانی اهل بیت عصمت و طهارت(ع) در راه سرودن اشعار مذهبی -علاوه بر حسن فاعلی- خدمتی توام با "حسن فعلی" به آستان رفیع شان تقدیم کرده و مبلغی راستین برای فرهنگ غنی تشیع بوده باشیم.
#امید_امیدزاده
@omidzadeh_yakarim
ما تو را نشناختیم و از تو رویا ساختیم
خویش را بیهوده در وهم و گمان انداختیم
بر سر میزِ قمارِ زندگی ، جان دادهایم
هستیِ خود را در این بازارِ دنیا باختیم
《عصمتِ دل》از《هجومِ نفس》، تار و مار شد
لشگرِ رومایم و بر اکنافِ ایران تاختیم!
غفلت از تو راهِ شیطان را به دلها باز کرد
خرجِ سنگینی برای خوابِ خود پرداختیم
در خیالِ خویش محصوریم و از درکِ تو دور
ما تو را نشناختیم و از تو رویا ساختیم
#امید_امیدزاده
زنی با خویش خلوت کرد و آزاد از علایق شد
از این زندان گذشت و بیکران را دید و عاشق شد
عفیفانه سرودی خواند و جَلبابِ حیا سرکرد
سحر را جامهی خود کرد و از جنسِ شقایق شد
کنارِ ماه بنشست و ز تاریکی فراری شد
حجابِ نور در بَر کرد
و مَستور از خلایق شد
زمان را لمس کرد و جرعهجرعه سرکشید آنرا
ازل را تا ابد چرخید و سرشار از دقایق شد
هوای آسمانها داشت با بال صفا پر زد
به دریا دل زد و رنگی گرفت و محو قایق شد
تبرُّج را رها کرد و خدا را دید با جانش
ز خودبینی گذر کرد و به فیض وصل لایق شد
#امید_امیدزاده
هنوز هالهی ابهام، جنسِ زن دارد!
هنوز جنگ و جدل، حرف از او زدن دارد!
هنوز هم که هنوزست زن پس از مردست
هنوز هم دلِ زن، آشیانهی دردست
هنوز هم همهجا زن، اسیر شهوتهاست
ببین که زینتِ تبلیغهای شرکتهاست!
هنوز زن، هدفِ نقشههای مردانست
هنوز زیرِ لگدهای پای مردانست
زنی ضعیفه و در اختیار میخواهند
برای چرخهی تولید، یار میخواهند!
زنی اگر نه چنینست زن نمیدانند
زنانگی زنان جز به تن نمیدانند!
هنوز دخترکان زندهزنده در گورند
در آرزوی خیالات خویش محصورند
کجاست حضرت پیغمبرِ جهالتسوز؟
کجاست ظلمتِ این شهر را چراغافروز؟
کجاست صاحبِ خُلق عظیمِ رحمانی؟
کجاست در تبِ دنیا نگاهِ انسانی؟
کجاست آنکه به زن اعتبارِ عالی داد؟
کجاست تا که ببیند دوباره این بیداد؟!
ببیند این همه زن را به اسم کار و هنر
خمیرمایهی تفریح کردهاند آخر
ببیند این همه زن را به نام عِلم و سواد
کشاندهاند به هر سوی ناکجاآباد!
کجاست فاطمه تا باز دُر بیفشاند:
《اگر خود از همه نامحرمان بپوشاند_
چنین زنی، زنی آنگونه آنچنان باشد
که برتر از همه زنهای این جهان باشد》
زنی چنین که گُلِ سایهسارِ زندگی است
مقام مادریاش افتخارِ زندگی است
زنی نشسته به کنجِ حریمِ خانهی خویش
خُجسته است به نجوای عارفانهی خویش
چنین زنیست که منظورِ آسمانیهاست
زنی چنین همهجا قدر و ارزشش والاست
کسی که صفحهی تاریخ را ورق زده است
که دست رد به اباطیلِ ماسبَق زده است
گرفته دست زنان را کشیده سوی خدا
به حکم سورهی کوثر؛ به نورِ اَعطینا
نجات داده از آغوشِ دیوِ خودخواهی
بزرگ کرده زنان را به لطفِ آگاهی
زنی نمونهی عالم میانِ نوعِ زنان
زنی چنین که شده اسوهی امام زمان
#امید_امیدزاده
ساعت از نیمه شب گذشت و هنوز
بچه بیدار گوشه ی هال ست
پدرش خواب و مادری تنها
خسته از کار خانه بی حال ست
بوی روغن گرفته پیرهنش
رنگ رویش پریده و رنجور
گود افتاده زیر چشمانش
غصه دار ست قلب او بدجور
عاشقی قصه نیست زندگی است
عاشقی شعر نیست شاعری است
شعر گفتن برای مردی که
در نخ خط و خال دیگری است
من تو را عاشقم تو اما...حیف
عاشق هر کسی به غیر از من
من تو را دوست دارم اما آه
دوست داری تو عشوه ی هر زن
بچه هایت وبال گردن من
تو خودت غرق عشق و حال شمال
تو و بی فکری و اباحه گری
من و این زندگی رو به زوال
با رفیقات هر شب جمعه
غرق مستی و محو دود و عرق
تا سحر پای ماهواره بشین
بازی تخت نرد و منچ و ورق
◽️
باز هم او برای شوهر خود
غزل عاشقانه میگوید
شوهری خواب و همسری تنها
شعر در کنج خانه میگوید
عاشقی قصه نیست شاعری است
غزل بی امید و سردی که
رنگ افسردگی گرفته از این
شعر گفتن برای مردی که ...
#امید_امیدزاده
شد سایه نشین رخ زیبای تو خورشید
دارد به جگر ، داغ تماشای تو خورشید
مَه ، مات شد از چهره ی ماه تو همه شب
محو رخ نورانی و زیبای تو خورشید
هرچندکه ثابت شده سیاره نباشد
در سِیر به سر داشته سودای تو خورشید
از هُرمِ عطش ، سوخته در حسرت حِرمان
اینگونه به دل داشته پروای تو خورشید
از مشرق خود لاله صفت ، دم زده خونین
از بس که به شب داشته
رویای تو خورشید
از سجده نباشد که چنین خون شده مغرب
قربانی هر روزه ی در پای تو خورشید
از شور کلامت سخن عشق تراود
هر صبح مگر می دمد از نای تو خورشید
خورشید نهان ! جان جهان ! باطن عالم !
انداخته سَر ، پیش قدم های تو خورشید
#امید_امیدزاده
بنشین و بنوشان غم هر بارهی ما را
تسکین بده داغ جگر پارهی ما را
لطفی کن و پرسش کن و بنواز و بچرخان
احوال دل سادهی بیچارهی ما را
عدلست اگر ظلم کنی بر دل مسکین
تعدیل کن اندیشه و انگارهی ما را
هر گوشه روانست پی چهرهی ماهت
آرام نما دیدهی آوارهی ما را
ما کودک بیخواب و هراسان تو هستیم
بی تاب مکن سایهی گهوارهی ما را
بیعار به دور دو جهان گشت خیالم
مشغول کن این خاطر بدکارهی ما را
این قافیه سستست مخواهش که بریزد
تخریب مکن کاشی دیوارهی ما را
ابیات من خسته و پربسته حقیرند
پرواز بده مرغ غزلوارهی ما را
#امید_امیدزاده
مغرور آمدی و ندیدی شکستها
غافل شدی شبیه دل خودپرستها
گلدان کنار پنجره هست و دریغ تو
چشمان خویش دوخته بر دوردستها
برخیز و راه خانهی خورشید پیشگیر
بیفایدهست عاقبت این نشستها
هشیارها برای تو فکری نمیکنند
چنگی بزن به دامن تدبیر مستها
طفل رهند مدعیان وصال دوست
میدان بده به طایفهی چیرهدستها
پیوسته رفتهای پی بوی گل امید
هر چند بوده در طلب تو گسستها
ما آبروی جرات پروانه بردهایم
اینست ماجرای تکاپوی پستها
#امید_امیدزاده