eitaa logo
قرار عاشقی با شهیدان
3.4هزار دنبال‌کننده
10هزار عکس
6.9هزار ویدیو
47 فایل
✔غبارروبی گلزار شهدای کرمان چهارشنبه شب ها ساعت ۲۱ خودجوش و مردمی با رمز يا فاطمة الزهرا سلام الله اینجا! ازحاج‌ قاسم هم می گوییم اینکه چه شد حاج قاسم سردار دلها شد ارتباط با ادمین: @Yazahrasalamolah313
مشاهده در ایتا
دانلود
قرار عاشقی با شهیدان
📝 #رمان_مهدوی (7) 💫 در طول پرواز آرتور دائم در فکر خوش‌گذرانی و شب‌نشینی‌های طولانی در هامبورگ، مشغ
📝 (8) 💫آرتور در حال قهقهه زدن بود که کسی به در اتاق زد. نیم‌نگاهی گذرا به هم انداختند و یک‌صدا اجازه ورود دادند اما به‌محض وارد شدن شخص، ادموند از جا پرید. وعده محقق شده و ملیکا حسینی، دختر محجبه و مسلمان دانشگاه برای دیدار او آمده بود. هر دو نفر تا حدودی دست‌پاچه شدند چون با وجود اینکه انتظار آمدن او را می‌کشیدند چند لحظه‌ای را به‌غفلت گذرانده بودند. 🌙 با لهجه خاصی که کاملاً نشان میداد خارجی است پرسید: آقای ادموند پارکر! قبل از هر چیز می‌خوام مراتب سپاسگزاری صمیمانه خودم رو بابت نجات جونم بهتون اعلام کنم، من زندگیم رو مدیون شما و دوستتون هستم و دوم اینکه باید باهاتون خصوصی در مورد موضوع مهمی صحبت کنم؛ و نگاهش را از او برداشت. ✨از حرکات و رفتار ملیکا هم میشد فهمید که دست‌پاچه و نگران است اما خیلی زود ظاهرش را حفظ کرد. آرتور هم متوجه شد که باید زودتر اتاق را ترک کند، بعد از کمی من‌من کردن گفت: یه پروژه‌ای هست که باید برم کتابخانه مرکزی دانشگاه، بهتره من زودتر برم، پس فعلاً تنهاتون میذارم. (ادامه دارد...) 📚 رمان تالیف آمنه پازوکی 🥀⃟•✍کپی مطالب باذکر صلوات به نیت سلامتے و تعجیل در فرج مولے جایز است 👈اینجا قرار عاشقی با شهیدان است👉 🕊 🌷🕊🌷🕊🌷 @ya_zahhra_313
قرار عاشقی با شهیدان
📝 #رمان_مهدوی (8) 💫آرتور در حال قهقهه زدن بود که کسی به در اتاق زد. نیم‌نگاهی گذرا به هم انداختند
📝 (9) 💫 دو هفته ای از آمدن ملیکا میگذشت ولی هنوز از او خبری نشده بود. ادموند در التهاب عجیبی به سر می‌برد. چند روزی می‌شد که تصمیمش را گرفته و منتظر بود تا قاطعانه به پیشنهاد او جواب مثبت دهد. از مرگ عادل چند روزی می‌گذشت. بسته‌ ارسال شده برای ادموند شامل تمام مدارکی بود که عادل در طول این مدت بر علیه جریان پشت پرده ضد اسلام در دانشگاه جمع آوری کرده و قصد افشاگری داشت که همین امر باعث شده بود تا او را کشته و به نحوی صحنه سازی کنند که خودکشی به نظر برسد. زمانی که او بسته بینام و نشان را باز می‌کرد هیچ‌گاه این فکر به ذهنش خطور نمی‌کرد که ممکن است از طرف عادل شارما چیزی برای او فرستاده شده باشد. 🌙 آن‌ها حتی فرصت صحبت کردن معمولی هم با یکدیگر پیدا نکرده بودند، چه برسد به اینکه تمام مدارک جمع آوری شده عادل اکنون در دست او باشد! با توجه به اینکه عادل فهمیده بود تشکیلات پشت پرده قصد جانش را دارد، عمل زیرکانه‌ای انجام داده بود. اگر مدارک به دست آن‌ها می‌افتاد نه تنها جان سالم بدر نمی‌برد. بلکه تمام زحمت‌هایش هم بر باد می‌رفت، علاوه براین زندگی‌اش را برای هیچ از دست می‌داد؛ بنابراین تمام سعی خود را کرده بود قبل از اینکه کشته شود و این مدارک به دست دشمنانش بیفتد، آن‌ها را به کسی بسپارد که احساس می‌کرد شایستگی دفاع از حق و حقیقت را دارد. (ادامه دارد...) 📚رمان تالیف آمنه پازوکی 🥀⃟•✍کپی مطالب باذکر صلوات به نیت سلامتے و تعجیل در فرج مولے جایز است 👈اینجا قرار عاشقی با شهیدان است👉 🕊 🌷🕊🌷🕊🌷 @ya_zahhra_313
قرار عاشقی با شهیدان
📝 #رمان_مهدوی (9) 💫 دو هفته ای از آمدن ملیکا میگذشت ولی هنوز از او خبری نشده بود. ادموند در التهاب
📝 (10) 💫 ادموند طبق عادت همیشگی از کلیسا تا منزل را پیاده‌روی و درعین‌حال به ماجراهای پشت سر گذاشته‌شده فکر می‌کرد. او با هر قدمی که برمی‌داشت رفتار و منش ملیکا را برای خود تجزیه ‌و تحلیل می‌کرد. ازنظر او ملیکا دختری بود که در جامعه امروزی به‌سختی می‌توانست نظیرش را پیدا کند. دختری با حجب و حیای ذاتی و اصیلی که در دختران غربی هرگز ندیده بود. ظرافت‌های رفتاری به ‌دور از دلبری‌های ابتذال گونه و هوس پرانی‌های زنان و دختران جامعه‌اش که این خود می‌توانست ابزار بسیار قدرتمندی برای جلب نظر مردان با اصالت باشد. 🌙 ملیکا از ادبیات متین و حساب‌شده‌ای در گفتارش استفاده می‌کرد که بر جذابیت‌ها و ویژگی‌های ظریف زنانه‌اش می‌افزود. حجاب و پوشش ساده او بی آن که نیاز به خودنمایی داشته باشد، گوشه‌ای از ذکاوت و تیزهوشی او را در مقایسه با دیگر زنان و دختران اطراف ادموند نمایان می‌کرد که با وجود این پنهان‌سازی و اجتناب از دلبری با ابزار زیبایی و ویژگی‌های زنانه، دریچه‌ای از نگاه‌های محترمانه را به‌سوی او بازکرده و شاید هر انسان آزاده و متفکری در دل او را تحسین می‌کرد.... (ادامه دارد...) 📚رمان تالیف آمنه پازوکی 🥀⃟•✍کپی مطالب باذکر صلوات به نیت سلامتے و تعجیل در فرج مولے جایز است 👈اینجا قرار عاشقی با شهیدان است👉 🕊 🌷🕊🌷🕊🌷 @ya_zahhra_313
قرار عاشقی با شهیدان
📝 #رمان_مهدوی (10) 💫 ادموند طبق عادت همیشگی از کلیسا تا منزل را پیاده‌روی و درعین‌حال به ماجراهای پ
📝 (11) 💫 در قسمت هشتم چه اتفاقی افتاد؟ ✨ چند لحظه‌ای به این منوال گذشت تا اینکه ملیکا با تعجب پرسید: آقای پارکر، حالتون خوب نیست؟! به نظر میاد رنگتون خیلی پریده. اگه بد موقع مزاحم شدم می‌تونم برم یه وقت دیگه بیام! - اوه، نه خوبم، متأسفم اگه با رفتارم بیخودی نگرانتون کردم. - نه اصلاً! فقط احساس کردم چندان سرحال نیستید. - من فقط یه کم سردرد دارم. خب بفرمایید بنشینید. چطور می‌تونم کمکتون کنم؟ و درحالی‌که سعی می‌کرد آرامش خود را حفظ کند، پشت میزش قرار گرفت و صندلی روبروی آن را به ملیکا نشان داد. - بله. ممنونم. خب برای اینکه زیاد مزاحم وقت شما نباشم میرم سر اصل مطلب. - صبر کنید. اول یه سؤالی دارم اگه حمل بر بی‌ادبی من نباشه! شما اون روز تو پارکینگ این ساختمون چی کار می‌کردید؟ تا جایی که من فهمیدم شما دانشجوی رشته مطالعات تاریخی هستید و باید در دانشکده ویلکینز در خیابون گاور مشغول به تحصیل باشید! علاوه بر اینکه اینجا بیشتر ساختمان اداری و حقوقیه، دانشجوها کمتر به اینجا میان. 🌙 ملیکا بدون مکث و قاطعانه پاسخ داد: اومده بودم شما رو ببینم. دقیقاً به همون دلیلی که الآن اینجا هستم. تعجب ادموند بیشتر شد، در دل با خودش تکرار می‌کرد؛ خدایا چه چیزی برای من در حال رخ دادن است؟! سرنوشت مرا به کجا خواهد برد؟ (ادامه دارد...) 📚رمان تالیف آمنه پازوکی 🥀⃟•✍کپی مطالب باذکر صلوات به نیت سلامتے و تعجیل در فرج مولے جایز است 👈اینجا قرار عاشقی با شهیدان است👉 🕊 🌷🕊🌷🕊🌷 @ya_zahhra_313
قرار عاشقی با شهیدان
📝 #رمان_مهدوی (11) 💫 در قسمت هشتم چه اتفاقی افتاد؟ ✨ چند لحظه‌ای به این منوال گذشت تا اینکه ملیکا
📝 (12) 🌙 در قسمت ۴ چه گذشت؟ 💫 ادموند هم که چاره ای جز تسلیم در برابر خواسته آن‌ها نمیدید، این چنین شروع کرد: فقط یک ماه اول نامزدی باهاش حس خوبی داشتم، انگار هرچه زمان پیش می‌رفت نقابی که به چهره زده بود بیشتر کنار می‌رفت. اوایل فکر می‌کردم من خیلی وسواس دارم و باید راحت‌تر با بعضی چیزها در جامعه کنار بیام؛ اما رفتارش از حد تحمل من خارج‌ شده بود. من رو متهم می‌کرد که رفتار و افکار قرون ‌وسطایی دارم و این روزها دیگه کسی مثل من مُتحجِّر زندگی نمیکنه. بی‌بند و باری های اخلاقیش رو پشت توهین به اعتقادات دینی من پنهان می‌کرد تا منو بشکنه و به هدفش برسه. وقتی بحث به اینجا رسید ادموند از عصبانیت قرمز شده بود و به وضوح می‌لرزید. - رفتار زننده‌ای در دانشگاه و مکانهای رسمی و غیررسمی داشت،کافی بود به یه مهمونی دعوت بشیم تا در کنارش کل اعتبار خانوادگیم زیر سوال بره، با سر و وضع نامناسبی لباس می‌پوشید و قوانین رو زیر پا میذاشت، من چند بار سعی کردم با مهربونی توضیح بدم که رفتارش مناسب نیست ولی باز هم منو مسخره کرد. چند هفته پیش با آرتور، الیزا رو تو محوطه دانشکده با یه پسری دیدیم که... حرفش رو قطع کرد و ساکت شد، پدر و مادرش فهمیدند که تعریف کردن جزئیات آن اتفاق مثل بیماری جذام در حال خوردن روح و روان پسر عزیزشان است، پدر دستشو روی دستان ادموند گذاشت تا به او بفهماند که اجازه دارد از این قسمت گذر کند..... 📚 رمان تالیف آمنه پازوکی 🥀⃟•✍کپی مطالب باذکر صلوات به نیت سلامتے و تعجیل در فرج مولے جایز است 👈اینجا قرار عاشقی با شهیدان است👉 🕊 🌷🕊🌷🕊🌷 @ya_zahhra_313
قرار عاشقی با شهیدان
📝 #رمان_مهدوی (12) 🌙 در قسمت ۴ چه گذشت؟ 💫 ادموند هم که چاره ای جز تسلیم در برابر خواسته آن‌ها نمید
📝 (13) ✨ در قسمت ۱ چه گذشت؟ ⭐️ ادموند پارکر جوانی سی‌ساله بود،‌ اصالتا روستازاده‌ای که به‌دوراز هیاهوی شهرهای بزرگ در دهکده‌ای کوچک به نام وینچ فیلد از توابع همپشایر در جنوب شرق انگلستان، مکانی آرام و دنج با جمعیتی حدود شش‌صد نفر به دنیا آمده بود. ادموند گرچه زاده روستا بود اما از لحاظ تربیت و جایگاه اجتماعی بی شک بسیار بالاتر و پخته‌تر از جوانان امروزی بزرگ‌ شده در شهرها بود. ⚡️ پدرش ویلیام پارکر از مردان سرشناس و اصیل، یک عمارت بزرگ به نام خانوادگی شان (عمارت پارکر) و تعداد زیادی زمین کشاورزی در آن حوالی داشت که در نوع خود جزء خانواده‌های بسیار ثروتمند و با نفوذ انگلستان به‌حساب می‌آمد اما این رفاه و ثروت باعث نمی‌شد که در زندگی به‌دور از انصاف و عدالت با زیردستان خود رفتار کند. 🌙 ویلیام خیلی زود پدر شده بود، در سن ۱۸ سالگی عاشق یکی از نوادگان مؤسس مدرسه قدیمی دهکده، ماری برگز شد، مدرسه‌ای که در سال ۱۸۶۰ توسط ویلیام برگز تأسیس گردیده بود و چون هر دو خانواده جزء خانواده‌های خوش‌نام و با اصالت منطقه بودند و از صمیم قلب رضایت به این وصلت داشتند، این دو جوان خیلی زود باهم ازدواجکردند. ثمره این ازدواج در فاصله‌ای حدود یک سال بعد یعنی سال ۱۹۸۲ به دنیا آمد، ادموند پارکر. 💫 دوران بارداری و زایمان برای مادر ادموند به دلیل سن کم و ضعف بدنی زیاد به‌سختی طی شد. پزشک بارداری مجدد را برای او قدغن و اعلام کرده بود که در صورت توجه نکردن به توصیه‌هایش ممکن است جان مادر و جنین هر دو به خطر بیفتد. ویلیام که حتی تصور یک‌لحظه زندگی بدون همسرش را نداشت، این توصیه را جدی گرفت و هرگز حتی به فرزند دیگری فکر هم نکرد..... 📚 رمان تالیف آمنه پازوکی 🥀⃟•✍کپی مطالب باذکر صلوات به نیت سلامتے و تعجیل در فرج مولے جایز است 👈اینجا قرار عاشقی با شهیدان است👉 🕊 🌷🕊🌷🕊🌷 @ya_zahhra_313
قرار عاشقی با شهیدان
📝 #رمان_مهدوی (13) ✨ در قسمت ۱ چه گذشت؟ ⭐️ ادموند پارکر جوانی سی‌ساله بود،‌ اصالتا روستازاده‌ای که
📝 (14) ......ادامه از شماره قبل 🌟 حدود هشت ماهی می‌شد که با دختری به نام الیزابت پنکس آشنا شده و نامزد کرده بود. از دانشجویان زیست‌شناسی‌ترم آخر کارشناسی، حدوداً ۲۵ ساله، کمی دیرتر از حد معمول وارد دانشگاه شده و در نوع خودش دختر زیبایی بود! صورتش کشیده و کمی رنگ‌پریده، موهای بلوند تابدار، چشم‌های درشت و براق اما رنگ آن‌ها به تبعیت از نژاد اروپایی‌اش آن‌قدر روشن بود که گاهی قابل ‌تشخیص نبود، جزء آن دسته از دختران امروزی به‌حساب می‌آمد که با پرداختن اغراق‌آمیز به جنبه‌های ظاهری خود مرکز توجه قرار می‌گیرند. البته زمانی که با ادموند آشنا شده بود، دختر معقول و تیزهوشی به نظر می‌رسید و همین امر سبب شده بود که بعد از چند جلسه صحبت و معارفه معمولی برای نامزدی اقدام کنند اما ازدواج را به بعد از فارغ‌التحصیلی ادموند موکول کردند ولی هرچه این رابطه کهنه‌تر می‌شد، کمتر احساس خوشایندی داشت و بیشتر در لاک تنهایی فرو می‌رفت. 💫 الیزابت دختر شوخ‌طبع و بذله‌گویی بود که کم‌کم بخش خجالت و حیا را از شخصیت خویش حذف کرده و تبدیل به فرد سبک‌سری شده بود که این مورد ادموند را بسیار آزار می‌داد. رفتارهای وقیحانه و آزاردهنده‌ای با دیگران داشت که احساسات او را به سخره می‌گرفت، اما درنهایت قلب مهربان ادموند نگران این بود که با اعلام جدایی و پایان ارتباط نه‌چندان طولانی‌مدت باعث دل‌شکستگی و سرخوردگی الیزابت شده و همچنین پدر و مادرش از او ناامید شوندزیرا آن‌ها فکر می‌کردند او دچار یک نوع وسواس فکری در انتخاب همسر است و درنهایت تجرّد را پیشه خواهد کرد اما در واقعیت این‌گونه نبود و حالا بعد از گذشت این مدت تازه فهمیده بود که چقدر در انتخاب همسر آینده‌اش دچار اشتباه و پیش‌داوری شده است، در نتیجه غم بزرگی سراسر وجودش را فراگرفت. 📚 رمان تالیف آمنه پازوکی 🥀⃟•✍کپی مطالب باذکر صلوات به نیت سلامتے و تعجیل در فرج مولے جایز است 👈اینجا قرار عاشقی با شهیدان است👉 🕊 🌷🕊🌷🕊🌷 @ya_zahhra_313
قرار عاشقی با شهیدان
📝 #رمان_مهدوی (14) ......ادامه از شماره قبل 🌟 حدود هشت ماهی می‌شد که با دختری به نام الیزابت پنکس
📝 (15) ✨ در قسمت ۲ چه گذشت؟ 🌙 پرستار چشم غرّه‌ای به او رفت و برای نشان دادن حسن نیتش کیف همراه دختر را در حضور آن دو مرد باز و کارت شناسایی او را پیدا کرد؛ ملیکا حسینی. قلب ادموند با شنیدن این نام فرو ریخت. رنگ صورتش سرخ شده بود و احساس گُر گرفتگی داشت، انگار از شدت هیجان در حال خفه شدن بود، ناخودآگاه روی صندلی کنار دیوار نشست و یقه لباسش را چنگ زد، شاید بتواند هوای بیشتری را ببلعد. آرتور هم به او ملحق شد و آهسته در گوشش گفت: اِد، تو چته؟ چرا امروز اینجوری شدی؟! - هیچی! چیزی نیست. - فکر کردی من احمقم؟! برای چی تو پارکینگ زُل زده بودی به دختره و چشم ازش بر نمی‌داشتی؟! نکنه می‌شناسیش؟ - نه آرتور، نه! معلومه که نمی‌شناسمش، من فقط شوکه شده بودم، همین! - به نظرت من باید حرفت رو باور کنم؟! میگم عکس دختر رو دیدی؟! تو کارت شناساییش! خیلی زیباست، از اون دسته دخترهای شرقی خاورمیانه! نمی دونم، شاید عرب باشه اما نه! فکر کنم نوشته بود ایران! ولی هر چی هست زیباست. ادموند بدون اینکه نگاهش را از زمین بردارد جواب داد: بله خیلی زیباست، نیازی نیست که این رو از روی عکسش بفهمم! ⚡️و سرش را در میان دستهایش گرفت و با صدایی گرفته گفت: اما من تا حالا تو دانشگاه ندیده بودمش، اینجوری که معلومه جزء دانشجویان رشته مطالعات تاریخی باید باشه، پس حتماً تو دانشکده حقوق هم رفت و آمد داشته ولی چرا من تا حالا متوجه حضورش نشدم؟! 📚 رمان تالیف آمنه پازوکی 🥀⃟•✍کپی مطالب باذکر صلوات به نیت سلامتے و تعجیل در فرج مولے جایز است 👈اینجا قرار عاشقی با شهیدان است👉 🕊 🌷🕊🌷🕊🌷 @ya_zahhra_313
📝 (16) ✨ در قسمت ۳ چه گذشت؟ 🌙 قدم زنان و در حال گفتگو از کلیسا بیرون می آمدند که در همین زمان خودرویی از کنار آنها عبور می‌کرد. ناخودآگاه نظر ادموند را به خود جلب کرد و به نظرش آشنا ‌آمد. همین که نگاهش با نگاه دختری که در کنار راننده نشسته بود تلاقی کرد، رنگ از رویش پرید، مانند مرده‌ای بی‌حرکت ایستاده بود. این اتفاق از نگاه تیز بین پدر فیلیپ پنهان نماند. با وجود اینکه آن خودرو در حال عبور بود، ادموند همچنان حیران و آشفته ایستاده بود و دور شدن آن را نظاره می‌کرد، توان تصمیم‌گیری نداشت. پدر فیلیپ صدایش زد: اِد، پسرم، حالت خوبه؟ 🔅 و او بعد از لحظه‌ای جواب داد: بله خوبم، خیلی متأسفم که رشته کلامتون رو پاره کردم. - نیازی به تأسف نیست! بعضی چیزها کار دل است نه عقل و از عهده ما خارجه که درصدد مقابله با آن باشیم. - نه پدر، اینطور نیست، فکر کنم سوءتفاهم شده! پدر با لبخند سری تکان داد و گفت: سوء تفاهم در چی؟! در حال وروز الان تو که به وضوح رنگت پریده؟ 💫 ادموند هرچه تلاش کرد نتوانست او را متقاعد کند اما زمان خداحافظی پدر فیلیپ نیم نگاهی به او انداخت و گفت: آن‌ها را می‌شناسی؟ - نه نمی‌شناسم؛ و آنچنان این جمله را با صداقت بیان کرد که پدر در آن تردیدی نکرد. - شاید این همان راه جدید باشد پسرم. موفق باشی و خدا نگهدار. - خدا نگهدار پدر........ 📚 رمان تالیف آمنه پازوکی 🥀⃟•✍کپی مطالب باذکر صلوات به نیت سلامتے و تعجیل در فرج مولے جایز است 👈اینجا قرار عاشقی با شهیدان است👉 🕊 🌷🕊🌷🕊🌷 @ya_zahhra_313
قرار عاشقی با شهیدان
📝 #رمان_مهدوی (16) ✨ در قسمت ۳ چه گذشت؟ 🌙 قدم زنان و در حال گفتگو از کلیسا بیرون می آمدند که در هم
📝 (17) ✨در قسمت ۱۰ چه گذشت؟ 🌙 ملیکا دختری با بیست‌وهفت سال سن بود که بسیار با طراوت تر و شاداب‌تر از دختران همسن خود به نظر می‌رسید، رنگ پوست نه‌چندان روشن و چشمان تیره‌اش نشان از نژاد ایرانی‌اش داشت که بر جذابیت و ملاحت زنانه‌اش افزوده بود و هر زمانی که ادموند صورت او را در نظرش مجسم می‌کرد بیشتر مطمئن می‌شد این دختر همان کسی است که در خواب‌هایش ‌دیده است. در دل افسوس می‌خورد؛ ای‌کاش به‌جای آن چند ماهی از عمرش را که با دختر سبک‌سری مثل الیزابت هدر داده بود، برای پیدا کردن همسری با حداقل شباهت‌ها به ملیکا بیشتر وقت گذاشته بود. این‌قدر غرق در افکارش بود که اصلاً متوجه نشد جلوی درب منزل ایستاده است! 💫 روز چهارشنبه ۲۴ ژانویه ادموند در محل کارش حاضر بود. چند روزی می‌شد که برای رسیدن به هدفش و همکاری با ملیکا برنامه‌ریزی‌های لازم را انجام داده بود، مدارک را کم‌کم از دسترس خارج و قبل از آن در چند جای مختلف از آن‌ها رونوشت تهیه‌کرده و در مکان‌های مطمئنی ذخیره کرده بود. از ملیکا باز هم خبری نبود و تماسی با هم نداشتند و همین موضوع التهاب درونی او را بیشتر می‌کرد. گرچه سعی می‌کرد آرام باشد و روی کار متمرکز شود اما با کوچک‌ترین مسئله‌ای ذهنش به سمت او می‌رفت و در قلبش شعف و شادمانی وصف‌نشدنی احساس می‌کرد. 📚 رمان تالیف آمنه پازوکی 🥀⃟•✍کپی مطالب باذکر صلوات به نیت سلامتے و تعجیل در فرج مولے جایز است 👈اینجا قرار عاشقی با شهیدان است👉 🌹🌹 🕊 🌷🕊🌷🕊🌷 @ya_zahhra_313
قرار عاشقی با شهیدان
📝 #رمان_مهدوی (17) ✨در قسمت ۱۰ چه گذشت؟ 🌙 ملیکا دختری با بیست‌وهفت سال سن بود که بسیار با طراوت تر
📝 (18) 🌙 از ملیکا باز هم خبری نبود و تماسی با هم نداشتند و همین موضوع التهاب درونی او را بیشتر می‌کرد. گرچه سعی می‌کرد آرام باشد و روی کار متمرکز شود اما با کوچک‌ترین مسئله‌ای ذهنش به سمت او می‌رفت و در قلبش شعف و شادمانی وصف‌نشدنی احساس می‌کرد. ✨ ساعت از ۱۰ گذشته بود و ادموند تقریباً همه‌کارهای روزانه‌اش را انجام داده و خودش را با کتابی سرگرم کرده بود اما فکرش جای دیگری سیر و سیاحت می کرد. آرتور دستی بر شانه ادموند گذاشت و فنجان قهوه را جلوی صورتش گرفت و با لبخند به او نگاه کرد. - چرا منو این‌طوری نگاه می‌کنی؟ منظورت از این لبخند مرموز چیه آرتور؟ - اینکه خودت نمی‌دونی عاشقی ولی خب تفاوتی در اصل قضیه نداره! - چی؟! حالت خوبه؟ باز برای اینکه حوصله‌ات سر نره دنبال دست انداختن احساسات من هستی؟ - آره حالم خوبه، این بار باهات شوخی نمی کنم، بلکه به حرفم مطمئنم جناب پارکر کوچک. - خب؟! - خب نداره، همین‌که بهت گفتم، تو عاشق شدی بچه جان! خودت نمی‌فهمی یا شایدم غرورت اجازه نمیده باور کنی ولی هستی. - بیا با هم معادله چند مجهولی رو حل کنیم! اول باید چیزی یا کسی برای عاشق شدن وجود داشته باشه، بعد من اعتراف ‌کنم که عاشق شدم یا نه. 📚 رمان تالیف آمنه پازوکی 🥀⃟•✍کپی مطالب باذکر صلوات به نیت سلامتے و تعجیل در فرج مولے جایز است 👈اینجا قرار عاشقی با شهیدان است👉 🌹🌹 🕊 🌷🕊🌷🕊🌷 @ya_zahhra_313
قرار عاشقی با شهیدان
📝 #رمان_مهدوی (18) 🌙 از ملیکا باز هم خبری نبود و تماسی با هم نداشتند و همین موضوع التهاب درونی او ر
📝 (19) ✨ در قسمت ۱۱ چه گذشت؟ 🌙از آن جایی که عاشق را نمی‌توان به رعایت جوانب احتیاط مجاب کرد و رفتارش هدایت شده از سرچشمه احساسی در حال جوشش است مانند آتشفشان فعال شده‌ای که هر لحظه ممکن است منفجر شود و هرگز نمی‌توان جوش و خروش آن را با هیچ یک از کارهای پیشگیرانه مانع شد، عاشق هم با الگوبرداری از چنین رفتارهای غیرمحتاطانه‌ای برای آرام کردن آشفتگی‌های ذهنش و دلشوره های وجودش دائم در پی راهی است که به معشوق نزدیک‌تر شود و در کنار او باشد. 💫 ادموند هم با اینکه قول داده بود در محیط دانشگاه و کار از ملاقاتهای پی در پی و گفتگو درباره پروژه‌ای که قراراست انجام دهند، دوری و اجتناب کند ولی دلش آرام و قرار نداشت و دلیل آن را خودش هم نمی‌دانست. از غیبت آرتور استفاده و بهانه‌ای برای خود پیدا کرد و به سمت دانشکده ویلکینز راهی شد. تا آنجا را با گام‌های بلند و سریع ‌پیمود اما وقتی به درب دانشکده رسید از کارش پشیمان شد، گویی عقلش تازه فرمان قلبش را در دست گرفته و به او نهیب می‌زد که نباید اینجا می‌آمدی. ⭐️ بین عقل و احساسش جنگ سختی در گرفته بود که با شنیدن صدای آشنایی ایستاد. ملیکا پشت سرش بود، با دست پاچگی لبخندی زد و در دل خود را سرزنش می‌کرد که چرا چنین بی احتیاطی انجام داده است. - انتظار نداشتم شما رو اینجا ببینم جناب پارکر! - بله می‌دونم نباید میومدم اما دیدم چند روز گذشت و از شما خبری نشد برای همین... 📚 رمان تالیف آمنه پازوکی 🥀⃟•✍کپی مطالب باذکر صلوات به نیت سلامتے و تعجیل در فرج مولے جایز است 👈اینجا قرار عاشقی با شهیدان است👉 🌹🌹 🕊 🌷🕊🌷🕊🌷 @ya_zahhra_313