#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#پارت52
#یاس
اقا بزرگ داد زد:
- علی چیکار می کنی ولش کن دیونه بازی در نیار.
عمو داد زد:
- اگر نره رضایت نده همین جا یه بلایی سر این دختر نحس میارم رضایت می دی یا نه؟
پاشا گفت:
- می دم می دم ولش کن گردن ش زخم بشه به خدا رضایت نمی دم!
ولم کرد و محکم پرتم کرد روی تخت.
پاشا سریع بلندم کرد و روسری مو در کرد .
چادرمو درست کردم و گفتم:
- حالا دیگه من نمی زارم رضایت بده!
پاشا گوشی شو برداشت فیلم گرفته بود.
فیلم و نشون داد و گفت:
- گور خودتونو کندین.
دوباره خواست حمله کنه سمتمون که گرفتن ش و از ویلا بیرون زدیم.
رفتیم اداره و پاشا این فیلم رو هم زد روی پرونده .
خواستیم حرکت کنیم سمت تهران که گفتم:
- پاشا.
از اینه بهم نگاه کرد و گفت:
- جانم عزیزم؟ خوبی؟
سر تکون دادم و گفتم:
- اره می شه نریم تهران؟ بریم اراک! اقا بزرگ گفت عموم اونجاست می خوام ببینمشون.
پاشا یکم فکر کرد و با مکث قبول کرد و راه افتادیم.
ساعت پنج صبح بود که رسیدیم اراک.
اول رفتیم دانشکده نظامی که ساشا اونجا بود و ببینیمش.
من که مطمعن بودم راه مون نمی دن اما پاشا گفت نگران نباشم.
با سرباز دم در صبحت کرد و سرباز رفت تو بعد چند دقیقه اومد.
پاشا سوار شد و گفتم:
- دیدی گفتم راه مون نمی دن!
دیدم دارن درو باز می کنن!
پاشا با خنده گفت:
- نخیر گفتن بفرماید تو!
متعجب نگاهش کردم و گفتم:
- چیکار کردی؟
ابرویی بالا انداخت و گفت:
- دیگه دیگه!
این وقت صبح سرباز به خط رژه می رفتن .
متعجب گفتم:
- اینا که دارن رژه می رن! من فکر کردم خوابن!
پاشا ماشین و پارک کرد و گفت:
- مگه خونه خاله است؟
پیاده شدیم و داخل سالن بزرگ شدیم.
اولین در که دوتا در بزرگ بود و در زدیم و داخل رفتیم.
فرمانده هاشون اینجا بودن.
سلام کردیم و نشستیم و پاشا گفت:
- اومدم والا برادرمو ببینم ساشا محمدی!
یکی از فرمانده ها گفت:
- الان می گم صداش کنن.
لب زدم:
- نمی شه ما خودمون بریم؟ یکم اینجا رو ببینیم و یه تفنگی دست بگیریم؟
فرمانده با خنده گفت:
- نمی شه که دخترم الان وقت رژه است بقیه جاها قفله! فرمانده ها سر موقعه میان و تا اونا نباشن نمی شه کاری کرد همه چیز حساب کتاب داره! .
سری تکون دادم و بعد کمی ساشا با لباس فرم اومد داخل و احترام نظامی گذاشت.
با دیدن ما با تعجب گفت:
- داداش؟ زن داداش! بابا ایول.
با پاشا هم بغل کردن و پاشا یه چیزی کنار گوشش گفت و ساشا گفت:
- دروغ نگو!
پاشا سری تکون داد و ساشا گفت:
- کار زن داداشه اره؟
پاشا سری تکون داد و تاعید کرد.
متعجب گفتم:
- چی می گید به هم؟
پاشا خندید و گفت:
- شما به موقعه اش می فهمی فضول خانوم.
ساشا گفت:
- از این ورا زن داداش چطوری خوبی؟ زندگی خوبه؟
با لبخند گفتم:
- خداروشکر خوبه .
به پاشا اشاره کرد و با اشاره پرسید همه چیز اوکیه؟ منم تاعید کردم که گفت:
- خداروشکر.
رو به پاشا گفتم:
- منم از این لباسا می خوام.
و به ساشا اشاره کردم