#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#پارت66
#یاس
اقا بزرگ فک مو میون دستش گرفت و فشار داد که دردی توی فکم پیچید:
- ببین دختر جون اگه ما رو به مسخره گرفته باشی زنده نمی زارمت فهمیدی؟
با پام لگدی به پاش زدم که عقب رفت و سعی کردم خودمو نترسیده جلوه بدم:
- یادتون باشه اون محلول دست منه روش ساخت ش هم دست منه! پس کسی هم قانون تاعین کنه منم نه شما می دونید که خراشی روی بیفته کار خودتون ناقصه!
با خشم نگاهم کردن که خودمو بی تفاوت نشون دادم و تیر خلاص و زدم:
- من هیچی ندارم که از دست بدم نه پدر و مادری دارم که نگران شون باشم نه فک و فامیلی یه عمو دارم که بس که نیش و کنایه بهم زدن می خواستم از دستشون فرار کنم به زور هم ازدواج کردم و علاقه ای به نوه این جناب محمدی ندارم فقط خودمم و خودم! یا می کشینم یا باید طبق خواسته هام عمل کنید!
هر کدوم یه ور پخش شده بودن و تنها یه پسر جوون زل زده بود بهم و خیلی گارد شاخی گفته بود.
پوزخندی بهش زدم بلکه از رو بره و بهم نگاه نکنه اما هیچی به هیچی!
و صداش بلند شد:
- همه بشینید.
همه نگاهی بهم انداختن و نشستن و اون پسر با صدای خیلی ارومی چیزی بهشون گفت.
همه سری تکون دادن و همون دختره سمتم اومد و خنده چندشی کرد که ته دلم خالی شد!
از توی جیب ش دستمالی در اورد و فشار داد محکم روی صورتم.
بینی مو داشت میشکوند.
نفسی کشیدم که چشام تار شد و خوابم برد.
چشم که باز کردم توی یه ماشین بودیم و هوا تاریک بود.
#پاشا
توی اداره همه پشت سیستم نشسته بودیم و با ردیابی که از قبل به یاس وصل کرده بودم و شنود داشتیم نگاهش می کردیم.
باورم نمی شد یاس انقدر نترس داره اینطور خوب نقش بازی می کنه!
چنان خوب گفت محلول دست منه و نقشه ریخت که ما یه لحضه شک کردیم.
و شکه تر از همه ی اینا اقابزرگ بود!
به تنها کسی که نمی تونستیم ک کنیم و فکر مون هم سمت ش نمی رفت اقا بزرگ بود.
پس بگو چرا یاس و اورده توی خاندان ش و انقدر باهاش بدفتاری می کرد.
اون مصبب مرگ پدر و مادر یاس بود تا اون محلول و به دست بیاره و دید هر چی یاس بزرگتر می شه و دستش به جایی بند نیست شروع کرد با بد رفتاری و بی تفاوتی با یاس!
یاس و بی هوش کردن و بعدش هم سمت کیش رفتن!
اونجا چیکار داشتن؟
سریع با یه تیم اعزامی رفتیم کیش و اونجا نزدیک محل شون مستقر شدیم.
اما با تعجب فروان دیدم محل اسکان شون یه کشتی تفریحی مسافرتی وسط دریاست!
همه دور هم نشسته بودیم و یه چشمون به دوربین بود و یه چشمون به هم.
سرهنگ گفت:
- اینجوری دسترسی مون کمتره و نمی تونیم کاری بکنیم! باید یه تیم نفوذی بفرستیم توی کشتی.
لب زدم:
- من باید برم!
سرهنگ گفت:
- نه تو لو می ری!
به چشماش نگاه کردم و گفتم:
- خواهش می کنم سرهنگ! خانومم اونجاست بارداره من چطور اروم باشم؟ خواهش می کنم!.
.