eitaa logo
یادِ شهدا
1.1هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
1.3هزار ویدیو
2 فایل
مقام معظم رهبری: گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون شهید، از خود شهادت کمتر نیست.‌ 💌این دعوتی از طرف شهداست؛ شهدا تو رفاقت سنگ تموم می‌ذارن و مدیون هیچکس نمی‌مونن! کپی با ذکر صلوات برای سلامتی و فرج امام زمان✅ ادمین کانال @yade_shoohada
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀«۱ دی ماه» 🌹زندگی زیباست؛ شهادت زیباتر🌹 💔 وصیتنامه: خدای من تو شاهدی که بهترین عزیزانم و تمام دنیایم را پس گذاشتم. حالا دستم خالی است این هم دنیای من است. پس قبولم کن خدایا.  به باور و یقین رسیدم این آخرین سفر و پایان کار است. به آرزویم خواهم رسید البته که شهادت آرزوست بلکه هدف دفاع از حریم و ندای لبیک یا زینب است و شرمنده و شرمسارم که فقط قطره خون ناچیزم را فدای آرمان‌های انقلاب اسلامی و حضرت امام خامنه‌ای و شهدای وطنم می‌نمایم.  ♦️هدیه به روح شهید بزرگوار عباسعلی علیزاده «صلوات» 🥀 @yaade_shohadaa
📚ترکه های درخت آلبالو 📖ماجراهای داستان این اثر به همان سال های اولیه پس از پیروزی انقلاب اسلامی، درگیری های عناصر ضد انقلاب در کردستان و سرانجام ماه های اولیه شروع جنگ تحمیلی مربوط است. خواننده در این اثر با سرهنگ حمید رضا مدنی، فرمانده حکومت نظامی یکی از مناطق تهران آشنا می شود که چنده ماه پس از پیروزی انقلاب اسلامی دستگیر شده و منتظر است حکم تیربارانش صادر شود. او کودکی اش را در خانواده ای مذهبی سپری کرده است. وقتی پسری کوچک بود، پدرش قصد داشته او را به دلیل برداشتن دو اسکناس ده تومانی از صحن حرم شاه عبدالعظیم با ترکه های آلبالو تنبیه کند. اگرچه در جنگ ظفار نیز شرکت داشته اما هرگز دستش به خون بی گناهی آلوده نشده است. 🥀سرهنگ در زندان به آموزش پاسداران مشغول می شود. بالاخره پس از تحمل چند ماه زندان، تبرئه و از زندان آزاد می شود. سپس عازم کردستان می شود و در درگیری های سنندج رشادت هایی از خود نشان می دهد. در شهر سنندج با یوسف، یکی از پاسدارانی که به او آموزش داده، روبه رو می شود. سرهنگ به شهادت می رسد اما یوسف پس از رسیدن نیروهای کمکی، وارد سنندج می شود. با این حال، رمان ترکه های درخت آلبالو روایتی است از زندگی شهید ایرج نصرت زاد که سرگذشت پر فراز و نشیبی در ماه های اولیه پیروزی انقلاب اسلامی و شروع درگیرها در کردستان و آغاز جنگ تحمیلی داشته است. 🥀 @yaade_shohadaa
🥀غروب زندان خیلی غم‌انگیز است. مخصوصا پاییزش... سرهنگ اندیشید و از کنار باغچهٔ زندان گذشت. برگ‌های چنار با صدای خشکی زیر پایش خرد می‌شد. انگار خودش را زیر پا له می‌کرد. پایش را روی برگ‌های پف‌کرده که خیلی خشک به نظر می‌رسید، کوبید. از آن‌همه مقام و منزلت چیزی نمانده بود؛ «مقام محترم...»، «عالی‌جناب...». جناب سرهنگ زیر پا خرد شده بود. خودش را خیلی حقیر می‌دید. هر دو دستش را تا ساعد داخل جیب کاپشن فروبرد و به حالت دویدن، مسافتی را طی کرد. سرازیری تند را یک‌نفس تا جلوی ساختمان دادگاه انقلاب دوید. پایین سرازیری، مقابل اولین پنجرهٔ روشن ایستاد. حس غریبی به او دست داده بود. احساس خفقان می‌کرد. نفسش بالا نمی‌آمد. دستش را زیر گلو کشید تا از خفه شدنش جلوگیری کند. فاصله‌ای تا مرگ نداشت. تا فردا همه‌چیز روشن می‌شد. به پنجره خیره شد. از پشت شیشه، داخل اتاق را نگاه کرد. روحانی‌ای با یک بغل پرونده دادگاه را ترک می‌کرد. «حکم اعدامم حتما زیر بغل اون مرد روحانیه.» عده‌ای جلو و عقب روحانی در حرکت بودند و گاهی مانع رفتنش می‌شدند. 🥀دادگاه شبیه کلاس مدرسه بود. احساس کرد همان دل‌شورهٔ شب‌های امتحان امروز هم دلش را مالش می‌دهد، این‌قدر که انگار قلبش می‌خواست از سینه بیرون بزند. می‌خواست فریاد بکشد. همیشه شب‌های امتحان همین حال را داشت؛ هرچند که حال امروزش با آن شب‌ها قابل مقایسه نبود، ولی دل‌شوره و دلواپسی‌اش مثل همان شب‌ها بود. شاید دلیلش کمی امید به زندگی بود! سعی کرد خودش را قانع کند و مثل همان شب‌ها که دوست داشت همهٔ درس‌هایش را یک‌شبه مرور کند، به اول کتاب برگردد. 🥀معمولا شب امتحان درس نمی‌خواند. از خانه بیرون می‌زد و تا نیمه‌شب برنمی‌گشت. از کوچهٔ پاچنار تا سرتخت، و همهٔ کوچه‌پس‌کوچه‌های حضرت عبدالعظیم را پیاده می‌رفت. از پشت‌بام‌های بازارچه می‌گذشت تا خودش را به صحن برساند. روی بلندترین طاق بازارچه می‌نشست و به گنبد طلایی و گلدسته‌ها خیره می‌شد و روی آن‌ها دنبال لک‌لک‌ها می‌گشت. ساعت‌ها آنجا می‌نشست و به صدای تیک‌تاک ساعت بزرگ گوش می‌داد. ساعت سردر مسجدجامع حکم تشرهای آقاجون را داشت. به‌خصوص وقتی ممتد به صدا درمی‌آمد و پایان شب را تکرار می‌کرد، دل‌شوره‌اش زیاد می‌شد. نمی‌دانست چرا هروقت دل‌خسته و شوریده‌حال است، ناخودآگاه به سوی حرم کشیده می‌شود؛ هروقت چیزی از خدا می‌خواست، هروقت شب‌های امتحان بود، هروقت دلش می‌گرفت، هروقت می‌خواست تنها باشد، هروقت با بچه‌های بزرگ‌تر دعوایش می‌شد و از آن‌ها کتک می‌خورد و هروقت پدرش با آن لبادهٔ بلند و عرقچین به مدرسه می‌آمد و در پشت شیشه‌های رنگی و خفهٔ پنج‌دری چوبی و کهنهٔ مدرسه، با معلمش صحبت می‌کرد... 🥀 @yaade_shohadaa
🎥فیلم سینمایی "خداحافظ رفیق" 🎬اطلاعات فیلم: سال تولید: ۱۳۸۲ مدت‌زمان فیلم: ۸۰ دقیقه ژانر: اجتماعی کارگردان: بهزاد بهزادپور نویسنده: بهزاد بهزادپور بازیگران: کاوه خداشناس، کاوه مهدوی ✍🏻جانباز شیمیایی به نام مسلم که همسرش او را ترک کرده، با دوستان شهیدش در بهشت زهرا قرار می گذارد. او به همراه دوستان شهیدش با موتور سیکلت از میادین مختلف تهران، مکان ها و دوستان مختلف از جمله جانباز قطع نخاعی به نام اصغر در بیمارستان، بازدید می کند و از اصغر می خواهند که زندگی مادی این جهان را رها ساخته و همراه آنان شود. او نیز می پذیرد و همراه آنان به بهشت زهرا بازمی گردد. به هنگام خداحافظی، از شهیدان می خواهد که او را نیز با خود ببرند؛ اما ایشان پاسخ می دهند که در این خصوص اجازه ای ندارند. مسلم با پافشاری موفق می شود اذن شهادت را اخذ و همراه شهیدان برود.... 🥀 @yaade_shohadaa
💔مادر پیری دارن، و یک همسر، و سه بچه قد و نیم قد؛ از دار دنیا هیچ ندارم، جز یک پیام:«قیامت یقه‌تان را می‌گیرم اگر ولی فقیه را تنها بگذارید...» 🍂شهید مجید محمودی 🥀 @yaade_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
༻⃘⃕࿇﷽༻⃘⃕❀༅ بیستوهفتم: 🌷دعای روز سه شنبه: 💚حضرت فاطمةُ(س): ✨خداوندا! غافل بودن مردم [از یادت] را برای ما یادآوری و یادآوری آنان را برای ما سپاسگزاری قرار ده و سخنان شایسته ای را که به زبان ما جاری می شود، انگیزه قلبی ما قرار ده. خداوندا! آمرزش تو گسترده تر از گناهان ما و رحمت تو، امیدوارکننده تر از کارهای ما است. خداوندا! بر محمّد و آل محمّد درود فرست، و ما را به کارهای شایسته و افعال درست موفق بدار. 📗بحار الأنوار : ج ۹۰ ص ۳۳۹ ح ۴۸ 🥀 @yaade_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂بِأَیِّ ذَنبٍ قُتِلَت؟! 🥀غنچه‌ی نشکفته شهید "طوبی یزدان‌خواه" 💔 آذر ماه ۵۷ تظاهرات گسترده مردم علیه شاه در مناطق مختلف کشور شکل گرفته بود که مردم فریدونکنار هم دست به راهپیمایی زده بودند. طوبی به‌صورت معمول در منزل خواهر بسیار رفت و آمد داشت و درحالی که صبح روز نهم آذر ماه سال ۵۷ پیش خواهرش بود اما گفت که می‌رود به مادرش سری می‌زند و بعدازظهر برگردد تا باهم به مهمانی بروند. طوبی که عادت داشت خواهر کوچکش خدیجه را به کول خود ببندد و با خود در همه جا همراه داشته باشد، با مشاهده تظاهرات مردم به همراه چندنفر از دوستان خود به جمع تظاهرکنندگان ملحق می‌شود. پس از اینکه جوانان انقلابی فریدون‌کنار به سمت ماموران رژیم ستمشاهی سنگ پرتاب می‌کنند آن‌ها هم در پاسخ به این جوانان شروع به تیراندازی کرده که همین امر موجب ترس و وحشت افراد حاضر شده و هر یک از این تظاهرکنندگان به سمتی فرار می‌کنند. طوبی که بر کول خود خدیجه را بسته بود به منزل یکی از اهالی در کوچه امام خمینی فعلی پناه می‌برد و به محض اینکه در را بسته و پشت درب قرار می‌گیرند، مامور رژیم به سمت آن‌ها تیراندازی کرده که تیر پس از عبور از دروازه به قلب طوبی برخورد و از پشت او خارج می‌شود و بر قلب خدیجه می‌نشیند. ♦️تلاوت سوره ی «کوثر» هدیه به غنچه‌ی نشکفته شهید "طوبی یزدان‌خواه" بیستم 🥀 @yaade_shohadaa
🥀«۲ دی ماه» 🌹زندگی زیباست؛ شهادت زیباتر🌹 💔 شهید داوری که از آزادگان سرافراز و جانباز 70درصد جنگ تحمیلی بوده سرانجام پس از سال ها درد و رنج ناشی از دوران اسارت و جنگ در سن 79 سالگی به آرزوی دیرینه اش که شهادت بوده نایل گردید و به جمع همرزمان شهیدش پیوست‌. ♦️هدیه به روح شهید بزرگوار رضا داوری «صلوات» 🥀 @yaade_shohadaa
آنها پیش از آنکه شهید شوند، شهید بودند؛ ♦️سال آخر دبیرستان که با احمد همکلاسی بودم، قرار شد دخترخانم ها را بیاورند و کلاس ها را به صورت مشترک برگزار کنند؛ ما به این مسأله اعتراض کردیم. البته خیلی از بچه های کلاس هم بودند که بدشان نمی آمد! احمد خیلی جدی و محکم به معلم ریاضی که این کار را کرده بود، اعتراض کرد و گفت:«بچه های مردم به گناه می افتند.» معلم ریاضی هم رفته بود دفتر و گفته بود :«اگر رحیمی توی کلاس باشه، من دیگه درس نمی دم!» خلاصه قرار شد احمد این درس را غیرحضوری بخواند. اینقدر پشتکار داشت که همان سال در رشته پزشکی دانشگاه تهران با رتبه عالی پذیرفته شد. 📚 ظرافت‌های اخلاقی شهدا، صفحه ۲۲، خاطره‌ای از نوجوانی شهید دکتر احمد رحیمی 🥀 @yaade_shohadaa