🍂لَبَّیکیاعباس(ع)
🥀جانبازِ شهید «حاج قربانعلی محمدی»
💔«حاج قربانعلی محمدی» جانباز هفتاد درصد سرافراز دوران هشت سال دفاع مقدس اصفهانی خمینی شهر اصفهان، پس از تحمل سال ها درد مجروحیت جمعه ۱۶ دیماه ۱۴۰۱ در بیمارستان شهید آیت اله اشرفی به فیض شهادت نائل آمد و در گلزار شهدای امامزاده سید نجم الدین(ع) به خاک سپرده شد.
لازم به ذکر است، رزمنده و جهادگر دوران دفاع مقدس شهید والامقام حاج قربانعلی محمدی در منطقه جنوب برابر اصابت ترکش از ناحیه شکم به درجه رفیع جانبازی نائل آمده بود.
♦️تلاوت «آیه الکرسی» هدیه به جانبازِ شهید «حاج قربانعلی محمدی»
#جانبازان_شهید
#سیزدهمینچلهتوسلبهشهدا
#روز سیزدهم
🥀 @yaade_shohadaa
✍️ #نامزد_شهادت
#قسمت_اول
💠 ماشین را که از پارکینگ بیرون زدم، سرایدار شرکت با نگرانی تأکید کرد :«خانم مهندس، خیلی مواظب باشید! میگن خیابون کلاً بسته شده، یکی از بچه ها می گفت خواسته بره، حمله کردن همه شیشه ها ماشینش رو خورد کردن.»
ترسی که از اخبار امروز به جانم افتاده بود، با هشدارهای پیرمرد بیشتر به دلم چنگ می زد و چاره ای نداشتم که با کلافگی پاسخ دادم :«چیکار کنم؟ بلاخره باید برم!» و اضطرابم را با فشردن پا روی پدال خالی کردم که گاز دادم و رفتم.
💠 از ظهر گزارش همه همکاران و دوستان خبر از شهری می داد که در این روز برفی اواخر آبان ماه، گُر گرفته و آتشش بسیاری از خیابان ها را بندآورده بود. بخاری ماشین روشن بود و در این هوای گرم و گرفته، بیشتر قلبم سنگین می شد.
مادر مدام تماس می گرفت و با دلواپسی التماسم می کرد تا مراقب باشم، اما کاری از من ساخته نبود که به محض ورود به خیابان اصلی، آنچه نباید می شد، شد!
💠 روبرویم یک ردیف اتومبیل های خاموش به خط ایستاده و مقابل این رانندگان تماشاچی، نمایشی وحشتناک اجرا می شد. عده زیادی جمع شده و در هیاهوی جمعیت، تعدادی حسابی در چشم بودند، با صورت های پوشیده و چوب و زنجیری که در دست تاب می دادند.
از سطل های زباله آتش می پاشید و شدت دود به حدّی بود که حتی از پشت شیشه های بسته اتومبیل، نفسم را می سوزاند.
💠 اتومبیل من در حاشیه خیابان بود و می دیدم که شیشه های بانک کنار خیابان شکسته و خرده شیشه از پیاده رو تا میان خیابان کشیده شده است. حتی سقف پل عابر پیاده در انتهای خیابان، کاملاً منهدم شده بود و تخریبچی ها همچنان به خودروها هشدار می دادند جلوتر نیایند.
آنچنان نگاهم مبهوت مهلکه روبرویم شده بود که نمی دیدم دستان سردم روی فرمان چطور می لرزد. فقط آرزو می کردم لحظه ای را ببینم که سالم به خانه رسیده و از این معرکه آتش و شیشه شکسته فرار کرده باشم.
💠 در سیاهی شب و نور زرد چراغ های حاشیه خیابان، منظره دود و آتش و همهمه جمعیت، عین میدان جنگ بود! اما میدان جنگ که در میانه شهر نیست، جای زن و کودک و غیرنظامی هم نیست، خدایا این چه جنگی است؟
دو شب پیش که نرخ جدید #بنزین اعلام شد، هرچند سخت شاکی شدم اما فکرش را هم نمی کردم که آتش این شکایت، دامن خودم را هم بگیرد. البته دامنم که نه، از شدت وحشت احساس می کردم امشب این جنگ جانم را می گیرد.
همه راننده ها اتومبیل ها را خاموش کرده بودند و من هم از ترس، در سکوت اتومبیل خاموشم می لرزیدم.
💠 میان اتومبیل من و میدان جنگ، فقط یک ردیف از خودروها فاصله بود و مدام احساس می کردم تخریبچی ها حتی با نگاه شان تهدیدم می کنند. باید چشمانم را می بستم تا این کابووس زودتر تمام شود که فریادی پلکم را شکافت.
وحشتزده چشمانم را باز کردم. با نگاهی که از ترس جایی را نمی دید، در فضای تاریک و دودگرفته خیابان می چرخیدم تا بفهمم چه خبر شده که دیدم درست در کنار اتومبیل من، آن هم دقیقاً همین سمت چپ ماشین که نشسته بودم، در پیاده رو، مقابل شیشه های شکسته بانک چند نفر با هم درگیر شده اند.
💠 افراد نقابدار بودند که کسی را دوره کرده و انگار با زنجیر به سمتش حمله می کردند. از محاسن کوتاه و ظاهر لباسش پیدا بود به خاطر مذهبی بودن و شاید به جرم بسیجی بودن، در مخمصه افتاده است.
از کلماتش که گاهی میان فریاد نقابداران شنیده می شد به نظر می رسید می خواسته راه را باز کند که امانش نداده اند. کسی جرأت پیاده شدن از ماشینش را نداشت. عابرین در پیاده روها خودشان را کنار کشیده و همه وحشتزده نظاره می کردند.
💠 به قدری به ماشین من نزدیک بودند که فریادهای شان قلبم را از جا می کَند. با هر زنجیر و چوبی که در هوا می چرخاندند و به سوی او حمله می کردند، جیغم در گلو خفه می شد.
از وحشتی که به جانم افتاده بود، لب هایم می لرزید و با هر جیغ، بیشتر گریه ام می گرفت که ماشینم تکان سختی خورد.
💠 یک نفرشان یقه کاپشنش را گرفت او را با تمام قدرت با کمر به ماشین من کوبید. از سطح بدنش که شیشه کنارم را پوشانده بود دیگر چیزی نمی دیدم و تنها جیغ می کشیدم.
از ترس همه بدنم رعشه گرفته بود و با همین دستان رعشه گرفته، تلاش می کردم در ماشین را از داخل قفل کنم و نمی توانستم که همه انگشتانم می لرزید...
ادامه دارد...
✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد
🥀 @yaade_shohadaa
✍🏻 شهید معزز احمد کاظمی
💔 ما این لباس را کردیم به تنمان که پاسدار باشیم.
کسی را الکی بهش آخرت نمیدهند. این دنیا را بدانید اگه آدم کاذبی جایش برود بالا گیر میکند.
این دنیا هم وصل است به آخرت.
نمیتواند یکی با ناصداقتی تا آخرش برود، نمیشود؛ میخورد زمین...
#رفیق_شهید
#امام_زمان
🥀 @yaade_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 شهید آوینی: اگر شهید نباشد یاد خورشید حق در غروب غرب فراموش میگردد و شیطان جاودانه کره زمین را تسخیر میکند...»
#رفیق_شهید
🥀 @yaade_shohadaa
💔ماجرای دردناک شهیدی که؛
پول توجیبی برای رفتن به جبهه نداشت!
🥀دکتر عبدالله کرمانی نژاد، برادر شهید:
شهید محسن کرمانی نژاد وقتی برای آخرین بار می خواست به جبهه برود پول توجیبی برای رفتن به جبهه را نداشت. تازه چند ماهی بود که معلم شده بود ولی هنوز حقوقی دریافت نکرده بود.
برای تهیه پول تو جیبی که آخرین توشه اش باشد بدنبال چاره ای بود. او سه عدد بن کارمندی فرهنگی داشت هر یک به قیمت هزار ریال. سوار موتور شد و به فروشگاه فرهنگیان رفت تا اگر بشود آنها را نقد کند ولی حدود بیست دقیقه ای نشد که ناامید برگشت و گفت: قبول نکردند نقد کنند.
من این سه تا بن را از او خريدم ولی هنوز هزینه رفتن به جبهه اش تأمين نشده بود. با کمی تأمل چاره ای دیگر کرد. او دفترچه پس انداز بانک ملی داشت که در آن پنج هزار ریال موجودی داشت مردد بود آن را برداشت کند یا نه. می گفت: روم نمیشه برم بردارم میگن اینقدر نداره که اومده این را برداره.
اما ضرورت رفتن به جبهه چنان بود که دفترچه اش را برداشت و با شرمندگی رفت بانک که حسابش را ببندد و آن پانصد تومن را بردارد ولی کارمند بانک فقط چهارصد تومانش را به او داد و گفت: بهتره در دفترچه ات صد تومانی بماند.
💔شهید محسن در نهایت با جمع آوری هفتصد تومان یعنی هفت هزار ریال به جبهه رفت و دیگر برنگشت. خدا مى خواست تا او آخرين اندوخته اش را در راه جهاد در راه خدا هزینه کند.
✍🏻خاطره ای به یاد شهید معزز محسن کرمانی نژاد
#رفیق_شهید
#امام_زمان
🥀 @yaade_shohadaa
💔بخوان دعای فرج را؛ دعا اثر دارد...
#دعای_الهی_عظم_البلاء 🥀
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🤲🏻
#امام_زمان
🥀 @yaade_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️"بسم رب شهدا"
💚یه سلام از راه دور به حضرت ارباب...
🥀به نیابت از شهید مرتضی اسلامی
#امام_زمان
🥀 @yaade_shohadaa
#عروج_عاشقانه
🥀«۴ اردیبهشت ماه»
🌹زندگی زیباست؛ شهادت زیباتر🌹
💔 وصیتنامه:
هرگز از خط ولایت خارج نشوید، بسیار مواظب باشید که فتنه گران گاه به نام ولایت در پی خواهند بود تا شما را در مقابل ولایت قرار دهند. هرگز فکر نکنید که نسبت به سایر مردم، حق بیشتری نسبت به انقلاب دارید، هر چه بوده وظیفه بوده است.
♦️هدیه به روح شهید بزرگوار محرم علیپور «صلوات»
#شهید_مدافع_حرم
🥀 @yaade_shohadaa
🍂لَبَّیکیاعباس(ع)
🥀جانبازِ شهید «حاج حسین باقری مفرد»
💔جانباز ۷۰ درصد «حاج حسین باقری مفرد» ۲۹ مرداد ۱۴۰۲ پس از سالها تحمل درد و رنج ناشی از جانبازی به همرزمان شهیدش پیوست.
او از اعضای ستاد جنگهای نامنظم شهید چمران بود.
این چهره نام آشنا در بین جانبازان، همواره در شهرک ابوذرو شهرک شاهد مدار و محور برپایی هیات عزاداری ، ارتباط با مجمع ذاکرین، دغدغه مند تاسیس بنای مسجد قمربنی هاشم (ع) شهرک شاهد، تشکیل صندوق قرض الحسنه و کمک به مستمندان بود.
او اهل خمین و تحت تربیت خانواده متدین در بستر آموزش قرآن و در پیوند با مسجد و هیات شخصیتش با انقلاب اسلامی و مکتب امام پیوند خورد. با وجود کسب و کار در بازار تهران صنف لوازم التحریر راه جهاد و شهادت را در جبهه ها با ترک این موقعیت پی گرفت. در آغازین سال های دفاع مقدس در ستاد جنگهای نامنظم شهید مصطفی چمران در صف اول اعزامیان به سوسنگرد، خود را آماج تهاجم دشمن قرار داد.
حاج حسین آذر ۱۳۶۰ تولدی دیگر را در وضعیت جانبازی قطع نخاع آغاز کرد و طی ۴۲ سال در مسیر جهاد و شهادت باده نوش صبوری و همنشینی « أَلْبَلآءُ لِلْوِلاءِ » بود . تحصیل در دانشگاه، حرکت آفرینی در جامعه، ایجاد انگیزش و حضور در صحنه های دفاع از انقلاب، مشی ترویجی او در سال های عمر جانبازی بود .
قرار یافتن این عزیز در جوار مزار شهید صیاد شیرازی در قطعه ۲۹ ، میعادگاه ما برای عرض ارادت به این شهید و همه جانبازان شهید و تمامی شهیدان تاریخ خواهد بود .
♦️تلاوت «آیه الکرسی» هدیه به جانبازِ شهید «حاج حسین باقری مفرد»
#جانبازان_شهید
#سیزدهمینچلهتوسلبهشهدا
#روز چهاردهم
🥀 @yaade_shohadaa
✍️ #نامزد_شهادت
#قسمت_دوم
💠 از ترس همه بدنم رعشه گرفته بود و با همین دستان رعشه گرفته، تلاش می کردم در ماشین را از داخل قفل کنم و نمی توانستم که همه انگشتانم می لرزید.
ولی انگار به من کاری نداشتند و تنها این طعمه تنها را با تمام قدرت می زدند. با هر ضربه ای که به پیکرش می زدند، فشار بدنش را احساس می کردم که به شیشه کنارم کوبیده می شد و ماشین را می لرزاند و آخرین بار ناله اش را هم شنیدم.
💠 دیگر نمی دیدم با چه می زدند، چون شیشه کنارم با کاپشن مشکی اش پوشیده شده بود تا جایی که ردّ خون روی شیشه جاری شد.
ناله مظلومانه اش را می شنیدم و ضرب ضربات را حس می کردم تا لحظه ای که شیشه ماشین از خون پُر شد و انگار دیگر توان ایستادن نداشت که جسم نیمه جانش کنار شیشه سُر خورد و روی زمین افتاد.
💠 حالا چاقوی بلندی را می دیدم که بالا و پایین می رفت و روی سر و گردنش می خورد. به نظرم قمه بود، با قمه می زدند و من دیگر سایه او پشت شیشه نبود تا پشت پیکرش پنهان شوم که از وحشت آدم کُش ها، روی صندلی کناری ام مچاله شده و بی اختیار جیغ می زدم.
از شدت این ترس کُشنده تا مرگ فاصله ای نداشتم که حس کردم صداها آرام گرفته و دیگر ماشین تکان نمی خورَد.
💠 با تن و بدن لرزانم باز سر جایم نشستم، هنوز می ترسیدم که آهسته سرم را چرخاندم و دیدم کسی کنار ماشین نیست اما همچنان ناله ضعیفی می شنیدم که دلم لرزید. احساس کردم به بدنه ماشین دست می کشد و زیر لب ناله می زند که باز بغضم ترکید.
چند عابر خودشان را کنار ماشین رساندند و به هر زحمتی بود می خواستند بلندش کنند که او را روی زمین تا کناره پیاده رو کشاندند و تکیه اش را به دیوار دادند.
💠 از دیدن پیکری که سراپایش خون بود، دلم خالی شد و حس کردم دارم از حال می روم که نگاهم را از هیبت مظلومش گرفتم و درمانده به مردم خیره شدم. از رنگ پریده و چهره وحشتزده ام فهمیدند حالم بد شده که با اشاره به من فهماندند خبری نیست و تخریبچی ها رفته اند، ولی من باز هم می ترسیدم در را باز کنم و هنوز قلبم در سینه پَرپَر می زد.
یکی با اورژانس تماس می گرفت، یکی می خواست او را به جایی برساند و دیگری توصیه می کرد تکانش ندهند و من گمان نمی کردم به این قامت درهم شکسته جانی مانده باشد که ناگهان حسی در دلم شکست.
💠 انگار در پس همان پرده خونینی که صورتش را پوشانده بود، خاطره ای خانه خیالم را به هم ریخته بود که بی اختیار نگاهم را تا نگاهش کشیدم و این بار چشمانی را دیدم که برای لحظاتی نفسم بند آمد.
انگار زمان ایستاده و زمین زیر پایم می لرزید. تنها نگاهش می کردم و دیگر به خودم نبودم که بی اراده در را باز کردم و پیاده شدم. پاهایم سست بود، بدنم هنوز می لرزید، نفسم به سختی بالا می آمد اما باید مطمئن می شدم که قدم های بی رمقم را به سختی روی زمین می کشیدم و به سمتش می رفتم.
💠 بالای سرش که رسیدم، چشمانش بسته بود و صورت زیبایش زیر بارش خون، به سفیدی ماه می زد. یعنی در تمام این لحظات او بود که به فاصله یک شیشه از من، خنجر می خورد و مظلومانه ناله می زد؟
حرکت قلبم را در قفسه سینه حس می کردم که به خودش می پیچید و با هر تپش از خدا تمنا می کرد که او زنده بماند.
💠 از لای موهایش خون می چکید، با خون جراحت های گردنش یکی می شد و پیکر و لباسش را یکجا از خون غسل می داد و همین حجم و بوی خون برایم بس بود که مقابل پایش از حال بروم.
در میان برزخی از هوش و بی هوشی، هنوز حرارت نفس هایش را حس می کردم که شبیه همان سال ها نفس نفس می زد؛ درست شبیه ده سال پیش...
ادامه دارد...
✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد
🥀 @yaade_shohadaa
💔اروند رود وحشى...
💔 غواص به فرمانده اش گفت:
اگر رمز را اعلام کردى و تو آب نپريدم، من رو هول بده تو آب!
فرمانده گفت: اگه مطمئن نيستى مى تونى برگردى.
غواص جواب داد: نه، پاى حرف امام ايستادم.
فقط مى ترسم دلم گيرِ خواهر کوچولوم باشه. آخه تو يک حادثه اقوامم رو از دست دادم، و الان هم خواهرم را سپردم به همسايه ها تا در عمليات شرکت کنم.
والفجر ٨، اروند رود وحشى، فرمانده تا داد زد: "يا زهرا"
غواص قصه ى ما اولين نفرى بود که توی آب پريد!
و اولين نفرى بود که به شهادت رسيد!
❤️🔥ما چقدر پاى حرف امام ايستادهايم؟
#رفیق_شهید
#امام_زمان
🥀 @yaade_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤چگونه چشم کرم زین حرم نداشته باشم
💔که هر کبوتر تو ذکر یا کریم گرفته
🖤کسی که زائر تو شد ، حسین را شده زائر
💔که رنگ و بو حرم تو از آن حریم گرفته
#رفیق_شهید
#سیدالکریم
🥀 @yaade_shohadaa
💔حاجت گرفتن از شهید...
🥀وقتی وارد حرم مطهر حضرت «شاه عبدالعظیم حسنی» می شویم پیش از آنکه پای از پله ها به پایین بگذاریم ، جمعیتی که اطراف قبر یک شهید والامقام نشسته اند توجه را جلب میکند، کمی جلوتر که میروی،در کنار قبر شهید مرتضی اسلامی صدای مادری را می شنوی که میگوید: من به این شهید ارادت ویژه ای دارم و از این شهید هر چه خواستم اجابت کرد.
جلوتر که میروی و از این مادر علت ارادتش به این شهید را جویا می شوی، می گوید: این شهید سر در بدن ندارد و بسیار حاجت می دهد و من هر بار هفت عدد سوره یاسین نذر می کنم هدیه به روح این شهید میخوانم و حاجت میگیرم.
این مادر از شفای مریضی که حتی با هلی کوپتر هم نمیتوانستند او را به اینجا بیاورند یاد کرد و افزود: پس از اینکه من برای او نذر این شهید کردم درمان شد و شفا گرفت و چهار سال است که به زندگی معمولی بازگشته است.
وی اظهار داشت: من از شفاعت این شهید هم خانه گرفته ام و هم مریضم شفا پیدا کرده و کلا هر چه تا کنون از شهید مرتضی اسلامی خواستم اجابت کرد.
شهید مرتضی اسلامی ملقب به کیهان ، متولد ۱۳۳۸/۸/۲۹ ساکن شهر ری در یک خانواده روحانی و متدین پا به عرصه وجود نهاد.
او در تاریخ چهارم اردیبهشت ماه ۱۳۶۰ در بلندیهای بازی دراز در عملیات جنگ های نامنظم در اثر اصابت تیر و ترکش به سر و صورت وپا به شهادت رسید.
پیکر پاک این شهید در تاریخ ۶۰/۲/۱۰ در شهر ری در قسمت جنوبی مسجد پایین پای قبر حضرت عبدالعظیم الحسنی علیه السلام دفن گردید .
✍🏻خاطره ای به یاد شهید معزز مرتضی اسلامی
#رفیق_شهید
#امام_زمان
🥀 @yaade_shohadaa
💔بخوان دعای فرج را؛ دعا اثر دارد...
#دعای_الهی_عظم_البلاء 🥀
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🤲🏻
#امام_زمان
🥀 @yaade_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️"بسم رب شهدا"
💚یه سلام از راه دور به حضرت ارباب...
🥀به نیابت از شهید سعید علیدادی
#امام_زمان
🥀 @yaade_shohadaa
#عروج_عاشقانه
🥀«۵ اردیبهشت ماه»
🌹زندگی زیباست؛ شهادت زیباتر🌹
💔 شهید تورجیزاده در جبهه بارها مجروح شد به گونهای که در میان دوستان به شهید زنده معروف شد و هر بار پیش از بهبودی کامل باز به جبهه عزیمت میکرد.
سرانجام شهید تورجیزاده ۵ اردیبهشت سال ۶۶ در ارتفاعات شهر بانه ی کردستان حین فرماندهی گردان یا زهرا(س) در سنگر فرماندهی به شهادت رسید. جراحتی که سبب شهادت وی شد همچون حضرت زهرا(س) بود: جراحاتی بر پهلو و بازو و ترکشهایی مانند تازیانه بر کمر وی.
♦️هدیه به روح شهید بزرگوار محمدرضا تورجی زاده «صلوات»
#شهید_دفاع_مقدس
🥀 @yaade_shohadaa
🍂لَبَّیکیاعباس(ع)
🥀جانبازِ شهید «میثم علیجانی»
💔میثم علیجانی از پاسداران بابلسری در درگیری با اشرار مسلح در آذربایجان غربی به درجه رفیع شهادت نائل شد. وی از رزمندگان بابلسری لشکر عملیاتی ۲۵ کربلا بود که در زمره جانبازان مدافع حرم قرار داشت.
♦️تلاوت «آیه الکرسی» هدیه به جانبازِ شهید «میثم علیجانی»
#جانبازان_شهید
#سیزدهمینچلهتوسلبهشهدا
#روز پانزدهم
🥀 @yaade_shohadaa
✍️ #نامزد_شهادت
#قسمت_سوم
💠 در میان برزخی از هوش و بی هوشی، هنوز حرارت نفس هایش را حس می کردم که شبیه همان سال ها نفس نفس می زد؛ درست شبیه ده سال پیش...
.
.
.
💠 چادرم را با کلافگی روی مقنعه سبزم جلو کشیدم که دیگر از این چادر سر کردن هم متنفر شده بودم. وقتی همین #چادری ها و #مذهبی ها، با روزی هزاران دروغ، فریب مان می دهند و حق مان را جلوی چشم همه دنیا غصب می کنند، دیگر از هر چه مذهب و چادر است، متنفرم!
من که از کودکی مادرم با #مذهب و #حجاب پرورشم داده بود، حالا در سن 23 سالگی بلایی بر سر اعتقاداتم آورده بودند که انگار حتی خودم را گم کرده بودم!
💠 نگاهم همچنان روی نشریه ها و پوسترهای چسبیده به دیوارها سرگردان بود و هنوز باورم نمی شد همه چیز به همین راحتی تمام شد که در انتهای راهروی دانشکده، پریسا را دیدم.
به قدری پریشان به نظر می رسید که مثل همیشه آرایش نکرده و موهایش به هم ریخته از مقنعه اش بیرون بود. هنوز دستبند سبزش به دستش بود، مثل من که هنوز مقنعه سبز به سرم می کردم، انگار نمی خواستیم یا نمی توانستیم بپذیریم رؤیای ریاست جمهوری سید سبزمان #میرحسین_موسوی از دست رفته است.
💠 خواستم حرفی بزنم که پیش دستی کرد و با غیظ و غضبی که گلویش را پُر کرده بود، اعتراض کرد :«تا تونستن #تقلب کردن! رأی مون رو بالا کشیدن! دارن دروغ میگن!»
چندنفر دیگر از بچه ها هم رسیدند، همه از طرفداران میرحسین بودیم و حالا همه همچنان در بهت این تقلب بزرگ، ماتم زده بودیم.
💠 هر چند آن ها همه از دانشجوهای کم حجاب دانشگاه بودند و من تقریباً تنها چادری جمع شان بودم، اما به راه مبارزه شان ایمان آورده و یقین داشتم نظام رأی ما را دزدیده است.
همه تا سر حدّ مرگ عصبانی و معترض بودیم که یکی صدایش را بلند کرد و با خشمی آتشین خروشید :«ما خودمون باید حق خودمون رو پس بگیریم! باید بریزیم تو خیابونا...» و هنوز حرفش تمام نشده بود که پریسا کسی را با گوشه چشم نشان داد و با اشاره او، سرها همه چرخید.
💠 مهدی بود که با حالتی مردد قدمی به سمت مان می آمد و باز به هوای حضور دوستانم، پایش را پس می کشید. با دیدن او، آتش خشمم بیشتر شعله کشید و خواستم با بچه ها بروم که دیدم دخترها فاصله گرفتند و رفتند.
چرا نباید از دستش عصبانی باشم وقتی نه تنها در اردوگاه #دروغ و فریب، برای #نظام مزدوری می کرد بلکه حتی دوستانم را هم از من می گرفت!
💠 قامت باریک و بلندش پوشیده در پیراهنی سفید و شلواری کِرِم رنگ، بیشتر شبیه دامادها شده بود و همین عصبانی ترم می کرد. می دید من در چه وضعیتی هستم و بی توجه به همه چیز، تنها به خیال خودش خوش بود.
نزدیکم که رسید با لبخندی ظاهری سلام کرد و به عمق چشمانم خیره شد و از همین انتهای نگاهش حسی کردم که دلم ترسید. نگاهی که روزی با عشق به پایم می نشست، امروز به شدت به شک افتاده بود.
💠 خوب می دانستم در همین چند ماه نامزدی مان که مَحرم شده بودیم، به دنبال دنیایی از بحث و جدل های سیاسی بر سر انتخابات، هر روز رابطه مان سردتر می شد، اما امروز رنگ تردید نگاهش از همیشه پُررنگ تر بود.
با همان ردّ تردیدِ نگاهش از چشمانم تا پیشانی ام رسید و به نظرم موهایم از مقنعه بیرون آمده بود که برای چند لحظه خیره ماند، اما همچون همیشه باحیاتر از آنی بود که حرفی بزند که باز لبخندی زد و سر به زیر انداخت.
💠 خودم فهمیدم، با یک دست موهایم را مرتب کردم و همزمان پاسخ سلامش را به سردی دادم که دوباره سرش را بالا آورد و با دلخوری پرسید :«حالا که انتخابات تموم شده، نمیشه برگردیم سر خونه اول مون؟»
و آنچنان از عصبانیت شعله کشیدم که از نگاه خیره ام فهمید و خواست آرامم کند اما اجازه نداده و به تلخی توبیخش کردم :«خونه اول؟؟؟ کدوم خونه؟؟؟ دروغ گفتید! تقلب کردید! خیانت کردید! حالا انگار نه انگار؟؟؟ برگردیم سر خونه اول مون؟؟؟»
💠 از تندی کلامم جا خورد، در این مدت و به خصوص در این دو ماه آخر، سر انتخابات زیاد بحث کرده بودیم، کارمان به مجادله هم زیاد کشیده بود، اما هیچگاه تا این اندازه تند نرفته بودم و دست خودم نبود که تحمل این همه وقاحت #سیاسی را نداشتم.
صورتش در هم رفت، گونه هایش از ناراحتی گل انداخت و با لحنی گرفته اعتراض کرد :«مگه من تو ستاد انتخابات بودم که میگی تقلب کردم؟ اگه واقعاً فکر می کنین #تقلب شده، چرا آقایون رسماً به #شورای_نگهبان شکایت نمی کنن؟»...
ادامه دارد...
✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد
🥀 @yaade_shohadaa