#هشتمینچلهتوسلبهشهدا
#شهدای_گمنام
#روز سیوهفتم
❤️🔥تقدیم به روح پاکِ
آنان که گمنام و زهرایی تبارند
♦️هدیه «سوره قدر» به شهید والامقام، شهید گمنام ۱۷ ساله بوستان ابوذر
🥀 @yaade_shohadaa
#عروج_عاشقانه
🥀«۲۰ مهر ماه»
🌹زندگی زیباست؛ شهادت زیباتر🌹
💔 همسر شهید:
شهید خیزاب هر شب صد آیه از قرآن را در خانه تلاوت میکرد و میگفت که میخواهم نور شود به در و دیوار خانه بتابد برای زمانهایی که من نیستم، تا از شما مراقبت کند.
زندگی من و آقا مسلم سرشار از آرامش و امنیت بود، هرگز بین ما بحثی پیش نیامد. آقا مسلم معتقد بود که زن از ارزش و جایگاه بسیار بالایی برخوردار است.
♦️هدیه به روح شهید بزرگوار مسلم خیزاب «صلوات»
#شهید_مدافع_حرم
🥀 @yaade_shohadaa
#به_وقت_داستان
📚خاکهای نرم کوشک
✍نویسنده: سعید عاکف
💚داستان نوزدهم:
خاک های نرم کوشک، یادگار برونسی
قسمت سوم
🌹راوی: سید کاظم حسینی
چند لحظه ای ساکت ماند. جور خاصی که انگار بخواهد گریه اش بگیرد، گفت: من هم عقلم به جایی نمی رسه.
دقیقاً یادم هست همان جا صورتش را گذاشت روی خاک های نرم و رملی کوشک. منتظر بودم نتیجه بحث را بدانم. لحظه ها همین طور پشت سر هم می گذشت. دلم حسابی شور افتاده بود. او همین طور ساکت بود و چیزی نمی گفت، پرسیدم: پس چه کار کنیم آقای برونسی؟
حتی تکانی به خودش نداد. عصبی گفتم: حاج آقا همه منتظر هستن، بگو می خوای چه کار کنی؟!
باز چیزی نشنیدم، چند بار دیگر سوالم را تکرار کردم. او انگار نه انگار که در این عالم است. یک آن شک برم داشت که نکند گوش هاش از شنوایی افتاده اند یا طور دیگری شده؟ خواستم باز سوالم را تکرار کنم، صدای آهسته ناله ای مرا به خود آورد. صدا از عقب می آمد. سریع، با سینه خیز رفتم لابه لای ستون.
حول و حوش ده دقیقه گذشت، توی این مدت، دو سه بار دیگر هم آمدم پیش عبدالحسین. اضطراب و نگرانی ام هر لحظه بیشتر می شد. تمام هوش و حواسم پیش بچه ها بود. نمی دانم او چش شده بود که جوابم را نمی داد. با غیظ می گفتم: آخه این چه وضعیه حاجی؟ یک چیزی بگو!
هیچی نمی گفت. بار آخر که آمدم پهلوش، یک دفعه سرش را بلند کرد. به چهره اش زیاد دقت نکردم، یعنی اصلاً دقت نکردم؛ فقط دلم تند و تند می زد که زودتر از آن وضع خلاص شویم. دشمن بیکار نشسته بود؛ گاه گاهی منور می زد، و گاه گاهی هم خمپاره یا گلوله ی دیگری شلیک می کرد.
بالاخره عبدالحسین به حرف آمد. صداش با چند دقیقه پیش فرق می کرد، گرفته بود؛ درست مثل کسی که شدید گریه کرده باشد. گفت: سید کاظم! خوب گوش کن ببین چی می گم.
به قول معروف دو تا گوش داشتم، دو تا هم قرض کردم. یقین داشتم می خواهد تکلیفمان را یکسره کند. شش دنگ حواسم رفت به صحبت او. گفت: خودت برو جلو.
با چشم های گرد شده ام گفتم: برم جلو چه کار کنم؟!
گفت: هر چی که می گم دقیقاً همون کار رو بکن؛ خودت می ری سر ستون، یعنی نفر اول.
به سمت راستش اشاره کرد و ادامه داد: سر ستون که رسیدی، اون جا درست بر می گردی سمت راستت، بیست و پنج قدم می شماری.
مکث کرد. با تأکید گفت: دقیق بشماری ها.
مات و مبهوت، فقط نگاهش می کردم. گفت: بیست و پنج قدم که شمردی و تموم شد، همون جا یک علامت بگذار، بعدش برگرد و بچه ها رو پشت سرخودت ببر اون جا.
یک آن فکر کردم شاید شوخی اش گرفته! ولی خیلی محکم حرف می زد؛ هم محکم، هم با اطمینان کامل. باز پی صحبتش را گرفت؛ وقتی به اون علامت که سر بیست و پنج قدم گذاشته بودی، رسیدی؛ این دفعه رو به عمق دشمن، چهل متر می ری جلو. اون جا دیگه خودم می گم به بچه ها چه کار کنن.
از جام تکان نخوردم. داشت نگاه می کرد. حتماً منتظر بود پی دستور بروم. هر کدام از حرف هاش، یک علامت بزرگ سوال بود توی ذهن من. گفتم: معلوم هست می خوای چه کار کنی حاجی؟
به ناراحتی پرسید: شنیدی چی گفتم؟
گفتم: شنیدن که شنیدم، ولی ...
آمد توی حرفم. گفت: پس سریع چیزهایی رو که گفتم انجام بده.
کم مانده بود صدام بلند شود. جلو ی خودم را گرفتم. به اعتراض گفتم: حاج آقا! اصلاً حواست هست چی داری می گی؟
امانش ندادم و دنبال حرفم را گرفتم: این کار، خود کشیه، خودکشی محض! محکم گفت: شما به دستور عمل کن.
هر چه مساله را بالا و پایین می کردم، با عقلم جور در نمی آمد شاید برای همین بود که زدم به آن درش، توی چشم هاش نگاه کردم و گفتم: این دستور خودکشی رو به یکی دیگه بگو.
ادامه دارد...
#رفیق_شهید
#فلسطین
🥀 @yaade_shohadaa
✨یادبود شهدای مخاطبین
💔شهید والامقام سیدجواد سیدصالحی
✍🏻سال ۱۳۴۰ متولد شد. یک برادر و شش خواهر داشت؛ پدر را در کودکی از دست داد و
🥀برادر کوچکتر او نیز در سن ۱۷ سالگی در جبهه موسیان شهید شد.
تحصیلات خود را در خوانسار به پایان رساند و در سال ۶۰ به عنوان مربی پرورشی به استخدام آموزش و پرورش در آمد و سال ۶۲ رشته راه و ساختمان دانشگاه یزد قبول شد، اما به دلیل تنهایی مادر و مشکلات از ادامه تحصیل صرفنظر کرد.
مهره فعال سپاه و بسیج منطقه بود و در امر تعلیم و تربیت موفق بود.
وجودش الگو و تکیهگاهی برای نسل جوان و نوجوان بود؛
دانشآموزانش شیفته اخلاق و فداکاریش بودند. فعال و مسئولیتپذیر بود و در بسیاری از رشتهها مهارت داشت.
شیفتگی اهل بیت(ع) او را مسلمانی متعهد، دلسوز، مسئول و فردی در جهت خدمت خلقالله بار آورده بود. تا اینکه با حمله دشمن دون به خاک پاک میهن با غیرتی وصفناشدنی، لباس رزم را بر تن پوشانید و قدم در راه دفاع از مرز و بوم نهاد و پس از نبردی جانانه با دشمن در سال ۱۳۶۷ شهادت را در آغوش گرفت و عاشقانه به خیل سرخ جامگان مکتب شهادت پیوست.
در وصیتنامه ش نوشته است:
شهیدان میروند نوبت به نوبت
خوشا روزی که نوبت بر من آید
اگر روزی قرار است من بمیرم
نمیخواهم که در بستر بمیرم.
🥀شهید مهدی زین الدین:
هرگاه شب جمعه شهدا را یاد کنید، آنها شما را نزد اباعبدالله «علیه السلام» یاد می کنند…
«هدیه به شهید بزرگوار سیدجواد سیدصالحی ذکر فاتحه و شاخه گل صلوات»
#شهدای_مخاطبین
🥀 @yaade_shohadaa
یادِ شهدا
✨یادبود شهدای مخاطبین 💔شهید والامقام سیدجواد سیدصالحی ✍🏻سال ۱۳۴۰ متولد شد. یک برادر و شش خواهر داش
🌹برای یادبود شهید بزرگوارتان در کانال «یادِ شهدا»، عکس و اطلاعات شهید را به آیدی زیر ارسال کنید.👇🏻
@yade_shoohada
#حجاب
#امام_زمان
🥀 @yaade_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شبزیارتیامامحسین ♥️
💔شب جمعه حــرمو دوست دارم 🥀
اللهم الرزقنا زيارة الحسين فى الدنيا
و شفاعة الحسين فى الاخرة🤲🏻
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ💚
وَعَلٰى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ💚
وعَلىٰ اَوْلادِ الْحُسَيْنِ💚
وَعَلىٰ اَصْحٰابِ الْحُسَيْن💚
❤️برای سلامتی و تعجیل در فرج #امام_زمان (عج) صلوات
#شب_جمعه
🥀 @yaade_shohadaa
❤️🔥شهیدی که در کربلای چهار اذانش ناتمام ماند...
💔در عملیات کربلای ۴ میگویند گردان ولیعصر (عج) خط را میشکند، بعد شما ادامه میدهید.
کانالی بود که به اروند وصل میشد. منتظر ماندیم تا غواصها کارشان را آغاز کنند. شب قبل از آغاز عملیات، آسمان پر از آتش بود و رزمندگان تا صبح مشغول نیایش و مناجات بودند.
💔بچهها در سیاهی شب به نماز شب ایستادند. تنها خواستهای که از دل و جانشان بیرون میآمد و بر لبشان مینشست، شهادت بود. بسیاری از هم وداع کرده و یکدیگر را به آغوش میکشیدند.
💔منتظر شروع عملیات بودیم، بالاخره سپیده از راه رسید. صدای اذان عادل محمدرضا نسب و برادر پرکار، خفتهها را از خواب بیدار کرد. همه آستینها را بالا زده و وضو گرفتند. در چند قدمی عادل که اذان میگفت. حمید همراه «منصور خدایی» (دیدبان گردان) ایستاده بود.
اذان داشت به انتها میرسید که ناگهان غرشی رعب آور در همه جا پیچید، غرش توپخانهی دشمن بود.
گلولهای میان حمید و عادل افتاد و ترکشهایش قیامتی به پا کرد. هر سه باهم شهید شدند،
❤️🔥پرکار روی دستهای رزمندگان بلند شد، خون از نوک انگشتانش بر زمین میچکید، لبانش تکان میخورد آنان اذان و نماز ناتمام خود را با آخرین ارتعاشات گلوی خونین شان به پایان رساندند.
🥀به یاد شهید معزز حمید پرکار
#رفیق_شهید
#امام_زمان
#فلسطین
🥀 @yaade_shohadaa
💔بخوان دعای فرج را؛ دعا اثر دارد...
#دعای_الهی_عظم_البلاء 🥀
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🤲🏻
#امام_زمان
🥀 @yaade_shohadaa