فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️"بسم رب شهدا"
💚یه سلام از راه دور به حضرت ارباب...
🥀به نیابت از شهید «میلاد بیدی»
#امام_زمان
#اربعین
#محرم
🥀 @yaade_shohadaa
💔 #عروج_عاشقانه
🥀«۱۳ مرداد ماه»
🌹زندگی زیباست؛ شهادت زیباتر🌹
💔در سال ۴۴، در روستای نوده انقلاب از توابع شهرستان سبزوار به دنیا آمد. تا پایان دوره ابتدایی درس خواند. سال ۶۱ ازدواج کرد و صاحب دو پسر و یک دختر شد.
به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت. مرداد ۶۷، با سمت معاون فرمانده گردان در شلمچه بر اثر اصابت ترکش به سر، شهید شد. پیکر او را در زادگاهش به خاک سپردند.
♦️هدیه به روح شهید بزرگوار حبیب رحیمی خواه «صلوات»
#شهید_دفاع_مقدس
🥀 @yaade_shohadaa
💔مَـن ڪه زائـر نشـدم ڪرب وبلایتــــ بینـم
زِ همیـن دور سـلامے دَهَمتـــ اے اَرباب
#صلیاللهعلیکیااباعبدالله♥️
🥀 @yaade_shohadaa
🥀آمدی جانم به قربانت، ولی بیسر چرا...
❤️🔥شهید والامقام «شاهرخ ضرغام»
💔داستان زندگی او، ماجرای حُر در کربلا را تداعی می کند.
هفده آذر ۵۹ برای انجام عملیات به سمت جاده ی ماهشهر رفتیم. از کانال عبور کردیم و در سکوت به سنگرهای دشمن نزدیک شدیم، عملیات موفق بود. سیصد کشته از نیروهای دشمن در منطقه افتاده بود.اما با روشن شدن هوا نیروهای تحت امر بنی صدر از ما پشتیبانی نکردند و با پاتک نیروهای دشمن مجبور به عقب نشینی شدیم.
شاهرخ در سنگر ماند تا نیروها بتوانند به عقب بروند با شلیک های پیاپی گلوله های آر پی جی و هدف قرار دادن تانک های دشمن مانع پیشروی آنها می شد. فشار دشمن هر لحظه زیادتر می شد برای زدن آر پی جی بلند شد و بالای خاکریز رفت. یکدفعه صدایی آمد. گلوله ای به سینه ی شاهرخ اصابت کرده بود. او روی خاکریز افتاده بود. عراقی ها نزدیک شدند. پیکر شاهرخ روی زمین مانده بود. از کمی عقب تر نگاه کردم عراقی ها بالای سر او رسیده بودند از خوشحالی هلهله می کردند.
همان شب تلویزیون عراق پیکر بدون سر او را نشان داد. گوینده عراقی گفت:ما شاهرخ، جلاد حکومت ایران را کشتیم. دو روز بعد دوباره حمله کردیم. به همان خاکریز رسیدیم. اما هیچ اثری از پیکر شاهرخ نبود هر چه گشتیم بی فایده بود. او از خدا خواسته بود همه گذشته اش را پاک کند. می خواست چیزی از او نماند. نه نام ، نه نشان ، نه قبر ، نه مزار و نه هیچ چیز دیگر. خدا هم دعایش را مستجاب کرد. پیکر سردار شهید شاهرخ ضرغام هرگز پیدا نشد...
♦️قرائت «زیارت عاشورا» هدیه به روح مطهرش.
#شهدای_بیسر
#پانزدهمینچلهتوسلبهشهدا
#روز بیستوهشتم
🥀 @yaade_shohadaa
🌾 رمان #بی_تو_هرگز (بدون تو هرگز)
🌾قسمت: ۷
🌾احمقی به نام هانیه
پدرم که از داماد طلبه اش متنفر بود ... بر خلاف داماد قبلی، یه مراسم عقدکنان فوق ساده برگزار کرد ...
با 10 نفر از بزرگ های فامیل دو طرف، رفتیم محضر ... بعد هم که یه عصرانه مختصر ...
منحصر به چای و شیرینی ...
هر چند مورد استقبال علی قرار گرفت ... اما آرزوی هر دختری یه جشن آبرومند بود و من بدجور دلخور ...
هم هرگز به ازدواج فکر نمی کردم، هم چنین مراسمی ...
هر کسی خبر ازدواج ما رو می شنید شوکه می شد ...
همه بهم می گفتن ... هانیه تو یه احمقی ...
_خواهرت که زن یه افسر متجدد شاهنشاهی شد به این روز افتاد ... تو که زن یه طلبه بی پول شدی دیگه می خوای چه کار کنی؟... هم بدبخت میشی هم بی پول ... به روزگار بدتری از خواهرت مبتلا میشی ... دیگه رنگ نور خورشید رو هم نمی بینی ...
گاهی اوقات که به حرف هاشون فکر می کردم ته دلم می لرزید ...
گاهی هم پشیمون می شدم ...
اما بعدش به خودم می گفتم دیگه دیر شده ... من جایی برای برگشت نداشتم...
از طرفی هم اون روزها طلاق به شدت
کم بود ... رسم بود با لباس سفید می رفتی و با کفن برمی گشتی ... حتی اگر در فلاکت مطلق زندگی می کردی ... باید همون جا می مردی ... واقعا همین طور بود ...
اون روز می خواستیم برای خرید عروسی و جهیزیه بریم بیرون ... مادرم با ترس و لرز زنگ زد به پدرم تا برای بیرون رفتن اجازه بگیره ...
اونم با عصبانیت داد زده بود ... از شوهرش بپرس ... و قطع کرده بود ...به هزار سعی و مکافات و نصف روز تلاش ... بالاخره تونست علی رو پیدا کنه ...
صداش بدجور می لرزید ... با نگرانی تمام گفت:
_سلام علی آقا ... می خواستیم برای خرید جهیزیه بریم بیرون ...
ادامه دارد...
✍نویسنده: شهید مدافع حرم طاها ایمانی
⛔️کپی بدون ذکر نام نویسنده حرام است.
🥀 @yaade_shohadaa
🥀شهید ابومهدی المهندس
💔به جای اینکه عکس خودتونو بذارید پروفایل تا بقیه با دیدنش به گناه بیفتن،
یه تلنگر قشنگ بذارید که با دیدنش به خودشون بیان...
#امام_زمان
#غزه
🥀 @yaade_shohadaa
🥀جای فرمانده لشگر این جا نیست
💔 یک جا زمین سیاه شده بود،
بس که خمپاره خورده بود.
نمیذاشتن حاج حسین بره اونجا...
میگفتن؛ نمیشه اون جا بارون خمپاره میاد.
❤️🔥 میگفت؛ طوری نیس
میرم یه نگاه به اون ور میکنم، زود بر میگردم.
نمیذاشتن می گفتن؛ اون جا با قناصه
می زننتون...
می ترسیدیم، ولی باید این کار رو می کردیم.
با زبان خوش بهش گفتیم:
جای فرمانده لشگر این جا نیست...
گوش نکرد...
محکم گرفتیمش، به زور بردیم ترک
موتور سوارش کردیم.
💔 داد زدم؛ یالا دیگه راه بیفت.
موتور از جا کنده شد.
مثل برق راه افتاد خیالمون راحت شد...
❤️🔥 داشتیم بر می گشتیم،
دیدیم از پشت موتور خودش رو
انداخت زمین،
بلند شد دوید طرف ما. فرار کردیم
و از دور دیدیم باز هم لبخند میزنه...
🥀خاطره اى به ياد شهيد معزز حاج حسین خرازی
#امام_زمان
#غزه
🥀 @yaade_shohadaa