🟢 ماجرای شفاعت امام رضا علیه السلام و بازگشت یک جوان کمونیست از مرگ...!
🔸در حالتی شبیه پرواز روی هوا خود را بالای سر آن جمعیت رساندم و ناگهان با دیدن مادرم که ضجه میزد و به صورتش چنگ میکشید و پدرم که نشسته بود و اشک میریخت، حیرتم بیشتر شد. با دیدن آن نیسان آبی رنگ، همه چیز را به یاد آوردم و تازه آن موقع بود که جنازهام را کف خیابان دیدم و متوجه شدم که مردهام!
🔹ترس شدیدی سراسر وجودم را فرا گرفت و درست در همین لحظه صداهایی موهوم به گوشم رسید که شبیه صدای حیوانات و زوزه گرگ همراه با نعره خرس بود که بدنم را میلرزاند. بار دیگر به اطرافم نگاه کردم ناگهان دو موجود زشت و غیر قابل توصیف را که سر و صورتشان شبیه حیوانات وحشی بودند را دیدم که خیلی آرام به سوی من می آمدند. حس کردم که دارند به من میخندند. این بار از شدت ترس فریادی کشیدم که نتیجه اش خنده ها و نزدیکتر شدن صدای آن دو موجود خبیث بود.
🔻در این لحظه فریاد بلند مادرم را که گویی به عرش میرسید شنیدم که گریه کنان میگفت: یا امام غریب منم مثل تو در این شهر غریبم. یا امام رضا علیه السلام من پسرم رو از شما میخوام... حق دارید... کفر گفت. باید مجازات بشه اما... اما تو رو به آبروی مادرت حضرت فاطمه سلام الله علیها قسمت میدم اونو ببخش... آقا جون اگه پسرم خطا کرد تو گناهش رو ببخش... ای امام رضا علیه السلام دل این مادر رو نشکن. بعد از حرف های مادرم یکباره همه چیز عوض شد...
📕کتاب بازگشت
#شفاعت_امام_رضا علیهالسلام