#تولد_آسمانیان🎊💚
تبریک ما در برابر سخاوت و ایثار و گذشت بی نهایت شما شهدا ناچیز است. اما با این همه مراتب تبریک ما زمینیان را در زادروز تولدتان پذیرا باشید.
تولدتان مباااارک ای شهیدان راه حق 🌷🌷🌷
هدیه تولدشان ۱ حمد و ۳ صلوات 🌷
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
آلبوم دست ساز یادگاری از زمان اسارت جانباز آزاده سیدمهدی طباطبایی 🌷
برادرای آزاده زمانی که اسیر دست صدامیان بودند با وجود سختگیریهای زندانبانهای بعثی سعی می کردند با کمترین امکاناتی که داشتند وسائلی را که لازم داشتند درست کنند. و این آلبوم یکی از باارزشترین یادگاریهای آن زمان است که ذوق و هنر آزادگان را اکنون به تصویر می کشد.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
رضا برادر شهیدم با خواندن خاطراتت فهمیدم که چقدر از کودکی تو و خانواده ات بخاطر یتیمی زجر و سختیها کشیدید و در فراق پدرتان سوختید و اشک ریختید.
اما... !
تو در این سوختنها ساخته شدی و در اوج جوانی ات مرد بزرگی شدی و با رفتنت به جبهه های حق علیه باطل جلوی دشمنان اسلام ایستادی و با نثار جان خود نگذاشتی که کودکان دیگری یتیم شوند که بخواهند درد یتیمی را تحمل کنند.
و تو ای شهید راه حق با بصیرت و تقوایت راه صدساله را یک شبه طی نمودی که آبروی دو عالم برای والدین و اهل ایمان و اسلام و مسلمین شدی و با استقامت در مقابل شکنجه های دشمنان خدا کاری کردی که دنیا باید سر تعظیم در برابرت فرود آورد.
یاد و نامت همیشه جاودانه باد ای #مرد_میدان
و راهت ادامه دارد...
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
رضا برادر شهیدم با خواندن خاطراتت فهمیدم که چقدر از کودکی تو و خانواده ات بخاطر یتیمی زجر و سختیها ک
#دستمزد_چوپانی
#راوی_خواهر_گرامی
#شهید_دفاع_مقدس
#رضا_ابراهیم_زاده
ما چون از پدر یتیم بودیم برادرانم نتوانستند ادامه تحصیل بدهند و مجبور شدند سرکار بروند تا کمک خرج زندگی باشند. یک بار که رضا به یکی از روستاهای اطراف برای چوپانی رفته بود وقتی برگشت صاحب کارش بجای پول به رضا یک گوسفند داده بود. رضا وقتی به منزل بازگشت گوسفند را سر برید و گوشتش را تحویل مادرمان داد و گفت: مادرجان بیا این گوشت گوسفند را بگیر و با آن غذاهای خوب درست کن بده به خواهر و برادرانمان نوش جان کنند مبادا کم بچه ها بزاری که کم و کسری در زندگی داشته باشند که احساس بی پدری کنند.
خود من یک سالم بود که پدرم به رحمت خدا رفته بود و تا کلاس سوم دبستان مادرم نمی گذاشت بفهمم که پدر ندارم. همیشه هر وقت می گفتم: مادر چرا ما پدر نداریم، چرا پدر همه ی بچه ها هر شب از سرکار به خانه می آیند ولی پدر ما نمی آید؟! مادرم می گفت: چرا پدر داری ولی رفته کربلا کار کند و پول بیاورد. اگر پدرتان سرکار نرود پس چه کار کنیم که خرج زندگی را تامین کنیم. گاهی هم وقتی من تا مدرسه می رفتم و برمی گشتم در آن چند ساعت مادرم دور از چشم من می رفت برایم یک هدیه ای تهیه می کرد و بعد که من از مدرسه می آمدم به من می داد و می گفت ببین نبودی پدرت آمد این سوغاتی را برایت آورده بود دیر کردی پدرت مجبور شد به سرکار برود. منم هم می گفتم: پس چرا پدرم را نگه نداشتی من ببینمش من دلم برای پدرم خیلی تنگ شده است. مادرم در جواب می گفت: چرا پدر تو هم شبها که خواب هستی از سرکار می آید و صبح زود هم که تو هنوز خواب هستی باید به محل کارش برگردد. رضا برادرم تا می دید من بهانه پدر گرفتم مرا بغل می کرد و بیصدا اشک می ریخت. آن زمان درکی از مسائل و مشکلات دنیا نداشتم اما بعد از شهادت برادرم رضا یک روز توی مدرسه چون من درسم خوب بود یکی از همکلاسی هایم که چندسالی بود در یک کلاس درس می خواند از حسادتش به من گفت:( آهای بچه یتیم به خودت نناز تو پدر نداری)؛ من هم گفتم: نخیر این چه حرفی هست که می زنی؛ من پدر دارم خوبش هم دارم. پدرم رفته کربلا کار کند. گفت: نخیر پدر نداری بیا تا امروز ببرمت قبر پدرت را به تو نشان دهم. آن روز، روز بسیار سختی بر من گذشت. آن همکلاسی ام مرا برد به مصلای روستا و یک قبری را به من نشان داد و گفت: سواد داری بخوان ببین این قبر پدرت هست یا نه؟ من هم تا چشمم به نوشته های قبر افتاد که نام پدرم روی آن نوشته شده بود ناگهان بغضی سنگین راه گلویم را بست و سریع به خانه برگشتم و ناراحت از این بودم که چرا این همه سال نفهمیدم چرا پدرم هیچ وقت درخانه نیست و مادرم که تمام تلاشش را کرده بود که من احساس بی پدری نکنم. و بعد از دیدن مزار پدرم با وجود اینکه علاقه زیادی به درس داشتم و درسم هم خوب بود اما دیگر نتوانستم به مدرسه بروم و ترک تحصیل کردم. هر روز معلممان به منزلمان می آمد و از مادرم جویای احوالم می شد و می خواست که دوباره به مدرسه بازگردم اما گویی دیگر دنیا برایم تمام شده بود و آن بغض سنگین راه گلویم را بسته بود و نفس کشیدن در دنیا برایم بسیارسخت شده بود. تا اینکه یک روز به گلزار شهدا رفتم تا چشمم به مزار برادر شهیدم رضا افتاد بغضم ترکید و شروع کردم گریه کنم و آنجا بود که تمام غضه هایم را بصورت درد ودل برای رضا گفتم و اینکه چقدر بدون او و پدرمان به من سخت می گذرد و تازه فهمیده بودم که چرا رضا هم بعد از رفتن پدرمان دیگر درس نخواند. بعد از آن ماجرا من دیگر هیچ وقت آن همکلاسی ام که قبر پدرم را نشانم داد را ندیدم. اما او کاری کرد که من بفهمم چرا جای پدرمان همیشه در خانه خالیست.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻در آستانه روز پدر دیدن این صحنه چقدر سخت است .
می دانید چرا پاهای این مرد این همه می لرزد ؟
شاید باورش برای من و تو سخت باشد ولی دوربین به دنبال پدری است که جنازه فرزندش را در جعبه عقب دوچرخه قرار داده تا برای خاک سپاری به جای مناسبی انتقال بدهد .
این لحظه برای کدام پدر آسان است ؟ تا دیروز فرزند را سوار بر دوچرخه می کرد و با یکدیگر بازی می کردند و امروز اینچنین غریبانه ...
#کودکان_مظلوم
🌷🌷🌷
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398