#جمع_آوری_محصول
#راوی_رضا_خدامی
#شهید_دفاع_مقدس
#محمد_خدامی
اوایل جنگ زمانی که من در جبهه بودم شهید محمد خدامی یک نوجوان سیزده ؛ چهارده ساله بود که هنوز در روستا درس می خواند و به جبهه اعزام نشده بود. من قبل از رفتن به جبهه در صحرا گندم کاشته بودم زمان جمع آوری محصول در جبهه بودم. شهید محمد خدامی با اینکه یک نوجوان کم سن و سال بود اما خیلی فهمیده و با بصیرت بود و خیلی بزرگتر از شنش میفهمید و رفتار می کرد. آن زمان می رود و به خانواده ام می گوید حالا که مرد شما در جبهه خدمت می کند می خواهم محصول گندم شما را خودم درو کنم تا من هم به نوبه ی خود در راه خدا خدمتی کرده باشم. و محمد باهمت و پشتکاری که داشت محصول گندم ما را درو می کند و دانه های گندم را با دستگاه از ساقه هایش جدا می کند و داخل گونی بسته بندی می کند و به خانواده ام تحویل می دهد. و من پس از اینکه از جبهه برگشتم دیدم بجای من گندمها را جمع آوری کرده است خیلی دعایش کردم و محمد یک دانش آموز نمونه بود وبا بچه های محل قرآن کار می کرد و وقتی وارد دبیرستان شد بعنوان امدادگر به جبهه رفت و در مریوان به شهادت رسید و الحق که شهادت هنر مردان خداست. خانواده ی ما هیچ وقت این محبت شهیدمحمد خدامی را فراموش نمی کنند.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
شهدا با چشم باز و با بصیرت کامل برای دفاع از این سرزمین اسلامی به جبهه های حق علیه باطل رفتند. بعضی
#خداحافظی_آخر
#راوی_رضا_خدامی
#شهید_دفاع_مقدس
#محمد_کامران
صدتا نیرو بودند که شهید محمد کامران هم جزو همین نیروها بود آنها را سوار کردیم و بسمت دهانه ی کوهای کانیمانگای عراق که بالاتر از مریوان بود بردیم و آنجا پیاده کردیم تا شب به خط مقدم بروند. فردا صبح هم مجدد نیرو آوردیم که آنها را ببریم. من رفتم تا محمد را پیدا کنم و جویای احوالش باشم دیدم محمد رفته سر قله کوه نشسته و دارد و کاغذ و قلم در دست دارد و مشغول نوشتن است. صدایش زدم از کوه پائین آمد وقتی که آمد گفت: من وصیتنامه ام را نوشتم چون یقین دارم که این بار شهید می شوم. گفتم: از کجا میدانی؟ گفت: به من الهام شده است و خاطرم جمع است که این دفعه شهید می شوم. گفتم: این چه حرفی است که می زنی! درست است که همه ی ما آرزوی شهادت داریم و ان شاء الله شهادت نصیب همه ی ما گردد و با مرگ دیگری از دنیا نرویم ولی اصلا ناراحت نباش و فکرش راهم نکن که شهید می شوی. گفت: نه من هیچ ناراحت نیستم فقط از شما خواهش می کنم که مرا حلال کنید. به من الهام شده است که شهید می شوم. بعد از این صحبتها ما از محمد جدا شدیم و رفتیم و دو روز بعد که برگشتیم نیروها را برگردانیم. محمد با بچه های دامسار باهم بودند. وقتی سراغ محمد را از آنها گرفتیم یکی از بچه ها گریه افتاد؛ گفتیم: چرا گریه می کنی؟ گفت: کامران شهید شده است. سوال کردیم چطور به شهادت رسید؟ گفتند: در دامنه ی کوه زمانی که داخل سنگر بودند خمپاره توی سنگرشان فرود آمد و به شهادت رسید و بعد دشمن منطقه را گرفت و آنجا را محاصره کرد و حالا دو روز است که محمد شهید شده است هنوز پیکرش داخل سنگر است و ما نتوانستیم پیکرش را به عقب بیاوریم. من خواستم بروم پیکر محمد را بیاورم اما فرماندهان نگذاشتند چون آتش دشمن خیلی سنگین بود و بیست و چهار ساعت بعد خودشان آتش دشمن که سبک می شود می روند و پیکر محمد را از دامنه ی کوه به پائین می آورند و تقریبا چهار الی پنج روز کشید تا پیکر محمد را به عقب انتقال یابد و برای خاکسپاری به اصفهان بفرستند.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#اخلاق_و_رفتار
#ازلسان_همسر_معزز
#شهید_دفاع_مقدس
#حسین_فصیحی
حسین آقا خیلی انسان خوش اخلاق و با محبتی بود. و یک فرد مومن و با تقوایی بود. ایشان جزو انتظامات نماز جمعه تهران بود. اهل دعای کمیل بود و شبهای جمعه در مراسم دعای کمیل شرکت می کرد. به نماز اول وقت خیلی اهمیت می داد و شبها نماز شب می خواند و در نماز و عبادت و در کار خیر کوتاهی نمی کرد. همیشه صله ارحام می کرد و به دیدن اقوام و فامیل می رفت و احوال آنان را جویا می شد که بی خبر حالشان نماند. بسیار با حجب و حیا ومردمدار بود. مردی نبود که صدایش را بر روی کسی بلند کند. در مسائل احکام دین هم بسیار دقت داشت. به لقمه نان حلال اهمیت می داد. هیچ وقت افراط و تفریط نمی کرد که مثلا رفیق باز باشد و اوقات فراقتش را برود با رفیق بگذراند و به خانواده کمتر اهمیت بدهد؛ هر چیزی را آدابش را به وقت به جای می آورد. دوست و رفیق جای خود و خانه و خانواده هم جای خود. خسیس نبود و در وقت خود خرج می کرد. احترام همسایه ها را داشت و در ساختمان آرام و بی صدا رفت و آمد می کرد که همسایه ها اذیت نشوند. و از چشم و گوش و زبانش مراقبت می کرد که به گناه آلوده نشوند. مردی زحمت کش بود و بسیار پر انرژی و پرتلاش بود. مسئولیت پذیر بود و اگر کاری را قبول می کرد درست انجام وظیفه می کرد. و یک وبژگی خاص اخلاقی که داشت این بود که خیلی با گذشت بود؛ اگر کسی حرفی می زد گذشت می کرد و یک کلمه جواب نمی داد؛ من می گفتم: چرا سکوت کردی و جواب ندادی؟ می گفت: خدایی که بالای سر همه ما می باشد خودش می داند وی چه کاره است و خبر از دل بندگانش دارد.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#شهید_جاویدالاثر
#راوی_خواهر_گرامی
#شهید_دفاع_مقدس
#حسن_احمدی
برادرم حسن بعد از اینکه از سفر مشهد آمد و با اهل خانواده خداحافظی کرد و رفت حدود پانزده روز بعد خبر شهادتش را آوردند ولی پیکر پاکش در همان محل شهادتش باقی ماند و وجاویدالاثر شد. مادرمان آن زمان مشهد بود؛ ما چند روز بود به هر کجا زنگ می زدیم تا خبری از برادرمان بگیریم به ما می گفتند ما شهیدی به نام حسن احمدی نداریم. به مادرمان تلفنی اطلاع دادیم که اصلا حسن را نمی شناسند. مادرم گفت به آنها بگویید که حسن جزو گروه شهید چمران است. (ما هر وقت از برادرمان سوال می کردیم جزو کدام گروه هستی می گفت من جزو گروه الله هستم، اما سری آخر خودش به مادرم گفته بود که اگر از من خبری شنیدید بگید که من جزو گروه چمران هستم) ما بعد از شنیدن این خبر مجدد تماس گرفتیم و تا گفتیم برادرمان جزو گروه چمران بوده است شهادتش را تائید مردند وگفتند خود دکتر چمران هم به شهادت رسیده است. و ما پس از آن هر چه تلاش کردیم نتوانستیم پیکر حسن را پیدا کنیم و مادرمان تا یک سال از اصفهان به تهران می رفت تا شاید بتواند در معراج شهدا بین اجساد مطهر شهدا پیکر برادر شهیدمان را شناسایی کند. اما از حسن خبری نمی شد. برای همین به مادرمان گفتند شما در روستایتان یک مراسم برای فرزند شهیدتان برگزار کنید تا بقیه هم کمتر پیگیر شوند.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#خلاصه_زندگینامه
#شهید_دفاع_مقدس
#قاسمعلی_حیدری
شهید قاسمعلی حیدری دریک خانواده ی مذهبی در روستای دستجرد جرقویه اصفهان در سال ۱۳۴۵ چشم به جهان گشود. ایشان فرزند کوچک خانواده بودند. دوران تحصیلات ابتدایی خود را در مدرسه فاطمه الزهرا "علیهاالسلام" روستا به اتمام رساند. ودر سن ۱۶ سالگی در سال دوم جنگ تحمیلی عراق بر علیه ایران به سیاق رزمندگان اسلام با کسب اجازه از والدین خود برای اعزام به جبهه حق علیه باطل در بسیج مردمی روستا ثبت نام نمود و در دورهای آموزشی رزمی شرکت نموده و در سال ۱۳۶۱ به جبهه اعزام گردید. ودر عملیات رمضان به فیض عظیم شهادت نائل گردید و پیکر پاکش پس از ۱۶ سال به وطن بازگشت ودر گلستان شهدای روستا بخاک سپرده شد.
#دو_مادر
پدرم قبل از اینکه با مادرم ازدواج کند همسر اولش که خاله ی ما باشد با ایشان ازدواج کرده بود و خاله ام بر اثر بیماری از دنیا می رود و ثمره ی آن ازدواج یک فرزند پسر بنام محمد بوده است که ایشان برادر بزرگتر ما و یادگار خاله بزرگترمان می شود. بعد از اینکه خاله ام به رحمت خدا می رود پدرم از مادرم خواستگاری می کند و زندگی جدیدی را با مادرم آغاز می کند. و برادر بزرگم که از مادر یتیم شده بود کنار دست مادرم تربیت و بزرگ می شود. چند فرزند اول مادرم عمرشان به دنیا نبود. اما به خواست خدا پنج تا ازفرزندانشان که سه پسر و دو دختر هستیم زنده ماندند و از بین ما قاسمعلی که فرزند کوچک خانواده بودبا شهادت از بین ما رفت و عزت و آبروی دو عالم را برای ما به یادگار گذاشت.
#خادم_واقعی
#امام_حسین_علیه_السلام
#راوی_همشهری_و_فامیل
#شهید_دفاع_مقدس
#علی_اکبر_حکمت
بخشی از اوقات فراغت علی اکبر که به اکبر آقا معروف شده بود اغلب در جلسات مذهبی از جمله جلسات قرائت قرآن و جلسات روضه امام حسین(علیه السلام) طی می شد. در طی ماههای محرم و صفر خادم واقعی روضه های امام حسین (علیه السلام) در اصفهان بود . در ایام عزاداری ها ، خود شاهد بودم پس از کار سنگینی که در کارخانه سنگبری داشت ، از اول شب خود را به جلسات روضه امام حسین (علیه السلام) می رسانید و قبل از شروع روضه بساط چای روضه را آماده میکرد و علیرغم خستگی کار سنگین روزانه اش با آغوش باز مشغول پذیرایی از عزادارن امام حسین (علیه السلام) میشد و در حین کار و پذیرایی گوش جان به روضه میسپرد و اشک میریخت و این رویه زندگی این جوان مومن و پاکدست بود.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#آخرین_دیدار
#راوی_پسر_عمه
#شهید_دفاع_مقدس
#محمد_هاشمپور
28 اسفند 1364بود که به دستجرد رفتیم تا برای ایام عید آنجا باشیم. سال تحویل بود که شبش محمد پسر دائی رضا به منزل ما آمد و تا آخر
شب نشسته بود. طوری بود که به پدر و مادرم گفت: عمه اگر شما خوابتان میاید بروید بخوابید. من فعلا نشستم. انگار به ایشان الهام شده بود که دفعه آخری است که در کنار ما خواهد بود و دیگر همدیگر را نخواهیم دید و دلش نمی خواست آن لحظات را بخوابد. بالاخره شب تمام شد و صبح روز بعد که شد. محمد مجدد برای خداحافظی به منزل ما آمد و بعد از خداحافظی رفت تا همراه حسین هاشم پور که پسر خاله ی ما و پسر عمه ی محمد می شد تا باهم به جبهه بروند. محمد رفت و با زندگی دنیا وداع کرد و در راه خدا تا پای جان دادن ثابت قدم ماند و چند روز بعد در پنجم فروردین 1365 خبر شهادت محمد را به ما اطلاع دادند.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#پیراهن_خونین
#راوی_برادر_گرامی
#شهید_دفاع_مقدس
#محمد_کامران
یک بار که محمد از جبهه به مرخصی آمده بود. من خیلی خوشحال بودم و دوست داشتم با محمد بازی کنم. دستم را گذاشتم روی شانه محمد که بازی کنیم. محمد گفت: دستت را بردار پشت کتفم زخم است دردم می آید. بعد فهمیدیم در جبهه مجروح شده است و پشت شانه هایش ترکش خورده اند. ولی بخاطر اینکه پدر و مادرم نفهمند و ناراحت نشوند وقتی از جبهه به مرخصی می آید قبل از اینکه به دستجرد بیاید به منزل عمویمان در شهر اصفهان می رود و آنجا به حمام می رود و لباس هایش را در حمام می شوید. زن عمویم که برایش سوال می شود که چرا لباس هایش را در حمام می شوید!؟ می پرسد: محمد اقا چرا داری لباس هایت را در حمام می شویی؟ محمد می گید: زن عمو بخاطر ترکش هایی که در بدن دارم پیراهنم خونی شده اند. اگر با این لباس به منزلمان بروم مادرم ببیند ناراحت و نگران می شود. برای همین مجبور شدم هم اینجا در حمام بشویم که خون روی لباسهایم شسته شوند.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#رضایت_والدین
#از_لسان_پدر_معزز
#شهید_دفاع_مقدس
#حسنعلی_احمدی
حسنعلی در بسیج کم و بیش فعالیت داشت. و همیشه زمزمه ی اینکه دوست دارد به جبهه برود به ما می گفت تا ما را از قبل آماده کند و زمانی که می خواست برای جبهه ثبتنام کند آمد تا از من و مادرش رضایت بگیرد. من و مادرش با در نظر گرفتن خشنودی خدا در این امر مهم رضایت دادیم چون می دانستیم حسنعلی خودش بصیر و آگاه است و می داند پا در چه راهی می گذارد و راه جهاد درست است که پر خطر است اما راه حق است و هر کس در این مسیر قدم می گذارد حتما انتخاب شده ی خدای متعال است. ما رضایتنامه ی حسنعلی را امضاء کردیم و حسنعلی رفت و همان سری اول به شهادت رسید. ما دو فرزند بزرگترمان شیخ محمد و شیخ قاسم هم رزمنده بودند شیخ محمد بیشتر ماموریت داشت بعنوان یک معمم به جبهه اعزام می شد تا مسائل و احکام دین را به رزمندگان اسلام آموزش دهد و تبلیغ دین کند و شیخ قاسم بعنوان یک رزمنده به جبهه اعزام شد و در این مسیر نیز مجروح شد.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
#بدرقه_آخر
#راوی_خواهر_گرامی
#شهید_دفاع_مقدس
#علی_هاشمپور
علی هر دفعه که از جبهه می آمد من به استقبالش می رفتم و هر دفعه که می خواست برود تا دم در منزل بدرقه اش می کردم. زیاد پای اتوبوس نمی رفتم. اگر یکی از بچه ها می رفتند من هم به دنبالشان می رفتم. فقط دوبار تا پای اتوبوس رفتم و بدرقه اش کردم. علی خودش قبل از رفتن به منزل ما می آمد و با ما خداحافظی می کرد. سری آخری که می خواست برود به منزل ما آمد و با من خداحافظی کرد و از خانه بیرون رفت من تا دم در خانه مثل همیشه به دنبالش رفتم و بدرقه اش کرم؛ اما همین که رفت من خیلی دلم گرفت و ناراحت شدم و خیلی گریه کردم و پیش خودم می گفتم کاش تا دم در منزل نرفته بودم؛ خیلی ناراحت شدم. این دفعه انگار رفتن علی فرق می کرد مثل همیشه نبود. حدود یک ساعتی همین طور تو حال خودم بودم و گریه می کردم. بعد دیدم صدای در منزل می آید. رفتم درب منزل را باز کردم دیدم برادرم علی برگشته است و داخل منزل شد. از دیدن مجدد علی خیلی خوشحال شدم و گفتم: علی جان آمدی !؟ گفت: بله دوباره برگشتم؛ بعد پرسید: خواهر جان چرا تا من رفتم و برگشتم اینقدر صدایت گرفته است؟ گفتم: از آن لحظه ای که رفتی تا حالا گریه کردم. بعد گفت: خوب پس اگر من رفتم و برنگشتم می خواهی چکار کنی؟! گفتم: خدانکند این چه حرفی است که می زنی ان شاء الله که بروی و سربلند و سلامت برگردی؛ نمی گویم به جبهه نروید ؛ بروید اما با صحت و سلامت برگردید. علی گفت: محمد برادرمان فردا شب از جبهه برمی گردد و به مرخصی می آید. ایشان که می آید من باید به جبهه بروم و جای خالی اش را پر کنم. محمد
می آید در نبود من به شما سر می زند خوشحال باشید و دیگر ناراحت نباشید. من با شنیدن این حرفها بیشتر ناراحت شدم و بیشتر مطمئن شدم که اگر علی برود دیگر بر نمی گردد.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#شهید_با_اخلاق
#راوی_همرزم حسین حیدری میرزا
#شهید_دفاع_مقدس
#حسین_فصیحی
من زمان دفاع مقدس زمانهایی که مسئولیت پایگاه بسیج دستجرد را داشتم. شهید حسین فصیحی جزو نیروهای فعال پایگاه بودند. خیلی شبها ما پست نگهبانی داشتیم و بچه ها نوبت به نوبت نگهبانی می دادند. شهید حسین فصیحی جزو بسیجیهایی بود که اگر کسی خسته بود و خوابش می آمد می رفت بجای آن بسیجی هم نگهبانی می داد. با اینکه کم سن و سال بود و جثه ی ضعیفی داشت اما ظرفیت و توان جسمی بالایی داشت. سلاح های ما آن زمان فقط (ام یک) بود. نگاه که می کردیم می دیدیم سلاح از شهید بلندتر بود. بعضی شبها تا صبح نگهبانی می داد. وقتی هم می گفتیم شما خسته شدی برو یکم بخواب و استراحت کن؛ می گفت: نه؛ اجازه بدید من جای فلانی هم نگهبانی بدهم. هر وقت هم به جبهه اعزام می شدیم شهید حسین فصیحی آنجا
می آمد و به ما سر می زد و جویای احوال ما
می شد. شهید فصیحی یک نیروی وارسته و پای کار اسلام و یک بسیجی فداکار و با اخلاق بود. بسیار صبور بود و با طمانینه رفتار می کرد که خدای ناکرده کسی از دستش ناراحت نشود. و در مسائل کاری نیز چنین بود. در مجموعه ای که کار می کرد آنقدر با انضباط بود که هر مسئولیتی را که به ایشان محول می کردند بسیار با نظم و انضباط و عالی کارش را انجام می داد و خستگی ناپذیر بود. شهید فصیحی از لحاظ اخلاقی جزو شهدای شاخص ما محسوب می شود.
#حمام_خصوصی
#راوی_همرزم_گرامی شیخ علی احمدی
#شهید_دفاع_مقدس
#حسین_فصیحی
وقتی ما را به خط مقدم بردند آنجا مسئول تدارکاتش فرق می کرد و شهید حسین فصیحی دیگر مسئول تدارک نبود برای همین یک اسلحه دوربین دار به نام مگ بهش دادند. ما به خط مقدم جبهه می رفتیم بعد به شهرک دارخوئین به اردوگاه عرب بر می گشتیم. اردوگاه عرب روبروی شهرک دارخوئین بود و با اردوگاه فرق می کرد. اردوگاه بیشتر سنگر بود ولی در شهرک ساختمان داشت. و گردان امام حسین علیه السلام در آنجا مستقر شده بودند و تیکه به تیکه سنگر و چادر زده بودند. و در شهرک دارخوئین یک حمام عمومی و دوتا حمام خصوصی داشت. حمام عمومی شب ها سربازا و بسیجی ها می رفتند ولی حمام عمومی ها را فقط سپاهی ها و روحانی ها را راه می دادند. شهید حسین فصیحی هم آن موقع سرباز بود. من چون در حوزه درس می خواندم شهید فصیحی چون اخلاق شوخی داشت وقتی می خواست صدایم بزند می گفت: آخوندیچی ؛ یک روز آمد و گفت: آخوندیچی؛ گفتم: بله ؛ گفت: آخوندیچی من امروز می خواهم به حمام بروم. گفتم: روز که شما سربازا را راه نمی دهند. گفت: نه ؛ من می خواهم به حمام بروم. گفتم: اگر می توانی برو ؛ دیدم رفت لباسش را توی ساک گذاشت و رفت. بعد که آمد دیدم تر و تمیز و شسته برگشت. گفت: دیدی آخرش به حمام خصوصی رفتم. گفتم: چطور رفتی؟ گفت: آن یکی مقر یک آخوند دارد که فقط می خوابد فقط موقع نماز که می شود می رود نماز می خواند و بر می گردد. آنجا همه لباس نظامی تنشان بود. بسیجی و سرباز و روحانی همه لباس خاکی ساده می پوشیدند و سپاهی ها لباس سبز رنگ به تن داشتند. روحانیون فقط یک عمامه بیشتر داشتند. شهید حسین فصیحی می گفت: رفتم تو سنگر آخوند مقر بغلی دیدم خواب است و عمامه اش هم بغلش گذاشته بود. من هم عمامه اش را آهسته برداشتم و گذاشتم توی ساکم و نزدیک حمام شهرک که شدم عمامه را در آوردم و روی سرم گذاشتم. حمامی تا مرا دید آمد جلو و استقبال گرمی از من کرد و گفت: حاج آقا سلام علیکم بفرما و کلی احترام گذاشت بعد آمد توی حمام کمرم را کیسه کشید و بعد از اینکه از حمام برگشتم و به مقر بغلی آمدم تا عمامه حاج آقا را که برداشته بودم سرجایش بگذارم. تا وارد سنگر شدم و عمامه را سر جایش گذاشتم دیدم که آخونده بیدار شد. گفتم: حاج آقا سلام علیکم؛ گفت: سلام علیکم. گفتم: دست شما درد نکنه خیلی ممنون . گفت: بابت ؟ گفتم: بابت حمامی که رفتم.
🍃🌺🌼🍃
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#معرفینامه
#شهید_دفاع_مقدس
نام و نام خانوادگی : حسن میربیگی
فرزند : عباس
تاریخ تولد : ۱۳۴۵/۶/۶
محل تولد : روستای دستجرد جرقویه اصفهان
تعداد خواهر و برادر : ۳ خواهر و ۴ برادر
وضعیت تاهل : متاهل
تعداد فرزندان : ندارد
میزان تحصیلات : سوم راهنمایی
شغل : آزاد
نیروی ارگان : سپاه
تاریخ اعزام : ......
مسولیت در جبهه : رزمنده
درجه : سرباز
کارهای مهم : قبل از سربازی نزدیک دوسال عضو فعال بسیج بود
کارهای دیگر : فوتبالیست بود و در مسابقاتی که برگزار می کردند یکبار جام دریافت کردند. در جبهه هم در مسابقه دو نفر اول شد که یک رادیو ضبط و یک سفر مشهدهدیه گرفت.
محل شهادت : فاو عراق
عملیات : والفجر ۸
تاریخ شهادت : ۱۳۶۴/۱۱/۲۵
نوع شهادت : اصابت ترکش به سر
مدت مفقودیت : مفقودیت نداشتند
بازگشت پیکر : .....
آدرس مزار شهید : گلزار شهدای روستای دستجرد
آدرس یادبود مزار : ندارد
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398