امروز همان روزی است که
امروز همان روزی است که دوباره بعد از مدت ها دست به قلم شدم و عجب شاخ غولی را شکستم(هم دردان دانند)!
امروز همان روزی است که فردای رویایی دیروزِ گنگ و بی هدفم می پنداشتم.
امروز همان روزی است که تصمیم گرفتم از دردهای گذشته خداحافظی کنم و دیگر حتی پشت سرم را هم نگاه نکنم.
#آنافورا
#تمریندوم
#جملهنویسی
به هیچ روی امکان به اجماع رسیدن رخ نشان نمی داد. بر سر میزی نشسته بودیم که تمامی همنشینان، از هم روی گردان بودند و بنابر قاعده، نظرهایشان به کمال از هم متفاوت بود.
کم و بیش با روحیات تک تک افراد آشنا بودم. اگر چه چند باری به شرح برایشان قضایا را توضیح داده بودم به ویژه در همین چند روز گذشته.
سکوت سختی جلسه را فریز کرده بود. هیچ کس خیال کوتاه آمدن نداشت و جز این لجبازی خودخواهانه که به احتمال در ذهن خود در حال مرور کردنش بود، حرفی هم برای گفتن نداشت.
به عمد صندلی ام را با تندی به عقب کشیدم تا صدای ناگهانی چرخهایش توجه ها را جلب کند.
به حقیقت که جای دادن چنین کلمات نامانوسی در یک متن اصلا جالب نبود!
و در آخر سر ترک همراه با دلخوری این جلسه برایم خوشایند تر آمد تا ماندن همراه خشم و سردرگمی ناباورانه.
#نویسندگیخلاق
#تمریناول
#درستبنویسیم.
بژ
اولین مواجهه خودم را با آن به خوبی به یاد می آورم.
-حدود ساعت دو و نیم سه می رسه.
-ببخشید میشه بگید چه رنگیه؟
-بژ!
و این نقطه ی آغاز من و بژ بود. وقتی رسید خوب براندازش کردم تا ببینم بژ چه رنگی است.
و از آن زمان در چرخه ای افتاده ام که بژ همواره در اطرف من مشاهده شده است و انگار که بخشی از من است. بخشی از ماهیتم که روزی در ترمینال مسافر بری به من ملحق شد.
کلید ها و پریزها،بخشی از مبلمان،گلهای پرده،دستگیره های کابینت و..
و تو چه دانی که کی؟کجا؟و چگونه کامل تر خواهی شد!
#تکامل