داستان کوتاه _1400"
چند خط در مورد این تصویر... 🎄🐌🎄 @yaddashtmandeghar
سکانس دوم :
ببین رفتی سر میز هول نشو، اول چنگالاتو تیز کن بعد پیش بند ببند و خیلی باکلاس غذا سفارش بده
ممکنه بهت پیشنهاد نقش اول فیلم رو بدند، با اکراه قبول کن...
قصه از اونجایی شروع شد که منو چند تا از دوستای قاشق سوپ خوری خواستیم بریم صدا و سیمای کف گیر ها تست بدیم، میدونستیم خیلی سخت گیرند اما تصمیم خودمون رو گرفته بودیم باید یه کاری میکردیم برای رفیقمون...
رفیقی که چنگالش شکسته بود و نمی توانست کار کند...
بگذریم، وارد اتاق جناب کف گیر شدیم هنوز نیامده بود فضا به شدت تنش زا بود همه یه جوری نگاهمون میکردند، جناب رئیس تشریف شون رو آوردند خیلی قلدر بود دوتا قاشق نوچه داشت از مدل کراوات بستنشون معلوم بود خیلی منظم هستند، جناب کف گیر صداشو صاف کرد برعکس هیبتش صدای ظریفی داشت خیلی آروم و با ادب از ما پرسید هنرتون چیه؟ و از ما تست بازیگری گرفت...
بعد از تمام شدن سوالاتش و اجرای دقیق ما قرار شد تماس بگیرند.
خیلی گرم از ما خداحافظی کرد من هم احساس خوبی به این کف گیر داشتم.
بچه ها هم از مصاحبه راضی بودند در دلم دعا میکردم تا در مصاحبه قبول شوم....
ادامه دارد...
#فلسطين
مامان جونم دیشب وقتی لالایی میخوند موهامو ناز میکرد وزیر گوشم نوای مقاومت را زمزمه میکرد...
رو به مادرم گفتم : میشه من لباس نوهامو تنم کنم؟
اخه خیلی دلم براشون تنگ شده دوست دارم وقتی میریم پیش بابایی تر و تمیز باشم اصلاً دوست دارم وقتی میپرم بغلش بوی گل بدم...
میشه؟
مادر : از کجا معلوم فردا پدرت را ببینی؟
دخترک : میبینم دیشب خوابش را دیدم که گفت پیروی نزدیک است.
مادر که دیگر رمقی برایش باقی نمانده بود رفت لباس های تازه و تمیز دخترش را آورد با چشمانی پر از حسرت به دخترکش نگاه میکرد با هر بار تن کردن لباسش او را سخت به خود می فشرد و میگفت : ستاره کوچولوی من چقدر امشب در این تاریکی میدرخشد چشمان فرشته ی کوچکش از شدت خوشحالی برق میزد این لحظات را دوست داشت به آرامی موهای دخترش را شانه میکرد و برایش شعر می سرود.
بعد از پوشیدن لباسش با هیجان رفت و عروسکش را بغل کرد از او میپرسید راستش را بگو امشب من خوشگل تر شدم یا #ملکه_انگلیس؟
مادر در حالی که میخندید از او پرسید دخترم شما این اسم را از کجا یاد گرفته ای!!؟
مگر توملکه انگلیس را دیده ای؟
دخترک ابروهایش را بالا داد و گفت یعنی اون از من خوشگل تره! دیشب وقتی با بچه ها بازی میکردیم قاسم عکسش را به ما نشان داد و گفت این دشمن ماست و باید با او بجنگیم...
مادرم لبخندی زد و گفت احسنت به رزمنده کوچولوی من حالا دیگه بریم بخوابیم...
راستش رو بخواهید من دیشب اصلاً نخوابیدم فقط یک لحظه فقط یک لحظه بعد از اذان چشم هایم سنگین شد و بیهوش شدم اصلاً نفهمیدم چطور پلک هایم را بستم...
با صدای آژیر و جیغ دختر همسایه از خواب پریدم اما همه جا تاریک بود به سختی نفس میکشیدم نمیتوانستم بدنم را تکان دهم وقتی فهمیدم خانه مان خراب شده فقط گریه میکردم و مادرم را صدا میزدم، صدای چند نفر را شنیدم که به سمت من میآیند بیشتر جیغ میزدم و بلند بلند گریه میکردم و از آن ها کمک میخواستم...
هر چقدر تاریکی کنار میرفت چهره مادرم برایم روشن تر میشد اما انگار این خانوم مادر من نبود وچشمانم اشتباه دیدند...
از آنان پرسیدم مادرم کجاست لباس هایم را می تکاندند و میگفتند الان میآید تو اینجا بنشین و جایی نرو...
با چشمانم منتظر آمدن مادرم هستم.
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
✍سرمیلی
🎄🐌🎄
@yaddashtmandeghar
🌐 سلام و عرض ادب خدمت دوستداران گرامی
متأسفانه وبلاگ بنده دچار مشکل شده
امیدواریم در روزهای آتی مشکل وبلاگ برطرف شود و کماکان به فعالیت خویش ادامه بدهیم.
🎄🐌🎄
@yaddashtmandeghar
داستان کوتاه _1400"
🎄🐌🎄 @yaddashtmandeghar
#گزینش_متن
لطفاً اعضای فعال کانال متن های خود را در مورد این تصویر ☝️ارسال کنند.
ببار باران⛈
که قلبم از زمین گرفته...💙
زمین دیگر آن زمین همیشگی نیست...🍃🌾🍃
مدت هاست با ما حرف نمیزند...☔️
دیگر قلب زمین برای ما نمیتپد... 🥀
🎄🐌🎄
@yaddashtmandeghar
🌈لحظاتتان پر از نگاه خدا🌈
تا به حال از رفتار خود عصبانی شده اید؟
به طوری که تمام کارها از دوران بچگی تا به کنون عذابتان بدهد؟
من فکر میکنم این قسمت از زندگی برای همه تکرار شده، باید در اعماق افکار خود فرو روید...
گاهی هیچ چیز رفتار بی فکر شما را توجیه نمیکند حتی خنده ها و شوخی های شما با یک نوجوان...
آنچه امشب خواندید داستان کوتاهی از عصبانیت یک ذهن باهوش است که به دلیل استرس و اضطراب زیاد نمی شود از آن استفاده کرد...
خودتان را ناراحت نکنید این فرد با قدرت تر از آنی هست که با دو رفتار مسخره خودش را ببازد او تا آخرین نفس مقتدرانه خواهد ایستاد هر چند زندگی بر وقف مرادش نباشد...
خواهیم ایستاد تا آخرین نفس
🎄🐌🎄
@yaddashtmandeghar