eitaa logo
یادداشتهای دم دستی یک مؤلف( فهیمه ایرجی )
232 دنبال‌کننده
509 عکس
237 ویدیو
23 فایل
این جا یادداشتهای دم دستی و گاه رمانهای درحال نگارش خانم #فهیمه_ایرجی است. @montaghem3376 🍃🌸🍃 کانال شخصی #مولف در تلگرام و ایتا @fahimehiraji وبلاگ نوشته های نقره ای( مولف)👇 http://fahimehiraji.blogfa.com ❌ نشر و کپی مطالب حرام و پیگرد قانونی دارد
مشاهده در ایتا
دانلود
خبر خوشی در راه است😃 اثر دیگری از خانم فهیمه ایرجی ✅ پر از هیجان ✅ پر از کشمکش ✅ پر از ماجراهای جذاب و..... صبور باشید
یادداشتهای دم دستی یک مؤلف( فهیمه ایرجی )
خبر خوشی در راه است😃 اثر دیگری از خانم فهیمه ایرجی ✅ پر از هیجان ✅ پر از کشمکش ✅ پر از ماجراهای جذ
‌•••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ برشی از رمان جذاب و آموزنده‌‌ی "برج... واحد۲۱۳" سراسر هیجان و کشمش نویسنده:فهیمه ایرجی ‌•••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ با صدای زنگ گوشی‌ از لاک خود بيرون پریدم. از جا بلند شدم و لب تخت نشستم. همان شماره‌ی ناشناس بود. اشک‌هايم را پاک کردم و جواب دادم: بله؟ _ چرا گريه می‌کنی رؤيا؟ نمی‌دونی دل من می‌گيره. به عقب تخت تکيه دادم. پاهايم را توی شکمم جمع کردم. _ تو کی هستی؟ _ قبلاً هم گفتم، یک دوست. از لحن خونسرد او به تنگ آمدم. چهار زانو شدم. موهايم را کنار زدم و با تندی گفتم: منم قبلاً گفتم ديگه مزاحم نشو آشغال! _ چه بد اخلاق! مثل اين ‌که حرفای فرشاد خيلی به‌همت ريخته. اما فقط گفت که می‌خواد وابسته‌اش نشی، همين! _ فرشاد؟! تو از کجا می‌دونی؟! اصلاً تو کی هستی؟ با شنيدن صدای قهقهه‌های او، لبانم را روی هم فشار دادم. _ گفتم که يه دوست... راستی تاپ قرمز و اون گيره‌ی نقره‌ای خيلی بهت مياد. فعلاً بای. تماس که قطع شد، گوشی را کناری پرت کردم. ناخودآگاه دستم را روی تاپم کشیدم. او واقعاً کی بود؟ از کجا مرا می‌دید؟ نگاهم دور تا دور اتاق چرخید؛ حتی روی سقف، گوشه و کنارها. روی میز، زیر ميز. با کلافگی گيره‌ی سرم را باز کردم و کنار گوشی انداختم. حرف‌ها و نبودن‌های فرشاد کم بود که اين افکار مزاحم هم به آن اضافه شد. ‌•••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ رمانی که علاوه بر بیان آموزه‌های اخلاقی، غیر مستقیم آثار بدحجابی را در زندگی به تفسیر می‌کشاند و فلسفه حجاب را بیان می‌کند. رمان ۴۲۸صفحه‌ای ‌•••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ جهت اطلاع بیشتر و دریافت کد تخفیف وارد کانال شوید ╭┅─────────┅╮ 🌺 @yaddashthaye_damedasti ╰┅─────────┅╯
‌•••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ برشی از رمان جذاب و آموزنده‌‌ی "برج... واحد۲۱۳" سراسر هیجان و کشمش نویسنده:فهیمه ایرجی ‌•••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ کلید را چرخاندم. _ مثل اين ‌که بازم حالت رو گرفتن؟! به دنبال صدا پشت سرم را نگاه کردم. _ بله؟! متوجه نشدم. جوان سرش را کج کرد؛ پشت گوشش را خاراند. نگاهم به انگشتر طرح اژدها افتاد. تازه از روبه‌رو می‌توانستم صورت گرد تراشیده‌اش را ببينم. چهره‌‌ام درهم کشيده شد. _ اون شب حالت خيلی خراب بود. گفتم خبری ازت بگيرم ببينم رو به راهی که می‌بينم بازم...  وسط حرفش پريدم. _ شما هميشه نگران مسافراتون می‌شين؟! با حرفم يک قدمی به جلو آمد. من يک قدم به عقب رفتم. با چشمکی کشيده گفت: نه همه شووون. اما واقعاً نگرانت شدم. اون شب خيلی خراب بودی. _ به تو هيچ ربطی نداره. ديگه هم اين دور و برا نبينمت که پلاکت رو دارم. يک وقت ديدی از کار بيکار شدی. اين را گفتم و در را باز کردم. _ اون ماشين من نبود. خيالت راحت. به سمتش نگاهی انداختم. انگشت اشاره¬اش‌ را دیدم که به نشان خداحافظی از پيشانی‌اش کنده شد و به سمتم نشانه رفت. ماهيچه‌های صورتم سفت شد. سوار یک موتور تريل نارنجی شد. کلاه کاسکت را روی سرش انداخت و دور شد. سریع وارد خانه شدم و در را بستم. پفی کشيدم و داخل آسانسور شدم. در آينه‌ خودم را نگاه کردم. چهره‌ام از حال درونم خبر می‌داد. دستی به گونه‌هايم کشيدم. شالم را مرتب کردم. با اين‌ که سرم درد می‌کرد لبخندی مصنوعی به خودم زدم و از آسانسور خارج شدم. ‌•••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ رمانی که علاوه بر بیان آموزه‌های اخلاقی، غیر مستقیم آثار بدحجابی را در زندگی به تفسیر می‌کشاند و فلسفه حجاب را بیان می‌کند. رمان ۴۲۸صفحه‌ای ‌•••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ جهت اطلاع بیشتر و دریافت کد تخفیف وارد کانال شوید ╭┅─────────┅╮ 🌺 @yaddashthaye_damedasti ╰┅─────────┅╯
مژده مژده ‌•••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ رمان برج واحد ۲۱۳ منتشر شد نویسنده:فهیمه ایرجی ‌•••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ بزودی کد تخفیف فوق ویژه و استفاده از مزایای چاپ اول در کانال بارگزاری خواهد شد و تا زمان بودن آن کد در کانال فرصت استفاده از مزایای آن می‌باشد. پس صبور باشید. 🌸🌸🌸🌸🌸 ╭┅─────────┅╮ 🌺 @yaddashthaye_damedasti ╰┅─────────┅╯ کانال را به دوستان خود نیز معرفی بفرمایید
‌•••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ برشی از رمان جذاب و آموزنده‌‌ی "برج... واحد۲۱۳" سراسر هیجان و کشمش نویسنده:فهیمه ایرجی ‌•••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ ساعت دو نيمه شب بود. جاده و راه، تنگ و تاريک. هوا رو به سردی می‌رفت. چهل دقيقه‌ای طول کشيد که به شهر رسيدیم. ناگهان مأمور پليسی کنار جاده فرمان ايست داد. فرشاد ماشين را کنار زد. دستش روی فرمان بود و گاهی از آينه نگاهی به پشت سرش می‌کرد. با يک انگشتش مدام روی فرمان ضربه می‌زد. سینه‌اش داشت از جا کنده می‌شد و موهایش از عرق به پیشانی‌اش چسبیده بود. صدای به¬ هم خوردن آرواره‌هايش را به وضوح می‌شنیدم. _ چيزی شده فرشاد؟ _ خفه شو تا ببينم چکار بايد بکنم. لرزش صدایش دلشوره‌ی مرا بيشتر کرد. پليس جلو آمد. بيسيم دستش را به دست ديگرش داد. سرش را خم کرد تا پلاک را بخواند، اما فرشاد دنده عقب گرفت و با سرعت بالا از آن‌جا دور شد. صدای ايست پليس از پشت سر با صدای کشيدگی لاستيک‌ها درهم آميخته بود. _ چه کار می‌کنی فرشاد؟ نگاهم مدام بین ماشين پليسی که تعقیبمان می‌کرد و چهره‌ی درهم¬کشيده‌ی فرشاد ردوبدل می‌شد. _ فرشاد وايستا... چرا فرار می‌کنی؟ _ خفه شو لعنتی بذار کارم رو بکنم. _ خفه نمی‌شم... الان من رو به کشتن می‌دی. با پشت دست چنان به دهانم کوبيد که تا رسيدن به خانه نتوانستم حرف بزنم. از بينی‌ام خون می‌آمد. دستم را جلوی بينی‌ام گرفتم. بغض و تنفر در وجودم ‌می‌جوشيد. ‌•••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ رمانی که علاوه بر بیان آموزه‌های اخلاقی، غیر مستقیم آثار بدحجابی را در زندگی به تفسیر می‌کشاند و فلسفه حجاب را بیان می‌کند. رمان ۴۲۸صفحه‌ای ‌•••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ جهت اطلاع بیشتر و دریافت کد تخفیف وارد کانال شوید ╭┅─────────┅╮ 🌺 @yaddashthaye_damedasti ╰┅─────────┅╯
‌•••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ برشی از رمان جذاب و آموزنده‌‌ی "برج... واحد۲۱۳" سراسر هیجان و کشمش نویسنده:فهیمه ایرجی ‌•••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ با شنيدن صدای زنگ موبايل به داخل باغ رفتم. کنار استخر ايستادم. _ باز که تو‌ هستی؟ _ زنگ زدم بگم امشب خيلی خوشگل شدی. فقط کاش رژ لبت رو تيره‌تر می‌زدی تا خودش رو بيشتر بکَنه. _ خفه شو... آشغال. اين را با لرز گفتم و در حالی ‌که با نگرانی به اطراف نگاه می‌کردم، روی صندلی نشستم. ساسان کنار در ورودی با فرشاد گرم حرف زدن بود. چند نفری هم در حال خوردن جامشان بودند. _ قرار بود با من قشنگ حرف بزنی. نگاهم را روی ميز انداختم. با ناخن‌های مصنوعی‌ام بازی بازی کردم. آب دهانم را به سختی فرو دادم. _ چیزه... از من چی می‌خوای؟ _ آفرين... حالا شدی دختر چيزفهم. با دستی که به شانه‌ام خورد از جا پريدم. _ ببخشيد ترسوندمت؟ ‌•••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ رمانی که علاوه بر بیان آموزه‌های اخلاقی، غیر مستقیم آثار بدحجابی را در زندگی به تفسیر می‌کشاند و فلسفه حجاب را بیان می‌کند. رمان ۴۲۸صفحه‌ای ‌•••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ جهت اطلاع بیشتر و دریافت کد تخفیف وارد کانال شوید ╭┅─────────┅╮ 🌺 @yaddashthaye_damedasti ╰┅─────────┅╯
‌•••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ برشی از رمان جذاب و آموزنده‌‌ی "برج... واحد۲۱۳" سراسر هیجان و کشمش ‌•••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ انگار از سکوت خانه متوجه تنهایی من شده بود. _ حاضر شو باید بریم مهمونی. در واحد را بستم. _ من جایی نمیام. این را گفتم و روی مبل نشستم. کنترل تلویزیون را برداشتم. _ بهت می‌گم بايد بيای. پاشو حاضر شو. _ منم گفتم که با توهيچ ‌جا نميام. بيام که ولم کنی بری دنبال خوشگذرونی خودت. فرشاد به سمتم آمد. مچ دستم را گرفت و به زور مرا از روی مبل بلند کرد و به سمت اتاق کشاند. کنترل از دستم روی زمین افتاد. شايد اگر مادرم بود مانع اين ‌کار فرشاد می‌شد. مدام مچم را می‌چرخاندم تا از داخل دستان مردانه‌اش آزادشان کنم. اما فايده نداشت. داخل اتاق روی تخت پرت شدم. موهايم، پريشان به اطراف صورتم ريخت. نفسم تند شده بود. به سمت فرشاد چرخيدم. _ چرا دست از سرم برنمی‌داری؟ چی می‌خوای از جونم؟ گفتم دوستت دارم بهم خنديدی؟ حالا چرا راحتم نمی‌ذاری؟ فرشاد بی‌تفاوت به حرف‌هايم به سمت کمد لباس‌ها رفت. يک لباس ماکسی سبز را از چوب لباسی برداشت و به سمتم پرت کرد. _ پاشو اين رو بپوش بريم. هوا امشب خوبه. _ گفتم من نميام. فرشاد چرخی توی اتاق زد. دستی لای موهای حالت‌دارش کشيد. از جیب شلوارش پاکت سيگار را درآورد. نخ سيگاری را توی دهانش گذاشت. با پک عميقی آن را روشن کرد. _ رؤيا! داری حوصله‌م رو سرمی‌بری. گفتم سريع حاضر شو! اين را گفت و با پک ديگری به سيگارش، به سمت در رفت. لحظه‌ای در چارچوب در ايستاد. نگاهی به سيگار داخل دستش کرد و يک آن به سمت من برگشت. _ تو ماشين منتظرم. يک ربع ديگه پايين باشی. چشمانش کاسه‌ی خون شده بود و من چاره‌ای جز رفتن نداشتم. ‌•••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ رمانی که علاوه بر بیان آموزه‌های اخلاقی، غیر مستقیم آثار بدحجابی را در زندگی به تفسیر می‌کشاند و فلسفه حجاب را بیان می‌کند. رمان ۴۲۸صفحه‌ای ‌•••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ جهت اطلاع بیشتر و دریافت کد تخفیف وارد کانال شوید ╭┅─────────┅╮ 🌺 @yaddashthaye_damedasti ╰┅─────────┅╯
‌•••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ برشی از رمان جذاب و آموزنده‌‌ی "برج... واحد۲۱۳ سراسر هیجان و کشمش ‌•••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ همان‌طور که شروع کردم با غذا بازی کردن، ادامه دادم: _ بذار این ‌طوری بگم... تو قبلاً عاشق بودی... خيلی هم دوستش داشتی. نگاه ريزی به صورتش انداختم؛ با دستی مشت شده به غذايش خيره شده بود و آرام لقمه‌اش را می‌جويد. _ اما خيانت کرد... درسته؟ با خيزی به سمتم آمد و مچم را گرفت. ليوان نوشابه‌اش روی ميز ريخت. _ خفه می‌شی يا خفه‌‌ات کنم؟ گذشته‌‌م به خودم مربوطه. نگاهم در نگاه پر آتش فرشاد قفل شد. با اين ‌که دستم درد می‌کرد، سعی کردم قوی باشم. کمی به طرف او خيز برداشتم. در چشمان اوعميق‌تر شدم. _ حداقل خوشحالم که قبلاً قلب داشتی. فرشاد همان‌طور که مچ من را می‌فشرد لبانش را می‌گزيد. مچم را بيرون آوردم و به صندلی تکيه دادم. اما فرشاد هنوز به همان حالت خيره‌ام بود. آتشی شده بود که هر لحظه نزديک بود شعله بگيرد و هر آن ‌چه اطرافش بود را خاکستر کند. _ اگه يه‌ بار ديگه... سرک بکشی تو زندگی‌ام... زنده نمی‌مونی. چنان با غيظ اين کلمات را بيان کرد که صدای به هم خوردن دندان‌هايش را شنيدم. ‌•••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ رمانی که علاوه بر بیان آموزه‌های اخلاقی، غیر مستقیم آثار بدحجابی را در زندگی به تفسیر می‌کشاند و فلسفه حجاب را بیان می‌کند. رمان ۴۲۸صفحه‌ای ‌•••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ جهت اطلاع بیشتر و دریافت کد تخفیف وارد کانال شوید ╭┅─────────┅╮ 🌺 @yaddashthaye_damedasti ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با اجازه تون اگه یادم بمونه از امشب هرشب موقع خواب یک اسکرین شات میگرم به نیابت از خودم و همه تون. برای شهیدی که عکسش در آمد دسته جمعی یک فاتحه و صلوات بفرستیم. ان شاءالله که اون شهید هوای ما رو داشته باشه و برای عاقبت به خیری مون دعا کنه. واقعا آرامش میدن و دستگیری دارند میتونید امتحان کنید. •••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ کانال ╭┅─────────┅╮ 🌺 @yaddashthaye_damedasti ╰┅─────────┅╯ برای دوستان خودفورواردکنید🙏 •••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
امشب نام برادر شهیدمون که ما توفیق پیدا کردیم براش یک فاتحه بخونیم و صلوات بفرستم، شهید پولدار لبنانی معروف به شهید بی ام و سوار. عشقش ماشینش بود که از اون هم گذشت تا به خدا رسید. کاش ما هم از دلبستگی هامون بگذریم تا به خدا برسیم. کلیپ های وصیتش اونم دقایق قبل شهادت به "حجاب خانم ها" خیلی عالیه حتما توی نت سرچ کنید ببینید و نشر بدید. کلیپ های مادرشون هم به عنوان مادر شهید معرکه است. ایشان هم ستاره شد و رفت. ✅شهید احمد محمد مشلب برای شادی روحش فاتحه و صلوات برادر! برای ما هم دعا کن 😔 🌹شب تون مهدوی🌹 •••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ کانال ╭┅─────────┅╮ 🌺 @yaddashthaye_damedasti ╰┅─────────┅╯ برای دوستان خودفورواردکنید🙏 •••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا