سیمای آراسته
آینه مغرورانه برقی به خودش انداخت و نگاهش را به در اتاق دوخت.
شانه، دندانه هایش را تکانی داد. پفی کشید و گفت: با این که هنوز به اذان ظهر مانده اما دلم بی تابش شده. انگار نه انگار که همین چند ساعت پیش بود که محاسنش را شانه می زدم.
عطر مایع های داخل شکمش را همی زد و گفت: بله واقعا. با این که هر روز و هر لحظه فضای خانه و تنش از بوی من معطر است اما من هم دل تنگش می شوم. چه لذتی دارد وقتی مرا به آغوش گرفته و از وجود من به وجودش می پاشد.
آینه با ناز نگاهش را از در کند. به شانه و عطر نیم نگاهی انداخت و دوباره به در خیره ماند.
_ من را پس چه می گوئید. هر روز وقتی سیمایش را در چهره ام نگاه می کند، تمام دلم کنده می شود. شما که نمی توانید مثل من در چشمان پر نورش خیره شوید.
شانه آهی کشید و در جواب آینه گفت: تو راست می گویی.
بعد انگار چیزی یادش بیاید دندانه های درشتش را خم کرد و گفت: اما... اما وقتی مرا در دستانش می گیرد تا موهای لطیفش را شانه بزند، هزاران بار بر آن دست ها بوسه می زنم و این بهترین افتخار من است.
عطر لبخندی روی لبانش نشست.
_ آری من هم وقتی به تنش می پاشم و همراهش به مسجد یا بیرون می روم، همه جا حرف از خوشبو بودن اوست. من همه جا با او هستم و این افتخار من است.
آینه سرش را پایین انداخت. لبانش را جمع کرد و آرام گفت: راست می گوئید من زیادی به خودم مغرور شدم در حالی که محمد رسول الله به شما نزدیک تر است.
شانه و عطر نگاه مهربانی به آینه انداختند و با هم گفتند: تو هم خوبی. ما سه تا با هم هرروز این افتخار خدمت را داریم.
با صدای قدم های استواری که آمد، هر سه با خوشحالی مرتب ایستادند و گفتند: وقت بیرون رفتن محمد رسول الله است و هر سه آمادهی خدمت.
#فهیمه_ایرجی
#کودک
@yaddashthaye_damedasti
🍃🌸🍃
کانال رسمی #مولف در تلگرام و ایتا👇
@fahimehiraji
واتساپ👇
https://chat.whatsapp.com/LXtXt8NsFRi3mWS5StbP5G
وبلاگ نوشته های نقره ای ( مولف) 👇
http://fahimehiraji.blogfa.com
✅ نشر فقط با ذکر نام مولف جایز است
@yaddashthaye_damedasti
🍃🌸🍃
کانال رسمی #مولف در تلگرام و ایتا👇
@fahimehiraji
واتساپ👇
https://chat.whatsapp.com/LXtXt8NsFRi3mWS5StbP5G
وبلاگ نوشته های نقره ای ( مولف) 👇
http://fahimehiraji.blogfa.com
✅ نشر فقط با ذکر نام مولف جایز است
خاکستر شرم
عرق تمام تنش را خیس کرده بود. سینه اش خس خس صدا می کرد و ضربان قلبش تند می زد. سرفه هایش از شدت عمق با خون همراه شده بود. بدنش از بی تحرکی حسی نداشت. تنهایی و بی کسی رنجش می داد. گاه چشمان داغش را به در می دوخت اما دریغ از قوم یا خویشی.
صدای اذان بلال از مسجد محله به گوشش خورد. سرش را زیر پتو برد. دوست نداشت چیزی بشنود. دوست نداشت یاد حرف های آن پیرمرد امّی بیفتد که مدام انذار و پند می داد.
اذان که قطع شد سرش را بیرون آورد. چهره ی غضبناک ش در آن تب بالا برافروخته تر شده بود.
به زور و کمک همسرش با خیز خودش را بالا کشید و به متکا تکیه داد. نگاهش به کاسه ی گلی کنارش کشیده شد. سوپ گرمی بود. او هم گرم بود. داغ داغ. با خوردن قاشق اول خم شد و سرفه ای زد. تمام سوپ با رگه های خون روی دستمالش برگشت. قاشق دوم را کمی آرام تر خورد. قاشق بعدی دوباره سرفه کرد. با دستمال دهانش را تمیز کرد و ظرف سوپ را پس زد.
دقایقی بعد در چوبی خانه اش کوبیده شد. برق از چشمانش پرید. نگاهش به دنبال قدم های زنش تا دم در می دوید.
با صدای یااللهی آشنا چشمانش گرد شد. نه این ممکن نبود خودش باشد. دوباره از فراز پنجرهی کاهگلی به سمت در ورودی چشم دوخت. اما خودش بود. خود خودش با چند نفر دیگر.
با خودش گفت که نکند الان که مریض است آمده است تا انتقام بگیرد. فکرش پرواز کرد سمت روز های قبل.
هر روز با صدای اذان، سر راه او می نشست. یک بار با دامنی پر از سنگ و کلوخ. یک بار خاکستر و خلاصه هربار با دست پر به انتظارش بود. تا وقتی که کوچه از عطر او پر می شد. پروانه ها به دورش عاشقانه پرمی زدند. کبوتران با هر قدم استواری که بر می داشت جای پایش را آشیانه ی خود می کردند.
اما به نقطه ای که می رسید، با سنگ و کلوخ هایی که به سمت او پرتاب می شد آن پرندگان پر می کشیدند، پروانه ها به آسمان اوج می گرفتند و او تنها و یک تنه مورد اصابت آن قرار می گرفت. گاهی دستان خود را سپر می کرد و با وقار همیشگی اش رد می شد. نه اخم می کرد نه شکوه. آهسته و آرام راهش را می رفت.
حالا حتما آمده بود انتقام بگیرد. آمده بود تا قصاص کند. فکر این که قرار است سرش بشکند، قراراست خونش ریخته شود بدنش را لرزاند.
با صدای مجدد یااللهی که از پشت در اتاقش آمد از افکار بیرون جست. آب دهانش را به سختی فرو داد. دستان بی رمقش را مشت کرد و می فشرد.
اما برخلاف تصورش آن پیرمرد مهربان تر از همیشه به او نگریست و از حالش جویا شد. باورش نمی شد یعنی آمده بود عیادت کسی که جز اذیت و آزار کاری برای او نکرده بود؟
لبخند کمرنگی روی لبانش نشست. دوست داشت ساعت ها بگذرد و محو تماشای او بماند. وقتی دستان پرمهر پیرمرد برای دعا در حقش به آسمان بلند شد، سرش را پایین انداخت. اشک از گوشه ی چشمانش لغزید. نرمه آرامش عجیبی را در خود احساس کرد که هی بیشتر و بیشتر می شد.
سرش را بالا گرفت. در چشمان او نگاهش را به زور نگه داشت و پرسید: ای محمد! آیا این برخورد جزء برنامه دین توست، یا از اخلاق شخصى ات؟
او تبسم شیرینی کرد و جواب داد: جزء برنامه دین اسلام است.
من بد کنم و تو بد مکافات کنى
پس فرق میان من و تو چیست بگو
با این حرف دوباره سرش را پایین انداخت. نفس عمیقی کشید و گفت: می خواهم مسلمان شوم، آیا لیاقت آن را دارم ای رسول خدا؟
با حرفی که زد شهادتین بر لبانش جاری شد و به آغوش گرم اسلام وارد شد.
#فهیمه_ایرجی
@yaddashthaye_damedasti
🍃🌸🍃
کانال رسمی #مولف در تلگرام و ایتا👇
@fahimehiraji
واتساپ👇
https://chat.whatsapp.com/LXtXt8NsFRi3mWS5StbP5G
وبلاگ نوشته های نقره ای ( مولف) 👇
http://fahimehiraji.blogfa.com
✅ نشر فقط با ذکر نام مولف جایز است
01(2).mp3
5.68M
#ولادت امام جواد
الَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفرَج
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@yaddashthaye_damedasti
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
https://eitaa.com/joinchat/2799763528C37190ff407
🍃 فوروارد کنید
پدر! دفتر دلم را باز کردم تا مدحی از تو را با جوهر عشق بر رویش بنگارم.
پس نوشتم یدالله؛ علی ظاهر شد.
نوشتم نان آور شبانه کوچه های دلم؛ باز هم نام علی نمایان گشت.
خلوص تو در عشق ورزیدن را نوشتم و روح تو را از هر طرف پیمودم، باز هم به علی رسیدم.
آنگاه، دریافتم که تو، نور جدا شده ای از آفتاب علی، تا از پنجره هر خانه ای، هستی را گرما ببخشی؛ و اینگونه بود که علی علیهالسلام، نماینده خدا و نبی شد و پدر، نماینده علی علیهالسلام .
پدر! تو را به من هدیه دادند و من امروز، تمامی خود را به تو هدیه خواهم کرد؛ اگر پذیرا باشی
***********************
@yaddashthaye_damedasti
🍃🌸🍃
کانال رسمی #مولف در تلگرام و ایتا👇
@fahimehiraji
واتساپ👇
https://chat.whatsapp.com/LXtXt8NsFRi3mWS5StbP5G
وبلاگ نوشته های نقره ای ( مولف) 👇
http://fahimehiraji.blogfa.com
✅ نشر فقط با ذکر نام مولف جایز است
پدر یادم است می گفتی مرد خانه بودن خیلی سخت است. جنم می خواهد. از خود گذشتن می خواهد.
اما کجایی پدر که ببینی بعد از رفتنت پسر نه ساله ی تو به یکباره مرد خانه شد.
کجایی ببینی آب شدنش را آن موقع که باید به جای هدیه برایت فاتحه بخواند.
کجایی ببینی که پای کارنامه اش جای امضایت خالیست.
یادم هست که گفتی می روم اما او به جای پدرم می ماند.
گفتی هر زمان دلت بابا خواست بگو تا صدایت را بشنود و برایت پدری کند.
دلم بعد از تو به بودنش خوش بود و بس.
اما یک سال است که دوباره بدصفتان مرا یتیم کردند. دوباره داغ پدر را بر دلم نهادند.
نبودی ببینی که حاج قاسم ات را از ما گرفتند.
حال بگو چه کنم؟ روز پدر برای که هدیه بگیرم؟
مامان می گوید تو هنور یک پدر داری. پدری که سید است و هوای همه را دارد.
می گوید بهترین هدیه ات به او گوش بفرمان بودنت هست و دعابرای سلامتی او.
پس پدر! بیا با هم برایش دعا کنیم.
تو با دستان بریده ات و من با دستان کوچکی که دیگر در نبودنت بزرگ شده است.
دعاکن سایه اش تا ظهور مستدام بماند.
@yaddashthaye_damedasti
🍃🌸🍃
کانال رسمی #مولف در تلگرام و ایتا👇
@fahimehiraji
واتساپ👇
https://chat.whatsapp.com/LXtXt8NsFRi3mWS5StbP5G
وبلاگ نوشته های نقره ای ( مولف) 👇
http://fahimehiraji.blogfa.com
✅ نشر فقط با ذکر نام مولف جایز است
به افتخار بهترین بابای دنیا که وقتی بچه بودم مرا روی دلش می گذاشت و ازمن می پرسید: قلب بابا کیه؟
من هم با صدای کودکانه می گفتم: مـــن.
دوباره می پرسید: جیگر بابا کیه؟ می گفتم: مـــــن و
باز می پرسید: چشم بابا کیه؟ می گفتم: مـــــن.
آن موقع ها درک نمیکردم قلب بابا بودن، جگر بابا بودن و چشم بابا شدن یعنی چه!؟
وقتی متوجه اش شدم که صورت مهربانش کمی چروکیده شد و چند تار سفید از لابه لای موهای مشکی اش خودنمایی کرد.
کاش بتوانم جبران کنم.
کاش بتوانم بر دستان پرمهرش که برای آرامش و آسایش من ترک خورده است، بوسه ای نثار کنم و با افتخار بگویم: پدرم با تمام وجود دوستت دارم.
@yaddashthaye_damedasti
🍃🌸🍃
کانال رسمی #مولف در تلگرام و ایتا👇
@fahimehiraji
واتساپ👇
https://chat.whatsapp.com/LXtXt8NsFRi3mWS5StbP5G
وبلاگ نوشته های نقره ای ( مولف) 👇
http://fahimehiraji.blogfa.com
✅ نشر فقط با ذکر نام مولف جایز است
عمونواب.m4a
16.94M
چند دقیقه ای رو با خانواده همراه با عمو روحانی نواب بخندیم ☺️
عیدتون مبارک
دلتون شاد شاد
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
https://eitaa.com/joinchat/2561605717Cca65817c9c
#یادداشت_های_دم_دستی_یک_مؤلف
✅ فوروارد کنید
به افتخار پدری که ذره ذره از وجودش توی وجودم ریخت تا من کامل شوم و با افتخار سرم را بالا بگیرم.
این جوری بود که من قد کشیدم و رشد کردم، او روز به روز کوتاه و خمیده شد.
سلامتی همه پدرا صلوات
#مونولوگ
#فهیمه_ایرجی
#یادداشت_های_دم_دستی_یک_مؤلف
✅ نشر این پیام #فوروارد جایز
تو ایام نزدیک عید
مامانامون فراموش نشن. اول خونه ی مامانا بعد خونه ی خودمون ☺️
از بالای خونه گرفته بتکونیم تا پایین خونه.
راستی یادم شد بگم.
وقتشه که دلامون هم یه تکونی بدیم. بسه از این که این همه سال سنگینی حرف این و اون رو به دوش کشیدیم.
سال ۱۴۰۰ رو سبک بال شروع کنیم
یاعلی مدد
🍃🍃🍃🍃
#فهیمه_ایرجی
#یادداشت_های_دم_دستی_یک_مؤلف
✅ نشر این پیام #فوروارد جایز