eitaa logo
یادداشتهای دم دستی یک مؤلف( فهیمه ایرجی )
229 دنبال‌کننده
530 عکس
242 ویدیو
23 فایل
این جا یادداشتهای دم دستی و گاه رمانهای درحال نگارش خانم #فهیمه_ایرجی است. @montaghem3376 🍃🌸🍃 کانال شخصی #مولف در تلگرام و ایتا @fahimehiraji وبلاگ نوشته های نقره ای( مولف)👇 http://fahimehiraji.blogfa.com ❌ نشر و کپی مطالب حرام و پیگرد قانونی دارد
مشاهده در ایتا
دانلود
‌•••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ برشی از رمان جذاب و آموزنده‌‌ی "برج... واحد۲۱۳" سراسر هیجان و کشمش ‌•••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ _ اين خانم خوشگل افتخار می‌دن؟ با صدايی که از پشت سرم آمد، جيغ کوتاهی کشيدم و به سمتش برگشتم. لرز شديدی روی شانه‌هايم افتاد. نفسم حبس شد. صورتش واضح ديده نمی‌شد، جز برق چشمان گردی که به من خيره شده بود و لبان پهنی که تندتند به سيگار پک می‌زد. دود غليظ توی صورتم خورد. سرفه‌ام گرفت. شمرده­شمرده در حالی‌ که با هر قدم او، عقب­‌عقب می‌رفتم، گفتم: با آقا... فرشاد... _ اون با منه کامران... کاريش نداشته باش. صدای خودش بود. اولين باری بود که از ديدنش خوشحال می‌شدم. کنار ميز بيليارد با يقه‌ی کاملاً باز ايستاده بود و سيگار می‌کشيد. مقداری ازهمان کارت‌ها و پول‌های کاغذی هم در دستش بود. مثل بچه‌ی گمشده‌ای که پدرش را ديده‌ باشد به سمتش رفتم. _ فرشاد... با سوزشی که در زير گوشم حس شد، حرفم نيمه­‌کاره ماند. _ مگه نگفتم تو ماشين بمون؟ موسیقی قطع شد و سکوت سنگينی در محیط نشست. ‌•••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ رمانی که علاوه بر بیان آموزه‌های اخلاقی، غیر مستقیم آثار بدحجابی را در زندگی به تفسیر می‌کشاند و فلسفه حجاب را بیان می‌کند. رمان ۴۲۸صفحه‌ای ‌•••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ جهت اطلاع بیشتر و دریافت کد تخفیف وارد کانال شوید ╭┅─────────┅╮ 🌺 @yaddashthaye_damedasti ╰┅─────────┅╯
امشب نام برادر شهیدمون که ما توفیق پیدا کردیم براش یک فاتحه بخونیم و صلوات بفرستم، شهید 19 ساله لبنانی و بازیکن تیم فوتبال «العهد» این کشور، است که از خانواده بسیار ثروتمندی و از اهالی برج «قلاویه» واقع در جنوب لبنان بود که چشم بر تمامی لذت‌های دنیایی بست و راه شهادت را برگزید. او در پاسخ به درخواست دوستانش در خصوص ترک حزب الله لبنان و نرفتن به جبهه سوریه می‌گوید:« اگر حزب الله را رها کنیم، حسین (ع) را رها کرده ایم» آری!ایشان هم ستاره شد و رفت. کاش ماهم ستاره شویم ✅ شهید قاسم علی شمخه برای شادی روحش فاتحه و صلوات برادر! برای ما هم دعا کن 😔 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌹شب تون مهدوی🌹
ای جااانم😭😭 این روزا چقدر دلمون هواشو کرده... امشب نام برادر شهیدمون نه.... بهتر بگیم نام پدر شهیدمون که ما توفیق پیدا کردیم براشون یک فاتحه بخونیم و صلوات بفرستم، سردار دلها پدر مهربان مرد میدانی که وقتی بود کسی جرأت چپ نگاه کردن به کشورمون رو نداشت😭 چه برسه بخواد با شعار "زن، زندگی، آزادی" سند بردگی دختران این سرزمین رو با نیرنگ و حیله با دستان خودشون امضا کنه. کاش الان بود و قوت قلب دل رهبری بود... اما... به کوری دشمنان، هنوز دختران این سرزمین دلشان قرص به وجود حضرت پدر هست. ✅ شهید حاج قاسم سلیمیانی برای شادی روحشان فاتحه و صلوات پدر! برای ما هم دعا کن 😔 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌹شب تون مهدوی🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥پروژه کشته‌سازی در کامیاران نقش بر آب شد 🔹یکی از آشوب‌گران که صورت خود را پوشانده به سمت یکی از افراد حاضر در صحنه شلیک کرده و به راه خود ادامه می‌دهد. 🔹از نظری دیگر نیز فرد مذکور پس از اصابت گلوله کمی به عقب پرت میشود که نشان میدهد گلوله از جلو به وی شلیک شده نه از پشت سر که نیروهای نظامی حضور دارند. 🔹از خانواده ها تقاضا میشود از حضور اعضای خانواده خود در تجمعات برای حفظ جانشان و همچنین بازگشت آرامش به خیابان ها و دستگیری باسرعت‌تر عامل آشوب طلب جلوگیری کنند ✅کانال اخبار 20:30👇 http://eitaa.com/joinchat/1684144128C592f3e217d
‌•••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ برشی از رمان جذاب و آموزنده‌‌ی "برج... واحد۲۱۳" سراسر هیجان و کشمش ‌•••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ با شنیدن این حرف در را بست و به سمتم برگشت. رگه‌های قرمز چشمش نمايان شد. آرام­آرام به طرف من آمد. من هم آرام­آرام به عقب رفتم. _ چيه...؟ از چی ترسيدی که فرار کردی؟ او هم‌چنان می‌آمد و من هم‌چنان به عقب می­رفتم تا به ديوار پشت سرم خوردم و ايستادم. اما فرشاد همان‌طور جلو می‌آمد و نفس‌نفس می‌زد. نه می‌توانستم نگاهش کنم و نه می‌توانستم نگاهش نکنم. مخصوصاً وقتی صورتش را نزديک صورتم آورد. تندتند پلک زدم و از تيزی شیئی که زير گونه‌ام آمد، خودم را بالا کشيدم. به زور سعی داشتم آن را ببينم اما نشد. با هر فشارش سوزشی حس می‌کردم. _ زبون درآوردی واسه من. فشار را بيشتر کرد. نمی‌دانستم از درد مچم که بين دستانش فشرده می‌شد آخ بکشم يا از سوزشی که با فشار دوباره به آن تيزی حس کردم. _ تازگی‌ها خيلی فضول شدی! ببين چی می‌گم لعنتی... اگه ببينم باز توی کارم سرک کشيدی يا دنبال هر چی ديدی و شنيدی هستی... با همين چاقو زبونت رو می‌برم... فهميدی؟ با اشاره‌ی سرم، چاقو را برداشت و با همان چاقو دسته‌ای از موهایم را از جلوی صورتم به پشت سرم انداخت. نگاهم روی چاقو دويد. از همان چندکاره‌ها بود. ذره‌ای از خون صورتم روی نوک چاقو دیده می­شد. به چشمانش خيره شدم. ‌•••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ رمانی که علاوه بر بیان آموزه‌های اخلاقی، غیر مستقیم آثار بدحجابی را در زندگی به تفسیر می‌کشاند و فلسفه حجاب را بیان می‌کند. رمان ۴۲۸صفحه‌ای ‌•••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ جهت اطلاع بیشتر و دریافت کد تخفیف وارد کانال شوید ╭┅─────────┅╮ 🌺 @yaddashthaye_damedasti ╰┅─────────┅╯
‌•••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ برشی از رمان جذاب و آموزنده‌‌ی "برج... واحد۲۱۳" سراسر هیجان و کشمش ‌•••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈  از خنده‌ها و قهقهه‌هايی که در فضا سرريز شده بود احساس خفگی می‌کردم. آن فضای رنگ‌پاشی شده به نظرم تيره و تاريک می‌آمد. فرشاد بعد نوشيدنی سوم روی مبلی که کنارش بود ولو شد. عرق کل هیکلش را گرفته بود. سرش را به مبل تکيه داد. به سقف زل زد و بعد چشمانش را بست. با دستی که به بازويم خورد، برگشتم. ساسان با خنده دستی به شالم کشيد. _ اين‌جا... راحت... باش. خواست شالم را در بياورد که دستش را کنار زدم. موبايلم روی مبل کنار فرشاد افتاد. نفس‌هايم تند شد و لرز اندامم بيشتر. به فرشاد نگاه کردم. انگار با تمام بدی‌های او بازهم دلم به اميد حمايت نداشته‌اش خوش بود؛ به کمکش. اما او در لذت خودش غرق ‌بود. چند قدمی عقب رفتم. ساسان هم‌ به سمت من آمد. _ کجا... می‌ری... کارت... ندارم... رؤيا... همان‌طور که حرف می‌زد تلوتلو می‌خورد و چشمانش تاب می‌زد. چاره‌ای نداشتم جز فرار. دوان دوان به سمت در رفتم. هر قدمی که برمی‌داشتم به عقب نگاه می‌کردم. ساسان هنوز داشت دنبالم می‌آمد. يک آن به سينی دست مستخدم خوردم و نوشيدنی‌ها کف سينی ريخت. ‌•••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ رمانی که علاوه بر بیان آموزه‌های اخلاقی، غیر مستقیم آثار بدحجابی را در زندگی به تفسیر می‌کشاند و فلسفه حجاب را بیان می‌کند. رمان ۴۲۸صفحه‌ای ‌•••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ جهت اطلاع بیشتر و دریافت کد تخفیف وارد کانال شوید ╭┅─────────┅╮ 🌺 @yaddashthaye_damedasti ╰┅─────────┅╯
امشب نام برادر شهیدمون که ما توفیق پیدا کردیم براش یک فاتحه بخونیم و صلوات بفرستم، شهید دهه هفتادی بود که عاشق شهادت بود و خط قرمزش ولی فقیه. همه را توصیه و سفارش به اطاعت از ولی فقیه می‌نمود. و خود در سال ۹۶ در سوریه شربت شهادت نوشید. آری!ایشان هم ستاره شد و رفت. کاش ماهم ستاره شویم ✅ شهید حسین معز غلامی برای شادی روحش فاتحه و صلوات برادر! برای ما هم دعا کن 😔 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌹شب تون مهدوی🌹
هدایت شده از فاطمه اکبری
انا لله و انا الیه راجعون دیشب به من پیام دادند در مسجد محله‌ی ما مراسم وداع با پیکر شهید است. گمان کردم کسی از شهدای مفقود الاثر جنگ تحمیلی را برای تبرک به مسجد ما آورده‌اند. آخر در طی این سال‌ها عادت کرده‌ایم که هرازچند گاهی شهیدی بیاورند و ما تبرک بجوییم و دوباره استخوان‌هایی و پلاک‌هایی را به خاک بسپاریم تا شهید بعدی بیاید و تلنگری بزند و باز به خاکش بسپاریم و باز دیگری را بیاورند و بیاورند و بیاورند... دیشب وقتی به خیابان رفتم، در کوچه‌مان جایی برای ایستادن نبود. سرتاسر بلوارشهیدهنرور پر بود از مردم! مردم یعنی مرد و زن و کودک!عکس شهدا را نبش کوچه‌ی مسجد زده بودند. «شهید دانیال رضازاده و شهیدحسین زینال‌زاده» این شهدا آن‌گونه که من فکر می‌کردم استخوان‌ها و پلاک‌هایی قدیمی و خاک خورده نبودند! این‌ها دوستان پسرهای من بودند. این‌ها در همین مسجد با من نماز می‌خواندند و در همین کوچه‌ها قدم می‌زدند و شبها برای پاسداری از همین محله تا صبح در خیابان راه‌‌می‌رفتند. این‌ها پسرهای من بودند که برای این خاک رگ گردنشان را با قمه بریده بودند. درد تا مغز استخوانم می‌پیچد. من هر روز روی همین خاک پا می‌گذارم که خون شهید پاشیده و فرزندانم را از همین کوچه‌ای که پیکر آن‌ها بر زمین افتاده به مدرسه می‌برم و در همین آسمانی که روح این شهدا بر فراز آن ایستاده و مرا می‌نگرند نفس می‌کشم. سلام بر شهیدان همیشه زنده‌ تاریخ!
📸 مردم مشهد در محل شهادت دو مدافع امنیت شمع روشن کردند @Farsna •••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ کانال ╭┅─────────┅╮ 🌺 @yaddashthaye_damedasti ╰┅─────────┅╯ برای دوستان خودفورواردکنید🙏 •••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•