eitaa logo
یادداشتهای دم دستی یک مؤلف( فهیمه ایرجی )
227 دنبال‌کننده
531 عکس
243 ویدیو
23 فایل
این جا یادداشتهای دم دستی و گاه رمانهای درحال نگارش خانم #فهیمه_ایرجی است. @montaghem3376 🍃🌸🍃 کانال شخصی #مولف در تلگرام و ایتا @fahimehiraji وبلاگ نوشته های نقره ای( مولف)👇 http://fahimehiraji.blogfa.com ❌ نشر و کپی مطالب حرام و پیگرد قانونی دارد
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📙📘 (۵) 📗📕 برشی از رمان در حال تألیف و بدون ویرایش "عروسِ ابلیس" •••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ ادامه در ایران، مشهد، فروردین ۱۴۰۱ ژاییژ که با وضع فجیعی آدامس می‌جوید؛ انگار لاستیکی بود که با سماجت دندان‌های تیزش قصد له شدن داشت. من هم گاهی سرم توی گوشی بود و با گذر هرکفش از جلوی پاهایم، بالا می‌رفت و دوباره فرود می‌آمد. گاهی هم بدنبال پیداکردن دلیل برای نگاههای معناداری بودم که به‌ سرو وضع ما می‌شد؛ شاید فحش می‌دادند و یا برای شفا وعاقبت به خیری‌مان دعا می‌کردند. یک لحظه سردم شد، خیلی سرد. زیپ پالتوام را بستم ولی بی‌فایده بود. انگار سردی از سردی هوای فروردین‌ماه نبود! شالم را جلوتر کشیدم که گوشی ژاییژ زنگ خورد. روی بلندگو گذاشت. از سرو صدای چرخ و لاستیکی که از کنارمان رد می‌شدند، گوشم را نزدیک صورت ژاییژ بردم. _ پس شماها کجایین سحر؟ _ ما همین دور و برا... شما کجایین پیداتون نمی‌کنم؟ _ خب مشنگ! مگه قرارمون سرخیابون راهنمایی نبود؟ ما همون‌جایی‌ام دیگه. _ آهاااان راست می‌گی... وایستین اومدیم. ژاییژ غرزنان گوشی را قطع کرد. _ وااای من گیر چی اُسکولایی افتادم. چشم غره‌ای به او کردم. _ منو که داخل اونا نکردی؟ _ تووو؟! ولت کنن از اینا بدتری. _ من ن ن ن؟! خیلی نامردی. ژاییژ با پوزخندی آدامسش را باد کرد و ترکاند. نگاهش را به مغازه‌های اطراف داد. _ راست می‌گم دیگه... یه کاری رو اومدیم با هم شروع کنیم مدام بهونه آوردی. نفس عمیقی کشیدم و دوباره سرم را توی گوشی کردم. _ خب... نشد دیگه... این شایان با هرکاری راه بیاد با کار کردن من و تو مخالفه... منم که _ بی‌عرضه‌ای دیگه عزیزم... بی‌عرضه‌ای. چشمانم توی چشمانش گرد شد! ژاییژ تن صدایش را پایین‌تر آورد. _ جلوش وایستا... تا کی می‌خوای تو خونه فقط بشوری و بسابی و نرده‌بان این و اون باشی تا از روت برن بالا و یه عده جلوشون خم و راست شن بگن آقا... رییس... از اداهایی که در می‌آورد خنده‌ام گرفت. _ حالا نوبت اوناست که نرده‌بان شن تو بری بالا و رشد کنی. _ اما... آخه _ سلاااام ما اومدیم. با آمدن ویدا و سحر حرفم نیمه‌کاره ماند. ادامه دارد.... ❌نشر بدون ذکرمنبع و نام‌ نویسنده = پیگرد قانونی ❌ کپی ممنوع •••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ ╭┅─────────┅╮ 🌺 @yaddashthaye_damedasti ╰┅─────────┅╯ •••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
📝🔶کدام سرما ، برای بدن مفید و کدام سرما ،مضر است؟ (این موضوع را در سه عبارت می پردازیم ) ✅عبارت اول 💯این سوال را مولایمان حضرت امام علی علیه‌السلام در نهج البلاغه جواب فرمودند: 💯✨ايشان مى فرمايند: 🍁 «از سرما در آغاز پاييز بپرهيزيد و در آخرش كه نزديك بهار است از سرما استقبال كنيد، ⁉️👌زيرا در بدن ها همان مى كند كه با درختان انجام مى دهد؛ آغازش مى سوزاند و آخرش مى روياند و برگ مى آورد». 👨‍🚒بدن انسان ها نيز جزئى از اين طبيعت و متأثر از آن است؛ 🍂سرماى خشك پاييز، بدن ها را ضعيف و آماده بيمارى ها مى كند 👈، بنابراين بايد خود را پوشانيد و از آن دور داشت؛ ☘ اما سرماى ملايمِ آغاز بهار بعد از فصل زمستان كه آميخته با حرارت كم و رطوبت بسيار است 🍃به انسان نشاط و نيرو مى دهد و مايه نموّ و رشد بدن مى گردد، 👌 👌از اين رو باید به استقبال آن رفت. ✅عبارت دوم 💯🌼فرمایشی است از پیامبر رحمت صلی الله علیه وآله 🌳 (سرماى بهار را غنيمت بشمريد كه با بدن هاى شما همان مى كند كه با درختان مى كند 🌼و از سرماى پاييز بپرهيزيد كه با بدن هاى شما همان انجام مى دهد كه با درختان انجام مى دهد 🎤🎵شاعر نيز در اين زمينه مى گويد: گفت پيغمبر(صلى الله عليه وآله) به اصحاب كبار * تن مپوشانيد از باد بهار 🌴چون كه با جان شما آن مى كند * در بهاران با درختان مى كند. •••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ ╭┅─────────┅╮ 🌺 @yaddashthaye_damedasti ╰┅─────────┅╯ •••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
16.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
. 🔴صحبت های عجیب حسن آقا میری در مورد اسرائیل 🔹پاسخ و نقد کوبنده به این آدمی که ادعای محقق دینی بودن داره رو ببینید 🙏انتشار بدید رفقا🙏 |بیـکـران👇 ♾️ @bikarran ♾️ @yaddashthaye_damedasti
📙📘 (۶) 📗📕 برشی از رمان در حال تألیف و بدون ویرایش "عروسِ ابلیس" •••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ ادامه در ایران، مشهد، فروردین ۱۴۰۱ _ سلاااام ما اومدیم. با آمدن ویدا و سحر حرفم نیمه‌کاره ماند. _ سلام و کوفت... سلام و درد... شادی کو؟ _ شادی عشقش زنگ زد رفت... حالا چرا مگسی می‌شی؟! _ آخه مگه قرارمون این‌جا نبود؟ _ والا به اون دختره‌ی عاشق گفتی که اصلا هوش و حواس نداره. با صدای بوق تیز و خشک موتوری که یکهو انداخت داخل پیاده‌رو سمت ما، هر چهارنفرمان جیغ بنفشی کشیدیم. _ هوووی الاااغ... دو پسر جوان که روی ترک موتور بودند با قهقه‌‌ای در جواب ژاییژ صدای الاغ درآوردند و دور شدند. نفسم را راست کردم. _ وااای ژاییژ! برو خداروشکر کن اینا هم مثل خودت بودن... وگرنه از خجالت حرفت در میومدن. ژاییژ قرمز شد. _ خب راست می‌گه دیگه... چندبار گفتیم برو یک کم بشین توی کلاس ادب... تا این بد حرف زدن از سرت بره بیرون... از آخر اگه کار دست‌مون نداد! _ سحر تو ببند... _ بیا... باز بهش برخو روی حرف ویدا پریدم. _ بی‌خیال بابا این ژاییژ که درست بشو نیست... حداقل کارمون رو انجام بدیم بریم، داره هوا سردتر می‌شه. ژاییژ با غیظ آدامسش را تف کرد روی سنگ‌فرش‌های پیاده رو. وقتی دید همه‌ی نگاه‌ها منتظر اوست، خودش را زد به کوچه علی چپ. هرچند... حرف حساب جواب نداره! _ حالا چی شد؟ تونستین فیلم بگیرین؟ سحر با ذوق زد روی شانه ژاییژ. _ آره بابا معرکه بود... دمت گرم... خیلی خوب نقش بازی کردی. _ کو ببینم؟ همان‌جا فیلم را نگاه کردیم تا چیزی کم نداشته باشد. _ عالیه... بفرست تا منم براشون بفرستم. جلوتر که رفتیم مثل قحطی زده‌ها اشاره‌ای به مغازه ساندویچ سرد صدف کردم و گفتم: وااای انگار قندم افتاد... نه این‌که ترسیده بودم... چطوره عصرانه یک ساندویچ بزنیم بر بدن؟ _ باشه... پس همه مهمون تو... در ضمن باید بگی اومدیم زودتر افطار کنیم. ویدا این را گفت و با سحر خندید. _ نه بابا غلط کردم... مارو با این جماعت در ننداز. با حرفم هرسه نفرمان خندیدیم. ژاییژ که کلا حواسش به ما نبود. کله‌ی مبارکش توی گوشی بود و به گمانم داشت کار ارسال نمایش چهارشنبه‌های سفید را انجام می‌داد. ادامه دارد.... ❌نشر بدون ذکرمنبع و نام‌ نویسنده = پیگرد قانونی ❌ کپی ممنوع •••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ ╭┅─────────┅╮ 🌺 @yaddashthaye_damedasti ╰┅─────────┅╯ •••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
📙📘 (۶) 📗📕 برشی از رمان در حال تألیف و بدون ویرایش "عروسِ ابلیس" •••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ ادامه در ایران، مشهد، فروردین ۱۴۰۱ ●○● _ نه روسری... نه توسری... نه به حجاب اجباری. _ نه روسری... نه توسری... نه به حجاب اجباری. این شعار را چندباری بلند تکرار کردم. روسری‌ قرمزم همچنان توی دستم بود و موهایم در سرعت باد رقص می‌خورد. پیشانی‌ام از سرما سوزن سوزن شد. لحظه‌ای دستم را پایین آوردم. خودم را پشت پالتوی ژاییژمخفی کردم و دوباره با هیجان دستم را بالا گرفتم. این‌بار کمی شجاع‌تر شده بودم و دستم نمی‌لرزید. اما باز هم یک شال قهوه‌ای دور گردنم پیچانده بودم که نمی‌دانم چرا! شاید وجودش به من امنیت می‌داد. شاید هم از ترس ماموران بود که بتوانم در موقع اضطرار از آن استفاده کنم و جانم را بخرم. آخر من هنوز آرزو داشتم و دوست نداشتم بقیه‌ی عمرم را پشت میله‌های زندان بگذرانم آن هم به جرمِ... _ چرا لال شدی... دِ بگو دیگه... با حرف ژاییژ به خودم آمدم. آب دهانم را قورت دادم و دوباره با او هم‌صدا شدم. _ نه روسری... نه توسری... نه به حجاب اجباری. _ نه روسری... نه توسری... نه به حجاب اجباری. برخی ماشین‌ها برایمان بوق می‌زدند و برخی فحش حواله‌مان می‌کردند. ژاییژ هم که دوربین موبایلش را زوم کرده بود روی این و آن، فیلم می‌گرفت و گاهی هم حرف‌هایی را بلغور می‌کرد. _ مصی جون... ما دخترا، انقلابی راه خواهیم انداخت تا از این همه ذلت و خاری رها شویم... نه به حجاب اجبارررری. جمله آخر را چنان محکم گفت که گوشم سوت کشید. _ سام... بزن کنار کافیه. _ چیییییی؟ _ می‌گم بزن کناااار... کافیهههه. پرده‌ی گوشم چندباری لرزید تا بالأخره سام فهمید که باید موتور را نگهدارد. واقعاً که این خواهر و برادر کپ هم بودند. از ترک موتور پیاده که شدم، ژاییژ هم پیاده شد. زیپ کاپشنم را باز کردم و گره شال قهوه‌ای را شل. _ خب دیگه... من برم. _ باشه... اما مهمونی فردا یادت نره. از نگاه‌های برخی عابرین چندشم شد. شال را روی سرم انداختم و گفتم: نه... بعیده بتونم بیام... راستش این چند روز خیلی بیرون بودم شایان صداش دراومده. نمی‌‌خوام بهونه دستش بدم. ژاییژ روسری توی دستش را روی شانه‌ انداخت. _ همه‌اش تقصیر خودته دیگه... خیلی بهش رو دادی. این را گفت و دوباره سوار موتور شد. _ لازمه که بهت یه وقت مشاوره بدم... یاد نداری زندگی کردن رو. ابروهایم را بالا دادم. _ اهاااان یعنی تو بلدی الاااان...! _ پس چی... حالا بعداً می‌بینمت مفصل حرف می‌زنیم... حرکت کن سام. روسری‌اش از روی شانه برداشت و داخل کیف چپاند. کلاه پالتوی نارنجی‌اش را روی سرش کشید و با تک گازی که سام داد، رفت. ادامه دارد.... ❌نشر بدون ذکرمنبع و نام‌ نویسنده = پیگرد قانونی ❌ کپی ممنوع •••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ ╭┅─────────┅╮ 🌺 @yaddashthaye_damedasti ╰┅─────────┅╯ •••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
◾️◾️◾️◾️ اونقدر صحنه‌های حمله ی غیرانسانی به بیمارستان غزه دردناک بود که نمیتونم هیچ پیامی بگذارم فقط میتونم با گریه بگم اللهم... عجل لولیک الفرج خدایا... خودت دیگه فرج آقا رو برسون ◾️◾️◾️◾️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
◼◼◼◼◼◼ گاهی برعکس می‌شود وقتی به زور دنبال راهی می‌گردی که دلت را آرام کنی اما تا پلک باز می‌شود کالسکه می‌بینی و نوزاد، کودک می‌بینی و لبخند یک مادر. صدای جغجغه می‌شنوی و کفش‌های سوتی... و باز دلت دوباره آوار می‌شود آه غزه... آه... ◼◼◼◼◼◼
📙📘 (۷) 📗📕 برشی از رمان در حال تألیف و بدون ویرایش "عروسِ ابلیس" •••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ ادامه در ایران، مشهد، فروردین ۱۴۰۱ هنوز پایم به خانه نرسیده، ژاییژ فیلم را با هشتک دوربینِ ما_سلاحِ ما استوری کرده بود. نمی‌دانم کی وقت داشت برای مصی هم بفرستد که در پیچ‌اش حدود ۱۶۴۲ بازدید خورده بود و ۵۰۰لایک! خسته ولو شدم روی مبل. نگاهم به سمت ساعت خزید؛ از ۱۶ رد شده بود. صدای قار رو قور شکمم بلند شد. یک بیسکوبیت از داخل ظرف روی میز وسط پذیرایی برداشتم. در حالی که با دندان‌هایم بی‌رحمانه می‌جویدم به شایان زنگ زدم. _ الو... سلام. _ سلام... کجایی؟ _ یه جايی... خب در مغازم دیگه. چشم و ابرویم را تابی دادم و گفتم: امروز بیرون بودم، خسته‌ام. افطار نداری. یه سطل شله یا حلیم بخر بیار. صدای نفس‌هایش بلند شد. _ خب... یه خانم محترم... وقتی بیرون کار داره... اول یک غذایی درست می‌کنه بعد میره... که شوهرش چند روز پشت سرهم از غذای گرم خونه محروم نشه... نه؟ یاد حرف ژاییژ افتادم که به همسرش پشت تلفن می‌گفت. من هم ناخودآگاه تکرار کردم. _ ببین غذا درست کردن وظیفه‌ی من نیست... حال داشتم درست می‌کنم حال نداشتم نمی‌کنم. خیلی مشکل داری می‌تونی طلاقم بدی فهمیدی؟ _ مهدیاااا! خوبی؟! فکر کنم واقعاً خسته شدی و مغزت تو سرما یخ بسته... باشه یک چیزی می‌گیرم... خداحافظ. گوشی که قطع شد لرز دستان من هم آرام‌ گرفت. اما... این چی بود که گفتم؟! لحظه‌ای لبانم را جویدم. ته بیسکوبیت را داخل دهان گذاشتم و از جا بلند شدم. چند وقتی بود که خواسته یا ناخواسته حرف‌های ژاییژ از زبانم بیرون می‌زد که نمی‌دانستم کدامش درست است کدامش نادرست. ولی خب... برخی از حرف‌هایش را باید قاب گرفت و به دیوار زد. واقعاً یعنی چی که ما خانم‌ها مدام باید بشوریم و بسابیم و کارهای تکراری و کسل کننده انجام دهیم؟ صدای پیامک افکارم را پاره کرد. گوشی را برداشتم و داخل اتاق خواب روی تخت دراز کشیدم. تمام بدنم روی موتور مچاله شده بود. پتو را تا چانه بالا کشیدم و پیام را باز کردم، ژاییژ بود. _ سعی کن فردا رو بپیچونی بیای مهمونی... شادی سفارش مخصوص کردت. اوه... اگر شادی هم هست که نمی‌شد نرفت. سریع روی صفحه گوشی انگشتانم دوید. _ باشه... سعی می‌کنم. همین‌طور هم شد؛ یعنی کلی تلاش با چاشنی غر و اخم و تخم تحویل شایان خان دادم تا حرفم به کرسی نشست. ادامه دارد.... ❌نشر بدون ذکرمنبع و نام‌ نویسنده = پیگرد قانونی ❌ کپی ممنوع •••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ ╭┅─────────┅╮ 🌺 @yaddashthaye_damedasti ╰┅─────────┅╯ •••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
📙📘 (۸) 📗📕 برشی از رمان در حال تألیف و بدون ویرایش "عروسِ ابلیس" •••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ ادامه در ایران، مشهد، فروردین ۱۴۰۱ حتی زودتر از ژاییژ و شادی به مهمانی رسیدم. _ اووو... ببین کی این‌جاست شادی! همون که نمی‌خواست بیاد زودتر از ما رسیده... نه بابا خوشم اومد. از روی مبل بلند شدم و به آن‌ها دست دادم. _ بله... این ماییم دیگه. شادی کنارم آمد. دستم را کشید و همزمان با نشستنش، مرا کنار خودش روی مبل نشاند. _ بشین خانوم دکتر ببینُم. موهای اتو شده‌اش را به یک طرف انداخت. گوشی‌اش را به حالت میکروفن جلوی دهانش گرفت. _ مِشه مُو رِ راهنمایی کُنِن که چطور به ای موفقیت رسیدِن؟! تا خواست گوشی را به سمت دهان من بگیرد که دستش را دادم پایین. _ جلوی اینو بگیرین که باز نمکدون شد. _ شادی... بس کن... امروز وقت شوخی‌ نیست. با لحن جدی ژاییژ، شادی خودش را مرتب کرد و دست به سینه شد. صورت گرد گندم گونش را به یک طرف چرخاند و لبان باریکش را غنچه کرد. _ بیاین دخترا ببینم چکار کردین. با حرف ژاییژ، ویدا که در حال فضولی لای لباس‌های دوخته شده‌ی مشتریان مادر سحر بود، با جستی نشست. سحر هم سینی ملامین قهوه را بعد از دور دادن، روی میز گذاشت. عروسک خرس کوچکی که یادگار پدر خدابیامرزش بود را از روی مبل برداشت، داخل بغلش گرفت و نشست. _ خب بگین ببینم چند نفر رو تونستید با خودتون هم صدا کنید؟ شادی با ذوقی پرید جلو. _ مُو شیش نِفر. _ چیییی‌‌... فقط شش نفر؟! شادی با حرف ژاییژ ذوقش خوابید. دوباره به مبل تکیه داد و دست به سینه شد. آرام زیر لب گفت: البته... به اونا هم سپردُم که... هر کدوم چند نِفری رِ با خودشان همراه کنن دِیه. ژاییژ پفی کشید. لبان پروتز کرده‌اش لرزید. رو به ویدا و سحر کرد. _ شماها چی؟ ویدا و سحر نگاهی به هم انداختند و با مِن مِن گفتند: _ والا من... چهار نفر. _ منم... سه نفر. حالا ژاییژ بود که مثل وارفته‌ها توی مبل فرو رفت. _ وااای... دیوونه‌ها... داره دیر می‌شه... دیگه فرصتی نداریم. آرام خم شدم و یک موز نارس از داخل دیس وسط میز برداشتم. _ اوووه... کو حالا تا ۲۱ تیر... پوستش کردم و یک گاز زدم. _ خب الاااغ... چشم به هم می‌زنی می‌گذره... بعد باس دو دستی بزنیم تو سرمون و زیر بار زور و ظلم این رژیم بریم. با حرفش جویدنم متوقف شد و موز توی دهانم بی‌حرکت ماند. قیافه‌ام توی هم رفت. _ خیلی خوب بابا از دهنم پرید... حالا چه آبغوره‌ می‌گیره واسه ما. شادی دستش را روی شانه‌ام انداخت. با دست دیگرش بقیه‌ی موز را توی دهانم فرو کرد. _ بخور عزیزُم... نادونی کِرد یه چیزی گُف. _ عههه... باز پررو شد. _ بابا بی‌خیال... یکم دنس بریم؟ سحر این را که گفت، با هیجان کنترل را برداشت. با گذاشتن آهنگ، شادی را هم بلند کرد و مشغول شدند. خود من هم توانسته بودم فقط روی ده نفر کار کنم که آن هم تنها وعده‌ی همکاری شنیدم. نمی‌دانم این زنان سرزمینم چه برسرشان آمده! انگار طلسم شده بودند تا خفت بکشند. شاید هم می‌ترسیدند. اما ما نسل دهه هشتادی مگر دیگر طلسم و حرف‌های پوسیده‌ی قدیم را می‌پسندیدیم؟ ادامه دارد.... ❌نشر بدون ذکرمنبع و نام‌ نویسنده = پیگرد قانونی ❌ کپی ممنوع •••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ ╭┅─────────┅╮ 🌺 @yaddashthaye_damedasti ╰┅─────────┅╯ •••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈