eitaa logo
یادداشت‌های‌خط‌خورده
131 دنبال‌کننده
91 عکس
4 ویدیو
1 فایل
عشق اقیانوس آرامی که می‌گفتی نبود.. قایقم را در مسیر آب‌شار انداختی.. ⁦✒️⁩این‌جا من از خیلی چیزها خواهم نوشت.. بیش‌تر از کتاب، داستان، رمان، فرهنگ و فکر! ⁦ @s_sajad
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از امین
. به فروش می‌رسد... . کاش کسی کار های مرا می‌خرید. به چندرغازی هم شده، می‌خرید و از نا‌ کجا، کمی بیکارگی برایم می‌آورد‌. باور کنید حاضرم همه را بفروشم. می‌گویند اهداف آدمی کار های او را سامان می‌دهد. اهداف...رسالت ها...عجب راهزنانی! . دلم می‌خواهد تمام رسالت های ساختگی را بدهم به نمکی سر کوچه‌مان. جایش چند تا پلاستیک زباله بگیرم. باید زباله‌دان ها را دم دست گذاشت. هشیاری چیز خوبی‌ست. اهداف همیشه در کمین‌اند. در کمینِ رهایی، زندگی، حضور. . [درست است که رسالت ها آدمی را آزاد می‌کنند اما از رسالت ها، باید آزاد شد گاهی]
دیروز و امروز نیم ساعت به اذان قرار شد با کلاس های چهارم و پنجم و ششم جلسه داشته باشم. چند روز ذهنم درگیر بود که برایشان چه بگویم؟! عاقبت دلم را به دریا زدم. جلسه که شروع شد برای این که یخ خودم و بچه ها وابرود و زودی گرم شویم، گفتم از صف آخر، هرکس فقط شغلی را که برای آینده اش در نظر گرفته و دوست دارد بگوید. خلبان تویش نبود. اما حدود ۸۵ درصدشان پزشکی و جراح و دندان‌پزشک و..؛ تک و توکی بازی‌گر و فضانورد و آرایش‌گر باستان شناس و یکی دوتا هم گفتند می‌خواهند معلم شوند. بعد من شروع کردم. گفتم که من هم می‌خواستم معلم شوم. بعد ترش یک‌بار که رفتم بیمارستان و ایستگاه پرستاری را برای بار اول دیدم گفتم من پزشک می‌شوم. بعد تر مثل خبرنگار ها توی خانه دنبال خبر بودم. پیش عمویم که دام‌پزشک بود هم رفتم برای امتحان کردن دام‌پزشکی. بعدش از فسیل شناسی و زمین شناسی گفتم و قول دادم امروز که میروم یک فسیل هم ببرم تا حرفم را باور کنند. از خوانندگی و بازیگری هم برایشان گفتم. از وقتی دانش آموز بودم و مسئول انجمن و مدیر! از وقتی که کلاس چهارم رفتم داستان تولد امام اول را نوشتم و مثل کتاب چاپ شده اسمم را روی جلدش به عنوان تصویرگر و نویسنده نوشتم، درشت و سیاه! گفتم آن‌قدر دوست داشتم راننده شوم که دست هایم را جلو تر از صورتم بالا میگرفتم مثل آینه اتوبوس تویش نگاه می‌کردم و از اتاق بیرون می‌آمدم. ادامه⬇️
گفتم کلاس پنجم با یک گروه شیش هفت نفره، توی مسجد محله‌مان فیلم ساختم. فیلم عاشورا را. همه اش یازده دقیقه بود ولی فکر میکردم ساختن فیلم عاشورا فقط ایده من است و تا حالا کسی نساخته، آن‌هم با گوشی سونی‌اریکسون که پایه فیلم‌برداری اش یک آجر بود. تدوین‌گر هم بوده ام. خلاصه هر چه می‌خواستم بشوم و مزه اش کرده بودم در بچه‌گی را برایشان گفتم. تمام که شد یکی شان با خنده گفت ولی آخوند شدی؛ همه خندیدیم. می‌خواستم از ضرورت دین برایشان بگویم. گفتم دین آمده قانون به ما بدهد که راحت تر دندان‌پزشک و آرایش‌گر و معلم شد. گفتم برای ما اشتباه گفته اند که دین آمده بهشت و جهنم را به ما بدهد.. گفتم دین آمده توی هرکاری که می‌خواهید انجام دهید و به هر هدفی که برسید کمک‌تان کند تا راحت تر برسید.. امروز فسیل بردم برایشان. ریختند دور من. کلی سوال می‌کردند. پیامبر خدا را دیده؟! عزرائیل ترسناک است؟! شما چند سال دارید؟! و... جلسه اول و دوم تمام شد. امروز کلی فکر کردم به این که ما چقدر حرف نگفته داریم.. چقدر بد می‌شد اگر من بنا می‌کردم به احکام گفتن و مطلب آماده کردن. 💁‍♂
. درباره ، و . . چخوف به یکی از نویسندگان مشتاق گفت «اگر در فصل اول بگویی یک تفنگ به دیوار آویزان است، در فصل دو یا سه باید بدون تردید یک تیر از آن شلیک شود.» این توصیه مشهوری است و بارها به شکل های گوناگون تکرار شده. اما باید دو نکته را_که در این نکته تجمیع شده‌اند_ از هم جدا کرد: اول این که صرف وجود یک تفنگ باعث ایجاد این انتظار می‌شود که از آن تفنگ باید استفاده شود و دوم این که نویسنده باید این انتطار را برآورده سازد. نکته اول کاملا درست است اما دومی به نظر می‌رسد قانونی ماشینی و قالبی باشد. اگر نخواهیم در حق چخوف کم‌لطفی کنیم، شاید منظورش این بوده که نویسنده ها باید فقط عناصری را در داستان‌هایشان بیاورند که به تأثیر کلی آن اثر کمک می‌کنند «هرچیزی را که ارتباط مستقیم با قصه ندارد، باید بی رودربایستی دور ریخت!». اما شاید بتوان راه های متعددی را تصور کرد که در فصل اول به تفنگی اشاره بشود اما هیچ‌وقت از آن تیری شلیک نشود و هیچ خللی هم در داستان پیش نیاید. مثلا ممکن است نزاعی طولانی در بگیرد و در پایان معلوم شود آن تفنگ فشنگ ندارد، یا بعد از این که قاتل بالقوه بارها با تفنگ تهدید به شلیک می‌کند، در نهایت آن را از پنجره بیرون بیندازد، یا شاید موقع شلیک یک پرچم کوچک از توی لوله اش بیرون بیاید که رویش نوشته °بنگ!° ، یا شاید معلوم شود یک تفنگ شکلاتی است و زن و شوهر بعد از قهر و آشتی آن را بخورند. پس ما بی‌شک انتظار شلیک کردن را داریم، چون می‌دانیم تفنگ برای شلیک کردن است. اما روایت ممکن است با کمک روش های مختلفی پیش برود، نه تنها با کمک تأخیر در شلیک (یعنی تعلیق)، بلکه با عقیم گذاشتن انتظارات (یعنی غافل‌گیری). سواد روایت، اچ.پورتر.ابوت فصل پنجم، صفحه ۱۲۰ @yaddashthaykhatkhorde 🪴
حتی جنگ هم عادی و روزمره می‌شود. نهاالراضی
دلم می‌خواهد یک روز صبح مثل سوپر‌من ها بیدار شوم، بیایم ایتا، توی قسمت °مدیر°، را باز کنم، و کلی از این‌ور و آن‌ور ذهنم بنویسم و پستش کنم.. از چیستی ادبیات روایی.. از جستار.. از نویسنده‌های جستار.. از شعر و از کتاب و از کافی‌میکس شبانه.. از کتاب اچ‌پورتر‌ ابوت که واقعا شاه‌کار است!! ولی نمیرسم.. البته قرار است برسم! حتما حتما.. 😊🪴
این‌جا یک چادر است. چادر یک مرد ترکمن و یک زن ترکمن؛ نام مرد هست، گالان و نام زن سولماز؛ گالان اوجا سرور دلاوران و شجاع ترین مرد ترکمن از قبیله یموت است. سولماز اوچی مرد ترین زن صحرا، شکارچی‌ای که مثل ندارد، دختر آق‌اویلر[کد‌خدا] قبیله گوکلان؛ درست‌ترش این که این این تصویر یکی از سکانس های فیلم °آتش‌بدون‌دود° است که از روی کتابی با همین عنوان، نوشته نادر‌خان ابراهیمی اقتباس و ساخته شده است. کارگردانش هم خود نادر خان است. قضیه ساختن فیلم را هم بعد‌ها در ابوالمشاغل _اگر درست در ذهنم باشد_ گفته؛ اگر نبود حتمن توی ابن‌مشغله آورده!! ...
کتاب °آتش‌بدون‌دود° هفت جلد است. که حالا در سه مجلد چاپ می‌شود.. جلد اول سه تا داستان دارد: گالان و سولماز درخت‌ مقدس اتحاد بزرگ داستان اول دو‌روز پیش تمام‌شد. خواندمش؛ بعد از مدت ها که میخواستم شروعش کنم. کتاب پر است از اسم‌های جالب. ریتم نسبتن تندی دارد. شخصیت‌های فراوان. شخصیت پردازی فوق العاده عمیق. صحنه‌پردازی های دراماتیک و جذاب و بکر و بدیع؛ و پایان‌بندی عالی.. دیالوگ‌ها آن‌قدر زیباست که گاهی دو صفحه دیالوگ یک شخصیت خواننده را اصلا از متن خسته‌ نمی‌کند. و نکته بسیار مهم این که زبان‌دانی نویسنده، به هیچ‌وجه به رخ خواننده کشیده نمی‌شود. هرچند قدرت قلم و ظهور و بروز این قدرت در متن کاملا مشهود و مشخص است.
نادر، زمانی را در ترکمن صحرا زند‌ه‌گی می‌کرده. داستان از تجربه زیسته نادر خیلی وام‌ گرفته. نادر توی کتاب از عشق ترکمنی حرف می‌زند. از کینه ترکمنی؛ از غیرت یک سوار تفنگ‌ به دست، از وفا و رفاقت و یک‌دنده‌گی؛ داستان خیلی تعلیق دارد. کنار همه این‌ها بسیار سخت خوان است برای کسی که نادر نخوانده! ولی، به رفتن توی اعماق ترکمن صحرا و زندگی کنار این همه شخصیت می‌ارزد.
امشب بعد از خواندن قسمت زیادی از کتاب دوم، درخت مقدس، فقط از سر فضولی، رفتم تا آخرین کیلو‌متر کتاب هفتم؛ لب پایان آتش بدون دود.. و حیفم آمد این خلوص نادر را با مخاطبم شریک نشوم.. و البته لذت خواندن واژه واژه یادداشت نادر ابراهیمی را.. بدون تکلف و رسمی بازی های سرسری همیشه‌گی‌ام، تقدیم با احترام: 🪴
سکوت، بی‌صدایی نیست؛ هماهنگی کامل صداها در راه باوراندن بی‌صدایی‌ست..
کتاب دوم دیشب تمام شد، من حالا، تازه کتاب سوم را شروع کرده‌ام.. چه لذتی دارد..
۳۰صفحه آخر
خلص و تمت!
☺️ آخیش روحم آزاد شد.. این حالم که فرو‌کش فرمود.. کتاب بعدی که شروع شد، از کلی می‌نویسم.. احتمالا امشب من خواب آلنی‌اوجا را می‌بینم، خواب اینچه‌برون، خواب جنگل وسط صحرا..
امروز ۴۱ صفحه از کتاب ششم را خوانده ام؛ مجلد سوم از صبح کنار کتاب های دیگر روی میز من است. کتاب های اول تا سوم را خیلی با سرعت خواندم. کتاب چهارم هم خوب تمام شد اما کتاب پنجم خورد به امتحان و منبر و فاطمیه و جلسه و جزوه و تدریس و خلاصه که پوستم کنده شد تا تمامش کنم. ولی خط به خط کتاب را با عشقی وصف‌ناپذیر نی‌خواندم. به یک نتیجه هم رسیدم. من فعلا آدم نوشتن از نیستم!! قرار گذاشتم از وقتی کتاب چهارم را دست گرفتم، از بنویسم. اما حدود یک‌ماهی است دستم به نوشتن نمی‌رفت. |یادداشت‌ها| را که باز می‌کردم، میدیدم قرار گذاشته ام که از کتاب بنویسم. و هربار چون نمی‌نوشتم بیرون می‌رفتم. ☁️☁️☁️
اگر اعتقادی نداشتم به این که نوشتن، ما را به هم نزدیک و نزدیک‌تر می‌کند و آن‌گونه رابطه‌ای میان ما بوجود می‌آورد که در شکل یافتن زندگی آینده‌ی ما موثر است، و ایمانی نداشتم به این‌که زبانم، زبان گروه بزرگی از افراد ملت من است، با اطمینان می‌گویم که به همان کار حیاب‌داری بانک، یا میرزایی بازار قناعت می‌کردم، یا می‌رفتم روی یک تکه زمین کار می‌کردمو با وجدان به ظاهر آسوده به ساختن یک زندگی کاملا شخصی احمقانه رضا می‌دادم... و هنوز هم اگر روزی به چنان نتیجه‌ای برسم و بدانم که با نوشتن، کاری به سود همه‌گان از پیش نخواهم برد، بی‌شک باز می‌گردم؛ چرا که نوشتن _برای من_ چیزی جز درد نبوده است. نادر‌ابراهیمی ۴۷/۲/۲۳
کاش می‌شد فکرم را برایت بفرستم، که یک روز تمام پر از تو بوده است. نامه کامو به ماریا
البته ما دو‌نفر، هیچ‌کدوممون اهل دود نیستیم.. پ.ن: من اگه دود بهم بخوره حنجره‌ام میگرخه؛ 🙄 پ.ن بعدی: میشه گفت من خیلی بامرامم؟! با دو درصد شارژ زدم به ضبط؟! البته میدونم خدای اعتماد به نفسم😶🤕🪴
هرگز به آن‌قدری که می‌پری قانع نباش. هرگز نگو که بیش‌تر از این ممکن نیست، دائم از خودت عبور کن.