eitaa logo
یادداشت‌های‌خط‌خورده
130 دنبال‌کننده
91 عکس
4 ویدیو
1 فایل
قایق‌ راندن است، خواندن و نوشتن، بر رودخانه‌ای که آبشاری در انتظار اوست... ⁦✒️⁩این‌جا من از خیلی چیزها خواهم نوشت.. بیش‌تر از کتاب، داستان، رمان، فرهنگ و فکر! ⁦ @s_sajad
مشاهده در ایتا
دانلود
یادداشت‌های‌خط‌خورده
رضای امیرخانی، توی سیاهه صدتایی رمانِ قدیمش که مربوط است به سالها پیش، درباره جنگ‌و‌صلح جناب تالستوی
تورگنیف که خود با تالستوی روابط گرمی ندارد، پس از انتقاد از سبک نگارش و گریزهای فلسفی او اعتراف می‌کند، که جنگ‌وصلح اثری عظیم است و حتی از فلوبر نقل می‌کند که پس از خواندن کتاب از فرط هیجان و ستایش فریاد می‌زده است. صاحب‌نظر دیگری به نام بوگودین می‌گوید: اگر پوشکین زنده بود چه شادمان می‌شد. اما تالستوی خود به سرعت از کتاب و بحث‌های پیرامون آن روی می‌گرداند و باردیگر در املاک خود پناه می‌جوید. شهرت اما او را رها نمی‌کند و ده سال بعد °آناکارنینا°یش با موفقیتی مشابه روبه‌رو می‌شود. تالستوی پس از انتشار آناکارنینا هنوز سر آن دارد که به دنباله جنگ‌وصلح بازگردد و به داستان دسامبریست‌ها بپردازد، ولی پس از این که بارها فصل اول آن را می‌نویسد، یک‌باره رهایش می‌کند؛ گفته می‌شود که جنگ‌وصلح را حتی به قدر کفایت هم پرداخته نمی‌داند، و راستی این است که جنگ‌وصلح را غولی یغور توصیف کرده‌اند که نه وحدتی در آن پیداست و نه به درستی در یکی از انواع ادبی می‌گنجد.‌ اما در عین حال یکی از شاه‌کار‌های بزرگ ادب جهانی است و راز نبوغ تالستوی در همین است. [از مقدمه کتاب..] 🪴 یادداشت‌های‌خط‌خورده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سیاهه صدتایی رمان.pdf
428.3K
این پی‌دی‌اف، عینن همان متن رضای امیرخانی‌ست در سرلوحه‌ها؛ چون همه چیز برای من باید پرینت شده وتمیز باشد، من این‌طورش کرده‌ام... متن و توضیحات دقیقن همان است... پ.ن: توی به‌خوان یک سیاهه دیگر داده‌اند؛ همین اخیر. قبلن البته معتقد بودندکسی که این صدتا را بخواند مجتهد است و صدتایی بعدی را خودش انتخاب می‌کند. 🗓
. لحظاتی نگاه به سقف ایتا را باز می‌کنم. به خواندن هرنو و چیمه و حرف‌کتاب و... مشغولم که یادم می‌افتد دو شب پیش نشستم و روی کاغذ سفیدی نوشتم "برای سلما..." و خواستم اولین نامه پدر دختریم را برای آب‌نباتِ سی‌ و دو روزه خانه‌مان بنویسم، که وقتی دوسه صفحه سیاه شد، رفت توی سطل آشغال. دراز می‌کشم و مبهوت مثل خیلی اوقات، مردمک کوک میزنم به صفحه سفیدِ بزرگ و بدون کلمه‌ی خانه‌مان که بالای سرمان است. فکر می‌کنم به حرف‌هایی که توی گوشم مانده. به این که نوشتن برای من جدی نیست. فکر می‌کنم به این که جدی بودن چه‌شکلی است؟ فکر می‌کنم به این که چرا مرداد ماه امسال، بعد از کلی تلاش برای این که عادت کنم کتاب را طوری دست بگیرم که تا تمام نشده زمین گذاشته نشود، رفتم پاتوق و حالا باید این‌طور بگویم که دوماه تقریبا اتلاف عمر داشتم! و بعدش بومب و همه‌چیز کن‌فیکون شد. اتلاف عمر اصلن می‌توان اسمش را گذاشت؟ فکر می‌کنم به این که حالا که چهار ماه است به زور، یک فسقل کتاب را تمام کرده‌ام چرا دیگر نمی‌شود خواند و نوشت؟! فکر می‌کنم همه‌چیز، یعنی همه‌چیزِ اشتباهِ این چند ماه، از کتاب‌فروش شدن من شروع شد. آن‌هم چه کتاب‌فروش بودنی!! [به‌جای خودش البته حتمن خواهم نوشت؛] خودم را دلداری می‌دهم، که نه، این‌طور‌ها هم نیست، مشغله‌ات زیاد بوده، مسئولیتت زیاد شده... وسط این حرف‌ها پرسه می‌زنم که باز همان صدای تکراری، تکرار می‌شود: نوشتن برایت جدی نیست! می‌خواهم بنویسم این جمله‌ی متلاشی‌گر را از چه‌کسی و کجا و چه‌موقع شنیدم که یادم می‌آید من تحمل شنیدن بعضی عکس‌العمل‌ها را ندارم، پس درواقع جرأت نوشتن و مردانگی تحریرش را ندارم، تا نوشته شود. می‌دانم ازاین‌جا من صادقانه نمی‌نویسم و متن حاصله، ارزشی ندارد. می‌دانم شروع تمام این احوالات و این چالش نونفس هم سر همین یک‌ جمله کذایی بوده! و من آگاهانه اراده کردم که فقط و فقط به خودم ثابت کنم برای من جدی هست نوشتن یا نه؛ و اصلا به خاطر همین یک واکنشی که حالا البته اعتراف می‌کنم عجولانه و حساب‌نشده بوده، یک حرکت دیگر تا کیش و مات مانده بود. برنمی‌گردم عقب تا اصلاح کنم: همین یک واکنشی که کتاب‌فروش شدنِ من بود!!! و باز می‌خواهم ولی نمی‌توانم توضیح ندهم که ضمن آگاهی از این که کیفیت مضحک و شدیدن خنده‌آور و مزاح‌آور کتاب‌فروختن یا کار در یک کتاب‌فروشی، چه‌قدر می‌تواند در زایش این چالش مهم باشد، این وضعیت را پذیرفتم؛ من این مسخره‌گی را قبل از رفتن به کتاب‌فروشی محبوبِ چندین ساله از زنده‌گی‌ام که به جرأت می‌توانم گفت زنده‌گی را تحت تأثیر داشته، قبول کردم و رفتم. و دوباره نمی‌توانم توضیح ندهم که من کاملن به این اصلِ عقلایی واقف بوده‌ام که لااقل،کتاب‌فروشی باید در محل و معبری باشد، که هر چند ساعت یک نفر رد شود، و یا اگر مثل ما در پارکینگِ ‌خانه‌ی کسی توی بن‌بستِ یک کوچه، ته یک خیابانِ فرعیِ پرت، بساط کتاب چیده‌ایم، دست‌کم، باید تابلویی باشد که مخاطب جدی کتاب، ته یک خیابان فرعی، بپیچد توی کوچه‌ای و بعد از مجموع سه‌چهارتا درِ همیشه بسته‌ی خانه‌های انتهای‌بن‌بستِ آن کوچه، که دیوار به دیوار هم است، بفهمد زنگ کدام خانه را باید بزند تا نتیجتن در پارکینگ آن با -شاید نهایتن- پنج‌هزار جلد کتاب که کل سرمایه کتاب‌فروشی است و عناوین تکراری بسیار زیادی دارد، روبه‌رو شود. همین کتاب‌فروشیِ بی‌تابلوی انتهای بن‌بستِ کوچه‌ی ته‌خیابانِ فرعی، البته وقتی که طبقه اول پاساژِ بزرگی در ابتدای خیابان شلوغی هم بود، تعداد کتاب‌های آن و عناوینش همین بود و بل کم‌تر اما کلی صفا داشت که وقتی جا‌به‌جا شد صفایش تراشیده شد، اما تهش ماند؛ بی‌درنگ من حاضر بودم توی پارکینگِ عمومیِ خانه‌ی چندطبقه مرد بزرگ‌واری، کتاب‌فروش باشم، و جایی بأیستم که در این دنیای بد، جایی است خوب؛ هرچند در طول دوماه، تعداد کتاب‌هایی که من با عشق و بهت فراوان از خریداری مشتری، ذوق کردم و فروختم، ده تا نشد. نقطه ویرگول؛ من این را به مثلن کارمند جایی در قد و قواره شهر کتاب شدن، صدبار ترجیح می‌دادم. و این همه حرف که این‌ها فقط سر سوزنی است از آن را، حالا می‌توانم به‌راحتی بگویم، نه آن روز‌هایی که توی کتاب‌فروشی بودم؛ آن روز‌ها اولین کسی که نمی‌گذاشت ادعایی به‌این رنگارنگی کنم خودم بودم که می‌گفتم توهم است و فانتزی بازی‌های نوقلم‌هایی که در زمانه ما، کافه‌نشینی می‌‌کنند… 🧶 یادداشت‌های‌خط‌خورده ادامه👇🏻
یادداشت‌های‌خط‌خورده
. لحظاتی نگاه به سقف ایتا را باز می‌کنم. به خواندن هرنو و چیمه و حرف‌کتاب و... مشغولم که یادم می‌اف
. این‌ها را من جدیت می‌پندارم. بسیار اندیشیدن، بسیار خواندن و بسیار نوشتن؛ من این کتاب‌فروشی را انتخاب کردم تا بسیار بخوانم و بیندیشم و بنویسم، حال آن که اینْ ‌هرسه در من تا مرز خشک‌شدنِ کامل رفت... اگر فراری شدم، دنبال حیاتِ نوشتن جدی‌ام بودم. این‌جا با این تقریر آرام می‌شوم. چشم از کاغذ سفیدِ بالای سرمان برمی‌دارم و می‌نشینم. نگاه‌ می‌کنم به قفسه‌ی کتاب‌ها و میز و دیواری که چندتا کاغذِ بریده‌ی کتاب روی آن چسبیده و... یادِ شیرینِ نادر ابراهیمی می‌افتم: خسته شدن حق است، خسته‌ماندن نه! یاد نامه‌ی پدر دختری می‌افتم، قشنگ است که بنویسم ته دلم آرزو می‌کنم این لحظات شگرف و این احوالات نصیب دخترکم شود، اما هیچ آرزویی برای شاعر یا نویسنده شدن دخترم ندارم. در عوض من مثل خیلی از باباها و مامان‌هایی که نهایت حرف مشترک و دیالوگ بین آن‌ها سلام و احول‌پرسی روزمره‌ی تکراریِ خسته‌کننده‌ی مشهور و مقبول است، نیستم و فارغ از جذابیت و مسئله بودنش، کلی حرف دارم که به‌جای خزعبلات نامه‌قبل می‌توان نوشت، و صادقانه‌تر نوشت و بی‌تکلف‌تر، تا ارزش تحفه آیدش باز؛ درآخر اما هنوز صدایی در اعماقْ نهیب‌زنان، جُبن‌ْ می‌پاشد و این گرد نامرئی هر روز، هر ساعت، و شاید هر لحظه بر من بیش‌تر سنگینی می‌کند... 🧶 یادداشت‌های‌خط‌خورده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یادداشت‌های‌خط‌خورده
. لحظاتی نگاه به سقف ایتا را باز می‌کنم. به خواندن هرنو و چیمه و حرف‌کتاب و... مشغولم که یادم می‌اف
. واقعیت آن است که من خودم این متن را اصلن دوست ندارم، راستش این هیچ‌نتوانسته چیزی را که می‌خواستم توضیح دهم گویا باشد؛ اما اولن من حوصله نوشتن دوباره نداشتم، و ثانین خیلی شدید احساس نیاز به نوشتن یک توبه‌نامه داشتم، و برائت از گذشته! این دومی حاصل شد و…