eitaa logo
یادداشت‌های‌خط‌خورده
131 دنبال‌کننده
91 عکس
4 ویدیو
1 فایل
عشق اقیانوس آرامی که می‌گفتی نبود.. قایقم را در مسیر آب‌شار انداختی.. ⁦✒️⁩این‌جا من از خیلی چیزها خواهم نوشت.. بیش‌تر از کتاب، داستان، رمان، فرهنگ و فکر! ⁦ @s_sajad
مشاهده در ایتا
دانلود
🖋 چرا سوژه های مذهبی ابدن نمی‌گیرند؟ خیلی وقت پیش می‌خواستم بنویسمش. قرعه نوشتنش امروز خورد. می‌شد‌ همین‌جا پستش کنم. اما در ویرگول خواندن به نظرم بهتر بود.. 📌لینک مستقیم برای مطالعه در ویرگول https://vrgl.ir/krjiK @yaddashthaykhatkhorde
این‌جا مسجد ماست. من ظهر ها این‌جا نماز می‌خوانم. از اول تیرماه؛ مسجد با صفایی است. به‌نام مادر است؛ مسجد الزهراء. نمازگزاران خیلی خوبی هم دارد. پیرمردی که در تصویر می‌بینید مسجد را باز می‌کند. کلیددار است. این پسر بچه هم که اسمش محمد است و کلاس چهارم می‌رود امسال، مکبر است. دو تا در دارد مسجد؛ یکی از کوچه و آن یکی از خیابان؛ عادت دارم زود تر از اذان بیایم. پیش آمده کسی استخاره بخواهد یا سوالی داشته باشد یا.. تا خود اذان و نماز پا توی محراب نمی‌گذارم. این کنار می‌نشینم. راه می‌روم. قرآن جیبی‌ام را ورق می‌زنم و مطلبی را که قرار است مثل هر روز بعد از نماز برای‌شان بگویم، یک‌بار مرور می‌کنم. هر روز خیلی کوتاه حرف می‌زنم. اگر مناسبی باشد در مورد مناسبتش، نباشد، در مورد ؛ ترجمه می‌گویم و مفاهیم. بنا دارم مفصل برایشان وقت بگذارم. حتی شده علوم قرآن و تاریخ بگویم می‌گویم. شده حتی گفته ام‌. البته گاهی، بعضی از جاهایش را گفته ام. جای استاد نخعی و جوان خالی. بعد از نماز یکی یکی با همه سلام و علیک می‌کنم و قبول باشد می‌گویم. خیلی تحویل می‌گیرند. سراغ می‌گیرم از نوجوانی که دیروز نیامده و امروز باز آمده. می‌خندم و می‌گویم دیروز دلم برای اذان گفتنت تنگ شد. انگار یخش وابرود.دورم را می‌گیرند به درد دل کردن. گوش بودن خیلی مهم است. پیامبرمان، که درود خدا بر خودش و خاندانش، گوش بوده اند.. همه این صمیمیت و وظیفه از من شاید چهل دقیقه وقت بگیرد. توی همین نزدیکی شش تا مسجد هست که تعطیل است. امام‌جماعت ندارد. حیف از بعضی فرصت ها.. @yaddashthaykhatkhorde 🪴
نسیم صبح سعادت بدان نشان که تو دانی گذر به کوی فلان کن در آن زمان که تو دانی تو پیک خلوت رازی و دیده بر سر راهت به مردمی نه به فرمان چنان بران که تو دانی بگو که جان عزیزم ز دست رفت خدا را ز لعل روح فزایش ببخش آن که تو دانی من این حروف نوشتم چنان که غیر ندانست تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی خیال تیغ تو با ما حدیث تشنه و آب است اسیر خویش گرفتی بکش چنان که تو دانی امید در کمر زرکشت چگونه ببندم دقیقه‌ایست نگارا در آن میان که تو دانی یکیست ترکی و تازی در این معامله حافظ حدیث عشق بیان کن بدان زبان که تو دانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مشاری العفاسی، قاری وهابی بسیار خوش صدایی است که من ساعت های زیادی از عمرم را با صدای ناز لطیف‌ش سر کرده ام. آل عمرانش را گوش می‌دهم قشنگ مستم. تواشیح های ناب دارد. چند تای معروفش، سال‌هاست، جزء آن دسته موزیک هایی است که هیچ‌وقت از گوشی‌ام پاک نشده. °طلع البدر° اش که دروصف پیامبر گرامی اسلام |ص| است. °اضفیت علی الحسن العبقا| هم همین‌طور.. حالا این صدای ناب، برای اولین بار، برای مولای جهان، امیر المومنین خوانده. یک وهابی را با امیر المومنین چه‌کار؟ حالا منم و صدای منحصر به فرد مشاری و وصف فضیلت های مولا.. شما هم لذت ببرید..
شازده کوچولویی که من دیدم! من خیلی خیالاتی هستم. البته اگر بشود اسمش را گذاشت خیالات.. نمیدانم. اصلا بگذارید یک نمونه‌کوچک‌ش را که داغ داغ است بیاورم. چند ثانیه بعد از تایپ عنوان این متن، یک‌دفعه یادم افتاد صدای تک بوق کتری برقی حدود بیست دقیقه پیش آمده بود و من که غرق حرف زدن با جناب شخصیت داستانی در ذهنم بودم، آب‌جوش و چایی و هل را حواله بعد تر دادم. بعد یک‌هو پریدم که ای وای چایی و رفتم آشپزخانه و بیاییم. وقت هایی که تنها باشم کل خانه یک چراغ روشن دارد و قوری کلی چایی. حالا تا بروم چایی بگذارم و بیاییم مابقی متن را بنویسم، کلی هم با دوسنت‌اگزوپری سر ماجرای شازده کوچولو حرف زدم. توی ذهنم؛ البته! شما هم فکر می‌کنید من خیالاتی هستم؟ شاید. اصلش می‌خواستم از شازده کوچولو بنویسم. شازده کوچولوی ذهن من، به بزک شده‌گی این عکس هایی که گوگل داردشان، نیست. ساده تر است. اما شالش زمخت و خشک است. عین دم روباه و عین همان عکس های گوگل. چمن هایی که توی ذهنم سبز می‌شود، هرجا که پا می‌گذارند، بلند و شاه‌انه نیست. کوتاه تر است. ولی کمی سبز تر. این شازده کوچولو، اول‌ها همین بود که گفتم. با روباه توی پس‌کوچه های ذهنم قدم می‌زدند. بیش‌تر هم شب‌ها؛ نمی‌دانم چند بار شاهکار اگزوپری را خوانده ام. یک کتاب دیگر هم دارد. زمین انسان ها. دوستش دارد، اما نه به اندازه شاهکارش. من عمیقن، از بن جان، معتقدم، نویسنده یک جا در ادبیات حق دارد مستقیم حرف بزند. بدون هیچ پرده ای. کاملن ظاهر و نمایان و واضح و پرخون و پر رنگ؛ در تقدیم کردن کتاب. کوتاه اما مهم؛ من اگر جای اگزوپری بودم، در تقدیم کردن کتاب خیلی فکر می‌کردم. همیشه با اگزوپری این دعوا را خواهم داشت که تقدیم کردنت بد بوده. چرا ننوشتی:«تقدیم به شازده کوچولو هایی که هر روز ده‌تاشان به ما سلام می‌کنند»؟ چرا مستقیم به گل سرخ خودت تقدیم نکردی تا حتی اگر هیچ‌وقت هم ندید تو ثابت کرده باشی سر دوست‌داشتنت مانده ای؟! حیف فرصتی که از دست دادی؛ دعوایم که با شازده تمام می‌شود، به حرف های خودم فکر می‌کنم. به این که اگزوپری گفته، به بچه‌ها، که کتاب را به پدر و مادر ها تقدیم کنند! و ناگهان، یک دانگ با صدای بم پر؛ ناقوس بزرگ |چرا|ی ذهنم تکان می‌خورد.‌. واقعن آیا ما همه آن شخصیت هایی هستیم که اگزوپری نیاورده؟! ما جای کدامیم؟! گل؟ شازده‌کوچولو؟ یا روباهی که همه دوست داشتن هایش را داد به کسی و آن کس، گمش کرد و روباه هرچه گشت، پیدایشان نکرد؟! بر می‌گردم سمت شازده کوچولوی ذهنم. سمت تصویری که از اولین خوانش کتاب تا حالا قاب شده به دیوار |خوانده‌ام| های ذهنم. قابی است حالا که زمان قیمتی اش کرده و گاه‌گداری دستمالی می‌کشم رویش تا زنده بماند و تازه شود. قابی که غروب است، شالی که زرد است، مثل پاییز؛ گوش هایی که تیز است و نارنجی؛ چمن لطیف سبز؛ هیکل پسر بچه‌ای که کنار روباهی نشسته و پشتش به من است.. توی همین گیر و دار وسط خنکای ذهنم نشسته‌ام که یاد شازده کوچولوهایی می‌افتم که کنار بعضی‌هاشان زندگی کرده ام. یاد شازده کوچولویی که چند روز پیش تولدش بود. و با تأخیر تبریک‌ گفتم. این شازده کوچولو ها را خیلی دارم. بچه‌هایی که وسط وانفسای زندگی و گرداب روزمرگی، یک‌بار دیگر آرزو می‌کنم بیش‌تر و زودتر هم‌دیگر را ملاقات کنیم و یک‌دل سیر بنشینم پای حضور جان‌دار پر خلوص‌شان؛ و باز یاد شازده کوچولویی که من دیدم. شازده ای که سفینه‌اش خراب شد و هیچ‌وقت برنگشت به سیاره‌اش تا گل سرخش را دوباره ببیند. بعد به خودم ‌میگویم چطور است یک زنگی بزنم و سراغی بگیرم از شازده‌مان! بعد تر به پیامکی رضا می‌دهم و سعی می‌کنم عین آدم هایی که اگزوپری گفته کتاب را تقدیم‌شان کنید، نباشم.. ای وای چایی ام! @yaddashthaykhatkhorde 🪴
چند سال پیش، یک خبر ترس‌ناک همه دنیای ما آدم کوچولو ها را تکان داد.. خبری که خیلی از ما را لمس کرد. و خیلی های دیگر از ما را با خودش برد؛ برای همیشه؛ خبری که روی صورت همه، ماسک نشاند، نعمت دیدن پدر‌بزرگ و مادربزرگ ها را گرفت، بین هزارتا شاگرد و استاد و رفیق و معشوق و هم‌کار و.. فاصله انداخت. همه آن دو سالی_حداقل_ که روی صورت‌هایمان ماسک بود، هربار محرم می‌شد یا فاطمیه‌ می‌آمد، از بن جان مثل مرغ پر و بال کنده می‌شدیم. از این که یادمان می‌آمد بار های قبل، با چه لذتی پیراهن مشکی تن میکردیم؛ با چه شوقی جوراب سفید نو و شلوار اتو کشیده می‌پوشیدیم. احتمالا تسبیحی یا شال عزایی یا..؛ عطر ملکول زده، با قدم های آهسته راهی می‌شدیم برویم هیئت. آن‌جا کنار هزارتا عاشق دیگر جامان نشود و عرق بریزیم و بعد از کلی سینه زدن و نفس کشیدن توی فضای مرطوب خیمه ها، وقتی پرژکتور ها خاموش می‌شود و هوا کم کم خنک‌تر، شام نذری هیئت به دست، برگردیم توی خلوت خانه؛ خانه ای که اول محرم، بابا هامان یادمان دادند سر درش پرچم و کتیبه بزنیم، که ″این هانه عزادار حسین است.″ حالا آن خبر مهیب پر سر و صولت، گذاشته و رفته! حالا‌تر حتی، ما می‌توانیم کنار خیلی های دیگر هر شب برویم تا دم در سفینه حسین علیه السلام. حالا به قول شاعر ها، فصل وصل است. حالا، هیچ خبری، علت حسرت خوردمان نیست. راستی مادرش هر شب دم دربه مهمان ها خوش آمد می‌گوید. رفتید پای سفینه ارباب دعا یادتان نرود. 🖤🖤 @yaddashthaykhatkhorde 🪴
قرار است کتاب سوم حلقه ششم را شروع کنیم. قول داده ام اگر این دو کتاب آخر را هم کم‌کاری کردم و عقب افتادم، جریمه شوم و حلقه بعد کنار بچه‌ها نباشم. این هایکو مثل همان شروع ترم هاست که قصد می‌کنیم با همیشه فرق کند و مثلا خیال می‌کنیم خشت اول را باید صاف کرد که صاف تا ثریا برود. من امیدوارم که فقط برود! @yaddashthaykhatkhorde
علی‌رغم این که می‌گویند بد می‌نویسم، حالا مجبورم دم تشکیلات کاغذی کنار دستم بگذارم. تایپ و مانیتور و ورد مرحله آخر است. تایپ و بازنویسی! حدودی هم می‌دانم مثلا چند تا از این صفحه ها می‌شود ۵۰۰ کلمه! و باید چند تا بنویسم.. مهم این است که در این خود‌نویس باز شود و روی کاغذ سر بخورد. الحمدلله اشتغالات محرم و مسجد که کم شد تمرکز هم خوش‌رکاب‌تر شده.. @yaddashthaykhatkhorde 🪴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲۰۸۴ تا ورد سهم امروز بوده. این یعنی انگار این متن برایم مهم است! ۵۸۹ کلمه دیروز، هشتصد و نمی‌دانم چند تا هم دو‌سه روز پیش.. ان شاء الله که به سرانجام برسد؛ هیچ خستگی ندارد. عشق که پشت کاری باشد آدم بی‌نهایت می‌شود. @yaddashthaykhatkhorde 🪴
من و محمدرضا سال۹۴ با هم آشنا شدیم. اولین فعالیت مشترک‌مان تدارکات‌چی بودن اتوبوس قم و جمکران بود. اردوی دانش‌آموزی اتحادیه شهر اصفهان.. بعد تر ها توی اتحادیه کارگروه قرآن و عترت داشتیم. محمدرضا همیشه می‌خندید. خوش‌اخلاق ترین فرد جمع بود. برعکس من که موقع کار خیلی جیغ و داد می‌کردم و غر می‌زدم، یک‌بار هم یادم نیست غر زده باشد. یک‌بار! توی جمع مرا ″سید جان″ صدا می‌کرد. خودمانی‌تر که می‌شدیم می‌گفت سجاد. من و امیرحسین طائریان، علی صفایی، محمدیوسف ایزدی همیشه هم تیم بودیم. چقدر من قرآن خواندم و محمدرضا سیستم را تنظیم می‌کرد. یک‌شب دعوتم کرد برای مراسم‌شان بروم تلاوت؛ موقع خداحافظی یک پاکت داد بهم. اخم کردم که این حرفا را ما با هم نداریم. می‌گفت مال حضرت زهراست، ببخش اگر کم است. پاکت را بوسیدم. گفتم پاکتش را نگه می‌دارم. هرچه داخلش بود، خرج جلسه کن. با خجالت و کلی اصرار من قبول کرد. انگار مبلغ حدود پنجاه تومن بود. آن کمی که می‌گفت آن‌قدر برکت داشت که تا برسم حجره ۴ برابرش را بهم دادند. توی پاکت! هنوز پاکتش را دارم. خیلی وقت پیش با هم حرف زدیم. یادم نیست آخرین باری که هم دیگر را آغوش گرفتیم کجا بوده.. ظهری از مسجدآمده بودم که امیرحسین زنگ زد. تا زنگ خورد انگار یک چیزی شده باشد، نگران شدم. گفت یک چیزی می‌گوید که شاید ناراحت شوم. گفت محمدرضا در راه برگشت از اردو جهادی پر‌کشیده.. مثل یخ وا رفتم. صدایش داشت بغض می‌کرد. گفت خودش محمدرضا را به فلان جا معرفی کرده بوده.. یکی دوتا از بچه‌ها هم زنگ زدند و پرسیدند راست است؟! هرکس امروز از محمدرضا حرف می‌زند، بغض می‌گوید چه پسر خوبی بود.. 😭
دیروز استوری گذاشته بود: به پایان آمد این دفتر حکایت هم چنان باقی است.. 😭😭😭 پایان دفتر محمدرضا خیلی خوب تمام شد.. عاقبت بخیر شد😭
خیلی پشیمانم که چرا استوری دیروزش را که دیدم، وقتی به دلم افتاد سراغی بگیرم، نگرفتم.. کاش یک‌بار دیگر می‌شد وعده کنیم با هم.. 😭😭
مراسم تشییع پیکر مطهر شهید محمدرضا احمدی فردا پنج‌شنبه، ۲۶مرداد ساعت۸:۳۰ صبح از مسجد رکن الملک به سمت گلستان شهدای اصفهان.. رفیقم هست. اگر بیایید منت روی سر من گذاشته‌اید.. 🖤
محمدرضا جان، وقتی دانش آموز بودیم، وقتی توی اتحادیه بودیم، من همیشه توی تیمم یک برگ برنده داشتم که رو کنم. یک نفر که هرکاری روی زمین مانده بود می‌آمد بالای سرش و جمعش می‌کرد. با لبخند؛ بعد هم که کار تمام می‌شد، دستم را می‌گذاشتم روی شانه‌اش و فشار می‌دادم که دمت گرم. آن‌قدر پای کار بود و عاشقانه و بدون ادعا کار می‌کرد که همیشه توی رفقای غیر اتحادیه‌ایم فخر می‌فروختم که من رفیقی دارم، آن همه پای کار که اگر بگویم این‌جا کار هست، توی هر استانی باشد خودش را می‌رساند. بلند شو محمدرضا.. ببین دور و برت را.. بلند شو محمدرضا جان.. بلند شو و یک‌بار دیگر بگذار مثل بچه‌گی ها بگویم حرف من را گوش داد.. قول می‌دهم بعدش هرچه تو گفتی این‌بار من گوش کنم.. بلند شو عزیز دلم.. بلند شو محمدرضا.. بخدا ما طاقت نداریم. رفیقت امروز بعد از تو خیلی ضجه می‌زد. به خاطر رفبقت بلند شو.. بلند شو نوکری ارباب را بکنیم.. هنوز مجالس روضه‌اش برپاست.. بلند شو برای‌مان بخوان محمدرضا.. من طاقت دوریت را ندارم.. 😭😭😭
بلکه زنده‌ای، و نزد پروردگارت، روزی ‌گیرنده‌ای.. 🖤
چرا ادبیات؟ |اپیزود۱|.mp3
13.43M
°ماریو بارگاس یوسا° یک کتاب طلایی درجه یک دارد، |چرا ادبیات؟| من بخش اول این کتاب را هزار بار خوانده ام.. با ترجمه آقای عبد‌الله کوثری.. انتشارات لوح‌فکر این کتاب یک جستار است! و یک شاهکار ادبی.. این شما و این اپیزود اول فصل اول کتاب.. @yaddashthaykhatkhorde 🪴
آدم خوش‌بخت است وقتی رفیق این شکلی دارد.. نیست؟! ❤️
قصه‌ها از کجا می‌آیند؟! رضای امیرخانی می‌گوید بیست سال است، ناهارش را خیلی دیر می‌خورد. چون بهترین زمان نوشتنش قبل از ناهار است. امیرخانی از یکی از دوستان نویسنده‌اش هم نقل می‌کند که وقتی خانه ای کوچک داشت و سر و صدای بچه‌ها اجازه نمی‌داد تمرکز کند، روی وان حمام خانه اش نئوپانی می‌گذاشته و مینوشته! بعد تر که اوضاعش بهتر شده دفتری اجاره کرده اما باز نئوپانی گرفته و انداخته روی میزش تا بتواند بنویسد! نقل است که تولستوی هم روی پتو های سبز و ضمخت سربازی می‌نوشته! بعد ها فقط توانسته روی همان پتو ها بنویسد. آلبرکامو روی میز می‌نشسته و به دیوار عکس داستایوفسکی را میزده و تحت تأثیر او می‌نوشته! و هزارتا نسخه وطنی و غیر وطنی دیگر! قهوه، چندتا کتاب قطور، یک خودنویس و تعدادی ورق کاغذ، یک کتاب‌خانه بزرگ و یک صندلی مادر بزرگ و گاهی هم سیگاری یا...، فقط و فقط تصور فانتزی از فرایند نوشتن نویسنده است! پ.ن: عنوان، نام یک کتاب است از آقای اصغر عبد اللهی؛ و البت که کتاب °قصه ها از کجا می‌آیند° هم کتاب خوبی است برای بر و بچ دست به قلم.. @yaddashthaykhatkhorde 🪴