eitaa logo
یادداشت خوانی
116 دنبال‌کننده
11 عکس
0 ویدیو
4 فایل
✔️مجالی برای مطالعه 🍃متن کامل یادداشت تحلیلگران را اینجا بخوانید. 🍃 انتشار هر محتوایی، به معنای تأیید نیست‌‌‌. ⛔️ این کانال را به هر خواننده ای پیشنهاد ندهید.
مشاهده در ایتا
دانلود
راز جذبه مواضع انقلابی علامه حسن زاده چیست؟! مهدی جهان تیغی برای چون منی که نه از علم دین، فلسفه، عرفان، فقه، نجوم، ریاضیات قدیم، طب، ادبیات، علم های خاص و... اندک چیزی سررشته ندارم، نوشتن از قدر و منزلت و توصیف علامه حسن زاده آملی ظلمی بزرگ به ایشان است؛ اما علامه حسن زاده برای بسیاری از هم نسل های ما جذبه ای خاص بود برای انقلابی شدن، اخلاقی تر شدن، علاقه مند به طلبه دین شدن، مطیع ولایت فقیه شدن، نگاه اسطوره ای داشتن به علامه طباطبایی ها، پیدا کردن گوش و قلبی برای شنیدن سخنان عارفانه و ... غیره بوده است. اینکه یک فرد به صورت نادر در رشته های متعدد در اوج باشد برای اهل علم و غیر علم همواره محل شگفتی و تحسین است ولی علامه حسن زاده از آن دست علمایی بود که لازم نبود حتما فلسفه بدانی تا فیلسوفش بپنداری، لازم نبود عرفان نظری خوانده باشی تا عارفش بدانی، لازم نبود تا حتی درون حجره های طلبگی زندگی کرده باشی تا عالمش بدانی. فقط عقول جامعه نبود که ایشان را علامه ذوالفنون می دانست بلکه قلوب جامعه نیز به صورت شهودی ناخواسته، ایشان را عالمی خاص و بزرگ می دانست. این در حالیست که علامه حسن زاده سالها دور از هیاهوهای معمول زندگی کرد و نه تنها افراد کمی از اندرونی زندگی و خلوت هایش خبر داشتند بلکه کسانی زیادی هم در این سالها آنچنان از بیرونی خانه اش و فعالیت هایش خبر نداشتند. اما بر خلاف قواعد خبری و رسانه ای نیازی به سخن گفتن و سخنرانی کردن نداشت تا تایید بشود، نیازی به حضور در فضای مجازی نداشت تا شناخته شود، نیازی به مشاور رسانه ای نداشت تا برای برجسته سازی اش سناریو رسانه ای تنظیم کند و یا در فضای مجازی از او محافظت کند؛ نیازی حتی به شاگرد و مرید نداشت تا ابهت علمی اش بیشتر شناخته شود، اساسا نیازی به دیده شدن نداشت! این دست علما را رسانه ها بزرگ نمی کنند، کانال های خبری زنده نگه‌شان نمی دارند، توییتری‌ها برایشان کاریزما درست نمی کنند، باید بپذیرییم این افراد را اراده‌ها و تقدیرهای دیگری همواره در اوج نگه می دارد، علامه طباطبایی ها چگونه چهار دهه خوشنام ترین علمای ایران شده اند؟! حساب و کتاب این اسطوره ها را باید جدای از معادلات فهم موضوع سلبریتی ها و قواعد تبلیغاتی دانست! نه اینکه امروزه سلبریتی دینی نداشته باشیم، بلکه خوب هم داریم! ولی جنس جاذبه این دست از بزرگان دینی، جنس رسانه، تبلیغات، سلبریتی بازی و ... نیست. بزرگان می گویند، این بی نیازی از تایید مردم و رسانه و آن نیازمندی که در مناجات های علامه نوشته شده، تضادهای ظاهری است که جاذبه های باطنی در قلوب مذهبی جامعه درست می کند. ضمن اینکه از این دست علما در هر دوره ای از تاریخ آمده اند و برای همیشه به عنوان ستارگانی نادر باقی می مانند و همچنانکه امثال شیخ مفیدها، علامه مجلسی ها با وجود گذشت قرن ها همواره برای طلاب اسطوره باید باقی بمانند. این یک واقعیت تاریخی است که برخی بزرگان دینی سالیان طولانی برای نسل های جوان منبع تولید جاذبه های دینی، اخلاقی، عرفانی و علمی باقی می مانند. به این جذبه های مقدس باید احترام ویژه گذاشت و نیاز هست تا به چگونگی شکل گیری این جذبه ها در جامعه فکر کرد. خوبست ما مدعیان فعالیت رسانه ای، سیاسی و فرهنگی جبهه انقلاب درباره علامه حسن زاده اینگونه نیز بیاندیشیم چه ویژگی های باید یک فرد داشته باشد تا برخی جملاتش تا سالها تبدیل به فرقانی برای جبهه حق و انقلاب اسلامی شود؟! چگونه یک فرد به ظاهر دورتر از مواضع سیاسی و محافل روزمره انقلابی می تواند بزرگترین پشتوانه ها برای ولایت فقیه باشد؟! چگونه کمیت پرتکرار مواضع انقلابی و سیاسی ما به اندازه مواضع کم تکرار مواضع علامه حسن زاده اثر ندارد؟ ساده ترین پاسخ شاید این باشد که برای موثر بودن برای انقلاب علاوه بر مهارت های خاص علمی، زبانی و سیاست ورزی، باید قلوبی عارفانه و باطنی پاک و راست شبیه علامه حسن زاده ها داشت.
«قلندر و قلعه» داستان تراژیک تفکر فلسفی ما محمد زارع شیرین کندی، پژوهشگر فلسفه «قلندر و قلعه» را ورق می‌زدم، نگاه می‌کردم و قصد مطالعه آن را نداشتم اما نثر زنده، نیکو، شیوا، روان و جذاب استاد دکتر یحیی یثربی تا آخرین صفحه مرا با خود برد. نویسنده تمام ذوق و قریحه ادبی و دانش فلسفی‌اش را به‌کار بسته تا متنی جاندار و زیبا و اثربخش در پیش چشم خواننده بگذارد. قلندر و قلعه در نوع خود اثری است نو و برجسته و فاخر و محصول خلاقیت و همت. در این متن، فصاحت و بلاغت کاملا هویداست. یثربی این کتاب را ادیبانه و شاعرانه نوشته است. (جهت اطلاع عرض می‌کنم که یثربی شعر هم می‌گوید.) سرآغاز هر بخش و قطعه از کتاب، به اقتضای مقام و موضوع سخن، با اشعار نغزی از شاعران دوره‌های مختلف آراسته شده است. کتاب، درواقع وصف حال فلسفی و عرفانی شهاب‌الدین‌یحیی سهروردی و تغییرات و تحولات و سوانح حیات آفاقی و انفسی او از زمان طفولیت تا شهادتش است. در تذکره‌ها از سهروردی عمدتا با عنوان «شیخ شهید»، «شهید راه حقیقت» و «سقراطی دیگر» یاد می‌شود، اگرچه دشمنان او «شیخ مقتول» می‌خوانندش. آنچه در کتاب بیشتر جلوه‌گر است تحصیل علوم عقلی و رسمی درکنار پرداختن به دل و دیانت و باطن به‌عنوان دوبال برای پرواز در آسمان عشق، در مراحل مختلف زندگی سهروردی، است. سهروردی از آغار شیفته و دلبسته سیر و سلوک و خودسازی و رهایی و آزادی از تعلقات و عاشق پرواز بود. فلسفه مشایی سنتی و علوم خشک و بی‌حاصل مدارس آن روزگار ذهن جوینده او را راضی و قانع و روح تشنه‌اش را سیراب نمی‌کرد. او در سیر آفاقی خویش در آتشکده شیز با معنای نور و روشنایی و مغ و مغان و آتش و سیندخت و بندهش در آیین ایرانیان باستان آشنا شد و آنها را با باورهای اسلامی خویش کاملا سازگار یافت. در حکمت اشراق سهروردی، فلسفه افلاطون و افلاطونیان و مبانی حکمی زرتشتی و تفسیر او از اصول دین اسلام و عرفان بزرگانی همچون بایزید بسطامی و سهل تستری به‌نحو هنرمندانه‌ای در هم آمیخته است. شاید بتوان گفت که سهروردی از یک‌سو همانند متفکران پیشاسقراطی یونان باستان به نور هستی، ناپوشیدگی، گشودگی، روشنایی و روشنیگاه می‌اندیشد و حقیقت وجود را ناپوشیدگی و روشنایی می‌داند و از دیگر سو مانند عارفان ایرانی و هندی به ژرفای درون جان می‌نگرد و برای رهایی از زندان دنیا و تن، ریاضت‌های سنگین و روزه‌های پیوسته و مناجات و عبادات دشوار را متحمل می‌شود. موضوع اصلی همه خواب‌ها و رویاهای او از زمان طفولیت تا بزرگسالی چیزی نیست جز پرواز. احوال روحی او عبارت است از تامل، تفکر، درون نگری، گریز از مردم، گریه، خلسه، نیایش، عروج و معراج‌. نظاره بر آسمان‌ها و گشودگی و گستردگی نامتناهی آنها و خیره شدن به ستاره‌ها و در یک کلمه، نگریستن به بالاها و اندیشه پرواز کار هر روزینه سهروردی بود. او بر اثر تجربه و ممارست فراوان بارها خلع بدن کرد و از بدنش جدا شد. شرق و اشراق و نور و حیات و حقیقت معنوی اصطلاحات اصلی تفکر فلسفی او هستند. قلندر و قلعه، داستان متفکری است که در یکی از اعصار غمزده و خفقان‌آور این سرزمین، بعد از فتنه غزالی و هیاهو و جنجال و غوغایی که ضدفلسفه برانگیخت، می‌خواهد بیندیشد. او در دوره پیش از مدرن و در فضای خاص آن زمان می‌خواست به‌نحو مستقل بیندیشد. «استقلال» و آزادی سهروردی در اندیشیدن با استقلال و آزادی در اندیشیدن در دوره مدرن متفاوت است. پرسیدن و اندیشیدن در عصر مدرن به معنای «نقد» (کریتیک) است. نقد دوره مدرن بر خودآگاهی و خودبنیادی و خود موضوعی بشر مبتنی است اما پرسش‌ها و اندیشیدن‌های پیش از مدرن، ازجمله استقلال‌جویی‌های سهروردی، بر اندیشه هستی و روشنایی آن استوار بود، و هنوز انسان و عقل او به دائر مدار موجودات و سرور آنها بدل نشده بود. در زندگی فلسفی شیخ اشراق که از سر تا پایش مصیبت و اندوه می‌بارد، تقریبا تمام معلمان و استادانش او را به تقلید و تبعیت فرا می‌خوانند و هیچ‌کدام پرسیدن‌ها و اندیشیدن‌های او را تاب نمی‌آورند. او به جرم جور دیگر دیدن و به‌نحو مستقل اندیشیدن مغضوب ظاهربینان خودخواه و قشریون خودشیفته قرار می‌گیرد و در نهایت جانش را در همین راه فدا می‌کند.👇
در قلندر و قلعه سرگذشت تراژیک تفکر فلسفی ما به‌گونه‌ای رسا و بسنده به‌بیان درآمده است. در این داستان، متفکر ما تنها و غریب است و آواره کوه و بیابان. او در همه‌جا، از سهرورد و اصفهان و مراغه گرفته تا شام و حلب، به‌دنبال گمشده‌اش می‌گردد و همواره از تاریک‌اندیشان و بیماردلان فرار می‌کند و خودخواسته به دورترها و دورترها می‌کوچد تا این که درنهایت به‌دست جهالت و تحجر و جمود زمان از پا درمی‌آید. قلندر و قلعه، به‌یک معنا شرح و وصف سرگذشت و سرنوشت تراژیک تفکر فلسفی در سرزمین ماست. سهروردی متفکری آزاده و دلیر بود. او فیلسوف و عارفی بسیار جوان بود که جوانمرگ شد؛ قدر مسلم این است که تاریخ ما هم فیلسوفش را کشته است و هم جوانش را. مهم نیست که او در کجا و در کدام شهر به قتل رسیده است. درپایان این وجیزه، شاید بد نباشد خاطره‌ای را از استاد یثربی در اینجا نقل کنم؛ سال‌ها پیش در زیر آسمانی که چندان از آسمان سهرورد دور نبود، دکتر یثربی برای ما جوانان 20 ساله حکمه‌الاشراق درس می‌داد، شور و حال استاد و دانش عمیق و وسیع ایشان در شرح و بیان مطالب عالی و مقاصد بلند حکمه‌الاشراق و آموزش آنها به ما زایدالوصف بود. من به حکمت اشراق سخت علاقه‌مند شدم. «درس معلم ار بود زمزمه محبتی/ جمعه به مکتب آورد طفل گریزپای را». ایشان در مقام آموزگار مسلط به فلسفه اسلامی و منتقد تیزبین ملاصدرا شخصیتی قابل‌تمجید و شایان تحسین است. کسانی که مدام درباره نقد تاریخ و سنت گذشته داد سخن می‌دهند، شاید نتوانند یک صفحه از «اسفار» را درست بخوانند و بفهمند، چه رسد به اینکه آن را نقد کنند. دکتر یثربی کتاب‌هایی مانند «اسفار» و «اشارات» و «نجات» را هم خوب می‌فهمد و هم توش و توان نقد محتوای آنها را داراست. پایان
فرصت طلبی یا اصلاح طلبی؟ سعید حجاریان چندسال پیش که مهندس بهزاد نبوی از بعضی نارفیقانِ سیاسی دلگیر بود، ‌گفت: این جناح‌بندی‌های مرسوم -که خود واضع آن بوده است- یعنی چپ مدرن و سنتی، و راست مدرن و سنتی، دیگر جواب نمی‌دهد و باید بنا را بر مردی و نامردی بگذاریم. حرف ایشان هنوز قابل تأمل است و من می‌خواهم در این زمینه کمی توضیح دهم تا ماجرا از زوایای مختلف کمی شفاف‌تر شود. پیش از ورود به بحث توضیح این نکته ضروری است که استفاده از دوگانه مردی و نامردی برآمده از نگاه جنسیت‌زده آقای نبوی به سیاست نبوده است، زیرا در فرهنگ ما به‌کار بردن این الفاظ مرسوم است و لزوماً برآمده از داوری ارزشی مبتنی بر جنسیت نیست. می‌خواهم تأکید کنم، این تقسیم‌بندی جنبه نظری دارد و بیشتر اخلاقی است و کمتر سیاسی؛ مانند دوگانه‌های با معرفت و بی‌معرفت و امثالهم. من معتقدم در جامعه ما همه‌ی نیروهای سیاسی به‌نحوی اصلاح‌طلب هستند. یعنی حتی دگم‌ترینِ اصول‌گرایان نیز از بعضی وجوه زندگی در ایران ناراضی هستند و می‌خواهند آن را مطابق ایده‌آل‌های‌ خود بازآرایی کنند. اصلاح‌طلبان که جای خود دارند. اما مسئله آنجاست که ببینیم جهت اصلاح‌گری‌ آن‌ها به چه سمت است. مثلاً اصول‌گرایانِ داعیه‌دارِ اصلاح ممکن است از وضعیت حجاب جامعه گله کنند و حتی از پوشیدگی وجه‌ و کفّین بگویند. و یا موسیقی را به‌کلی حرام بخوانند و با استشهاد به «قول ‌الزور» آن را حمل بر موسیقی نمایند و شاید، ته دل‌شان اصلاحات از نوع امارت اسلامی افغانستان را بد ندانند! اما، بالاخره این‌ها از ظن خود در پی اصلاح هستند. اما درباره اصلاح‌طلبان به‌معنای متعارف کلمه؛ بارها توضیح داده‌ام که این گروه به‌دنبال تقویت جامعه مدنی، انتخابات آزاد، دستگاه قضایی مستقل، پاسخگویی قدرت، احیاء جایگاه رسانه ملی،‌ حذف/ادغام تمامی دستگاه‌های موازی با قوای مجریه و مقننه و… هستند و در اینجا قصد تکرار مکررات ندارم. حال پرسش این است که آیا می‌توان بین این دو اصلاح‌طلبی نقطه مشترکی پیدا کرد یا خیر؟ من گمان دارم اگر صداقتی بین هر دو دسته باشد، لااقل در زمینه‌هایی مانند مبارزه با تبعیض، فساد، فقر، بیکاری، تورم و همچنین حفظ تمامیت ارضی می‌توان به وجوه مشترکی دست پیدا کرد. از سوی دیگر، گمان می‌کنم همه نیروهای سیاسی در ایران –به‌شرط صداقت‌شان- اصول‌گرا باشند. یعنی،‌ به اصول و خطوط قرمزی پایبند هستند که از آن‌ها عدول نمی‌کنند. ولی، این اصول نیز با یکدیگر تفاوت دارند. مثلاً اصول‌گرایان به‌معنای متعارف کلمه، خط قرمزشان تبعیت بی‌چون‌وچرا از فرامین رهبری، ولو احکام ارشادی است. در حالی که اصلاح‌طلبان هیچ چیزی را از دایره نقد خارج نمی‌دانند. یا در مثالی دیگر، اصول‌گرایان قائل به برگزاری مناسک مذهبی حتی در زمانه همه‌گیری کرونا هستند حال آنکه اصلاح‌طلبان این قبیل امور را از خود ساقط کرده‌اند زیرا معتقدند می‌توان با تمسک به قاعده لاضرر حفظ جان مردم را مقدم بر هر چیز دانست. همچنین می‌توان گفت هر دو طایفه علی‌الظاهر به قانون اساسی پایبند هستند و آن را فصل مشترک خود می‌دانند. منتهی از متنی واحد، قرائت‌های مختلف ارائه می‌دهند که گاه به‌کلی متضاد هستند. در این میان، بعضی منتحلین به این دو جریان، یا به بیانی دیگر اصول‌گرایان و اصلاح‌طلبان خودخوانده وجود دارند که کاملاً فرصت‌طلب‌اند. نزد این طایفه، اصول‌گرایی یا اصلاح‌طلبی شعاری بیش نیست و بسته به آنکه باد قدرت از کدام سو بوزد، به‌سادگی رنگ عوض می‌کنند و از مزایای آن بهره‌مند می‌شوند. از این قبیل افراد، چه در بین اصول‌گرایان و چه در بین اصلاح‌طلبان فراوان وجود دارد و مع‌الاسف با توجه به خصائص فردی و همچنین دستکاری‌های هسته سخت قدرت مبنی بر تولید نیروی سیاسی خودمانی و بی‌خطر، میل به فزونی دارند. توضیح بیشتر درباره وضعیت اصول‌گرایان و تجویزهای احتمالی را باید به خود آن‌ها سپرد. بنابراین من در ادامه بر وضعیت اصلاح‌طلبان تمرکز می‌کنم و می‌پرسم، چگونه می‌توان با چنین شبه‌اصلاح‌طلبانی مواجه شد؟ در پاسخ به این پرسش، می‌توان به تعیین شاخص‌هایی دست زد و از پس آن، اصلاح‌طلبان واقعی را از دیگر اصلاح‌طلبان تفکیک کرد. برای این منظور وجود دو شاخص ضروری به‌نظر می‌رسد. اولین آن‌ها شاخص «از کجا آورده‌ای؟» است. عبور از این آزمون اصلاح‌طلبان را از شبهه‌های اقتصادی مبری خواهد کرد. دومین آن‌ها حرکت در جهت «خیر همگانی» است. یعنی، هر کس در طول عمرش یک قدم در جهت خیر همگانی برداشته است، اصلاح‌طلب است به شرط آنکه گامی در جهت مخالف آن برنداشته باشد. 👇
می‌توان یک شاخص سیاسی را نیز به دو شاخص پیشین الصاق کرد و آن اینکه فرد در طول حیات‌اش شاخصی را برای فعل و یا ترک فعل اصلاح‌طلبانه مشخص کرده باشد که نزد همگان قابل ارزیابی باشد. من تعمداً این شرط را نادیده می‌گیرم[۱]؛ زیرا اولاً سنجه واحدی وجود ندارد که دوری و نزدیکی افراد را بسنجد و ثانیاً تبدیل اصلاح‌طلبی به ایدئولوژی را خطرناک می‌دانم چون ایدئولوژی از هر نوع‌اش آگاهی کاذب است و آنچه واقعیت دارد، اصلاحات در میدان عمل و خدمت به مردم و ارتقاء مؤلفه‌هایی است که باعث می‌شود توان ملی و خیر همگانی رشد کند. از آن سو، ما نیازمند آن هستیم که مردم را به سمت اصلاح‌طلبیِ فارغ از ایدئولوژی سوق دهیم تا بتوانیم خیل بیشتری از مردم را جذب پروژه خیر همگانی کنیم. یعنی دایره اصلاح‌طلبی را به قدری تنگ نکنیم که اصلاح‌طلبان محدود و محصور در چند حزب شناخته شده باشند. مثلاً، یک فعال اقتصادیِ بخش‌ خصوصی که سابقه شفافی دارد و احیاناً خیریه‌ای در جهت سرپرستی ایتام دارد، مطابق دو شاخص «از کجا آورده‌ای؟» و خدمت در جهت «خیر همگانی» اصلاح‌طلب است، ولو آنکه در طول عمرش یک سخن سیاسی هم به زبان نیاورده باشد. به دوم خرداد ۱۳۷۶ بازگردیم و آن رویداد را مجدداً بازخوانی کنیم و بپرسیم چرا سیدمحمد خاتمی ۲۰ میلیون رأی آورد و مورد اقبال عمومی قرار گرفت، در حالی که نه جریان حزبی قوی داشت و نه نیروی چندانی که بگوییم برای وی تبلیغات گسترده کرده است. خاتمی، در دوم خرداد با مردم از روی کرامت سخن گفت و شأن و منزلت آن‌ها را هدف گرفت؛ آن جمعیت عظیمی که به وی رأی دادند، مردم عادی بودند که لزوماً سیاسی نبودند اما در یک نظام سیاسی یکپارچه و یک‌رنگ و سیاه‌وسفید، تفاوت صداقت و فرصت‌طلبی را درک می‌کردند. چنانکه در سال‌های پیش و پس از خاتمی، روحانیت بر سر قدرت اساساً نماینده وضع موجود تلقی شد؛ عنصری که به‌ باور جامعه فاقد شاخص‌های فوق‌الذکر بود و اغلب مورد اقبال قرار نگرفت و یا به طرفه‌العینی با پس‌زنش سیاسی[۲] مواجه شد. [۱] من سابقاً از شروط سه‌گانه‌ای برای تشکیل هسته سخت اصلاحات گفته بودم. آن شروط که در اینجا نیز به دو مورد آن –به‌صورت مجمل- اشاره شد، مربوط به کادرهای حرفه‌ای اصلاح‌طلبان بود. یعنی، در آن حداقل گشودگی را شاهد بودیم حال آنکه برای عامه مردم که من آن‌ها را فطرتاً اصلاح‌طلب می‌دانم، دو شرط فوق کافی به‌نظر می‌رسد. [۲] Political Backlash
يك لاك‌پشت در مسابقه خرگوش‌ها درهم‌ريختگي ‌خاكريز خودي‌ در جنگ رسانه‌اي 1️⃣بخش اول حسن طاهري بيانيه سيصد ملت براي يك جاسوس در سال 1894 اداره اطلاعات و آمار فرانسه آگاهي يافت «شوار تسكين» وابسته نظامي سفارت آلمان در پاريس از افسري فرانسوي مجموعه‌اي از اطلاعات مهم نظامي و تسليحاتي ارتش فرانسه را به دست آورده است. نام مستعار اين افسر فرانسوي «دي» بود. با كشف نخستين اسناد و مدارك، از دستخط افسران ارشد ارتش توسط برجسته‌ترين كارشناسان خط‌ شناس بررسي گسترده‌اي آغاز شد. دستخط « كلنل آلفرد دريفوس» با نمونه خط مدارك كاملاً مطابقت و شباهت داشت. كلنل جوان يهودي الاصل كه در خانواده‌اي مرفه با پدري تاجر و صاحب نفوذ زندگي مي‌كرد، به سرعت بازجويي و محاكمه و به اتهام خيانت و جاسوسي به حبس و تبعيد ابد محكوم و روانه جزيره شيطان معروف به زندان در بهشت، در گويان فرانسه واقع در آمريكاي لاتين شد. چهار سال از تبعيد و حبس وي مي‌گذشت تا در حركتي آرام روزنامه‌هاي پاريس فضايي تبليغاتي را در حمايت اين افسر جوان آغاز كردند. «اميل زولا» نويسنده مشهور و رمان نويس فرانسوي در حمايت از او مقاله «من متهم مي‌كنم» را در نشريه «اورور» (سپيده دم) كه نامه‌ا‌ي سرگشاده به رئيس جمهور بود منتشر ساخت. اين نامه با سرعت، مورد توجه قرار گرفت . مجازات دريفوس فورا از حبس ابد به ده سال ترك وطن تخفيف يافت. اين فضاي تبليغاتي با ورود 300 شخصيت ادبي و فرهنگي و انديشمند و صدور يك بيانيه شديدالحن شكل ديگري يافت. بيانيه اين 300 شخصيت در سال 1899 به نام بيانيه روشنفكران، باعث آزادي كلنل آلفرد دريفوس پس از پنج سال حبس و تبعيد و سرانجام تبرئه و اعلام بي‌گناهي او در سال 1902 منتهي شد. روزنامه‌ها و سطر سطر مقاله‌هاي نشريات پاريس، و يك گردان از عناصر مؤثر فرهنگي و انديشمند به ويژه با فرماندهي «اميل زولا» و «رومن رولان» دو رمان نويس برجسته فرانسوي، توانسته بودند نظام سياسي قدرتمند فرانسه را، با يك حركت هماهنگ و دقيق تبليغاتي و رسانه‌اي بدون شليك حتي يك گلوله و ريخته شدن حتي يك قطره خون مجبور به عقب نشيني كنند؛ آن هم نه در قرن رسانه‌ها، بلكه درست در يكصد و پانزده سال پيش. 👇
2️⃣بخش دوم گلوله‌هاي كاغذي از جنس باروت «آيا پرچم ما از زنان حفاظت مي‌كند؟» اين پرسش حساسيت برانگيز و تحريك كننده‌اي بود كه بيش از يكصد سال پيش روزنامه‌هاي تحت حمايت سياستمداران صاحب نفوذ آمريكايي «ويليام رندولف‌هارست» به عنوان تيتر اول در سرتاسر آمريكا، در سال 1889 منتشر ساختند. ايالات متحده آمريكا براي اشغال كشور كوبا و بيرون آوردن آن از چنگ اسپانيا، عمليات رواني پيچيده‌اي را اجرا كرد. به خطر افتادن سرمايه‌گذاري آمريكا و دوركردن اسپانيا از مرزهاي نزديك ايالات متحده و تصاحب منابع عظيم و ارزشمند كوبا، بهانه‌هاي مناسبي براي وارد عمل شدن آمريكا بود. دو روزنامه «توسعه طلب» و «كلمه» باحمايت و هدايت دو سرمايه دار آمريكايي يعني «هارست» و «جوزف پوليترز» جزئياتي تمام از ستم‌ها و زورگويي‌هاي ارتش اسپانيا در كوبا را مو به مو گزارش مي‌كردند. «ريچارد ديويس» روزنامه نگار آمريكايي با حقوق ماهيانه 3 هزار دلار(به ارزش اين مبلغ در يك قرن پيش توجه كنيد) به كوبا اعزام شد تا به عنوان خبرنگار، گزارش‌هاي خود را از مظلوميت و ستمديدگي بوميان كوبايي به روزنامه‌هاي آمريكا ارسال نمايد. آتش نزاع ميان آمريكا و اسپانيا، از زير مشتي خاكستر گرم به واسطه حادثه‌ا‌ي كوچك، وقتي به شعله جنگي تمام عيار تبديل شد كه اسپانيايي‌ها سه دختر شورشي كوبايي را پيش از سوار شدن بر كشتي‌هاي بخار راهي نيويورك، براي بازرسي بدني، برهنه ساختند. سربازان زن اسپانيايي براي جلوگيري از قاچاق مدارك مهم اين اين عمل را انجام داده بودند، اما «هارست» تيتر نخست تمام روزنامه‌هايي تحت نفوذ خود را با اين پرسش آغاز كرد: «آيا پرچم ما از زنان حفاظت مي‌كند؟» بهترين سوژه و بهانه براي شليك به قلب هدف به دست آمده بود. «فدريك رمينگتون» يكي از طراحان و تصويرسازان برجسته مطبوعات آمريكايي تصويري كشيد كه چند مرد در حال عريان كردن سه دختر بودند. اين طرح با عنوان «داستان سه دختر برهنه» با گستره عظيمي در تمام روزنامه‌هاي آمريكا منتشر شد. همين طرح بر وجدان «ديويس» خبرنگار، تأثير جدي گذاشت تا جايي كه حقيقت ماجرا را آشكار ساخت. «هارست» به عنوان فرمانده اصلي و پشت پرده ايالات متحده، از اين خبرنگار و طراح جوان اعزامي به كوبا تصاوير بيشتري مي‌خواست، اما اين دو كه به اندازه كافي گزارش و طرح ارسال كرده بودند، از اين همه دروغ سازي خسته و پشيمان بودند. «رمينگتون» طي تلگرافي به «هارست» اعلام كرد: «اينجا در كوبا همه چيز آرام است. باور كن هيچ ناآرامي و اغتشاشي وجود ندارد. جنگي هم رخ نخواهد داد. من مي‌خواهم برگردم.» «هارست» با سرعت پاسخ خود را در تلگراف چنين گفت: «لطفاً بمانيد. شما تدارك عكس ببينيد، من هم تدارك جنگ را مي‌بينم!» 👇
3️⃣بخش سوم چريك‌هاي واكنش سريع انقلاب اسلامي در تشييع جنازه پيكر عارف واصل حضرت آيت الله العظمي بهجت(ره) در بهار 1388 در اوج لحظات شلوغ و پر ازدحام خيابان هاي اطراف حرم حضرت معصومه(س) و خيابان ارم قم ؛يك گروه فيلمبردار و عكاس با تجهيزات نه چندان پيشرفته همچون يك دسته چريك رسانه‌اي، از هرسو عكس و تصوير بر ميداشت و لحظه‌هاي ناب و تاريخي حضور پرشور و شعور مردم در تجليل از مرجعيت برخواسته از دل جامعه و امت را ثبت مي‌كرد. سر تيم و فرمانده اين دسته چريك رسانه‌اي با چهره‌اي خاكي و ته ريشي سياه و سفيد، همان تصوير قاب سال‌هاي 57 را در ذهن زنده مي‌كرد. سال‌هاي حكومت بچه مسجدي‌ها و هياتي‌هاي آشنا با ذات و حقيقت جهادي انقلاب اسلامي. رضا برجي پيشاپيش دسته، فرز و چالاك حركت مي‌كرد و نيروهايش به دنبال او دوان دوان بودند. در سال 1363 رضا برجي در 19 سالگي بابرنامه روايت فتح شهيد آويني يعني يكي از غير رسمي ترين و خودجوش ترين موسسات رسانه‌اي انقلاب اسلامي كار خود را آغاز كرد و از ورودش به لشكر 10 سيدالشهدا و جانبازي در جبهه تا حضورش در 14 جنگ بزرگ و كوچك سه دهه اخير به عنوان خبرنگار جنگي فعاليت مستندسازي و عكاسي را رها نكرده است. فعاليتي كه بدون حقوق رسمي همه ارگان‌هاي متصل به چاه گاز و نفت و موسسات دولتي داراي درآمدهاي نجومي، ادامه يافته و اصلاً فعاليت خودجوش، مردمي و جهادي خارج از بيلان و گزارش امثال او در ميان ارقام و كميت و دفاتر و آمار آنان تعريف نشده و ناشناخته است. اگر جز اين نيز مي‌بود هيچگاه رضاي چريك و اين بچه مسجدي مسلمان دردمند، موفق به ساخت 12 سريال و 44 فيلم مستند و ثبت ده‌ها هزار تصوير نفيس و ناب از لحظه‌هاي ماندگار سه دهه گذشته تاكنون، نمي‌شد؛ لحظه‌هاي ناب و ماندگار از شلمچه و فكه و فاو و حلبچه تا سارايوو و كشمير و ضاحيه لبنان و پنجشير افغانستان . موفقيتي كه اين سرباز رسانه‌اي حضرت روح الله(ره) آن را با نق و نوق‌هاي مديريتي و كمبود بودجه و نبود اضافه كاري موسسات به دست نياورده است. اختصاص فقط يكي از دستمزدهاي يك ميليون دلاري بازيكنان فوتبال براي يك فصل بازي مي‌توانست بسياري از مشكلات رضا برجي را در بسياري از فعاليت‌هاي ارزشمند و مستندش در تاريخ مرتفع سازد؛ اما رضا برجي هيچگاه منتظر حمايت لاك پشت‌هاي چرتي پشت ميز نشين نمانده است. پروا و هراس از خصائل بندگي دنياست و كسي كه به پروا و ترس نه گفته باشد مقام پروانگي و پرواز را يافته است. و اين راز نستوهي و سربلندي بچه‌هاي مسجد و فرزندان نهضت خميني است. گويا اين سنت روزگار تلخ دهكده جهاني است تا كريستين امان پور با قدرت مادي شيطان اكبر شبكه CNN را تغذيه كند آن هم با حمايت يك هلي كوپترو امكانات تصويربرداري پيشرفته و همراهي بادي گاردهاي خوش تيپ شركت بلك واتر براي حفظ امنيت جاني او و گروه همراه سكونت يافته در هتل هيلتون آمريكايي بيروت تا رسانه ملي جمهوري اسلامي ايران تصاوير اين مجري ايراني الاصل مقيم آمريكا از جنگ 33 روزه را با افتخار تمام به جاي تصاوير ناب رضاي بسيجي منتشر سازد . بايد در چنين روزگاري رضا برجي، بسيجي بي يار و ياور، تنها با اتكال بر خداوند و بدون حمايت مراكز رسمي و رسانه‌هاي دولتي، تصاويرش را بر دل آسمان بسپارد تا فردائيان به اشراق و شهود حقيقت مظلومانه انقلاب اسلامي و فرزندان خميني را ادراك نمايند و بدانند كه امثال رضا برجي ها در هيچ يك از دفتر هاي هزاربرگي قوانين و بودجه رسانه ملي و مراكز فرهنگي دولتي جايي ندارند واصلا مغز صفر و يكي مدرن سيستم هاي اداري و رسمي با ديدن آنها قفل مي كند . اين خاطره خواندني از زبان رضا برجي در جنگ 33 روزه 2005 لبنان گوياي تنهايي و غربت نسل هنرمند متعهد و اتقلابي در ميان كرور كرور برنامه و بودجه هاي دولتي است. او مي گويد: «پول زيادي نداشتيم. براي خرج كمتر هتل نمي‌رفتيم. از شب ورودم به بيروت از 80 درصد مناطق فيلم و عكس گرفتم. امكاناتمان هم خيلي كامل و پيشرفته نبود. اگر دوربين «اسپري كم» داشتم تصاويرم بسيار بهتر مي‌شد. با اين حال سعي كردم بدون استفاده از پايه و امكانات موجود كار كنم. دوربين مدام روي دوشم بود...» برخي رسانه‌هاي بزرگ دنيا از جمله BBC بر آثار تصويري و مستند رضا برجي 47 ساله نتوانسته اند قيمت و ارزشي را تعيين نمايند. كاش رضا برجي در اين انقلاب يك فوتباليست يا خواننده و آرتيست بود! و شايد هم بهتر بود رضاي بچه مسجدي ، صد سال پيش در آمريكا به دنيا مي‌آمد به جاي «ريچارد ديويس» با حقوق ماهيانه سه هزار دلاري اش! نه؟!
4️⃣بخش چهارم و پایانی تشكيل اتاق جنگ قرارگا ه‌هاي فرهنگي – رسانه‌اي براي يافتن معبر «پول نداريم اضافه كاري كارمندهايمان را بدهيم. دلتان خوش است به چه؟ بي مايه، فتير است» اين جمله‌اي است كه از كارگزاران و دست اندركاران عرصه فرهنگ و رسانه و هنر موسسات دولتي و رسمي بسيار شنيده مي‌شود. جملاتي كه در فصل‌هاي انتخاباتي و فعاليت ستادهاي پوسترچسباني و به ويژه سفرهاي مقامات عالي مرتبه و بلند پايگان سياسي و نظامي نه تنها شنيده نمي‌شود بلكه بنابر تشخيص تكليف و فوريت و اضطرار، باراني از بودجه هاي نداشته! از كيسه غيب سرازير و كوچه و در و ديوار و جدول شهر كاغذ ديواري مي‌شود. اين نشانه‌ها، علائم بدخيمي سرطان فرهنگي جامعه متملّق و چاپلوسي است كه در پيچ و خم روزگار پر تيره و تار دنيازدگي، همه ستاره‌ها و اسطوره‌هاي افتخارش در حال خاموشي و فراموشي اند و حتي شهيدان نو رسيده تابستانه اش را نيز در سطح عمومي يك استان كوچك نتوانسته معرفي و بشناساند. غافل از آنكه در موج و گردابي حائل، برخودگويي و خودخندي گزارش ها و بيلان كارهاي اداري بسنده كرده است. دو سال پيش يكي از فرماندهان ارشد نظامي يكي از استان هاي كوچك، در گزارشي كه به شوخي نزديك‌تر بود، خبر از آن مي‌داد كه «دوهزار وبلاگ‌نويس بسيجي را شناسايي و تربيت و به كار گرفته ايم!» به رقم دو هزار وبلاگ نويس يك بار ديگر تأمل جدي بياندازيد. لشكري رسانه‌اي كه مي‌تواند توانايي راه اندازي سونامي تبليغاتي و رواني را در يك قاره داشته باشد. آمارهاي دورغين و ساختگي و به دور از واقعيت، موريانه وار بر پيكره كاخ رفيع و بنيان سازه‌ي فرهنگ و هنر و رسانه انقلاب افتاده اند. پوست اندازي مديريتي و كنار نهادن شيوه‌هاي مندرس و فرسوده و نخ نما و به كارگيري نيروهاي خودجوش و با تجربه حاضر در اين خاكريز با به كارگيري علم و تكنيك و تعهد ،تنها راهكارهاي عملي است براي تشكيل يگان‌هاي واكنش سريع فرهنگي رسانه‌اي انقلاب اسلامي. يگان‌هايي از جنس روايت فتح و سربازاني همچون رضا برجي. اگر چه حزب الله لبنان در اوج تنهايي و غربت راه جهاد و مبارزه را از عظمت عاشورايي جنگ 8 ساله ما آموخت، اما با شرم و شرنگ فراوان بايد امروز از راه‌هاي رفته حزب الله لبنان و شبكه المنار بسياري از نادانسته‌ها و نداشته‌ها را آموخت و به كار گرفت. حركت تبليغي و رسانه‌اي حزب الله لبنان به گفته شاهدان عيني در حوزه مطالعات و تحقيقات جنگ 33 روزه و گردآوري اطلاعات و خاطرات شهدا در قالب بانك خاطرات و نگهداري آثار جنگ و ثبت افتخارات آن در قالب موزه جنگ و نمايشگاه‌هاي فصلي، فعاليتي بسيار گسترده و با عظمت را در بر مي‌گيرد كه در سه دهه گذشته كشور ايران، اگر بي نظير نباشد، كم نظير است. اين مهم چيزي نيست كه بدون داشتن يك اتاق فكر منسجم متشكل از گروه‌هاي تخصصي و برنامه ريز و هم چنين بدون به كارگيري نيروهاي خودجوش و مردمي علاقه مند و دردمند بتوان به آن دست يافت. علت المرض رخوت و عامل سندرم سستي و استيصال رزمندگان رسمي و كارت دار و عنوان گرفته و درجه دار و حقوق و پاداش بگير اين عرصه؛ دور شدن از سنگر اصلي يعني مسجد و روحيه تكليف گرايانه و بسيجي است. اگر حزب الله لبنان و رضا برجي در مسابقه سرعت خرگوش هاي دهكده قاعده مند مك لوهان ، امكان پرواز و فراز يافته و مسيطر بر زمان و تكنيك گشته اند، با تمسك به حركت جهادي و مسجدي و روحيه پروانگي و شيدايي است كه ما در هر روز جنگ آن را آزموديم. اتاق جنگ فرهنگي و رسانه‌اي و تشكيل پادگان‌هاي نبرد نوين رسانه اي، راهبردي است اساسي كه در منشور استقامت و پيام قطع نامه حضرت روح الله(س) در تير1367 با تكيه بر همان روحيه بسيجي و تكليف گرايانه و با محوريت مسجد به عنوان سنگر، ديده شده است و اجراي آن افق نگاه و ديدگاهي جهاني مي‌طلبد تا دراين حركت‌هاي سريع و زيرثانيه‌اي رسانه‌هاي غرب عنوان دون كيشوت‌هاي ديوانه را از آن خود نسازيم. حركت فرهنگي و رسانه‌اي موسسات و مراكز رسمي و دولتي نظام اسلامي در برابر حجمه‌ها و حمله‌هاي دشمن با آهنگ پدافندي و تأخيري و كند بي شباهت نيست به راه رفتن لاك پشت خواب آلودي در ميان گروه خرگوش‌هاي فرز و چالاك در ميدان مسابقه. مسابقه‌اي كه پايان خوش و شاداني ندارد. باور كنيد در عرصه رسانه و فرهنگ؛ تمدن غرب شق القمري از جنس اعجاز نمي كند. پيش روي غرب ريشه در ضعف و سستي ما دارد. طلايه داران غرب ذاتا حس گرا و عمل گرا هستند. پراگماتيسم و عمل گرايي به دنبال سودمندی، فایده و نتیجه كار است و از همين رو علم و تخصص را با همه زواياي آن به كار مي گيرد تا بهترين و پرسود ترين نتيجه را در كمترين زمان به دست آورد. اگر چه حضرت روح الله(ره) ام الشعائر انقلاب را «مامور به تكليف بودن» يك مجاهد في سبيل الله دانسته اما حضرتش بارها و بارها بر انجام تكليف و وظيفه به بهترين و منطقي ترين و علمي ترين و تخصصي ترين شكل ممكن تاكيد فرموده اند.
. ادامه بخش چهارم و پایان دوستي مي‌فرمود: «در نشستي كه جمعي از علاقه مندان و انديشمندان و هنرمندان انقلاب اسلامي به صورت اختصاصي با مقام معظم رهبري داشتند ايشان با اعلام عدم رضايت از وضعيت فرهنگي و رسانه‌اي موجود تأكيد فرمودند: «در ميان ترافيك شديد و انبوه ماشين‌هاي در هم تنيده يك بزرگراه ديده ايد كه چگونه يك موتورسوار چالاك با سرعت از ميان خودروها حركت كرده و راه خود را مي‌يابد و به جلو مي‌رود؟ بايد با همين سرعت و چالاكي به فكر شكستن حصارها و تنگناها باشيد و براي برون رفت از معضلات و مشكلات ميان بُرها را كشف كنيد...» و اين خواسته را بر ما تكليف كردند.» پایان حسن طاهری
امروز چند یادداشت از آقای رحیم قمیشی را با هم می خوانیم به نظرم واژه هایش چیزی جز ارتعاش درد نیست...👇
پاسدار رحیم قمیشی تیر درست توی گردنش خورده بود! لباس ساده سرباز ارتش تن او بود. من هنوز ۱۸ سالم نشده بود. من و او توی آن سنگر موقت و کوچک تنها بودیم. نمی‌دانستم چه کار می‌توانستم بکنم. اصلاً کاری می‌شد کرد؟ بدن سرباز به رعشه افتاده بود. من فقط یک جمله را تکرار می‌کردم: – نگران نباش، نترس، خوب می‌شوی، خوب می‌شوی! او داشت تمام می‌کرد، وسط معرکه. تا چند دقیقه پیش همه چیز خوب بود، ناگهان از پشت سر مورد حمله قرار گرفته بودیم. همین روزهای سال بود. روزهای اول بهار سال ۱۳۶۱. ساعت شاید ۹ یا ۱۰ صبح مرحله‌ی دوم عملیات فتح المبین در غرب شوش و تپه‌های رقابیه. سه چهار ساعت شبانه، با پیاده‌روی طولانی از لابه‌لای تپه‌ها به عمق نیروهای عراقی که داخل کشور ما شده بودند نفوذ کرده و آن‌ها را غافلگیر کرده و شکست داده بودیم، اما حالا از پشت سر مورد حمله‌ی سنگینی قرار گرفته بودیم، یعنی از همان جهتی که خودمان وارد شده بودیم. به جز سربازی که کنار من بود، تعدادی دیگر هم مجروح و شهید داده بودیم، اصلاً آماده‌ی مقابله با این جهت نبودیم. نمی‌توانستیم سرمان را بالا بیاوریم، که ناگهان یونس، پسر جوان و رشیدی از بین نیروهای ما ایستاد. او لباس سبز رنگ سپاه پوشیده بود. یونس فهمیده بود نیروهای حمله کننده قسمتی از نیروهای لشکر دیگری هستند که ما را با دشمن اشتباه گرفته‌اند! یونس شجاعانه ایستاد و رفت وسط دو جبهه که روبروی هم ایستاده بودیم. آتش ناگهان از هر دو طرف قطع شد. و یونس با دو دستش به سرش زد. – ما قبلاً اینجا را گرفته‌ایم. چرا شلیک می‌کنید… یگان پشتیبانِ ما، با تصور دشمن، به ما حمله کرده بود! همیشه فکر می‌کردم اگر یونس نبود، با آن لباس سبزش، با آن دل شجاعش، با آن قد بلندش، چه می‌شد؟! شاید ده‌ها کشته و زخمی دیگر باید می‌دادیم، شاید الان زنده نبودم و خیلی دیگر از بچه‌ها هم. من جانم را مدیون شجاعت و گذشت او هستم. یونس هنوز زنده ات، یک پایش را در جنگ از دست داد. از بچه‌های عرب دشت آزادگان است و خیلی هم شجاع. امیدوارم این روزها به خانه‌اش سیل نرسیده باشد. امروز دلم خواست روز پاسدار را به او تبریک بگویم. یعنی به پاسدارهای گمنام، به آن پاسدارهای مخلصی که بعد از جنگ نه دنبال قدرت رفتند نه دنبال خانه‌های بزرگ و نه دنبال تجارت. به پاسدارهایی که افتخارشان خدمت خاضعانه به مردم بوده و هست. به پاسدارهایی که غصه‌ی مردمِ کم‌درآمد را دارند. به پاسدارهایی که در مرزهای ناامن تنها هستند. به پاسدارهایی که یادگارهایی از جنگ هنوز در بدن‌شان هست. به پاسدارهایی که زیر خاک آرمیده‌اند با همان لباس سبزشان، برای آرامش و آسایش ما، برای عزت کشور. می‌دانم هنوز هم غالب پاسدارها دل‌شان برای مردم می‌تپد. هنوز دوست دارند در دل مردم باشند. از سیاسی کاری‌هایی که به اسم آن‌ها می‌شود بدشان می‌آید. از تجارت به نام آن‌ها بدشان می‌آید. مردم دوست‌شان دارند. وقتی با تواضع به سراغ سیل‌زده‌ها می‌روند. وقتی همت و باکری نمادشان است. وقتی یونس بینشان هست… حتماً آن‌ها هم قدر با مردم بودن را می‌دانند همت و باکری، خرازی و باقری، زین‌الدین و دقایقی، درفشان و فرجوانی، علی هاشمی و رمضانی، همه از دل مردم ضعیف برخاسته بودند و با مردم بودند. آن‌ها مردم را دوست داشتند و مردم آن‌ها را روز پاسدارهایی که در دل مردمند “مبارک”
عجایب هندی‌ها برای ما رحیم قمیشی خانم ایندو که در همسایگی ما بود، برای من و همسرم کلاس خصوصی زبان انگیسی گذاشته بود. پول بسیار کمی هم می‌گرفت. شاید برایش تنها یک مشغولیت بود. می‌گفت برای یک سال نمی‌تواند سیر و پیاز بخورد. مادر همسرش چند ماه پیش به رحمت خدا رفته بود و می‌گفت این برای‌شان یک رسم است! پرسیدیم او را واقعا به رودخانه گنگ انداختید، گفت نه! ظاهرا آن چند ماهه فرصت نکرده بودند به رودخانه مقدس بروند. پرسیدیم پس الان مادر شوهرتان کجاست، که گفت همینجاست!! همسرم کم مانده بود قالب تهی کند وقتی گفت می‌تواند باقیمانده‌اش را برایمان بیاورد ببینیمش. من بشدت مشتاق و خانمم بی‌نهایت ترسیده بود. "میس ایندو" اشاره کرد مادر همسرش الان بالای سرش روی تاقچه اتاق است. بعد از سوزاندن او، خاکسترش را دریافت کرده بودند تا ببرند در رودخانه مقدس رها کنند. کلاس زبان ما برای چندین هفته به هم خورد! اولین چیزی که به محض ورود به بمبئی نظر خانواده‌ام را جلب کرد (البته بعد از دیدن وفور فقرای بی‌خانمان و پیاده‌رو نشین) موتورسواری خانم‌ها بود. تقریبا نیمی از موتورسوارها خانم‌های هندی بودند، آنهم با همان لباس‌های سنتی‌شان، ساری یا پنجابی. موتورسواری خانم‌ها آنجا اصلا نمایشی نبود، به کارشان می‌رسیدند، کسی هم جرأت نمی‌کرد مزاحمتی برایشان ایجاد کند. برای ما عجیب بود با اینکه مسلمان‌ها آنجا کم بودند و شیعه‌ها بسیار کمتر، اما یک روز تعطیل سراسری داشتند به اسم "محرم" که همان روز عاشورای ما بود. مناسبتی داشتند به اسم روز "رخا" به نظرم. روزی بود برای گرامیداشت خواهر. برادرها به خواهران‌شان هدیه می‌دادند. معمولا هدیه‌ها ساده بود، گاه یک پارچه کوچک که خواهر می‌بست به دور مچ دستش و آنرا برای یک سال حفظ می‌کرد. آنها که برادر نداشتند پسر عمو، دایی یا پسر عمه و خاله‌شان برایشان هدیه می‌آوردند، به این معنا که برادرشان هستند و همیشه پشتیبانشان. انجمن اسلامی دانشجویان در یکی از تالارهای روباز و سرسبز شهر به مناسبت نیمه شعبان، جشن اعلام کرده بود. ما به همان آدرس تالار رفتیم، که دیدیم دیر رسیده‌ایم و نوازنده‌ها شروع به نواختن کرده‌اند. چه نواختنی! واقعا شاد، و عده‌ای نوجوان هم رفته بودند جلوی سن و می‌رقصیدند. در دلم به انجمن اسلامی که چنین مراسم شادی تدارک دیده بود درود فرستادم... تنها ما دقت نکرده بودیم آنجا چندین تالار بود و ما به اولین تالار که عروسی هندی بود رفته بودیم. چقدر خانواده عروس و داماد خوشحال شدند، با ما کلی عکس گرفتند و رفتن ما را خوش یمن دانسته بودند. برای ما باور کردنی نبود می‌شود سفره‌هایی انداخت با خوراکی‌هایی متنوع که یک ذره گوشت در آن نباشد. ولی آنجا دیدیم می‌شود. اگر منوی غذاهای ما در رستوران‌ها الان ۱۰ نوع غذاست که همه هم با گوشت هستند آنها در منوی غذایشان بیشتر از بیست سی نوع غذا داشتند همه گیاهی‌. گوشت برای هندوها حرام بود. انواع ماسالا دوسا، تا پلو بریانی، تا سمبوسه، تا خورش‌های گیاهی و اسپاگیتی‌های خوشمزه و البته همه تند تند. پلیس‌های‌شان واقعا پولکی بودند، ما دانشجوها همیشه یک ۵۰ روپیه‌ای آماده در جیب‌مان بود، که می شد ده سنت به دلار یا هزار تومان آن موقع خودمان. همینکه پلیس نگه‌مان می‌داشت برای چک گواهینامه یا معاینه فنی وسیله‌مان، یا تخلفی که کرده بودیم، ۵۰ روپیه خرجش بود و ادامه مسیر می‌دادیم. وقتی یک روز استاد در کلاس خواسته بود نکات منفی هند را بگوییم من گفتم رشوه گرفتن پلیس، استاد آنقدر ناراحت شد که کم مانده بود از کلاس بیرونم کند! می‌گفت پلیس‌ها از شریف‌ترین مردم هند هستند، گفتم خودم تا حالا ده بار رشوه داده‌ام، که گفت اگر شماها این کار را نمی‌کردید، شهر ما و پلیس‌های ما این‌ همه خراب نمی‌شدند! غالب هندی‌ها مردمی بودند بشدت فقیر، یعنی شاید برای یک هفته هم پس‌انداز نداشتند. اما جشن‌هایشان همیشه بر پا بود. به جز دو جشن مهم و اصلی‌شان که "دیوالی" بود و جشن رنگ‌ها یا " هولی" که هر کدام چند روز به طول می‌انجامید، مراسم عروسی‌شان با همه فقرشان بسیار باشکوه گرفته می‌شد. نوازنده‌ها همه محلی و فقیر بودند، صندلی‌های تاشو معمولی می‌گذاشتند، اما سنگ تمام می‌گذاشتند، عروس و داماد لباس‌های سنتی می‌پوشیدند و سه شبانه‌روز جشن بود و غذا می‌دادند. شادی‌شان از عمق وجودشان بود. فقر را پذیرفته بودند، خانه‌های کوچک را پذیرفته بودند، درآمد ناچیزشان را، اما اجازه نداده بودند کسی شادی را از آنها بگیرد! خودشان بودند، خوب یا بد. هیچ نیازی به تظاهر نمی‌دیدند، هیچ نیازی به تفاخر نمی‌دیدند، زندگی را سخت نمی‌گرفتند و با آن کنار می‌آمدند، هر روز درگیر چیزهایی نمی‌شدند که دنیا را متحیر کنند... اندازه خودشان را می‌دانستند. خدا را باور داشتند کشورشان را دوست داشتند و به دیگران به دیده احترام نگاه می‌کردند.
جیغ بنفش شادی رحیم قمیشی میز غذاخوری خانه ما شیشه‌ای است. دیشب موقع شام پسرم گفت غذایم را روی میز شیشه‌ای نمی‌خورم، باید بروم آن‌طرف‌تر. رفت دقیقا روبروی تلویزیون نشست. می‌گفت من کنترل خودم را اگر از دست بدهم نمی‌توانم مواظب باشم شیشه میز را نشکنم! دخترم که رسید او هم همین کار را کرد! غذایش را کشید و رفت کنار پسرم روبروی تلویزیون نشست. گفتند هم یزدانی برابر تیلور برای طلا می‌خواهد بجنگد، هم زارع برابر شویلی. من هم تیلور را می‌شناختم هم شویلی را، هم روحیه حساس جوان‌هایم را. غذایم را برداشتم رفتم کنارشان. خواستم وقتی کشتی ‌گیران ایران شکست می‌خورند اشکشان درنیاید! گفتم بچه‌ها تیلور خیلی قویست، شویلی هم، چندین طلای جهانی دارند. بارها برده‌اند. گفتم بچه‌ها نقره جهانی هم خوبست، فقط خدا کند بچه‌های ما خوب بجنگند. اگر هم می‌بازند، مردانه ببازند. پسرم چیزی نگفت. دخترم چپ چپ نگاهم کرد. قلبم برای بعد از مسابقه می‌زد. یعنی برای همه جوان‌های ایرانی که امید پیروزی داشتند. حسن یزدانی رفت روی تشک برابر تیلور امیر زارع رفت برابر شویلی هر دو ایستادند هر دو نترسیدند هر دو با غرور هر دو امیدوار هر دو خندان هر دو با اعتماد به نفس نیم ساعت بعد ظرف‌های غذا وسط پذیرایی پراکنده شده بودند. وسایل خانه در هم ریخته بود. خانمم احساس می‌کرد همه با هم دیوانه شده‌ایم. یزدانی قهرمان شده بود. زارع قهرمان شده بود. آنها حق استقامت‌شان را گرفته بودند آنها حق تمرینات‌شان را گرفته بودند حق عزم‌ و جدیت‌شان را گرفته بودند حق غرور به‌جایشان را گرفته بودند... و ما حق‌مان را از شادی‌های نکرده حق‌مان را از غرور لگدمال شده‌مان حق‌مان را از بغض‌های طولانی‌مان ما شاد بودیم... آنقدر که خانه را به هم ریختیم آنقدر که از دعوای خانم هم نترسیدیم! همسرم به دیوانگی‌مان می‌خندید پسرم به اینکه من بلد نبودم شادی کنم دخترم به اینکه می‌توانست نترسد و جیغ بکشد جیغ شادمانی بالا و پریدن‌های من و بچه‌ها دور خانه می‌چرخیدیم و می‌خندیدیم ما شاد بودیم شاد شاد ممنونم یزدانی ممنونم زارع دیشب همه خوشحال بودیم از ایرانی بودن‌مان خوشحال بودیم از زنده بودن‌مان خوشحال بودیم از اشک ریختن‌مان از شکسته شدن وسایل خانه... خدایا شکرت
حسن شهرت مدیران نظام احمد فربهی حسن شهرت کارگزاران یک نظام سیاسی باعث اقتدار مردمیِ آن نظام می‌شود: امیرمؤمنان علی علیه السلام فرمودند: «حُسنُ الشُّهرةِ حِصنُ القدرة» از این روایتِ کوتاه، می‌توان نکاتی درباره‌ی مسائل سیاسی و اجتماعی به دست آورد؛ 1- اگر کارگزاران یک نظام، در بین مردم به حسن عملکرد مشهور شوند، اقتدار مردمی آن نظام بالا می‌رود، زیرا حسن شهرت، حصن قدرت است. 2- عملکرد سوء‌ کارگزاران یک نظام سیاسی، وقتی به اطلاع مردم برسد، حسن شهرتِ آن‌ نظام سیاسی را از بین برده، و موجب از بین رفتن اقتدار مردمیِ آن می‌شود. 3- برای براندازی یک حاکمیت، لازم نیست حاکم و یا کارگزاران آن، ظالم باشد، همین‌‌که مردم، آن حاکم را ظالم تلقی کنند، اقتداری که نتیجه‌ی حسن‌شهرت است نیز از بین می‌رود. 4- فقر، دیکتاتوری و بی‌عدالتی، عامل فروپاشی یک حاکمیت نیست، آن‌چه می‌تواند عامل فرپاشی یک نظام سیاسی شود، احساس این امور در بین مردم است، چون اگر این امور همراه با حسن شهرتِ کارگزاران باشد، اقتدار مردمی، باقی می‌ماند، ولو کارگزارانِ آن‌نظام، ناکارآمدترین باشند. از سوی دیگر، اگر احساس فقر، گرسنگی، فساد، ظلم و دیکتاتوری، به مردم تزریق شود، و یا درصد آن‌ها در باور مردم چند برابر شود، اقتدار حاصل از حسن شهرت نیز شکسته می‌شود، ولو کارگزاران آن‌نظام، عادل‌ترین کارآمدترین افراد باشند. 5- برای براندازی یک نظام سیاسی، باید احساس فقر، گرسنگی، فساد، و ظلم و دیکتاتوری را به روح و جان مردم رساند، چه این امور در آن نظام باشد یا نباشد و چه به آن‌ اندازه که در باور مردم نشسته، واقعیت هم داشته باشد و چه به آن اندازه نباشد. احساس ظلم، مبدء رفتارهای سیاسی‌اجتماعیِ مردم، متناسب با آن‌احساس است، چه آن احساس واقعی باشد یا نباشد. 6- اگر عده‌ای، حاکمیت دینی را ذیل «حکومت‌های دیکتاتوری»بگنجانند، و یا برچسب «حکومت‌ ایدئولوژیک» را برای دیکتاتور نشان دادن حکومت‌ دینی استفاده کنند، حسن شهرت حاکمیت دینی از بین می‌رود اما اگر ذیل «حکومت قوانین الهی» گنجانده‌شود، می‌تواند حسن شهرتش حفظ و به تبع آن اقتدار مردمی آن‌ نیز باقی بماند. 7- اگر کارگزاران نظام اسلامی، عملکرد سوء‌ خود را به اسلام نسبت دهند، به‌طور طبیعی حسن شهرت اسلام سیاسی، شکسته شده و اقتدار مردمی آن نیز از بین می‌رود. 8- اگر عالمان و متولیان دینی، با سکوتشان، عملکردِ سوء کارگزاران را تأیید کنند، اصل حاکمیت دینی گرفتار سوء‌ شهرت می‌شود. زیرا در ذهنیتِ مردم، بی‌عدالتی‌ها به دین نسبت داده می‌شوند. 9- کسانی که به دنبال براندازی اصل حاکمیت دینی، و روی کار آوردن یک حکومت سکولارند، تلاش می‌کنند تا «سوء‌ عملکرد کارگزاران را به مکتب اسلام منتهی کنند» تا حسن شهرت اسلامِ سیاسی، و حاکمیت دینی شکسته شده، و اقتدار مردمیِ آن از بین برود، در این‌صورت می‌توانند حاکمیتی سکولار روی کار آورند. 10- رسانه، یکی از مهم‌ترین ابزار برای رساندن یک حاکمیت به مرز سقوط یا اقتدار سیاسی است، گاه رسانه، چنان قدرتی می‌یابد که می‌توان گفت: «المُلک لِمَن غَلَب بالرسانة»، از این‌رو رسانه، یکی از مهم‌ترین ارکان یک حاکمیت مردمی است. 11- آن‌چه رسانه‌‌های دشمن علیه کارگزاران نظام می‌گویند لازم نیست راست باشد مهم آن است که قدرت تخریبش مناسبِ براندازی باشد، تا حسن شهرت را از بین ببرد. 12- علوی‌بودن حکومت، شرط کافی برای ماندگاری نیست، رسانه‌ی مقتدر نیز لازم است تا محاسن کارگزاران علوی را نشان دهد. 13- در انتها ذکر این نکته بجاست که، رسانه‌ی ملیِ جمهوری اسلامی، رسانه‌ای در تراز حفظ اقتدار نظام اسلامی نیست زیرا نه تخریب‌ رسانه‌ها‌ی سران کفر را به‌خوبی دفع می‌کند و نه فریاد‌ متولیان دینی را به‌خوبی نشان می‌دهد، اگر همین روند ادامه یابد، حسن شهرت نظام اسلامی از بین خواهد رفت. مطالب مذکور، به دلیل «ظهور تصوری حاصل از معنای وضعی الفاظ»، «اطلاق»، «مناسبت حکم و موضوع»، «دلالت‌ سیاقیه» و «تطبیق قاعده بر مصادیق» به دست آمده‌اند. بدون شک این روایت، اگر در دست یک فقیه جامعه‌شناس می‌بود، ده‌ها و بلکه صدها مطلب دیگر هم می‌توانست از آن استظهار کند، استظهاری روش‌مند و حجیت‌دار.
تغییر امتداد فلسفی، از حکمت یونانی به حکمت وحیانی 🖌احمد فربهی به مناسبت رحلت علامه حسن زاده نوشت: تا قبل از ملاصدرا به هر فیلسوفی می‌رسیدی، می‌پرسیدی: ارسطوئی هستی یا افلاطونی؟ او هم می‌گفت: ارسطوئی! یا افلاطونی! یا هر دو! ملاصدرا که آمد گفت: مهم نیست ارسطوئی باشی یا افلاطونی، مهم آن است که دین تو دین انبیاء باشد، «من لم يكن دينُه دينَ الأنبياء- عليهم السّلام-، فليس من الحكمة في شي‏ء»(مفاتیح، ص413، اسفار،ج5ص205رسالةفی‌الحدوث ص149) از این‌رو مرحوم امام، در عین حال که سخنان شیخ‌الرئیس را مشی به سبک یونان می‌دانست(آداب‌الصلواة، ص301) اما می‌گفت: «فلسفه امروزِ حكماى اسلام را و معارف جليله اهل معرفت را به حكمت يونان نسبت دادن، از بى‏اطلاعى بر كتب قوم است- مثل كتب فيلسوف عظيم الشأن اسلامى، صدر المتألّهين قدّس سرّه و... و نيز از بى‏اطّلاعى به معارف صحيفه الهيّه و احاديث معصومين سلام اللَّه عليهم است»(همان) و مرحوم آقا جلال می‌‌گفت:«به عقيده حقير، بعد از ملا صدرا سبك تحرير عقايد فلسفى عوض شد، آشتیانی، شرح‌زاد‌المسافر،ص200» حکماء اسلامی، در یک دستشان برهان قاطع و در دست دیگر، قطعیات وحی شد(بإحدى يدىّ قاطع البرهان و بالاخرى قطعيات صاحب الوحي‏، نراقی، اللمعات‌ ص6) و نسبت حکمت یونانی با حکمت وحیانی را بررسی می‌کردند(فیض، اصول‌المعارف، مقدمه) و در عصر حاضر رفتار و گفتار مرحوم آیةالله حسن‌زاده، مملوّ از خضوع در مقابل وحی، و کتبش مشحون از نگاه تطبیقیِ بین حکمت وحیانی، و حکمتی که منشأ آن‌را نیز وحیانی می‌دانست بود. دین او دین انبیاء، و کتب او منبعی غنی در تفسیر فلسفی بود. خدا با اولیاء‌ الهی محشورش فرماید.
تله‌های منطقه‌ای در آغاز عصر چندقطبی علی علیزاده ایران لشگرکشی عظیم بزرگترین ابرقدرت تاریخ به غرب آسیا را شکست داد و آمریکا را برغم هزینه شش هزار میلیارد دلاریش مجبور به خروج نظامی اول از عراق و حالا هم از افغانستان کرد. مسلما آمریکا براساس منطق قدرت تمام تلاشش را میکند تا در غیابش و پس از خروج نیروهای نظامیش، ایران خلا قدرت را تماما پر نکند و تبدیل به ابرقدرت و نیروی مسلط یا هژمونیک غرب آسیا نشود و در حد ممکن سهم کمتری از کیک منطقه نصیبش شود. استراتژی آمریکا هم برای مقابله با قدرت گرفتن ایران دیگر نه برخورد مستقیم، بلکه مهار ایران توسط همسایگان و کشاندن ایران به تنش‌های کوچک منطقه‌ای و استهلاک بیشتر ایران است. تله‌های بسیاری سر راه طراحی شده و تنش‌های خفته‌ی بسیاری هم به صورت تاریخی مستعد بالفعل شدن هستند. تلاش برای کشاندن ایران به تنش نظامی در افغانستان از طریق تهییج افکار عمومی ایرانیان و غلو کردن و گاه دروغ گفتن درباره خشونت حاکمان جدید کابل یکی از این تله‌ها بود که ماه پیش دیدیم. آذربایجان هم تله دیگری است که این روزها شاهدیم. باز شدن سفارت اسراییل در کشورهای عربی هم قدمی دیگر در محاصره منطقه‌ای ایران. اینها تازه اول راه است و کوچکترین تنش‌های پیش رو است. راه درازی در پیش داریم و صبوری زیادی لازم است. هنر حکمرانی ایران باید نمایش اقتدار حداکثری باشد، از همین جنس مانور نظامی ارتش، اما بدون افتادن در «تله» درگیری‌های نظامی اما مشکلی جدی وجود دارد و آن هم این است که افکار عمومی در ایران تبدیل به بازیگری مهم ولی خطرناک در عرصه سیاست منطقه‌ای و جهانی شده. بخش مهمی از این افکار عمومی به صدای آمده از حاکمیت اعتماد ندارد. به هزار دلیل درست و غلط. تا حدی به خاطر عدم تلاش نظام در اقناع مردم. تا حدی به خاطر نقش رسانه‌های اجنبی. و تا حد زیادی هم به خاطر مسایل داخلی، افزایش مشکلات معیشتی، افزایش احساس فساد، افزایش فاصله مسئولان و مردم، افزایش اختلاف طبقاتی، افزایش احساس ناکارآمدی، احساس نامحرم بودن و مهمترینش فروپاشی مرجعیت رسانه‌ای صداوسیما. در چنین شرایطی بسیاری از انرژی‌های سرگردان جمعی که دنبال مفر و راه تخلیه است، بویژه چون راهی برای بروز و ظهور و دخالت در سیاست داخلی و اصلاح مسایل درونی پیدا نمیکند به سیاست خارجی هدایت میشود و در اشکالی از سیاست شوونیستی (میهن پرستی افراطی) خودش را نمایش میدهد. سیاست خارجی حالا دیگر رسما استادیومی و هیجانی شده و این دست و پای نظام سیاسی برای دیپلماسی ظریفانه و نظامی‌گری مقتدرانه را به صورت روزافزونی بسته و بیشتر هم خواهد بست. حکومت وقتی مقابل بحران سال گذشته اذربایجان کمی سکوت میکند تبریز صدایش بلند میشود، وقتی مقابل پنجشیر کمی سکوت میکند فضای مجازی فریاد میزند و نظام را بی‌عرضه میخواند. بعد که آذربایجان زیاده روی میکند افکار عمومی فریاد میزند سال گذشته چرا علیه آذربایجان وارد نشدید. مسایل حکمرانی همه به هم متصلند. بحران اعتماد عمومی در داخل باعث شده افکار عمومی با هیجان زدگی مقابل منافع ملی خودش حرکت کند. راه دشواری پیش رو است. به نظام و رسانه‌اش هم که رسما امیدی برای اقناع افکار عمومی از طریق شفافیت و بحث ازاد نیست. مصلحان اجتماعی اما باید مانع از التهاب و تهییج بیشتر افکار عمومی در مسایل منطقه‌ای شوند.
منبر در جماران علی مهدیان هنوز هم اسم جماران که میآید، دلم میلرزد. پنج یا شش سالم بود شاید، آن قدر کوچک بودم که روی صندلی عقب پیکان میتوانستم بایستم و سرم به سقف نرسد. گریه میکردم و اصرار که بابام مرا ببرد جماران خانه امام که امام را ببینم. یک شب آنقدر اصرار کردم که بابام برای ساکت کردنم مرا برد دم سر بالایی جماران که اون موقع همیشه چندتا پاسدار ایستاده بودند، بعد از آن آقای پاسدار پرسید این پسرم میخواد امام را ببینه اجازه داره؟ آن سرباز هم با لبخند گفت نه نمیشه. اینطور قانعم کردند تا آرام شوم. هنوز هم حسرت جماران و خانه امام را دارم. اما چند سال پیش دعوت شدم برای سخنرانی به حسینیه کوچکی در جماران. شاید این تلخ ترین منبری بود که در عمرم رفته بودم. با اینکه یک شب آقا مجید انصاری آمد و پای منبر نشست. بنده خدا کلی هم احترام گذاشت به من طلبه جوان. یک شب هم چند تا سید که احتمال میدم از نوه نتیجه‌های امام بودند. اما رفتار مردم جماران با یک روحانی برایم تلخ بود. رفتاری که در کمتر جایی تجربه کردم. برخی بودند که با قربون صدقه رفتن صوری و مشمئز کننده با آدم حرف میزدند. دست بوسم، خاکسارم و ... آنقدر تابلو که هم خودشان میفهمیدند هم تو میفهمیدی که مخصوصا با این تعابیر میخواهند به تو نزدیک نباشند. از جزییات رفتارشان معلوم بود که هیچ دل خوشی نه از تو دارند نه هیچ آخوند دیگری. برخی هم رویشان باز بود و با بی‌ادبی و بی‌حرمتی تمام باهات حرف میزدند. پای منبر معمولا خیلی کسی نمیآمد به جز چند پیرمرد در عوض موقع مداحی مسجد پر میشد از جمعیت. جالب است این تجربه را من فقط در جماران داشتم. همه انگار منزجر بودند از طلبه‌ها و هر کس یک طور انتقام میگرفت. من مجالس بالا شهر تهران رفته بودم. اتفاقا خیلی هم خوش میگذشت با مردم و جوانانش کیف میکردم. اما جماران نه. یک شب خسته از قم رسیده بودم میخواستم نماز بخوانم رفتم به مسجد خیلی بزرگتری که نزدیک آن حسینیه بود. همه مذهبی‌های با کلاس روی صندلی نشسته بودند صاحب مجلس هم یکی از همین روحانی های مشهور از رفقای کروبی و خاتمی بود. هر کسی را راه نمیدادند من همینطور سرم را پایین انداختم و داخل شدم بدون اینکه متوجه باشم، به من چیزی نگفتند و جلوی ورودم را نگرفتند. گوشه ای ایستادم و نمازم را خواندم. مجلس شبیه روضه هایی که من میشناختم نبود همه چیزش خیلی باکلاس و متفاوت بود. بیرون مجلس یکی اعتراض کرد که حاج آقا اینها غذای آن چنانی نذری میدهند اما به ما همسایه ها نمیدهند، ما را در مراسم روضه راه هم نمیدهند. چه فرقی میکند مجلس امام حسین مگر نیست؟! خلاصه نمیدانم من در آن ده شب بارها به خودم گفتم دیگر اینجا نخواهم آمد. جماران نخواهم آمد. جماران با خمینی‌اش خواستنی بود. من نمیدانم جماران در این همه سال بعد امام چه تجربه‌ای از روحانیت داشته که اینجا اینطور منزجر شده بودند از همه طلبه‌ها. من دوران کودکی‌ام خانه‌مان نزدیک به جماران بود، به محض آنکه صدای موشک مهیب و نزدیک بود مردم اول میگفتند: جماران! واقعا راست میگویند که شرف المکان بالمکین....
نسبت تقیه خوفی با وحدت اسلامی مهدی مسائلی در تعریف گفته‌اند: تقیه مخفی نمودن حق از دیگران یا اظهار خلاف آن است به جهت مصلحتی که مهم‌تر از مصلحت اظهار آن است. تقیه را معمولاً به‌لحاظ انگیزه و علتش به دو نوع «خوفی یا حفظی» و «مُداراتی یا تحبیبی » تقسیم می‌کنند. تقیه‌ای که در بحث وحدت اسلامی نقش مهمی را ایفا می‌کند تقیه‌‌ی مداراتی است درحالی‌که آنچه معمولا از تعبیر تقیه به ذهن مردم خطور می‌کند تقیه‌ی خوفی است. تقیه‌ی خوفی به‌این‌معنا است که اگر فردی احتمال دهد به‌سبب انجام عمل یا اظهار عقیده‌اش، مخالفان مذهبی به یکی از موارد دین، جان، ناموس و مال و آبرو خودش یا دیگران دست‌درازی می‌کنند، باید برای حفظ آن‌ها از آشکارساختن نظر یا عمل دینی خودداری کند یا حتی خلاف آن را اظهار کند. اما تقیه‌ی مُداراتی براثر ترس و به‌منظور حفظ جان و عقیده انجام نمی‌شود؛ و در آن خوش‌برخوردی و معاشرت دوستانه با اهل‌سنت مورد توصیه قرار گرفته است. نقش نداشتن خوف و ضرر در مشروعیت تقیه‌ی مُداراتی موجب می‌شود این تقیه در مناطقی همچون ایران که دین رسمی آن اسلام و مذهب شیعه است، موضوعیت و فعلیت داشته باشد. همچنین اگرچه مفهوم تقیه ملازمه‌ای با پنهان‌کاری دارد، ولی تقیه‌ی مُداراتی در بسیاری از مصادیق آن نیاز به پنهان‌کاری ندارد، بلکه ائمه(ع) برای تحقق آن خواستار خوش‌رفتاری و گفتار پسندیده در معاشرت با اهل‌سنت هستند. به عبارت دیگر نشان دادن خصوصیات و امتیازات عِلمی و عَمَلی شیعه در تعامل با اهل‌سنت، نگاهی واقع‌گرایانه نسبت به تشیع را به وجود می‌آورد. کتاب بنده با عنوان «پیشوایان شیعه پیشگامان وحدت» ابعادی از تقیه‌ی مداراتی را در سخنان و سیره امامان اهل‌بیت(ع) بررسی کرده است، اما سخن ما در اینجا حول این مطلب است که نسبت تقیه‌ی خوفی با وحدت اسلامی چیست؟ تقیه‌ی خوفی در جایگاه خودش یکی از قوانین تبلیغی دین است که از وارد شدن خسارات جانی و مالی و حیثیتی به خود فرد و دیگران یا مذهب جلوگیری می‌کند. بعضی از صورت‌های تقیه خوفی در عمل می‌تواند به هم‌زیستی مسالمت‌آمیز مسلمانان کمک کند ولی بعضی از صورت‌های آن را نمی‌توان یک اصل در تعامل مسلمانان با یکدیگر به‌حساب آورد، بلکه برای تحقق هم‌زیستی اسلامی و تقریب مذاهب اسلامی باید با زمینه‌های به وجود آمدن تقیه‌ی خوفی مبارزه کرد و اصل موضوعیت یافتن آن را از میان برداشت. مثلا در مواردی که تقیه‌ی خوفی(یا به تعبیری تقیه‌ی حفظی) برای پنهان کردن شیعه‌بودن از اهل‌سنت صورت می‌گیرد، این موضوع نشان از تفکرات و روحیات تکفیری در میان اهل‌سنت آن منطقه دارد و صرف پایبندی به تقیه‌ی خوفی، هم‌زیستی مسلمانان را رقم نمی‌زند، بلکه تقیه‌ی خوفی فقط یک تاکتیک برای حفظ جان شیعیان است و چه‌بسا روحیه‌ی تکفیری در بستر آن شدت نیز پیدا بکند. گاهی نیز این برخورد تکفیری نسبت به موارد جزئی‌تری مانند برداشت‌های فقهی و اجتهادها و نظراتِ کلیِ کلامی صورت می‌گیرد که این موارد نیز باید با به رسمیت شناختن تشیع به عنوان یک مذهب اسلامی از میان برود، همان‌گونه که در گذشته مذاهب فقهی اهل‌سنت نسبت به برداشت‌های فقهی یکدیگر حساس بودند و به خاطر نگاه‌های متفاوت فقهی به جنگ یکدیگر می‌رفتند، اما هم‌اکنون پیروان این مذاهب اختلاف نظر فقهی را به رسمیت می‌شناسند و حساسیتی بر تفاوت‌ نظرات فقهی ندارند. پس در کل می‌توان گفت تقیه‌ی خوفی(حفظی) اگر برای پنهان کردن عنوان تشیع یا هویت عمومی و تمایز‌های فقهی و اعتقادی تشیع باشد، فی‌نفسه در مسیر تحقق هم‌زیستی و وحدت اسلامی نیست، بلکه باید با زمینه‌های به وجود آمدن آن مبارزه کرد. البته هم‌اکنون در بیشتر نقاط دنیای این تقیه برای شیعیان موضوعیت ندارد. اما گاهی تقیه‌ی خوفی در اصول مذهبی تشیع یا فروع فقهی آن نیست، بلکه در جزئیات یا حاشیه‌های اعتقادی و تاریخی است. پنهان‌کاری و محافظه‌کاری در بیان عمومی این اعتقادات هویت تشیع را مخفی نمی‌کند. این نوع از محافظه‌کاری گاهی در درون مذهب نیز وجود دارد و بسیاری از مطالب دشوار دینی یا مذهبی برای افراد عادی نقل نمی‌شود. در روایت معروفی امام سجاد(ع) فرموده است: «وَاللَّهِ، لَوْ عَلِمَ‏ أَبُوذَرٍّ مَا فِي‏ قَلْبِ‏ سَلْمَانَ‏ لَقَتَلَهُ؛ به خدا اگر ابوذر می‏دانست آنچه در دل سلمان بود. او را می‌کشت(یا جان از کف می‌داد)» بر این اساس چنین مواردی از تقیه‌ی خوفی نه تنها جان یا مال افراد را حفظ می‌کند، بلکه دین و مذهب را از درگیر شدن در فتنه‌ها حفظ می‌کند و اصل را فدای فرع، و متن را قربانی حاشیه نمی‌کند. از این رو در روایتی از امام حسن عسکری( ع) روایت شده است: «انجام دهنده تقیه‌ای که امتی با واسطه آن اصلاح می‌شود، پاداشی به قدر همه‌ی آن امت دارد، اما اگر در چنین موردی ترک تقیه گوید و امتی به هلاکت افتد، شریک جرم هلاک کننده خواهد بود.»( تفسیر منسوب به امام حسن عسکری(ع)، ص321.)
🔷 فاصله‌ی صدا و سیما تا شایان مهراب صادق‌نیا ✅ نزدیکی‌های منزل ما یک پارک کوچکی است با چند سُرسُره و وسایل ورزش. هر وقت که دنیا به گردنم چنگ می‌اندازد و مثل این روزها خفه‌ام می‌کند، دست دختر پنج ساله‌ام را می‌گیرم و به بهانه‌ی او بیرون می‌زنم. این کار از همه‌ی قرص و داروهایی که می‌خورم یشتر جواب می‌دهد. امروز از آن روزها بود که احساس می‌کردم در قفسِ گرگ‌ها اسیرم؛ به همین دلیل نیکا را برداشتم و رفتم پارک محلّه. بر خلاف معمول، قدری شلوغ بود و دخترم خجالت می‌کشید قاطی بازی بچه‌ها شود. چسبیده بود به من و تکان نمی‌خورد. پسر بچه‌ی هشت_نه ساله‌ای جلوی محوطه‌ی بازی بچه‌ها ایستاده بود و به ما نگاه می‌کرد. پیش خودم فکر کردم که بهتر است با نیکا آشنایش کنم تا خجالتش بریزد و هر دو با هم به سراغ وسایل بازی بروند و بازی کنند. با اشاره از او خواستم پیش ما بیاید. پذیرفت و آمد. اسمش را پرسیدم. گفت اسمم شایان است. نیکا را به او معرفی کردم و از او خواستم دخترم را با خود همراه کند و با هم سُرسُره‌بازی کنند. با همان دست‌پاچگی کودکانه گفت نمی‌خواهم. پرسیدم چرا؟ گفت " آخه من دوست دختر دارم و منتظرم که بیاد." از تعجب خشکم زد کمی نگاهش کردم و بعد دست نیکا را کشیدم و با هر لطائف‌الحیلی بود او را وارد بازی بچه‌ها کردم. خودم هم روی نیمکتی همان نزدیکی‌ها نشستم و مشغول مطالعه شدم. پسرک هم‌چنان منتظر دوستش بود. چند دقیقه بعد شایان پیش من آمد و گفت: " دوست دخترم نیامد؛ اجازه دارم برم با نیکا دوست بشم؟" با لبخند ازش پرسیدم کلاس چندمی؟! گفت امسال می‌رم کلاس سوم." بعد کمی نگاهش کردم و گفتم: چه زود دوستت رو فروختی! و ادامه دادم دوست نه! ولی برید و با هم بازی کنید. جوری نگاهم کرد که مطمئن شدم معنای حرفم را متوجّه شده است. ✅ شایانِ هشت ساله دختر هم‌بازی‌اش را دوست دختر خود معرفی می‌کند. کلمه‌ای که برای جامعه‌ی ما تابوست و تلفظ آن هم در رسانه‌ی ملّی ممنوع است. این بچه‌ها کجا تربیّت می‌شوند؟ وقتی برنامه‌ریزان فرهنگی درکی از واقعیّت اجتماعی و فرهنگی جامعه‌ی خود ندارند، فاصله کار فرهنگی آنان تا تربیّت کودکان، می‌شود فاصله‌ی صدا و سیما تا شایان. ۱۴۰۰/۷/۱۹
انسانی که حیرت نمی‌کند محمود مقدسی گابریل مارسل در بخشی از مقاله "در باب راز هستی‌شناختی" از تعبیر "کاهش قوه حیرت" استفاده می‌کند و آن را از اوصاف جهانِ کنونی ما می‌داند؛ جهانی اجتماعی‌شده که در آن از صبح که بیدار می‌شویم درگیر مسائلِ برآمده از زیستن در اجتماع هستیم: از غم نان و اشتیاقِ داشتن چیزها گرفته تا ترس از آینده‌ی اقتصاد و سیاست، و تا رقابت و تلاش برای خوب به نظر رسیدن در چشم این و آن. این فهرست را می‌توانید همینطور ادامه بدهید و چیزهای مثبت و منفی فراوانی را به آن اضافه کنید. وجه مشترک همه آن‌ها این است که از ما انسانی اجتماعی می‌سازند؛ انسانی درگیر با اشیاء، روابط و اتفاقات، انسانی هضم شده در "ورّاجی‌های روزمره"، بلعیده شده توسط "درگیری" و همیشه "مشغول" به چیزی. به عقیده او چنین جهانی، نیاز هستی‌شناختی انسان را سرکوب می‌کند و قوه حیرت او را تقریباً از بین می‌برد. مارسل معتقد است که مشکلی وجود نمی‌داشت اگر انسان صرفاً همین بود و آن نیاز هستی‌شناختی را نداشت. اما انسان این نیاز سرکوب‌شده را دارد و این سرکوبی هزینه‌هایی را برایش بوجود می‌آورد. به عقیده مارسل، مواجهه با مرگ این سرکوبی و آسیب‌هایش را بیش از هر چیز دیگری آشکار می‌کند. مرگ، کاری به مشغله‌ها و جستجوهای ما ندارد. به یک‌باره از راه می‌رسد و کسی را از میان همه درگیری‌هایش بر می‌دارد و برای همیشه می‌برد، چنان‌که گویی هیچ وقت نبوده است. آنگاه زندگی برای ما باقی‌مانده‌ها برای مدتی منجمد می‌شود. نمی‌دانیم چه بکنیم چون در طرح جستجوهای پرشورمان جایی برای چیزی خارج از زندگی روزمره نبوده است‌. مرگ، بی‌خبری و مشغولیت ما را در هم می‌شکند و ما را با این واقعیت روبرو می‌کند که برخلاف تصورمان، هیچ چیز عادی و معمولی‌ای وجود ندارد. مرگ با نامعمول بودنِ بیش از حدّش، غیرطبیعی بودن همه چیز را برایمان آشکار می‌کند. آن وقت است که اغلب ما برای مدت کوتاهی به جای "مشغول بودن به هستی" به آن "فکر می‌کنیم" و کمی از قوه حیرتمان بهره می‌گیریم. آنگاه است که وزن چیزها تغییر می‌کند و برای مدتی کوتاهی با جهانی متفاوت روبرو می‌شویم که بودن متفاوتی را طلب می‌کند. با این همه اما فکر کردن مدام به هستی، تولد، زندگی و مرگ هم مثل خیره شدن به خورشید است و از عهده هیچ کسی بر نمی‌آید. کسانی مثل مارسل هم این را نمی‌گفتند. آن‌ها در پی غرق نشدن بودند، در پیِ گهگاه سری بیرون آوردن و حیرت کردن، در پیِ گاهی به آسمان نگاه کردن و به راز پرداختن. به عقیده مارسل چنین انسانی، انسان‌تر است و چون این بخش از وجود خود را سرکوب نکرده، سلامت روان بیشتری هم دارد.
مهاجرت کلمات زیست‌بوم هر نویسنده نقش بسیار پررنگی در شکل‌گیری داستان و روایتی دارد که تعریف می‌کند. شرایط محیطی چنان می‌تواند روی نگاه مخاطب تاثیر بگذارد که دنیاهایی کاملا متفاوت خلق کند. کافی است نگاهی به تفاوت ادبیات شرق و غرب بیندازیم تا آن را کاملا لمس کنیم. اما در این بین نویسندگانی هستند که به دلایل مختلف زیست‌بوم خود را تغییر می‌دهند و مهاجرت را برمی‌گزینند. حال پرسش این است که این تغییر چه تاثیری در نوشته‌های نویسندگانی از این دست می‌گذارد؟ سفر کردن نویسندگان و شاعران در ادبیات جهان و ما اتفاق تازه‌ای نیست. بسیاری از آثار مطرح جهان در رابطه با همین سفرها یا متاثر از آنها نوشته شده‌اند اما مهاجرت کردن و تغییر زیست‌بوم چیز دیگری است. تغییر مداوم جهان پیرامون، بر دغدغه‌ها و نگاه افراد تاثیر می‌گذارد اما اگر این فرد یک نویسنده باشد چه؟ آیا مهاجرت بر ادبیات هم تاثیرگذار است یا ریشه‌های فرهنگی کودکی و نوجوانی اهمیت بیشتری دارد؟ پروین سلاجقه، داستان‌نویس و شاعر درخصوص نمود مهاجرت در ادبیات، و تغییر در شیوه نگاه نویسندگان و شاعران به مقوله مهاجرت در آثار ادبی اظهار کرد: من از منظر کشور خودمان صحبت می‌کنم، اما این مقوله خیلی کلی است. وقتی به کشورهای مهاجرپذیر نگاه می‌کنیم، می‌بینیم خیلی از ملیت‌هایی که از وضعیت کشور خودشان راضی نیستند و می‌خواهند به کشورهای دیگری بروند تا وضعیت بهتری پیدا کنند، در آن‌جا دور هم جمع می‌شوند و گونه‌ای ادبیات دور از وطن را پدید می‌آورند، کشورهایی مانند: هند، افغانستان، سوریه، لبنان، ایران، چین و همه کشورهایی که با مقوله مهاجرت سروکار دارند. بنابراین در ادبیات جهان، ژانری به نام ژانر مهاجرت داریم. و ادبیات مهاجرت روزبه‌روز در جهان تنومندتر می‌شود. او سپس به تاثیر مقوله مهاجرت در ادبیات ایران پرداخت و بیان کرد: با توجه به تجربه‌هایی که در دوره معاصر در کشورمان داریم، به واقع می‌بینیم که سرنوشت ادبیات نوین ایران با مهاجرت گره خورده و اولین اتفاق‌هایی که در زمینه چالش‌های سنت و مدرنیته در ادبیات معاصر ما افتاده، با مهاجرت شروع شده است. در حوالی سال‌های نزدیک یا قرین به جنبش مشروطه و پس از آن، کسانی از سرزمین ما که در آغاز، بیشتر از تاجرین، تحصیل‌کرده‌ها یا طبقات بالای اجتماع بودند، به کشورهای دیگر مهاجرت کردند - مثلا به استانبول، قفقاز و کشورهای اطراف ایران - و در آن‌جا کانون‌های ادبیات مهاجرت را ایجاد می‌کردند و همچنین در کشورهای اروپایی. بنابراین می‌بینیم اولین کتاب‌هایی که در سرنوشت ادبیات داستانی نوین ایران تاثیر مهمی داشته‌اند، در همان ‌کشورها نوشته شده و به ایران راه یافته‌اند؛ مخصوصا کتاب‌هایی مثل «کتاب احمد» طالبوف یا «سیاحت‌نامه ابراهیم بیک» زین‌العابدین مراغه‌ای، آثاری که نطفه‌ موجودیت‌شان در کانون‌های مهاجرت بسته شده و در همان سرزمین‌های بیگانه خلق شدند و فرم امروزی ادبیات داستانی ما را خیلی تحت تاثیر قرار دادند و در نتیجه این تاثیرات، ژانری به نام ادبیات داستانی مدرن در ایران شکل گرفت و پس از آن با محمدعلی جمالزاده و صادق هدایت و دیگران ادامه یافت و امروز هم ادامه دارد. این نویسنده همچنین با بیان اینکه یک رابطه ناگسستنی بین ادبیات مهاجرت و سرنوشت ادبیات ایران به ویژه ادبیات داستانی وجود دارد، گفت: این درخت در حال تنومندتر شدن است؛ یعنی با رفتن تعداد زیادی از مردم به کشورهای دیگر - از نسل اول تا سوم - ادبیات مهاجرت پدید آمده و به هر شکلی تولید می‌شود و افراد آثارشان در این زمینه را چاپ می‌کنند. سلاجقه سپس در پاسخ به پرسشی درخصوص تاثیرات دوطرفه و در واقع تاثیر ادبیات بر مهاجرت نیز اظهار کرد: این تاثیرات تا حدود زیادی قابل مشاهده است. امروز می‌بینیم که نویسندگانی از کشورهای مختلف از جمله کشور ما به آکادمی‌ها یا کانون‌هایی که در کشورهای مختلف، مثلا امریکا وجود دارد، وارد می‌شوند و تحت حمایت این آکادمی‌ها، به طور حرفه‌ای به نوشتار خلاق می‌پردازند. در همین سال‌های اخیر، تعداد زیادی از نویسندگان ما که موفق یا نیمه‌موفق بودند، از همین طریق به خارج از کشور رفتند و کتاب نوشتند، که بیشتر این کتاب‌ها هم به زبان فارسی است و در درونمایه داستان‌های‌شان مسائل کشور اصلی یا نوع مشکلات یا تعامل‌شان را با فرهنگ‌های دیگر به تصویر می‌کشند که در کل پدیده یا ترامای مهاجرت را نیز شامل می‌شود. علاوه‌بر این کتابی مثل «لولیتاخوانی در تهران» از آذر نفیسی بست‌سلر می‌شود و بدون تردید تاثیرگذار است؛ البته ما بیشتر از ادبیات جهان تاثیر می‌گیریم. این منتقد ادبی ادامه داد: با توجه به بروز پدیده جهانی‌شدن در سبک زندگی، نوع تفکر، حقوق اجتماعی و ... انسان‌ها اکنون به این سمت می‌روند که مرزها را از بین ببرند و زبان به زبان انسان جهانی تبدیل شود و ادبیات هم تابعی از این قضیه است. ادامه👇👇
سلاجقه همچنین بیان کرد: در آثار نویسندگانی که در خارج از ایران هستند - به خصوص از نسل اول و دوم - بدون تردید رگه‌هایی قوی از آسیب‌ها یا حسن‌های مهاجرت را می‌بینیم اما شاید تاثیرپذیری نسل سوم و نسل‌های بعدی از محیط آن‌جا بیشتر باشد. این داستان‌نویس در ادامه و در پاسخ به پرسشی در خصوص مضامین و پایان‌بندی‌ها در ادبیات مهاجرت گفت: من کاری به پایان‌بندی‌ها ندارم اما مقوله مهاجرت، مقوله دردناکی است. برای مثال میلان کوندرا در رمان «جهالت»، آسیب‌های مهاجرت را در سطح کلان مطرح می‌کند. بنابراین، مهاجرت فقط مسئله ما نیست، مهاجرت به هر حال اتفاق و پدیده دردناکی است. حتی اگر با بهترین وقایع هم روبه‌رو باشید، باز هم همیشه یک چیز غایب است. اما این‌که پایان داستان چطور باشد، خیلی مهم نیست. ادبیات مهاجرت، حتی اگر در پایان هم خیلی خوب باشد، ولی در طول کتاب به دردهای مهاجرت می‌پردازد. اما عبدالجبار کاکایی،شاعر، معتقد است: مهاجرت در ادبیات کهن و در واقع رفتن از مکانی به مکان دیگر برای خیلی از بزرگان ما مثل ناصرخسرو ارزش بوده است. حتی حافظ قصد مهاجرت داشت اما نتوانست مهاجرت کند یا همه افتخار سعدی به جهان‌گردی و گشتن بود. او در عین حال گفت: اما مهاجرت در روزگار ما تعریف دیگری دارد. من محاسبه نکرده‌ام شاعران داخل کشور چه تعداد شعر درباره مهاجرت و در واقع عوامل مثبت و منفی آن گفته‌اند اما می‌شود استنباط دیگری هم از مفهوم توجه به مهاجرت در شعر معاصر داشت، همین دلتنگی‌ها، بیان فقدان آزادی‌های اجتماعی، آرزوها، خواسته‌ها و مطالباتی که در شعر معاصر مطرح می‌شود و زمینه‌های آن را در جهان توسعه‌یافته می‌بینیم (مثل نظام اخلاق شهروندی) میل به مهاجرت است، و همه این‌ها را می‌توان میل به مهاجرت تفسیر کرد. او در ادامه رابطه تاثیر مهاجرت بر ادبیات را دوطرفه دانست و اظهار کرد: کسی که محیط زندگی‌اش را عوض و در اقلیم دیگری شروع به زیست اجتماعی می‌کند، چون شاعری و سرودن تجمیع احساس، عواطف و افکار و چیدن کلمات کنار هم است، وقتی محیط زندگی عوض می‌شود، افکار و اندیشه‌ها هم کم‌کم تغییر شکل پیدا می‌کنند. چون وقتی در محیط جدیدتری زندگی می‌کنی و با تجربه‌های تازه‌تری مواجه می‌شوی، رفته‌رفته شکل چینش کلمات و شیوه بیان آرزوها و مطالبات هم عوض می‌شود، بنابراین مهاجرت بر ادبیات تاثیر دارد. او همچنین گفت: مهاجرت‌های اقلیمی دم‌مرزی هم در کشور ما اتفاق افتاده، مثلا کردهای مقیم عراق سال ۴۲، ۴۳ از بغداد به کشور ما مهاجرت کردند که به آن‌ها معاودها یعنی کسانی که رانده شدند و مهاجرت کردند، می‌گویند. از بین این‌ها شاعران و نویسندگانی ظهور پیدا کردند که یکی از برجسته‌ترین ویژگی‌های‌شان وطن‌پرستی بود، یعنی بیشتر از شاعرانی که در کشور ساکن بودند، وطن‌پرستی و میهن‌دوستی دارند، چون زخم آوارگی، هجرت و برگشت به وطن در باورها و فکرهای‌شان بوده و تاثیر گذاشته است. کاکایی در پاسخ به پرسشی درباره وضعیت کیفی آثار ادبی مهاجرت نیز بیان کرد: من معتقدم که نباید در قضاوت، از ناحیه‌ای به ناحیه دیگر را رصد کنیم. ممکن است نگاه یا سبک شعر شاعری که در کشور دیگر زندگی می‌کند، متفاوت شده باشد اما دستگاه فکری و نظام اجتماعی که در آن زندگی می‌کند هم متفاوت است که تاثیر می‌گذارد، بنابراین باید در همان‌جا نقد و بررسی شود؛ اگرچه ارتباط آن‌ها با آن دامنه تداعی کلمات و انتقال احساسات قطع می‌شود. شاعران غزل‌سرای خوبی بوده‌اند که از کشور ما رفته‌اند و دیگر آثاری در حد کارهایی که در این‌جا تولید می‌کردند هم تولید نکردند. اما در حیطه خودشان همچنان صاحب ادعا هستند و به نظر می‌رسد در آن‌جا قانع و راضی هستند و کسانی که آثارشان را تحلیل می‌کنند، از آثار آن‌ها راضی‌اند. من نتیجه می‌گیرم که نباید آن طرف را از اینجا رصد کرد.
به نظرم این یادداشت را هر نویسنده ای باید بخواند مهاجرت و نویسندگی
شهروندان فضای مجازی و تربیت دیجی‌نیتیو ها محمدرضا جوان آراسته یک دوستی یک جایی یک چیزی گفت که ذهن من را بد جور گرفتار خودش کرد. داشتیم از ادبیات و داستان حرف می‌زدیم که سایتی را نشانم داد و گفت این‌جا بچه‌ها با هم داستان مشارکتی می‌نویسند. گفتم این‌ها جدی نیست و ماندگار نمی‌شود و بیشتر بازی است تا ادبیات و این‌ها. داشت برایم توضیح می‌داد که ماجرا این‌قدرها هم ساده نیست که یک کلمه طلایی‌اش، من را گرفت. گفت این بچه‌ها «دیجی‌نیتیو» (diginative) هستند. یعنی شهروند فضای مجازی‌اند و بومی جهان دیجیتال هستند. بعدها بارها و بارها خودم‌ را و نسل قبل خودم را با همین مقیاس سنجیدم. پدرم شهروند فضای حقیقی بوده و هست. من شهروند فضای حقیقی هستم و بعدش به فضای مجازی مهاجرت کردم و‌ تابعیت دوگانه دارم. اما نسلی که بچه‌های من عضوش هستند، شهروند فضای مجازی است. به خوبی یا بدی ماجرا فکر نکنید، فقط به تفاوت‌ها فکر کنید، به انبوه چیزهایی که همین یک مساله بین ما و نسل قبل و بعدمان فاصله درست می‌کند. به تمایزها فکر کنید و به این‌که زندگی، منظورم جزئیات زندگی است، چقدر با همین یک مساله برای پدران ما و ما و فرزندان ما متفاوت شده است. من منظورم زبان، لباس، غذا، تفریح، علاقه‌مندی‌ها، مساله‌ها، آرزوها، آداب اجتماعی، نظام ارزش‌ها، صبر و تحمل، اولویت‌بندی‌ها، منطق تفکر و هزار چیز دیگر است که زندگی ما را پر کرده است. من خودم را در قامت یک مهاجر می‌بینم و با خودم فکر می‌کنم بومیان این سرزمین چقدر من را به رسمیت خواهند شناخت؟ من چقدر خوب و درست و عمیق می‌توانم بشناسم‌شان؟ چقدر تاب رشد هم‌پای آن‌ها را دارم و تا چقدر تغییرات را می‌توانم مثل آن‌ها تحمل کنم؟ وسط همه این تشویش‌ها و فکر‌ها، یک جمله از امیرالمومنین یادم می‌آید و پیچیدگی همه چیز را بیشتر می‌کند. حضرت گفته بودند بچه‌هایمان را برای زمانه خودشان تربیت کنیم نه برای زمانه خودمان. ما این دیجی‌نیتیوهایی که به دنیا آورده‌ایم را چقدر می‌شناسیم؟ ما آن جهان دیجیتال آینده را چقدر می‌توانیم‌بشناسیم؟ ما این بچه‌ها را چطور باید برای آن زمانه تربیت کنیم؟ راستش را بخواهید با استانداردهای مرسوم معلمی من معلم‌خوبی نیستم. معمولا توی گفتگوها بیشتر از این‌که پاسخ‌ ارائه بدهم، سوال درست می‌کنم. طبیعی است ما به دست کسانی که کم می‌شناسیم‌شان و به اشتباه برای زمانه خودمان داریم تربیت‌شان می‌کنیم، غافلگیر بشویم. غافلگیری تازه اول ماجراست…