در ستايش جهل
گلبانگِ «نمیدانم»، به من آرامش میدهد؛ تکلیفم را با خودم و جهان، روشنتر میکند. اگر زبانم را میبندد، چشم و گوشم را باز میکند. فقط باید باورش کرد. باید مثل فارابی، دانست که نسبت معلومات ما به مجهولاتمان، همچون نسبت شعاع دایره به محیط آن است؛ یعنی ذرهای علم تازهوارد، هزاران مجهول جديد با خود میآورد. اگر قرار بود هر کس به اندازهای که میداند، حرف بزند و به مقداری که نمیداند خاموش بنشیند، جهان در سکوتی آرامبخش فرو میرفت و جز زوزههای پراكنده و ضعیف، از دوردستها به گوش نمیرسید. این سکوت، بهتر از سیرک صداها و هياهوی عربدهها نيست؟
از دوست نازنینی که هرازگاه بر جنازۀ من چوب ارشاد و غیرت دینی میزند، میپرسم: اگر التزام و تعصب به دانش اندک، روا است، چرا ذرهای از این تعصب و غیرت را به جهل عظیم خود نداشته باشیم؟ هيبت غولآسای اين سؤال، مرا مست میكند، ولی میدانم كه برای تو خندهدار است. برادر خوب و مهربانم، چرا از خود نمیپرسيم كه چند سیارۀ سرگردان علم، چه فروغی دارد که گمگشتگی ما را در کهکشان نادانی از یاد ببرد؟ چرا آنقدر که «دانش اندک» انگيزۀ پرگويی و برآمدگی رگهای گردن است، آن «جهل عظیم» منشأ سکوت و آرامش و مدارا نیست؟ اگر تو را دانشت چنین غیور و ستیزهجو کرده است، مرا جهلم به آرامش و مدارا میخواند. جهل من، بیشتر از دانش تو است. تو اگر علمت را میستایی، من جهلم را میپرستم. اگر تو درک و هوشیاریات را چون کوه پنداشتهای، من میدانم که هوشیاری انسان در برابر دشمنانش(جهالت، توجیه، خرافات، ظلم، ترس، غفلت، عشق، توهم، تبلیغات، تعصب، غرض، كژتابیهای زبان...) كاهی است در مصاف تندباد.
برگ كاهم در مصاف تندباد
من چه دانم كه كجا خواهم فتاد
در سایۀ خوش «نمیدانم»، همهچیز مهیا است. در جهان بیمرز حيرت، نه خدا را از تو میگیرند و نه دین را و نه انسانیت را و نه عقلانیت را و نه خویشتنِ خویشت را و نه ضد آن را، و نه حتی جزم و یقین معقول را. جهانِ «نمیدانم»، بزرگ است و بزرگوار، و گنجایی هر آگاهی و دانش جدیدی را دارد؛ اما «میدانم» و اذنابش، بادبانهای کشتی روحت را در هم میپيچند و هر جا که باشند، همانجا لنگر میاندازند. برادر خوبم، «میدانم»، لنگرگاه خوبی نيست. من سرگردانی در اقيانوسها، در شب تاريک و بيم موج و گردابی چنين هايل را بر اقامت دائمی در لنجهای چسبيده به ساحل، ترجيح میدهم. كجا دانند حال خوش ما را سبکباران ساحلها؟
رضا بابایی
جشن پیروزی ما!
رحیم قمیشی
امروز میتوانست در ایران روز جشن ملی باشد. دل اکثر مردم ایران با اعلام نتیجه انتخابات آمریکا شاد شده است.
به خودمان دروغ نگوییم، مردم عادی خوشحالند. اپوزیسیون و برخی تندروها چه ایدههایی دارند چه اهمیتی دارد؟ مردم مهمند. میشود رفت بین مردم و حس مردم را درک کرد.
نه اینکه جو بایدن فرشته نجات ماست.
نه اینکه در چهار سال اینده مشکلات کمتری خواهیم داشت!
نه اینکه ارزش پول ملی کشور ما با انتخابات آمریکا بالا خواهد رفت.
اینها خوابها و خیالهایی بیش نیستند.
موفقیت ما در گرو تلاش خود ماست. بدون هیچ تردیدی.
اما نباید قراموش کنیم؛
ترامپی امروز شکست خورد که شخصاً دستور ترور یکی از مهمترین فرماندهان نظامی کشور ما را داده و بارها بابت این فرمان احمقانهاش به خود بالیده بود.
ترامپی امروز شکست خورد که به محض رئیس جمهور شدن ورود اتباع کشور ما را به کشورش با اتهام تروریست بودن ممنوع اعلام کرده بود.
ترامپی شکست خورد که رسما اعلام کرده بود فشار اقتصادی و معیشتی که به مردم ایران وارد کرده در تاریخ بیسابقه بوده است.
ترامپی شکست خورد که چشمش را بر جنایتهای عربستان بسته و بهخاطر معامله با آنها همراهشان رقصیده بود.
ترامپی شکست خورد که گفته بود گرمایش زمین به امریکا مربوط نیست و اصلا برایش مهم نیست نوههای ما چگونه میخواهند بر ویرانههای بازمانده ما زندگی کنند. برای او تجارت مهم بود.
ترامپی شکست خورد که نژادپرستان آمریکا از قدرت گرفتن او خوشحال بودند.
و ۴ سال حقوقبشر و اقتصاد جهانی و معاهدات بینالمللی توسط او به بازی گرفته شده بود.
ترامپی که برایش عزیزتر آن بود که برابرش کرنش کند، رهبر دیکتاتور کره شمالی باشد، بن سلمان یا هر قاتل دیگری...
مردم خوب آمریکا کمک کردند او بفهمد بر خلاف مصالح ملتهای جهان و ایندگان قدم یرداشتن، تاوان سنگینی دارد. دوره قهرمانبازی گذشته و او دیگر نمیتواند خود را به عنوان منجی و برگزیده از طرف خدا جلوه داده و رأی مردم را بگیرد!
چرا ما خوشحال نباشیم.
چرا مقامات ایران به قدرت رسیدن رقیب ترامپ یعنی بایدن را به او تبریک نگویند!
چرا ما این تحول را به فال نیک نگیریم؟
مردم طبقه متوسط ایران، مردم ضعیف دست ایران، قسمت مهمی از مردم ایران، امروز خوشحالند.
میدانند اتفاقات خوبی ممکن است بیفتد، ولو مقامات همه انکار کنند...
امروز روز جشن مردم ماست
دیگر یک قاتل طرف ما نیست
دیگر یک دیکتاتور طرف ما نیست
ما اراده کنیم میتوانیم این فرصت جدید را نگذاریم بسوزد.
مردم ما مستحق زندگی آرام و خوبی هستند
با سوزاندن فرصتها داستانسرایی نکنیم.
دنیای جدید را باور کنیم
همراهی مردم آمریکا را به عنوان یک موهبت الهی قدر بدانیم
شعار مرگ بر این و آن را کنار بگذاریم
نشان بدهیم ما کشوری متمدن و معقول هستیم
خدا کمکش را کرده...
آیا ما شایسته برخورداری از این نعمت هستیم؟!
📝دنیای وارونه یا وارونگی بعضیها؟
✍️احمد زیدآبادی
✅عبدالرضا داوری از مشاوران سابق محمود احمدینژاد نوشته است: "دونالد ترامپ هم از میان سرمایهداران یک درصدی آمریکا برخاست، اما در نبرد علیه گلوبالیستها، پرچم حذف هژمونی آمریکا، ناتو و سازمانهای جهانی پنجاه سال اخیر را برافراشت؛ او میماند."
✅این هم نظری است و طبعاً نمیتوان متعرض نظر دیگران شد. اما در این میان پرسشی به ذهن خطور میکند و آن اینکه آیا آقای داوری، ترور قاسم سلیمانی را هم بخشی از همان نبرد علیه گلوبالیستها و حذف هژمونی آمریکا و ناتو و غیره میداند؟
*
✅زاهی هنگبی وزیر همکاریهای منطقهای کابینۀ اسرائیل گفته است که بازگشت بایدن به توافق برجام میتواند به بروز جنگ بین اسرائیل و ایران منجر شود. این هنگبی هم برای خود گویا نابغهای است! او ظاهراً نمیداند که اولاً بایدن در پی برجام تازهای است که همۀ مشکلات فی مابین ایران و آمریکا را در بر گیرد! ثانیاً به فرض اینکه بایدن به همین برجام کنونی برگردد، اسرائیل چگونه میتواند بدون حمایت مؤثر آمریکا با ایران وارد جنگ شود؟
*
✅برد یا باخت ترامپ در انتخابات ریاست جمهوری آمریکا در یک نگاه کلان برای من علیالسویه است! اما اینکه باخت او سبب پایان کار دیوید فریدمن، سفیر آمریکا در اسرائیل میشود، واقعاً مرا خوشحال میکند. این فریدمن در این چهار سال گذشته با حمایت وقیحانۀ خود از شهرکنشینان یهودی در کرانۀ باختری، روی اعصاب من راه رفته است! خدا از سرش نگذرد که چه خونی به دل من کرد!
*
✅اینکه محافل اصولگرا در ایران مشتاق جنگ داخلی در آمریکا بر سر ماجرای انتخابات باشند، امر غیرمنتظرهای نیست، زیرا از چنین خیالی هم لذت و هم سود میبرند! اما اینکه تعدادی از ایرانیان مخالفِ جمهوری اسلامی چندان مشتاق بقای ترامپ در کاخ سفید باشند که آن را به هر قیمتی از جمله به قیمت بروز تقلب در انتخابات و درگیری خیابانی در آمریکا آرزو کنند، باز هم غیر منتظره نیست!
✅خیال هر دو اما راحت! زیرا در بدترین وضعیت ممکن، جز چند درگیری محدود در کنار چند تظاهرات مسالمتآمیز، اتفاق دیگری در روند انتخابات آمریکا روی نخواهد داد. اگر قرار بود آمریکاییها برای حفظ یا حذف یک نفر از مقام ریاست جمهوری با اسلحه به جان هم بیفتند، صندوق رأی مطمئن و انتخابات آزاد و عادلانه را به عنوان فصل الخطاب اختلافات سیاسی، برای حدود 250 سال گرامی نمیداشتند!
*
✅کار ترامپ در کاخ سفید تمام شده به نظر میرسد. اگر بایدن در آریزونا و نوادا و جرجیا و پنسیلوانیا پیشگامی خود را حفظ کند، به نظرم ترامپ از مراجعه به دیوان عالی هم صر نظر کند و شکست را بپذیرد. شکایت به دیوان عالی جز تحمیل چند صد میلیون دلار هزینه به جیب جمهوریخواهان، هیچ دستاوردی برای آنها نخواهد داشت. اینکه گفته میشود چون ترکیب دیوان عالی 3 به 6 به سود جمهوریخواهان است، پس به نفع ترامپ رأی میدهد، گزافهای شنیع است!
✅مگر اعضای دیوان عالی قرار است نظر سیاسی دهند که بخواهند جانب همفکران خود را بگیرند؟ رأی دیوان عالی حقوقی است و چه بسا قضات جمهوریخواه نیز علیه شکایت ترامپ رأی دهند. دیوان عالی حداکثر رأی به بازشماری برخی حوزهها خواهد داد اما هرگز آراء قانونی را برای حفظ ترامپ در کاخ سفید باطل نخواهد کرد! درک این نکته برای کسانی که حریم حقوق و سیاست را تشخیص نمیدهند، قاعدتاً مشکل است.
📝 چرا از شکست ترامپ خوشحالم؟
✍️محمدرضا جلائیپور
✅دوستی پرسیده چرا از شکست ترامپ خوشحالم. خوشخیال نیستم که بایدن بخواهد خیری به ایران برساند. حزب دموکرات در بسیاری زمینهها از مطلوبات ما و حتی پیشروهای آمریکایی فاصلهٔ زیادی دارد و البته این فاصلهاش از حزب جمهوریخواه کمتر است. این را هم میفهمم که دموکراتها کاری که جمهوریخواهان با اره میکنند را گاهی با پنبه میکنند و اینکه شکست ترامپ به نفع ایران باشد یا نه از جمله بستگی به عملکرد حکمرانان و نیروهای سیاسی و مدنی خود ما دارد. با این حال، از شکست ترامپ خوشحالم:
✅ چون در سیاست هیچ کشوری در جهان سگ زرد برادر شغال نیست و همیشه بین دو حزب اصلی که پایگاه اجتماعی گسترده دارند تفاوتهایی هست و احزابی که از رقیبشان عدالتخواهتر و دموکراسیخواهترند معمولا شر کمتر و خیر بیشتری به عموم شهروندانشان میرسانند.
✅ چون برآمدن احزاب عدالتخواهتر در هر کشورِ جهانِ بههمپیوستهترِ ما برای ساکنان بقیهٔ مناطق جهان هم خبر خوبی است و همانطور که احمدینژاد و ترامپ و سایر پوپولیستهای اقتدارگرا به هم پاس گل میدهند، نیروهای پیشروی کشورهای مختلف هم همافزایی میکنند. احمقانه است نفهمیدن فرق کسی که برجام را امضا میکند با کسی که سردار سلیمانی را ترور میکند و به ملت ایران میگوید «ملت تروریست».
✅چون بازگشت فوری آمریکا به معاهدهٔ پاریس برای صیانت از محیط زیست مشترک بشر در برابر تخریبهای برگشتناپذیر ضروری است.
✅چون بنسلمان و نتانیاهو عزا گرفتهاند و بعد از این برای نقض حقوق بشرشان بیشتر تحت فشار قرار میگیرند و به نسبت دورهٔ ترامپ میدان بازیشان برای ایرانستیزی بستهتر خواهد شد.
✅چون میلیونها مهاجر و مسلمانی که در آمریکا زندگی میکنند بعد از ترامپ زندگی بهتری خواهند داشت.
✅چون زنان و دهها میلیون رنگینپوست و دهها میلیون فقیر آمریکا بعد از ترامپ زندگی کمتبعیضتری خواهند داشت.
✅ چون نهادها و قوانین و همکاریهای بینالمللی در دورهٔ دموکراتها قویتر میشوند و یکجانبهگرایی غیرقانونی آمریکا کمتر.
✅ چون احترام به «علم» و «حقیقت» بیشتر و جایگاه نهادهای نشرشان تقویت میشود.
✅چون در بحران کرونا با مدیریت دموکراتها دهها هزار نفر - که اغلب از طبقات فرودستاند - در آمریکا کمتر میمیرند و همکاریهای جهانی برای مدیریت این بحران جهانی هم تقویت میشود.
✅ چون دهها میلیون کارگر حداقل حقوقشان به ۱۵ دلار افزایش مییابد.
✅ چون بچههای مهاجران غیرقانونی در آمریکا دیگر از والدینشان جدا و در قفس زندانی نمیشوند.
✅ چون دهها میلیون نفر بیمهٔ درمانی رایگان و آموزش عمومی بهتری دریافت میکنند.
✅ چون زمینه برای تاثیرگذاری بیشتر نیروهای پیشرو بر سیاست و فشارشان برای اصلاح سیاستهای نواستعاری و مداخلهجویانهٔ آمریکا فراهمتر میشود.
✅ چون اپوزیسیون وابسته به پول آمریکا و کاسبِ تحریم و جنگ و نقض حقوق بشر ضعیفتر میشود.
✅چون صدها هزارنفر بیماران خاص در ایران و مبتلایان کرونا ارزانتر میتوانند داروهایشان را بخرند یا از بیدارویی یا ناتوانی اقتصادی برای خرید دارو رنج کمتری میکشند.
✅چون چشمانداز رفع تحریمهای غیرانسانی علیه ایران ضمن حفظ منافع ملی و قدرت دفاعی ایران روشنتر شد.
✅چون سایهٔ تهدید نظامی علیه ایران، لااقل موقتا، برداشته شد.
✅ چون همسایگان افغانستانیام خوشحالند که طالبانی که با ترامپ توافق کرده بودند ضعیفتر میشود.
✅چون در فضایی که تهدید علیه امنیت کشورم کمتر و اقتصاد کشور سرپاتر باشد، زمینه برای بسط عدالت و دموکراسی و آزادی و توسعه و توانمندسازی جامعه و بهبود حکمرانی فراهمتر میشود. امروز با خیال راحتتر از کاهش تهدیدهای خارجی، میتوان با توان و تمرکز و همافزایی بیشتری به اصلاحِ اصلاحطلبان و اصلاحات ساختاری و غیرساختاری در نهادهای حکمرانی پرداخت.
✅ چون چند میلیارد کودک و جوان و میانسال و کهنسال در جهان ریخت مجمعالرذائلی چون ترامپ و رفتار و گفتار تهوعآورش را دیگر نمیبینند یا کمتر میبینند.
کافی نیست؟
یک اتفاق بزرگ
علیرضا خانی
با روشن شدن نتیجه انتخابات ایالات متحده، هرگونه گمانهزنی درباره کاهش بیقید و شرط فشارهای اقتصادی دولت پیش روی آمریکا بر ایران دور از سادهاندیشی و شتابزدگی نیست.
بدون تردید دموکراتها نیز چنانچه بر کاخ سفید حاکم شوند «ارزشافزوده»ای که ترامپ با تحریم ایران ایجاد و مطالبه امتیاز کرده را آسان و مفت از دست نخواهند داد. بنابراین میتوان چنین ارزیابی کرد که فشارها و تحریمها، تا آیندهای نه چندان نزدیک ادامه خواهد داشت.
اما در این فشارها و تحریمها چه میتوان کرد؟ این پرسش را قبلاً دیگران به کرات پاسخ دادهاند. سادهترین و منطقیترین پاسخ ممکن به این پرسش آن است که اگر «شرایط» را نمیتوان در کوتاه زمان تغییر داد، باید خود را ـ دستکم در میانمدت ـ با شرایط تطبیق داد و تطبیق با شرایط، اینجا، بهمعنای اتکای به نیروهای درونی و ایجاد یک ارزش افزوده مستدام است. وقتی یک سیستم ـ بخوانید سیستم اقتصادی ـ ارتباطش به هر دلیل با بقیه سیستمهای اقتصادی قطع میشود، یگانه راه نجات، اتکاء به نیروهای درونی سیستم است. اما نیروهای درونی سیستم دقیقا کدامند؟
۱ـ منابع: ایران کشوری است که از حیث منابع در زمره کشورهای بسیار غنی محسوب میشود و بیشتر عناصر جدول تناوبی مندلیف را در حیطه سرزمینی خود دارد.
۲ـ منابع انسانی: جمعیت زیاد و نیروی انسانی پرحجم باعث شده تا حتی نرخ بیکاری بیش از حد انتظار بالا باشد. هرچند بالابودن نرخ بیکاری، تا حدودی نیز از رکود اقتصاد تبعیت میکند، اما جوانی و پرشماری جمعیت گروههای سنی جوان، بهطور بالقوه امتیاز بزرگی نصیب کشور کرده و آن نیروی فراوان کار است.
۳ـ انرژی: ما دومین کشور دارای منابع انرژی فسیلی در جهان هستیم که امتیازی شگفت است.
۴ـ دانش و تخصص: پرشماری جوانان و کثرت مراکز آموزشی در سراسر کشور باعث شده حجم زیادی نیروی تحصیل کرده و متخصص در ایران تربیت شوند که متأسفانه شمار قابل توجهی از آنان بیکار هستند و برخی نیز راه خارج را برگزیدهاند. نیروهای متخصص در صورت بهرهمندی از مدیریت هوشمند و خلاق، پتانسیل عظیمی هستند که میتوانند در خدمت توسعه کشور باشند.
۵ـ وسعت سرزمین و اقلیم: ایران هجدهمین کشور بزرگ دنیا است و از اقلیمهای بسیار متنوع و چهار فصل بهرهمند است. دامنه وسیعی از محصولات زراعی و باغی در ایران عمل میآید که بسیاری از انواع آن بیش از نیاز داخلی است. به تعبیری در بخش کشاورزی و دامی به صورت کامل توان خودکفایی و خوداتکایی موجود است و محصولات کشاورزی که در کشور تولید نمیشود را به آسانی میتوان با صادرات یا تهاتر محصولات کشاورزی داخلی تأمین کرد.
۶ـ فناوری: فناوری به معنای تجهیزات برآمده از دانش است.
تجهیزات صنعتی موجود در ایران، چنان وسیع است که به گفته برخی مطلعان از اغلب کشورهای غربی بیشتر است. زمانی تجهیزات صنعتی به خاطر مجوزهای رانتی دولتها و استفاده از ارز ارزان به کشور وارد میشد و متأسفانه بسیاری از آنها بلااستفاده میماند، اما همان تجهیزات در شرایط فعلی میتواند بهعنوان یک «داشته» و «تمکّن» به کار آید.
ممکن است برخی بپندارند که اتکای به خود، خودکفایی یا خودبسندگی در دنیای امروز معنی ندارد. دنیای امروز، جهانی به غایت پیچیده با تقسیمکاری به شدت جزئی شده است. برای هیچ کشوری صرفه ندارد که چندین هزار قلم کالای صنعتی که هر یک از چند هزار قطعه صنعتی تشکیل میشود را به تمامی درون مرزهای خود بسازد و نیازی به هیچ پیچ و لولا و چیپ و خازنی از بیرون نداشته باشد. این سخن، در اصل سخن درستی است.
اما خودکفایی به معنای ساختن میلیونها قلم قطعه و هزاران قلم کالا در درون یک جغرافیای سرزمینی نیست. خودکفایی به سخن ساده یعنی اینکه بالقوه توان ساخت داخل کردن اغلب قطعات صنعتی در درون مرزها فراهم باشد و چنانچه مرزها، به هر دلیل بسته شد، دستکم قطعات عمده در داخل ساخته شود و برخی قطعات نیز از رخنهها و شکافهایی که در بازار اقتصادی جهان همیشه موجود است، وارد شود. این، نه یک شعار، که یک تجربه عینی و عملی است. زمانی که سال گذشته زیر فشار تحریمها، بسیاری از کارخانههای لوازم خانگی تعطیل شد، بسیاری از اقلام در بازار نایاب شد و کالاهای از پیش مانده نیز با قیمتهای نجومی و به شکل غیرقانونی به مشتریان فروخته میشد.
صنعت تبلیغات تجاری به کلی تعطیل شد چون کالاهای عرضه شده کمتر از تقاضای بازار بود و دیگر تبلیغات تجاری مطلقاً بیمعنا بود.
👇👇 ادامه👇👇
تولیدکنندگان هوشمند و با عِرق داخلی، اما تسلیم نشدند و ساخت بسیاری از قطعات وارداتی را به قطعهسازان داخلی سفارش دادند و اینک، تقریباً تمامی اقلام لوازم خانگی از نو در کارخانهها تولید میشود و جالب است که رقابت نیز دوباره درگرفته و برخی از همین تولیدکنندگانی که پارسال کارخانهشان تعطیل بود، الان به تبلیغات تلویزیونی و شهری رو آوردهاند تا محصولاتشان را عرضه کنند، قطعاً همه قطعات ریز و الکترونیک این محصولات الزاماً ساخت داخل نیست، اما وقتی قطعهسازان داخلی بتوانند اغلب قطعات یک محصول را بسازند، راه گشوده میشود چنانکه، به رغم گرانیها، اینک دوباره خطوط تولید بسیاری از اقلام و کالاهای مصرفی، با افتخار راه افتاده یا در شرف راه افتادن است و اینبار با اتکای بسیار بیشتر به قطعات داخلی و توان و خلاقیت جوانان صالح و توانمند ایران.
این اتفاق، به واقع اتفاقی مبارک و متکی بر یک «پیشرانه ملی» است که میتواند صنعت و اقتصاد کشور را در برابر تکانههای جهانی، چه تکانههای ناشی از خصومت آمریکا و چه تکانههای ناشی از پدیدههای طبیعی اقتصادی (مثلاً کرونا) مقاوم و خودشکوفا کند.
اگر در همه بخشها، این اتفاق بیفتد، قطعاً تحولی شگرف رخ خواهد داد. بنابراین امتیاز بزرگ آن نیست که در آمریکا گروهی بر سر کار آیند که لبخند سردی هم به ما بزنند، بلکه اتفاق بزرگ آن است که در ایران کسانی زمام امور را به دست داشته باشند که سرمایههای عظیم ملی و به ویژه نیروی انسانی متخصص و پرشمار را هدر ندهند و نخبگان را به غرب نفرستند و کشور را در بیم و انتظار نگه ندارند.
✍️ یلدا صادقی
🖊«جان پدر کجاستی؟»
لعنتی را نمیتوان ترجمه کرد...«جان پدر کجاستی؟» فقط ذهن سیال یک فارسی زبان، رقص این کلمات را تعقیب می کند و سپس از ژرفای جانش آن را می فهمد.
پدری که بعد از انفجار دانشگاه کابل این واژگان را با لرزش دستانش تایپ میکند، این جمله را از کجای جانش بیرون کشیده است؟ و شهرداری تهران چه خوب کاری کرد که این پیام پدر افغانستانی به دخترش را که در پس بی خبری اش بعد از حمله تکفیری ها فرستاده، بر روی بیلبوردها، بولد کرده و برکشیده است.
باری پیانو هم قشنگ است، اما پیانیست آن زخمی که سنتور به جگر ما میزند، را بلد نیست بنوازد، هر چند پیانو را سازی کامل نام نهاده اند. لابد آن آدم مثلا اتریشی هم با صدای سنتور چشمش تر نمی شود. اگر چه گفته اند، موسیقی یک زبان جهانی و گلوبال است.
جان پدر کجاستی؛ هم اگر ترجمه شود، نمیتواند به آن شهروندی که رییس جمهور بی پدرش اسلحه می فروشد تا در این سر دنیا تروریست ها آدم های دستار به سر را تکه تکه کنند، بفهماند که پدرهای اینور دنیا هم دل دارند. و وقتی جنازه بچه شان از دانشگاه بر می گردد، مثل شمایی که کت وشلوار می پوشید، دلشان آتش میگیرد. و الان دلم می خواهد شانه همه جرج ها و مایکل های دنیا را بگیرم و تکان بدهم تا حالیشان بشود که محب الله ها و بارک زهی ها و نسیم ها هم بچه هایشان را دوست دارند و منتظرشان میمانند تا زنده و تکه تکه نشده از دانشگاه برگردند و اینطور نیست که مثل فیلمهای هالیوودی، هر پدری که این سر دنیا زندگی میکند، دایم با شلاق و کمربند بچه هایش را داغ و درفش کند و اصلا اینطور نیست که لازم باشد اسم یک بچه ای به جای مثلا˝ زکیه یا سلیم، امیلی یا ویلیام باشد تا وقتی سر کلاس روی کتابهایش تکه تکه شد، اسمش را بگذارند قربانی تروریسم!
در جهان پیشاروی، هر گونه خشونت ناشی از وقاحت غربی و یا دگماتیسم نقابدار اسلامی باید تقبیح گردد. و یکی از نخستین وظایف که در راه حصول این هدف بر گرده ی ما آن است که:
مفهومی مانند ارتداد در عصر کنونی همانند عمل شنیع بدوی سنگسار (رجم) می بایست سبب شرمساری مان گردد. چرا که پاسخ دگراندیشی، انگ ارتداد نیست، بلکه برپایی بساط گفتگو و زمینه سازی اسباب تحقق چنین رخدادی ست.
از خاطرات (1)
طلبۀ همداني
✍رضا بابایی
در یکی از سالهای جنگ، من و حدود 200 بسیجی در یکی از پادگانهای اندیمشک، نیروی ذخیره برای عملیات احتمالی بودیم. هیچ کاری در پادگان نداشتیم، جز صبر و انتظار. داخل پادگان یک طلبۀ همدانی بود که نماز جماعت برگزار میکرد و شبها بعد از نماز مغرب و عشاء، برای ما سخنرانی میکرد. یک روز، من و دوستم در محوطۀ پادگان قدم میزدیم که این طلبۀ همدانی که مقداری هم با ما صمیمی بود، به سمت ما آمد و بعد از کمی خوش و بش، گفت: از من بپرسید تقوا چیست. گفتیم: یعنی الان میخواهی همینجا، زیر این آفتاب سوزان، برای ما سخنرانی کنی؟ گفت: نه. فقط سؤالی که گفتم، تکرار کنید. ما هم پرسیدیم تقوا چیست. طلبۀ شوخطبع و شیرینزبان همدانی، از ما جدا شد و رفت.
شب، بعد از نماز، طلبۀ همداني برای سخنرانی بلند شد و بعد از مقدمهای کوتاه گفت: «امروز در حیاط پادگان قدم میزدم که دو تن از عزیزان بسیجی، جلو من را گرفتند و پرسیدند: حاجآقا تقوا چیست؟ تصمیم گرفتم پاسخ این عزیزان را امشب در سخنرانی بدهم.» بعد شروع کرد به توضیح دادن دربارۀ معنای لغوی تقوا و معنای اصطلاحی آن در قرآن و روایات و ...
بعد از نماز، سر سفرۀ شام، رفتم سراغ حاجآقا و گفتم: احسنت. حاجآقا خندید و گفت: امروز هر چه فکر کردم دربارۀ چه موضوعی سخنرانی کنم که تکراری نباشد، چیزی به عقلم نرسید. بالاخره تصمیم گرفتم دربارۀ تقوا حرف بزنم، ولی یادم آمد که قبلا چند بار دربارۀ تقوا سخنرانی کردهام. با خودم گفتم اگر پیش از سخنرانی، کسی از من بپرسد تقوا چیست، ميتوانم به اين بهانه دوباره موضوع تقوا را پيش بكشم. برای همین، از شما خواستم که از من بپرسید تقوا چیست. گفتم: آره. متوجه شدم. انشالله زودتر عملیات شروع بشود و ما از این پادگان برویم تا شما هم مخاطبهای جدید پیدا کنید و هر چه برایشان بگویید، تازه باشد.
حکایت بسیاری از سخنرانان و نویسندگان ما، همین است. آنچه را که بلدند دائما تکرار میکنند و برای توجیه تکرارهای ملالآورشان، دست به علتتراشی و پرسشسازي ميزنند، و «شبهمسئله» را دغدغة روز و مهم جامعه میخوانند! بدين ترتيب، «مسئله»ها و پرسشهاي واقعي، زير انبوهي از شبهمسئلهها دفن ميشود؛ تا كي سر برآورند و سيلي راه بيندازند.
شأن معلم در کشور ما
اینجا معلم خدا نیست!
رحیم قمیشی
در هنگام تحصیل در دانشگاه پونا در هند، یک بار به سرم زد نزد رئیس دانشکده رفته و زیرآب استاد راهنمایم را بزنم!
استادم بعد از چندین ماه زحمتی که بر روی موضوع پایاننامهام کشیده بودم، ناگهان تصمیم گرفته بود عنوان آن را تغییر بدهد.
همینکه رئیس دانشکده متوجه شد نزد او رفتهام و بناست از استادم شکایت کنم، برافروخته از جایش بلند شد و خیلی محکم گفت:
GUIDE IS GOD!
معلم خدا است!
و درب خروج اتاقش را نشانم داد.
معلوم است که چقدر به من برخورده بود، او حتی حاضر نشده بود بشنود چرا شکایت دارم. میخواست به من بفهماند استاد زیر نظر رئیس دانشکده نیست، حتی زیر نظر رئیس دانشگاه هم نیست. از نظر حقوقی و استخدامی بله، اما آنها هیچکدام نمیتوانند به او بگویند به دانشجویانش چه بگوید و چه نگوید.
چه درس بدهد و چه درس ندهد.
آنها در کار آموزش و محتوا هیچ دخالتی در کار استاد نمیتوانستند بکنند، و به قول خودشان "گاید ایز گاد" بود.
امروز در خبرها خواندم آقای محمد حبیبی معلم زندانی و عضو هیئت مدیره کانون صنفی معلمان، که در اجتماع اعتراضی معلمان دستگیر و به ۷سال و نیم زندان و ۷۴ ضربه شلاق محکوم شده بود، پس از ۹۰۰ روز زندانی کشیدن "مشمول عفو" قرار گرفته و آزاد شده.
او تنها یک معلم یا استاد نبوده، او منتخب معلمان کشورم بوده در زندان!
و من چقدر خجالت کشیدم از خودم.
من میتوانم بفهمم گاهی یک استاد دانشگاه یا معلم با جرایم شخصی، ممکن است به اشد مجازات هم محکوم شود. اما جرم این معلم اجتماع بر علیه امنیت ملی بوده است. در جایی که من هم زندگی میکنم معلمی سالها زندان بوده و معلمانی در زندانند به جرم آنکه امنیت کشور را به خطر انداختهاند، با اجتماعشان!
و من چقدر از فرزندانم خجالت کشیدم.
که اینجا معلم خدا نیست، بندهی آزاد خدا هم نیست، اعتراض کند باید شلاق بخورد، چرا نظام مقدس را به چالش کشیده...
چرا گفته سیستم اموزش و پرورش پولی شده و بخش خصوصی، آن را دارد غرق میکند!
و من چقدر از معلمهای کشورم خجالت کشیدم.
یک معلم که هیچ شاکی خصوصی نداشته، نماینده معلمهای کشور بوده، از دلسوزترین افراد به کشور و آیندهاش بوده و هست، باید سی ماه را در زندان بگذراند. کنار قاچاقچیان و دزدان بیتالمال، ماهها همسر و فرزندانش را نبیند و بعد منت بگذارند که مورد عفو قرار گرفته...
تحقیری که هزار برابر دامان تصمیم گیرندگان آن حکم را میگیرد.
ومن چقدر از مردم کشورم خجالت کشیدم
محمد حبیبی یک مجرم نبوده، یک مطالبهگر بوده، یک معلم صادق بوده، در جایی که متملقها و چاپلوسها برای تمجید و تقدیس سیستمی فشل از هم سبقت میگیرند، نخواسته چنین کند.
راستی شأن یک معلم در کشور ما چیست؟
زندان؟ شلاق؟ سوء سابقه؟ نگاه کند ببیند چه میفرمایند تا آن را طوطیوار تکرار کند؟
در هیچ تجمع اعتراضی شرکت نکند؟
از دانشجویش هم بترسد؟ از معاون مدرسه یا دانشگاه؟ از رئیس آنجا، از مدیر حراستش؟ از نهادهای مختلف.
از همه بترسد جز خدا!
آیا او شأنش همردیف خداست؟!
او آموزگار خوبیهاست؟
او شأن پیامبران را دارد؟
او نمونهای است برای فرزندانمان؟!
در جامعهای که شأن "معلم"هایش شأن "خدا" نباشد، هرگز پیشرفت مهمی اتفاق نخواهد افتاد!
زندان جای هیچ معترضی نیست
حتی معترضین به نظام مقدس...
و نیازی به هیچ عفوی نیست!
برگردیم به داخل
و موریانهها را دریابیم!
✍️ ناصر مهدوی
🖊 مهمترین پروژه فیرحی: ایجاد حق نظارت مردم از فقه
دکتر ناصر مهدوی -روشنفکر و استاد فلسفه و عرفان میگوید- دکتر فیرحی دو دغدغهی بزرگ داشته است، یکی اینکه دین تحریف معنوی شده است و میشود به گونهای قرائت از آن اشاره کرد که نیازهای انسان امروز را پاسخگو باشد. دومین دغدغه مرحوم فیرحی -آنجا که دکتر مهدوی و دیگرانی مانند دکتر سروش با او کمی زاویه داشتهاند- این بود که فقه اینگونه نیست که بشود کلی به آن نگاه کرد و گفت که از آن حقوق بشر بیرون نمیآید و سیاه و سفید است. سعی میکرد با این تئوری دربیافتد و قرائتی از فقه و حقوق دینی بدهد که با نظام دموکراسی، عقلگرایی و انسانگرایی سر سازگاری داشته باشد.
او همچنین میگوید که دکتر فیرحی نسبت به فساد و تبعیضی که به نام دین در کل تاریخ به وجود آمده بود بسیار حساس بوده است؛ ولی معتقد بود میشود قرائتی از فقه داد و قوانین نهفتهی آن را احیاء کرد که این قوانین بتوانداز یک طرف به مردم جرئت دهد که بتوانند مطالبات بلند و بالا داشته باشند و از طرف دیگر دست حاکمان را ببندد تا مبادا به نام دین، بخواهند بر مردم سیطره پیدا کنند.
دکتر مهدوی در بخش دیگری از این گفتوگو به نظر دکتر فیرحی درمورد آیندهی سیاسی ایران میپردازد: «میگفت جوانانی که هنوز هیچ منفعتی ندارند و جانشان را هم به خطر میاندازند که مجالسی را برگزار کنند تا روشنگری کنند بزرگترین نقطه امید هستند. و عقیده داشت باهمهی تصمیمگیریهای غلط و روابط ناسالمی که هر روز بدتر از دیروز تقویت میشود، باید بر طبل اصلاح کوبید و اندیشه براندازی را باید زدود و نسل امروز زیر بار حرف زور، روشهای غلط و رفتار خشن بعضی از حاکمان نخواهد
مرحوم داوود فیرحی امروز پیش از ظهر به دلیل ابتلا به ویروس کرونا درگذشت، به همین دلیل با ناصر مهدوی دربارهی تفکرات، اخلاق، پروژههای مهم او و همچنین درباه نظرات دکتر فیرحی نسبت به آیندهی سیاسی ایران گفتوگو کردیم که در زیر متن کامل آن را میخوانید:
مهدوی دربارهی ویژگیهای رفتاری و تفکرات مرحوم فیرحی به انصاف نیوز میگوید: «اولا به جامعه مظلوم نظری، فکری و فرهنگی و روشنفکری تسلیت عرض میکنم. پیش از هرچیز عرض کنم که زمین خدا که در آن از در و دیوار اندوه میبارد گاه دلایلی پیدا میشود که این زندگی را تحمل پذیر میکند. ما به هرچه دل میبندیم او به ما گرمی و انگیزه میبخشد. خیلی اوقات ابن آدمها هستند که این وضعیت را ایجاد میکنند، تعدادی از آدمها هستند که ما دوستشان داریم، حضور و تاثیر مثبتی دارند و مفید و گرهگشا هستند. حضور این آدمها زندگی را با تمام مشکلات و رنچهایی که وجود دارد تحملپذیر میکند. سخت است که از لفظ مرحوم استفاده کنم اما من شخصیت مرحوم فیرحی را واقعا اینگونه میبینم.
در مجموع اگر بخواهم تصویری به مخاطبان و دوستان بدهم که مراد من از این شخصیت چیست و چگونه به این آدم نگاه میکنم، میگویم که با حضور این آدمها زندگی خوشتر بود، زندگی را با حضور همچین آدمهای گرهگشا و متفکر و فرزانهای با تمام مشکلات و سختیهایی که دارد میشود تحمل کرد و با حرفها و نوشتهها و تفکرات قشنگ این آدمهای فرزانه میشود به زندگی گرمی و انگیزه بخشید و راه را پیدا کرد. این مجموع تصوراتی است که از مرحوم فیرحی داشتم.
✍️ صادق روحانی
🖊 با درگذشت دکتر فیرحی چه چیزی را از دست دادیم؟
در اینجا سعی میکنم به سادهترین شکل بگویم فیرحی داشت کدام گره را باز میکرد.
از دورهای که ایرانیان در دورهی قاجار با اروپاییان برخورد داشتند تا همین امروز همواره این دغدغه مطرح بوده است که چرا ما عقب افتادیم و آنها پیشرفت کردند. این سوال در سطوح مختلف در جریان بود و مهمتر از همه در سطح روشنفکران.
اندیشمندانی با پیشینههای مختلف جوابهای گوناگونی دادند. پاسخها عمدتا در طیفی میان این دو گزاره گسترش پیدا کردهاند الف) باید گفتمان غرب را پذیرفت. ب) میتوان بین گفتمان غرب فرهنگ خودمان رابطهای منطقی برقرار کرد و لزوما این دو نافی هم نیستند.
در مجموع کسانی که معتقد بودند باید غرب را بدون تنازل پذیرفت در عرصهی عمل موفق نبودند. علت هم نادیده انگاشتن نظام فقهی شیعه و نفوذ گسترده فرهنگ دینی در میان عامه مردم بود. البته در دوران پهلوی اول بخشی از این روشنفکران در همدستی با قدرت حاکم سعی کردند که ایدهی ایران باستان را جایگزین کنند که ناکام ماند.: در دسته دوم روشنفکران تلاشهای متعددی شد که قرائتی از غرب ارائه شود که منطبق با شریعت باشد و سعی کردند فقها را با خود همراه نمایند. در این دسته میتوان از میرزا یوسف مستشارالدوله تا مهدی بازرگان را جا داد. مشکل کار این دسته از روشنفکران نیز فهم ناقص و غلطی بود که از فقه داشتند.به این ترتیب میتوان چرخشهای روشنفکران را از آغاز پروژه مدرنیسم در ایران تسامحا اینگونه دید که: در عصر ناصری همراه با حکومت برای نوسازی، در دورهی مشروطه همراه با روحانیت علیه حاکمیت، در دورهی پهلوی اول همراه با حاکمیت علیه روحانیت، در دورهی پهلوی دوم تا حدودی همراه با روحانیت علیه استبداد و در دورهی جمهوری اسلامی علیه حاکمیت و روحانیت و رو به اضمحلال.
مشکل بزرگ روشنفکران در همهی این ادوار هم تلاش ناکافی برای درک هستهی سخت فقه در اندیشهی شیعی بود. اینجاست که پروژه فکری فیرحی اهمیت پیدا میکند. فیرحی علم سیاست خوانده بود و در عین حال از درون حوزهی علمیه برآمده بود و فقه را خوب میشناخت. پروژهی او به نوعی دیرینهشناسی فقه سیاسی شیعه بود. نه فقط شیعه که کل جهان اسلام. او فقه را در ادوار مختلف زمانی و در جغرافیاهای مختلف او فقه را در ادوار مختلف زمانی و در جغرافیاهای مختلف زیر ذرهبین قرار داده بود. او دریافته بود که فقه اسلامی در همزیستی با سلطنت متولد شده بود و بنابراین با آن سنخیت بیشتری داشت.
نمونهی اعلی این مسئله را در اندیشه فیرحی در مفهوم ولایت در مقابل وکالت میتوان یافت. این دو مفهوم هر دو در فقه اسلامی موجود است. اولی در حوزهی عمومی مطرح شده و دومی در حوزهی خصوصی. فقهای شیعه در تبیین مشروعیت غیر معصوم از مفهوم ولایت استفاده میکنند.چه ولایت عامه، چه در امور حسبیه و چه ولایت مطلقهی فقیه. در همهی انواع این ولایات نقش مردم اهمیت ندارد. بلکه حقوقی است که از جانب خدا به ولی تفویض شده است. اما در وکالت قدرت از موکل به وکیل بر اساس یک قرار مشخص تفویض میشود.
اگر فیرحی موفق میشد که در پروژه فکری خودش وکالت را از حوزه خصوصی به عمومی بیاورد و جایگزین ولایت کند طبیعتا راه دموکراسی در ایران و جهان اسلام هموارتر میشد.
درحقیقت نکتهای که فیرحی و افراد انگشت شماری نظیر او دریافته بودند این است که برای هماهنگی میان مدرنیته و اسلام باید از الفاظ گذر کرد، فقه را در بستر تاریخی و جغرافیایی آن دید و تغییر را از هستهی سخت فقه سیاسی آغاز کرد. او نقطهی آغاز تغییر را به درستی تشخیص داده بود.
تاریخ معاصر ایران یک دور باطل است میان استبداد، حرکتهای آزادیخواهانه، مداخله فقها و دوباره استبداد. جایی که فیرحی در اندیشه ایستاده بود دستکم در حوزه نظر میتوانست پایانی بر این دور باطل باشد. خدایش بیامرزد.
✍️ مصطفی رحمان دوست درباره حجت الاسلام راستگو
من برنامه کودک تلویزیون را داشتم و راستگو را نمی شناختم. یک روز دیدم آخوند جوان کوتاه قدی یک راست آمد کنارم نشست و سلام علیکم و بعد گفت من آمده ام برای بچه ها برنامه اجرا کنم. آن روز ها کاملا اوضاع انقلابی بود.
منشی داشتم ولی قاعده بر این بود که منشی مانع ورود کسی نشود.
من که دل خوشی از آخوند های جوان و بی تجربه نداشتم که به نام انقلاب مدعی هر کار و تخصصی شده بودند؛ گفتم آقاجان سن و سالی هم نداری که بگویم حاج آقا این کار ها به شما نیامده.
تلویزیون و تولید در آن دستگاه ، حرفه ای تخصصی است .
همین که دوربین را از استودیو خارج کرده اید و جلو منبر گذاشته اید کافی است.
لطفا بروید به جنگ زید و عمر ادامه دهید و درستان را بخوانید.
اما راستگو میدان را خالی نکرد و گفت من حاضرم با بهترین هنر پیشه ها و مجریان برنامه کودک مسابقه بدهم و فی البداهه برنامه اجرا کنم.
پیشنهاد تفریحی خوبی بود .
تا چشم باز کنم دیدم همکارانِ قرتی تور تکس گروه کودک
توی اتاق جمع شده اند تا به آخوند جوانی که ادعای فلان و بهمان دارد بخندند.
یک ربع نگذشته بود که راستگو کار خودش را کرد .
آنهایی که برای مسخره کردنش آمده بودند هر کدام برای
" بهتر" شدن برنامه اش پیشنهادی می دادند...
راستگو هم کم نمی آورد و در باره پیشنهاد ها اظهار نظر می کرد.
راستگو دلش می خواست با عبا و عمامه برنامه اش را اجرا کند ، آنهم هفتگی و مرتب و با حضور بچه ها و پخش مستقیم.
من می گفتم که فقط یک بار اجرا کن آنهم تولیدی نه پخش مستقیم که فیلمش امکان ویراش داشته باشد و حتما با لباس عادی.
اختلاف نظر ما باعث شد که برنامه ای تولید نشود.
دو سه هفته بعد آمد و به اجرای بدون عبا و قبا و عمامه و همچنین به تولیدی بودن برنامه نه پخش مستقیم آن تن در داد.
من و همراهانم هم قول دادیم که اگر برنامه اش را پخش کردیم و گرفت "چند برنامه دیگر !" هم ادامه بدهیم...
چند جلسه با پیراهن شلوار اجرا کرد..
یواش یواش وسط برنامه نصف لباسش را پوشید و خلاصه در برنامه اعلام کرد که روحانی است و ...
باهم دوست شدیم . خیلی هم دعوا می کردیم چون اختلاف سلیقه داشتیم .
همدیگر را دوست داشتیم.
مرا دعوت می کرد برای طلبه ها ی نو آموز کلاس هایش ادبیات کودکا ن یا قصه گویی درس بدهم. به خانه هم می رفتیم. در روزگاری که بازی های کامپیوتری جرم بود ، با هم تا صبح آتاری و... بازی می کردیم.
جز این روزگار اخیر که پس از درگذشت ناگهانی همسرش دل و دماغی نداشت ، با هم زیاد درد دل می کردیم و به خاطر اختلاف سلیقه های سیاسی و مذهبی به پر وپای هم می پیچیدیم.
حیف شد که رفت .
حالا حالاها جای کار داشت . این سالهای اخیر خیلی اذیتش کردند .
خدا لعنتشان کند ، آسیب زیادی از دست هم لباس هایش خورد.
کارش به آن جا رسید که محتاج کار شده بود.
بی معرفت ها حتی بعضی از شاگردانش چوب لا چرخش می گذاشتند.
او که کار خدا پسندانه اش را کرد و رفت ؛ اما این ها را برای آنهایی می گویم که از امروز در اندوه از دست رفتنش اشک تمساح می ریزند و دیروز در پی این بودند نام و نانش را آجر کنند.
خوب است کرونا هست و مراسمی برای جولان این گونه ها اتفاق نمی افتد.
بگذریم و با یک خاطره تمامش کنم.
بیست و چند سال پیش خانه ما نزدیک فرودگاه مهرآباد بود.
شب بود و آماده خواب بودم که تلفن خانه زنگ زد. راستگو بود.
گفت میایی مرا از فرود گاه به خانه ات ببری؟
سر به سرش گذاشتم که ای بابا تاکسی بگیر و بیا ...
بگذار آقایان علما و شخصیت ها یک بار هم شده سوار تاکسی شوند و از این حرفها .
شوخی هایم که تمام شد گفت بابا جیب علما خالی است , پول ندارم .
زود بیا و منتظر جواب من نشد و تلفن را قطع کرد.
سوار پیکان جوانانم شدم و رفتم فرودگاه .
آوردمش خانه.شام هم نخورده بود .
نیمرویی روبه راه کردیم و تا اذان صبح تعریف کردیم. صبح پرواز داشت به مشهد .
در آنجا هم برنامه داشت .
ماجرا از این قرار بود که از قم آمده بود مهرآباد تهران از آنجا پرواز به شهری و سه روز اجرای برنامه و حاج آقا لطف کردید و خوش آمدید و پرواز به شهر دیگر و شهر بعدی.
در هیچ یک از شهر ها به او پول نداده بودند. یک جا یک کیلو چای داده بودند .
یک جا یک تخته پتو و... آن روز ها پول دادن به معلم مدرس و سخنران جماعت زشت بود و این جور نبود که پیش از منبر پاکت داده شده باشد !
خلاصه چای و پتو را که هر دو بسیار به درد بخور بودند و در زمان جنگ نایاب ، به ما داد و رفت.
بردمش فرودگاه تا به مشهد برود و کلاس هایش را اداره کند و حاج آقا خدافظی بشنود و برگردد.
بله. حاج آقا خداحافظ.
آنچه را هم که گرفته بودی نبردی.
حاج آقا خدا حافظ.
خوش به حالت که اندوخته های نگرفته بسیاری را بردی.
حاج آقا خدا حافظ.
✍ عبدالرحیم موگهی
*هُوَ الحَیُّ وَ الرَّبّ*
*به حُرمت استادم* *راستگو*
*راست میگویم*
*حدود چهار و نیم عصر بود.*
*با پسر بزرگش و چند نفر دیگر*
*داخل غَسّالخانه شدم*
*تا ببینمش برای آخرین بار.*
*کرونا نگرفته بود؛ سکته کرده بود.*
*گفتند از پشت شیشه میتوانید نگاهش کنید.*
*فقط صورتش*
*باز و پیدا بود.*
*همگی چند دقیقه نگاهش کردیم.*
*صدای اشک بود که شنیده میشد.*
*آمدم نشستم گوشهای و منتظر ماندم تا همهٔ آنان رفتند.*
*تنها شدم:*
*من ماندم و طلاب غَسّال جهادی و مُخلص.*
*پا شدم از در رفتم داخل*
*تا کنار پیکرش.*
*گفتند کجا میآیی؛ ممکن است کرونا بگیری!*
*دیدم بستهاند کفنش را.*
*گفتم باز کنید آن را.*
*میخواهم ببوسم روی ماهش را.*
*نگذاشتنم.*
*از کنار پیکر مطهرش بیرون آمدم.*
*کمی ایستادم.*
*باز دلم جا نگرفت.*
*رفتم دوباره اصرارشان کردم.*
*التماسشان کردم.*
*اشک ریختم.*
*گفتم اجازه دهیدم*
*فقط یک لحظه ببوسم*
*روی ماه استادم را.*
*دوباره نگذاشتنم؛*
*گفتند هم اجازه نداریم از نظر رعایت دستورعملهای بهداشتی و هم*
*کفن را بستهایم.*
*درست هم میگفتند. آمدم بیرون؛*
*اما باور کنید،*
*به حُرمت استادم راستگو*
*راست میگویم:*
*از پشت شیشه که نگاهش کردم،*
*روی ماهش*
*ماهتر شده بود.*
*یک ماهِ شبِ چهارده بود*
*خفته و آرام در کفن ... .*
*(شاگرد کوچکش)*
اگرچه دوغ
✍ رضا بابایی
عجيب نيست؟ هستي اما نميداني كيستي و چرا هستي و تا كي خواهي بود و از كجا آمدهاي و به كجا خواهي رفت. به يكي از پرسشهاي تو پاسخ نميدهند، اما خروارها بايد و نبايد بر سرت ميريزند و از هيچ يك نيز گريزي نداري! ديواري نيست كه بر آن تكيه كني يا در سايه آن دمي بياسايي، اما تا بخواهي مرز و خطكشي و داوري است و سقفهاي كوتاه و پنجرههاي بسته و قفلهاي زنگاري. در اين بازي، تو نه بازيگري نه تماشاچي؛ سياهيِ لشكري پراكنده و شكستخوردهاي. دوغ اگر در گلوي تو ريختند، بايد گمان بري كه مستي و سرخوش. تو را نرسد كه عجوزه را از شاهد بازداني و سخن از انتخاب گويي! تو كيستي كه آزادت گذارند، كه رهايت كنند، كه عقلت را به چيزي گيرند؟ آمدهاي كه مصرف كني؛ باورها را، افسانهها را، نهيهاي غليظ را، امرهاي شديد را. هرگز مپرس كه اگر حقيقت در كابين بخت ما است، پس چرا چنين محتاج مجازهاي ديگرانيم، و آنانيم كه ديگران حسرت ما را نميخورند و ما اما هماره سرنوشت خود را از روي دست دشمنان مينويسيم، و بهشت را هرطور كه تصور ميكنيم، بيشباهت به دنياي كافران نيست؟
سخت است دانستن آنچه نبايد بدانيم؛ آسان است بودن به شيوه مريدان نازكدل. ما حقيم؛ زيرا حق ماييم؛ زيرا ما بايد حق باشيم؛ زيرا ديگران نبايد حقدار باشند؛ زيرا حقيقت لابد آن چيزي است كه ما داريم؛ زيرا مگر ميشود كه راستي و حقيقت اينهمه از ما دور باشد؛ زيرا شكر ميخورد حقيقت كه چاكر ما نباشد! ما حقيم؛ زيرا پدران ما حق بودند و فرزندان ما نيز در گهواره حقيقت ميبالند و پس از ما بر حقيقت حكم ميرانند. حقيقت ماييم؛ زيرا اگر جز اين باشد، ما حقيقت نخواهيم بود، و آنگاه سقف آسمان بر زمين خواهد نشست و هشت از هفت كمتر خواهد بود و تشنگان از آب خواهند گريخت و قورباغهها ابوعطا سر خواهند داد. پس حقيقت ماييم و هر كه جز ما، دروغ است و فريب و جهل. آفرين بر ما كه چنينم و چنينتر از ما در امكان نيست.
🔸 در گیر و دار اعداد
✍ علیرضا مسرتی
به خیر و خوشی روز ۹۹/۹/۹ هم گذشت و هیچ پدیده خاصی در این روز مشاهده نشد. خدا را شکر خیلیها بعضی زمانهای رند دیگر توجه ندارند والا چه مشکلاتی داشتیم. مثلا ساعت چهار و چهل و چهار دقیقه و چهل و چهار ثانیه در هر ۲۴ ساعت یک بار بامداد هر روز تکرار می شه. حالا تصور کنید بعضی خانمها به این ساعت توجه مبذول می کردند. چه اتفاقاتی ممکن بود رخ بده. مثلا سر این ساعت بسیار رند این خانمها شوهر بیچاره را از خواب بیدار می کردند و می گفتند: عزیزم بیا سر این رندترین ساعت شبانه روز به هم بگیم دوستت دارم و به هم هدیه بدیم!!!
یا خانمهای باردار پایشان را در یک کفش می کردند که تولد بچه من باید در این ساعت انجام بشه. بیچاره دکترها و پرسنل بخشهای زایشگاه بیمارستانها!!!
یا اینکه سرهرشب هزار پیامک می آمد که وسایل خانه و لباس و لوازم آرایش خودتان را در این ساعت رند سفارش بدید که خریدی به یاد ماندنی کرده باشید!!!
ویا هزار پیام تبریک در این ساعت برای شما ارسال می شد؟ و مجبور بودید پاسخ بدید!!!
خلاصه چه بلبشویی راه می افتاد؟!!!
خدارا شکر گوش شیطون کر که کسی به این رند ترین ساعت توجهی نداره!!!
آشپززادهاي در برابر مفتخواران ايران
اميري که بزرگزاده نبود
✍️ حسن طاهري
«در ميان همه رجال اخير مشرق زمين و زمامداران و بزرگان ايران
كه نامشان در تاريخ جديد ثبت است، ميرزا تقي خان امير نظام
بيهمتاست. ديوجانس در روز روشن در پي او ميگشت.
به حقيقت سزاوار است كه به عنوان اشرف مخلوقات
به شمار آيد. بزرگوار مردي بود. اگر ميرزا تقي خان
ميماند و انديشههاي خود را به انجام ميرساند،
بدون ترديد در زمره كساني شمرده ميشد
كه به باور برخي از سوي خدابه رسالت
تاريخي برگزيده شدهاند!»
رابرت واتسون، نويسنده مشهور انگليسي
(به مناسبت يکصد و پنجاه و ششمين سالروز شهادت ميرزا تقي خان فراهاني ملقب به امير کبير در 20 ديماه)
آشپززاده باشي و امير شوي؟ عجيب است؛ اما شدني، چرا که ميرزا تقي خواست و شد. پسر مشهدي قربان هزاوهاي فراهاني بود؛ آشپز مخصوص ميرزا عيسي معروف به قائم مقام فراهاني. زمانه، زمانه رشد و پيشرفت بود. درست همزمان با به ثمر رسيدن جهش علمي فكري غرب و هم دوران با بزرگاني چون نيچه، اديسون، ولتر، روسو، ماركس، هگل، كانت و البته بيسمارك.
نخست کارگر آشپزخانه صدر اعظم قاجار بود، سيني غذا براي فرزندان قائم مقام ميبرد. گاهي ميشد که آقازادگان صدر اعظم در کلاس درس بودند، ميايستاد تا درس تمام شود، آنگاه غذا را در برابرشان ميگذاشت. آن روز قائم مقام فرزندانش را ميآزمود، هرچه پرسيد، آقازادهها در ماندند و ميرزا تقي پاسخ داد. قائم مقام آنجا بود که فهميد فرزند آشپز باشي خانهاش، چه گوهر گرانمايهاي است. و چنين گفت: «حقيقت من به كربلايي قربان حسد بردم و بر پسرش [ميرزا تقي] ميترسم. اين پسر خيلي ترقيات دارد و قوانين بزرگ به روزگار ميگذارد.»
تصورش را بکنيد، فرزند آشپزباشي خانه صدر اعظم قاجار لياقتي دارد که هيچ بزرگزاده و آقازادهاي به گرد پاي او هم نميرسد. پا برهنه رنج ديدهاي که نه در پر قو خوابيده و نه آنکه چشمه بيت المال در جيب پدرش ميجوشد، اما به اندازه يک فوج آقازاده ميفهمد.
در جواني به تحرير و نويسندگي امور دولتي مشغول و سپس مستوفي نظام در لشکر آذربايجان ميشود. آن قدر لياقت دارد که وزير نظامي و فرمانده کل قواي ايران شود؛ سرداري بزرگ و غيور. در رکاب عباس ميرزاي دلاور عليه قواي روس ميرزمد. داغ عهدنامه ترکمانچاي و گلستان بر دلش مينشيند و کينهاي از جماعت اجنبي بر دل مي گيرد که با هيچ مرهمي جز استقلال ايران، آرام نمييابد. به روسيه ميرود و از نزديک با مراکز آموزشي و پيشرفتهاي آن آشنا ميشود. «جهان نماي جديد» که با نظر و همت خود او ترجمه و تدوين شده بود، شرح مراکز آموزشي دنياي غرب بود که امير به دنبال تحقق آن در ايران بود اما از نوع فرنگي آن، بلكه از جنس فرهنگ ايراني و اسلامي. شنيدنش سخت است و دردآور اما عمق نگاه امير را ميتوان در آن يافت. درست 20 سال قبل از ژاپن و همزمان با حرکت و نهضت علمي امپراطوري پروس (آلمان) به رهبري بيسمارک، امير به دنبال نهضت علمي ايران و تأسيس مراکزي همچون دارالفنون ميافتد مراکزي همچون پلي تکنيک (Poly techinc) اروپا.
ميتوان چشمها را بست و به 160 سال پيش بازگشت. هنگامي که هيچ پادشاهي در ميان ملل اسلام نه از علم چيزي ميفهميد و نه از فن و هنر. اما آشپززاده بزرگمرد، دارالفنوني را بر پا ميکند که نه سر در آخور روس و عثماني دارد و نه سر سپرده انگليس و فرانسه است. امير به دنبال کشوري است که «خود» است نه «ديگر». برپاي خود ميايستد نه بر ستون بيگانه. دستور اوست که معلمان دارالفنون از اتريش که ملتي بيطرف است، بيايند و سفيران ملل روس و فرانسه و انگليس حق دخالت در امور مدرسه را ندارند؛ به هيچ وجه و به هيچ بهانهاي. فنون و علوم پايه دارالفنون پيشبيني شدند و امير خود بر آن اشراف داشت. هفت معلم اتريشي شامل معلم مهندسي، معلم پياده نظام و تاکتيک نظامي، معلم توپخانه، معلم سواره نظام، معلم معدن شناسي، معلم طب و جراحي و تشريح و معلم علوم طبيعي و دارو سازي.
اكنون يك و نيم قرن از آن روزها ميگذرد، و ميشود فهميد که اين آشپززاده بزرگمرد، چند قرن آينده ايران را ميديد. مثل او در تاريخ وزيران شاهان زن باره و هوسران ايران کم بودهاند، اما آنچنان بزرگ و پر آوازهاند، که همه صفحات تاريخ عصر خودشان را به دنبال خود ميکشند. صاحب ابن عباد (وزير فخر الدوله آل بويه) حسنك وزير (وزير سلطان غزنوي)خواجه نظام الملک (وزير طغرل و ملکشاه سلجوقي) خواجه نصير الدين توسي (وزير ايلخانان مغول) قائم مقام فراهاني (وزير و صدر اعظم فتحعلي شاه) تنها مردان عصر خود نبودند، بزرگ مرداني هستند براي همه عصرها و مردمان آينده مديون آنها.
امير کبير از همان جنس بود که بزرگمردان پيش از او بودند، حريت و آزادگي و کرامت و شرافت پايههاي استواري هستند که نام سترگش را جاودانه کرده است. حوادث صدارت 3 سال و دو ماهه ميرزا تقي خان امير کبيرآن هم در عصر ناصر الدين شاهي که 50 سال حکومت ميکند، بايد هم در ميان وقايع و لطايف زن بارگيها و شرابخواريهاي شاه گم شود، اما وقتي اميري باشي پابرهنه که براي 2 کودک تهراني جان باخته از آبله، مثل زن بچه مردهاي، گريه کني و اشک بريزي و «همه ايرانيان را اولاد خود» بداني، نامت آنچنان بر تاريخ ميدرخشد که همان صدارت 3 سال و دو ماههات، به اندازه 3 هزار سال عمر شاهاني که دنيا را بدل از طويله گرفتهاند، ميارزد. امير باشي، و پارتي و سفارش و توصيه اين و آن، حتي مادر ناصر الدين شاه، (مهد عليا) را زير پا بگذاري و با عصبانيت تمام حاکم قم را به خاطر حرف شنوي از مهد عليا گوشمالي دهي و بگويي «با سفارش عمه و خاله و عمو و دايي، نميشود مملکت را چرخاند» امير باشي و چوپان مال باخته اصفهاني در وسط بيابان بر هوت، تو را پناه خود بداند و فقط با يک فرياد بر سر کوه حقش را بستاند، امير باشي و در برابر سفير روس و انگليس عزت ايران را حفظ کني و يک کلمه کوتاه نيايي و وقتي اصرار بيجاي سفير روس را بشنوي به تحقير برايش بخواني «آهاي کشک بادمجان، کجايي فاطمه خانم جان» امير باشي و از هيچ کسي نترسي جز خدا و درست در زمانهاي که شاه ايران از چخ کردن سگ سفارت روس و انگليس ميترسد، کارمند مست و عربده کش سفارت روس را در ميدان توپخانه آن هم در ملا عام شلاق بزني، امير باشي و شاهزادهگان و آقازادگان دربار را آدم حساب نکني و مستمريهاي بيحساب و کتاب آنها را قطع کني و به جايشان پا برهنهها و فرزندان محرومين را به منصب بنشاني. امير باشي و مردانه در برابر زيادهخواهي و افزونخوري شاه بيلياقت ايران بايستي و حقوق 60 هزار توماني ماهانهاش را با قاطعيت تمام به 2 هزار تومان تقليل دهي. امير باشي و قاآني شاعر متملق را به خاطر چند بيت شعر چاپلوسانه ادب کني و به جاي شعر گويي و مديحهسرايي درباريان و شاهزادگان، کتاب زراعت فرانسه را بدهي تا به فارسي ترجمه کند، امير باشي و دشمن همه اجانب اما دشمنترين دشمنانت و مخالف خوني و ديرينهات همچون وزير مختار انگليس كلنل شيل دربارهات اعتراف كند كه: «پول دوستي كه خوي ايرانيان است در وجود امير بياثر است و به رشوه و عشوةكسي فريفته نميشود»، امير باشي و همه اجنبيها و مفتخوارها از درباري و آقازاده و سفير گرفته تا روشنفکران طرفدار انگليس (آنگلوفيل) و طرفدار روس (روسوفيل) به دنبال کشتنت باشند، چرا که دستشان را از همه جا قطع ميکني. امير باشي و طي سه سال حكومتت به اندازه همه دوران سلطنت گلّهداران قاجاري، 140 هزار اسلحه و هزار عرّاده توپ توليد كني، آن هم نه براي فخر فروشي و اطوار نظامي، براي حفاظت از كيان مملكت و دين. امير باشي و تنهاي تنها بدون هراس و واهمه از همه متحجّرين نادان و يك تنه به جنگ با خرافه و جهل و انحراف روي و با بصيرت تمام ببيني كه چگونه تعفن قمه زني و بابيّت و رمالي همزمان با آلودگي غربزدگي از سوراخهاي تو در توي سفارت روس و انگليس در كوچه و بازار ايران جاري ميشوند. امير باشي، آن هم در مملکتي که شاه آن به تعداد درختهاي باغ قلهک، حرمسرا و کنيزک دارد و به قدر دلقکها و مليجکهاي دربار هم نميفهمد، اما برنامهاي براي آينده داشته باشي که حتي به عقل شاهان ژاپن و آلمان و روس هم نميرسد. طبيعي است که نام و ياد چنين اميري در کتابها و تاريخهاي شاهان نباشد، چرا که نام وزيران و اميراني از اين دست در قلبها حک ميشوند.
جان شکارتر از هر چيزي آن است که دارالفنون را بنا ميکني تا به دست فرزندان اين ملت اداره شود، اما هنوز معلمها از اتريش نرسيدهاند که از صدارت عزل ميشوي. دو روز مانده تا معلمها به تهران برسند که مهد عليا با همدستي ميرزا آقاخان نوري، آقازادگان و درباريان و سفيران روس و انگليس در هنگام مستي ناصر الدين شاه، فرمان عزل امير را ميگيرند. دکتر پولاک از معلمان اتريشي ميگويد: «وقتي وارد تهران شديم از ما پذيرايي سردي نمودند و احدي به استقبال ما نيامد. اندکي بعد خبر دار شديم که در اين ميانه اوضاع تغيير کرده و ميرزا تقي خان مغضوب گرديده است. امير جز نيكبختي وطنش چيزي نميخواهد».
👇👇👇 ادامه...
يک ماه بعد دارالفنون در دست فراماسونهاي انگليس اداره ميشد و بساطي بر پا شده بود تا افعي سياه استعمار برخانه ايران چنبره زند. دار الفنون در زماني افتتاح ميشود که 13 روز به شهادت امير مانده و اين ديگر انتهاي درد است.
آشپززاده بزرگمرد عصر قاجار کارهايي را بنا نهاد که تا سالهاي سال پس از او زبانزد عام و خاص بود، کارهايي همچون، «سامان دادن به اوضاع آشفته ارتش»، «راهاندازي کارخانجات توليد سلاح و توپ»، «اصلاح امور مالي و بازرگاني»، «آرام نمودن اوضاع سياسي و برخورد با غائلههايي همچون بابيه»، «مبارزه جدّي با خرافه و جهل و انحرافات ديني به ويژه تحريفات عزاداري و سامان دادن به امر تبليغ دين و مجالس مذهبي»، «چاپ نخستين روزنامه ايران به نام وقايع اتفاقيه»، «گسترش روابط سياسي گسترده با ملل جهان»، «تأسيس دارالفنون»، «مقابله جدي با رشوهخواري و اختلاس کارگزاران حکومتي»، «تأسيس کارخانجات اساسي و کالاهاي مورد نياز و اساسي کشور»، «برخورد جدي با رانتخواري و افزونخواهي اشراف زادگان، آقازادگان و درباريان»، «قطع يد اجانب و سفيران خارجي از دخالت در امور ايران» مجموع اين اقدامات سرانجام امير را به سمت و سوي شهادت گسيل داشت تا آنکه 40 روز پس از خلع يد از صدارت اعظمي با حکم «شاه نادان ايران» در حمام فين کاشان رگهاي غيرت و حريّت اين آشپززاده بزرگمرد، از هر دو بازويش با نشتر فصادي (تيغ رگزن) گشوده شد و خون پاکش بر زمين ريخت. خوني که بهاي استقلالطلبي و آزاد مردي امير بزرگمرد و همه مردان غيرتمند تاريخ ايران بود. مرگ ناجوانمردانه امير کبير تا آنجا دل و جان آزاد مردان و تودهها را آزرد که سالها پس از شهادتش حتي شاهزاده سنگدل و بيرحم ناصر الدين شاه قاجار نيز به بزرگي و عظمت امير کبير اعتراف نمود و در کتاب تاريخ خود نگاشت: «ميرزا تقي خان امير نظام در اوايل دولتش مدرسه (دار الفنون) بر پا کرد و ترتيب قشون داد و کارهايي کرد. آنچه که ما امروز داريم از آثار اين مدرسه (دار الفنون) است، اما بيچاره سرش را در اين راه داد. از روي انصاف بگويم و خدا را به شهادت ميطلبم که در مورد مقام آن مرد نمک به حلال يکتا، غلو نکردم. او از خواجه نظام الملک وزير سلاجقه، صاحب ابن عباد وزير ديالمه و پرنس بيسمارک، لرد يالمرستون و ريشيليو فرانسوي و پرنس کارچه کف روسي به حق با عرضهتر بود. در جمعه 17 ربيع الاول 1268 (20 دي ماه) در حمام فين کاشان کشته شد و او را فصد (رگ زدند) کردند و به ديار عدمش فرستادند؛ ولي آثار او هنوز باقي است»
آقازاده نباشي و شاهزاده؛ و فقط روستازادهاي باشي، که کارگر آشپزخانه بوده است آنهم آشپززادهاي در اوج تهي دستي، اما امير شوي، آنهم امير کبير. عجيب است و شگفتآور؛ اما شدني. چرا که ميرزا تقي فراهاني خواست و شد، آنهم تا پاي شهادت و به بهاي جان.
حسن طاهری
احمد اولیایی
شورای عالی انقلاب فرهنگی نیاز به معرفی ندارد و همه میدانیم چیست، چه جایگاهی دارد و چه انتظاری از آن میرود. حدود ۳۷ سال است که این شورا تشکیل شده و به عنوان عالیترین نهاد فرهنگی کشور مشغول سیاستگذاری، تدوین ضوابط و نظارت در حوزه فرهنگ است. قطعاً این نهاد نیز به مانند نهادهای دیگر کشور تلاشهای فراوانی کرده و دارای نقاط قوت و ضعف است. این یادداشت نه لزوماً برای بیان نقاط ضعف شورای عالی انقلاب فرهنگی بلکه صرفاً در صدد ایراد نکاتی است که شاید بتوان با توجه به آنها حرکت شورا را موفق تر و سریعتر ادامه داد.
۱. شورا بر چه مبنای الهیاتی و فرهنگی به بحث سیاستگذاری فرهنگ مینگرد؟! هیچکس نمیتواند منکر لزوم اتخاذ مبنا در سیاستگذاری فرهنگی شود. آیا کلیات اسلام به عنوان مبانی کفایت میکند؟ وجود اندیشمندان متعدد با مبانی اندیشهای مختلف چگونه در سیاستهای اتخاذ شده، سیاستهایی دارای مبنای قوی را تضمین میکند؟ به عبارت دیگر، روش شناسی سیاستگذاری و برنامه ریزی فرهنگی در شورا چیست؟! چه مبانی معرفت شناختی، ارزش شناختی، هستی شناختی، انسان شناختی پشتوانه این سیاستگذاری هاست. شورا در ماهیت جمعی اش، در دوگانههای وظیفه فرهنگی و حق فرهنگی، استقلال فرهنگی و توسعه فرهنگی، امنیت فرهنگی و حیات خرده فرهنگها، غایت گرایی فرهنگی و وظیفه گرایی فرهنگی، آزادی فرهنگی و عدالت فرهنگی، خیر جمعی فرهنگی و خیر فردی فرهنگی و … کدام یک را انتخاب میکند؟ شورای عالی انقلاب فرهنگی هویت پویای خویش را چگونه مبتنی بر عوامل غیر معرفتی مانند گسترش تکنولوژیهای ارتباطی و یا پدیدههای باردار فرهنگی به روزرسانی میکند؟ به نظر میرسد باید پیش از ورود به سیاستها و تقنین فرهنگی، به پرسشهای پیشینی فوق پاسخ داده شود.
۲. زمان آن رسیده که شورا، تحلیل را از مسأله شروع کند نه از عالم بالا و انتزاعی. مسأله از میدان آغاز میشود و به دل نظریهها سپرده میشود تا راه حل اتخاذ شود. اگر از فرهنگ والا و نظام هنجاری فرهنگ برای ساماندهی فرهنگ ورود کنیم قطعاً به یک سری سیاستها با ادبیات از بالا به پایین می رسیم که میدان فرهنگ با آن قرابتی ندارد. مسأله از رصد به دست میآید نه از انتزاعات ذهن اندیشمند. هر چند ذهن اندیشمند فرهنگی مملو از علم فرهنگ است اما مسأله، امری اجتماعی است که حضور چند ساعته اندیشمند در شورا لزوماً به کشف و فهم آن منجر نمیشود.
۳. به نظر میرسد که شورا فعلاً باید به جای تمرکز بر روی فرهنگ تمرکز بر روی خود را در دستور کار قرار دهد. این تمرکز میتواند در بستر عدالت فرایندی تعریف شود. عدالت فرایندی در فرهنگ به عادلانه سازی فرایندهای تولید، توزیع و مصرف فرهنگ اشاره داد. شورای عالی انقلاب فرهنگی اگر بخواهد عدالت فرهنگی به معنای حرکت فرهنگ عمومی به سمت فرهنگ مطلوب و کمتر ناهنجار را در جامعه بسط دهد باید عدالت فرایندی در خود را آغاز کند. دو نکته بعدی امتداد همین عادلانه سازی فرایندها در شورا است؛
۴. اساساً مصوبات شورا بر فرض مطلوبیت از آن جهت که باید توسط دولتها اجرا شوند، اجرایی نمیشوند. باید به دنبال راهکاری بود که اولاً رئیس جمهور قدرت بالایی در شورا نداشته باشد و ثانیاً ساز و کاری برای اجرایی شدن مصوبات ترتیب داده شود. این تغییر یک تغییر ساختاری در جهت عادلانه سازی فرایند درونی شورا است.
۵. اعضای شورا عموماً افرادی مشهور و پرکار و دارای مشغولیتهای متعدد هستند که این قطعاً عدم تمرکز و عدم تمحض را به همراه دارد. شورای عالی انقلاب فرهنگی فقط یک شورای مشورتی نیست که اعضا را هراز چند گاهی فرا بخواند و با ایشان مشورت کند بلکه عالیترین شورای فرهنگی در کشور است که برای اهداف خود نیاز به افرادی دارد که تمام وقت در این شورا فعالیت کنند. هیچگاه با اساتیدی که فقط در جلسات شورا حضور دارند کار به جلو نمیرود.
۶. به کارگیری اعضای جوان میتواند به مثابه یک شتاب دهنده شورا را دگرگون کند. جسارت، تمرکز، شجاعت و شناخت میدانِ امروز از ویژگیهای یک جوان فرهنگی است. متخصصان جوان به میدان مشرف تر و با نسل امروز بیشتر آشنا هستند و میتوانند علت را از دلیل تفکیک کنند. چیزی که پاشنه آشیل سیاست گذاری در فرهنگ است. زمانی که اندیشمند از اعماق کتابها فرهنگ را مطالعه میکند میتوان دلایل آسیبهای فرهنگی را بدون حتی لحظههای توجه به میدان فهرست کند اما آنچه ما بدان احتیاج داریم، علت هاست. علت آن چیزی است که در کف میدان منجر به وضعیت فرهنگی میشود.
ادامه👇👇👇
۷. شورای عالی انقلاب فرهنگی باید مرجعیت فرهنگی خود را حفظ کند و افول مرجعیت این روزهای خود را سریعاً ترمیم کند و الا زمینه ساز احساس انسداد نظر و تشدید فاصله نظر و عمل میشود. انسداد نظر احساسی ست که به مرور ممکن است نخبگان جامعه را در بر بگیرد و اساساً ناامیدی فزاینده ای نسبت به اصلاح فرهنگی جامعه در ایشان ایجاد کند و این، یعنی افول جایگاه شورای عالی انقلاب فرهنگی.
۸. شورا از حیث نظری باید یک بار و برای همیشه تکلیف خود را با موضوع دیالکتیک نظام هنجاری فرهنگ و نظام زیستی فرهنگ روشن کند. آیا میتوان سیاستهای فرهنگ را به جای اتخاذ محض از نظام هنجاری فرهنگ از نظام در جریان و زیستی فرهنگ جامعه نیز اخذ کرد و یک گفتگو و دیالکتیک میان این دو برقرار کرد و یا همیشه باید یک نظام هنجاری شامل بایدها و نبایدهای فرهنگی را به نظام زیستی فرهنگ تزریق نمود؟! این تعیین تکلیف اساساً یک تغییر مؤثر است.
پایان
محمدعلی آهنگران
تمام آنها که مرا از بیست و پنج سال پیش تاکنون از نزدیک می شناسند به عمق رابطه عاطفی و معنوی من با آیت الله امجد واقفند. من از ۱۳ سالگی از زمانی که در منزل مرحوم آیت الله بهاالدینی ایشان را دیدم از هیچ کسی به اندازه ایشان در زندگی معنوی و علمی ام متاثر نبودم. البته همچون من بسیار بودند جوانانی که به شوق کسب معارف الهی و تعالیم اهل بیت و فیوضات معنوی ملازم و همراه ایشان می شدند. من با توصیه و هدایت ایشان مسیر طلبگی را انتخاب کردم و به معنویت و اخلاق علاقمند شدم او بود که دین را در نظرم شیرین و خواستنی کرده بود. او بود که مبانی نظری و دیدگاههای اجتماعی اسلام را به من آموخت و اولین بار سوالاتم پیرامون نگاه اسلام به جامعه و حکومت را با اتقان و اطمینان پاسخ گفت. اصلا او بود که مرا با ولایت فقیه و شخص آیت الله خامنه ای آشنا کرد. از روزهایی که در مدرسه حجتیه قم با آقای خامنه ای رفیق و هم بحث بودند اصلا خود ایشان به من گفت خامنه ای ذره ای منیت و دنیا طلبی در وجودش راه ندارد. اصلا خودش به من می گفت دشمنان خامنه ای را لعنت می کند. از خود ایشان شنیدم که به نقل از مرحوم آیت الله العظمی بهجت گفتند بهتر از آقای خامنه ای برای رهبری جمهوری اسلامی نداریم. از خود ایشان شنیدم که در جریان انتخاب مرحوم آیت الله منتظری به قائم مقامی رهبری، چگونه مرحوم آیت الله العظمی بهاالدینی با این انتخاب مخالفت کردند و به ولایت و رهبری آیت الله خامنه ای بشارت داد. روز ثبت نام در انتخابات خبرگان ۹۴ از خودش شنیدم که می گفت برای حمایت از رهبری وارد صحنه انتخابات شده است. بعد از شهادت حاج قاسم خودش گفت شهید سلیمانی امتیازش معنویت و روحانیت و محاسن اخلاقی اش بوده کسی در تشییع جنازه اش شرکت کند انشالله اهل نجات است ! حال چه شده که به کسی که گرای ترور حاج قاسم را در امدنیوز میداد و با الفاظ توهین امیز او را سردار کودک کش یا حاج “قایم” سلیمانی میخواند امنیت کشور را به خطر انداخت به بزرگان و علما و انسانهای شریف جسارت و اهانت می کرد لقب شهید دهد؟! آیا اطلاق شهید به کسی که در توهین به امام خمینی و ارزشهای انقلاب از هیچ کوششی فروگذار نکرد خروج از مسیر عدالت نیست؟ مگر همین سردار شهیدی که شاخصه اش به گفته شما روحانیت و معنویت و محاسن اخلاقی بوده نگفت : «نسبت به امام ما کسی را نداریم در هیچ بعدی از عالم اسلامی مثل مقام معظم رهبری، اشبه به امام.» چطور ممکن است با آن سوابق دوستی دیرینه با رهبر انقلاب او را مسئول خونها و کشته ها در طول ۴۰ سال بداند؟!
چطور ممکن است کسی که مخالفین رهبری آیت الله خامنه ای را لعن می کرد امروز در رسانه های امریکایی و سعودی و اسراییلی بر سر دست گرفته شود تا رهبر انقلاب را جهنمی توصیف کند و دعوت به توبه نماید. آیا این خروج از مسیر عدالت نیست؟.
من آقای امجد امروز را اصلا نمی شناسم با استاد امجدی که شاگردش بودم از اینجا تا ثریا فرق کرده. دلم برای استاد امجد ظهر دوشنبه دبیرستان شهید مطهری عصر چهارشنبه مدرسه عالی ، شبهای قدر کوی دانشگاه، منزل خیابان بخارست، حسینیه کوهسار و امامزاده صالح تنگ شده استاد امجد آن روز کجا حضرت محمود امجد امروز کجا ؟
من به اشتیاق معارف اهل بیت با ایشان همراه و به ایشان دلبسته بودم. میخواستم راه بهشت را از راهنماییهای ایشان بیابم. با همه انتقادی که به برخی سیاستهای حکومت و نظام دارم اما دنبال ساختار شکنی و ضدیت با اسلام و انقلاب و جمهوری اسلامی و ولایت فقیه نبودم و با دشمنان نظام آشتی و میانه ای ندارم . افسوس که در حضرت محمود امجد امروز بیش از ازادگی و حریت و معنویت و عدالت، تاثیر پذیری از عناصر ضد انقلاب و دشمنان بیمار دل جمهوری اسلامی میبینم آیت الله امجد دیروز برای من آیت خدا بود امروز اما راه و نشان دیگری را شاهدم.
این چند خط را با اشک و درد و حسرت نوشتم
افسوس صد هزار افسوس
بهترين آموزشگاه نویسندگي
بخوان و بنویس! هیچ راه دیگری برای بهتر نوشتن نیست. مطمئن باشید! بهترین کلاسهای آموزش نویسندگی، میان سطرهای یک نوشتۀ خوب برگزار میشود و مؤثرترین گام را آنگاه برمیداری که قلم به دست میگیری و مینویسی. در جهان، راههایی هست که باید با سر پیمود:
در ره چو قلم گر به سرم باید رفت
با دلِ زخمکش و دیدۀ گریان بروم
راههایی را هم که باید با پا پیمایش کنیم، میشناسیم: راه خانه، راه مدرسه، راه بازار... . نوشتن، راهی است که در آن از پا و سر کاری ساخته نیست. در این راه با دست باید گام زد تا به مقصد رسید. پس بخوان و بنویس و بدان که جز این راهی نیست.
اما درسوارههایی هم هست که دانستن آنها خالی از سود نیست. دانستن این آموزهها اگرچه معجزه نمیکند، در برداشتن گامهای نخست، کمککار نوقلمان است. بهویژه اگر این دانستنیها مقدمهای برای کارورزی و تمرین باشد، سودی دوچندان دارند. در مجموعۀ گفتارهای حاضر میکوشیم برخی از آنچه به کار قلمزنان و نویسندگان مبتدی میآید، همراه شرح و تمرین بازگوییم. باشد که به کار آید و زحمت نیفزاید.
سخن نخست را به «آنچه نویسندگان باید بدانند» اختصاص میدهم. بر این گمانم که هر نویسندهای باید سه نوع آگاهی داشته باشد:
1. آگاهیهای تخصصی
این نوع آگاهی، نویسنده را از ورطۀ تکرار و تقیلد میرهاند و قویترین انگیزهها را برای نوشتن فراهم میآورد. شک نکنید که اگر کسی سخنی بکر و تازه داشته باشد، نمیتواند قلمش را بیعار و بیکار در گوشهای رها کند. صاحب قلم، پیشتر و بیشتر باید صاحبنظر باشد. آنکه سخنی برای گفتن ندارد، انگیزۀ چندانی هم برای نوشتن ندارد و این بیانگیزگی، همۀ راهها را به سوی نویسندگی برتر میبندد. بازگویی گفتهها و نوشتههای دیگران هم دردی را دوا نمیکند. دست کم باید ثلثی از هر نوشته، حاوی نکتهها یا نظریههای بکر باشد تا قلم در دست بیتابی کند و برای رقصیدن بر روی کاغذ لحظهها را بشمارد. اگر در نوشتن کاهلیم و شب و روزمان با کاغذ و قلم نمیگذرد، شاید از آن رو است که معرفتی نو از درون، ما را به جلوهگری نهیب نمیزند. از پیش گفتهاند که «پریرو تاب مستوری ندارد.» پریرویانِ معرفت، سینۀ صاحب خود را میشکافند و از ریسمان قلم بر صفحۀ کاغذ مینشینند. رغبت و قوت در نوشتن، همچون شیر مادران است که تا فرزند نو نزایند، در سینه نمیجوشد.
2. آگاهیهای عمومی
نویسندگان علاوه بر تخصص و صاحبنظری در یکی از رشتههای علمی، باید به سایر شاخههای علوم همگن هم سرک کشیده یا سری زده باشند. بیخبری محض از دیگر حوزههای علمی و ناآشنایی با علوم روز، قلم را خشک، و خالی از هیجان میکند. نگارنده بر این عقیده است که هر نویسندهای باید _علاوه بر آگاهیهای تخصصی و موضوعی_ کمابیش از موضوع و مسائل علوم دیگر، مانند تاریخ معاصر و فلسفههای جدید و علوم ارتباطات و هر دانشی که چالشگاه اندیشههای دینی است، باخبر باشد. پذیرفته نیست که نویسندهای برای فارسیزبانان، کتاب یا مقاله یا وبلاگ بنویسد، اما نداند که چالشهای ذهنی آنان چیست و چه تاریخ پر فراز و نشیبی را پشت سر دارند.
مطالعات و آگاهیهای عمومی، فواید دیگری نیز برای هر نویسندهای دارد. غنای واژگانی و مهارت در ساختن جملههای متنوع و با حال و هوای متفاوت و مانند آنها، از دیگر عایدات پرخوانی و آگاهیهای گسترده است. بیگمان، آنان که فقط در یکرشته مطالعه میکنند و کمترین اطلاعی از سایر علوم و فنون ندارند، دچار مشکلات لاینحلی در نویسندگی حرفهایاند؛ بگذریم از اینکه در توفیق علمی آنان نیز میتوان تردیدهای جدی کرد.
3. آگاهیهای زبانشناختی
نسبت میان قلم و زبان، از نوع نسبت کالبد و جان است. آنچه به چشم میآید و حضورش را حس میکنیم، جسم است؛ اما بهواقع جسم از خود هنری ندارد و از برکت روح است که میجنبد و اینسو و آنسو میرود. جسمِ بیجان، لاشۀ بیقدر و مقداری بیش نیست. چنین تناسب و تعاملی میان زبان و قلم نیز در کار است. هر قدر زبان را بیشتر بشناسیم و امکانات آن را بیشتر بدانیم و با ظرافتهای آن آشناتر باشیم و از گشتوگذار در باغستانهای خرم آن لذت بیشتری برده باشیم، در بهکارگیری قلم تواناتریم و چابکتر. قلمزنانی که زبان را نمیشناسند و هرازگاه در کوچهباغهای زبان و ادب قدم نزدهاند، هرگز توفیق آن را نخواهند یافت که توسن قلم را به زیر فرمان خود آورند و بر سپاه کلمات حکم رانند. قلم، کارخانۀ تولید کلمه و جمله است. کسی دست به قلم میبرد باید بداند که این کارخانۀ عظیم و کهن، چگونه دستگاهی است و فرایند تولید را از چه مسیرهای طی میکند.
ادامه👇👇
برای دستیابی به این گونه آگاهیها، دو راه پیش رو است: نخست مطالعات ادبی و مرور آییننامههای دستوری و بلاغی؛ دوم، گشتوگذار در متون برجسته و شاهکارهای زبانی یا ادبی. راه نخست، بیشتر مناسب حال کسانی است که مایل به تحصیل در یکی از رشتههای ادبی هستند. اما انس با شاهکارهای ادب فارسی و خواندن آثار شیوای برخی فارسینویسان ماهر و خوشذوق، میتواند در برنامۀ هر طالب علمی باشد. از این میان، مطالعۀ روزانۀ «شعر» برای هر اثرآفرینی که دستی به قلم دارد، بسیار مفید و راهگشا است. خواندن شعر یا هر متنی که ماهرانه و زیبا نگارش یافته است، از راه پنهان و ناخودآگاه انبوهی از توانمندیهای ادبی و زبانی را به قلم ما تزریق میکند و پس از مدتی - بیآنکه خود بدانیم- به مهارتهایی دست مییابیم که دستیابی مستقیم و خودآگاه به آنها برای ما دشوار بود.
رضا بابایی
🔴خون و پیام
⚡حسن طاهری
"هر انقلابي دو چهره دارد: خون و پيام. و هركسي اگر مسئوليت پذيرفتن حق را انتخاب كرده است و هر كسي كه ميداند مسؤوليت شيعه بودن، يعني چه، مسؤوليت آزاده انسان بودن، يعني چه، بايد بداند كه در نبرد هميشه تاريخ و هميشه زمان و همه جاي زمين ـ كه همه صحنهها كربلاست، و همه ماهها محرم و همه روزها عاشورا ـ بايد انتخاب كنند: يا خون را، يا پيام را، يا حسين بودن يا زينب بودن را، يا آنچنان مردن را، يا اينچنين ماندن را."
این جملات زنده و بیدارگر و حرکت آفرین، معلم فریادگر علی شریعتی است. سخنانی که همچنان پس از نیم قرن از بیان آن، همچنان در گوش های بسته خفتگان جامعه طنین انداز بیداری و یادآوری رسالت هاست.
چند روز گذشته، جلسه ای خودمانی در میان برخی دغدغه مندان فرهنگی هنری برپا بود. موضوع بحث، کم کاری رسانه ها و مراکز فرهنگی هنری رسمی، در دو هفته پرتب و تب و سرشار از حوادث اخیر و شهادت بزرگ مجاهد و سرباز اسلام و اسوه مبارزه توحیدی عالم، یعنی حاج قاسم سلیمانی بود. شاید سخنان انتقادی و تند من برای بی عرضگی و خمودگی و پلیسیدگی مراکز یقه سفید هنری و موسسات ریش رنگی موجود،، در آغاز برای خیلی از مجیزگویان و تملق پیشگان خوش نیامد، اما با بیان چند نمونه تقریبا همه قانع شده و موضع تند و تلخم را پذیرفتند.
شاهد مثال سخنم این بود که، از ورود امام در ۱۲ بهمن تا ۲۲ بهمن ۱۳۵۷، چندین سرود ماندگار هنری فاخر و کاملا حرفه ای ساخته شد؛ آن هم بصورت زیر زمینی و کاملا خودجوش و بدون هیچ حمایت دولتی و البته بدون مراسم های آفتابه لگن هفت دستی رونمایی و حواشی بودجه خور آن.
بهمن خونین جاویدان، خمینی ای امام، برخیزید ای شهیدان، ایران ایران ایران رگبار مسلسل ها، بوی گل سوسن و یاسمن آید، هوا دلپذیر شد گل از خاک بردمید، الله الله تو پناهی بر ضعیفان یا الله، مسلمانان به پا خیزید، بانگ آزادی، لاله در خون خفته از سوی گروه های مسلمان و آلبوم شرارههای آفتاب، آلبوم بهمن، بهاران خجسته باد، آفتابکاران جنگل، پرنیان شفق از سوی گروه های چپ مبارز، تنها گوشه ای است از فهرست بلند بالای تولیدات هنری ۴۰ سال پیش، که در توفان و هیجان نخستین لحظه های پیروزی انقلاب، بدون هیچ حمایت مادی و معنوی رسمی و کاملا خودجوش، آفریده و خلق شدند.
سرودهایی با موسیقی فاخر، خوانندگان حرفه ای، اجرای دقیق، هارمونی و سرشار از حماسه و شور. نواهایی ماندگار که هنوز هنوز است، پس از۴۰ سال دلنشین و شیرین، بر جان تک تک نسل های غایب از آن حادثه نشسته و عطر و شمیم آن روزها را بر دل آدمی می افشاند.
اکنون این سرودها را با دید و منظر موسیقیایی و خاطره ساز، با کلیپ ها و مداحی های منتشر شده در ۲۰ روز گذشته، مقایسه کنید؛ تا تفاوت فاحش و قیاس ناپذیری آشکار و فاصله قابل توجه، کیفیت آثار و محتوای تولیدیِ این دو مقطع حساس و تکانه باعظمت اجتماعی، را درک کرده و دریابید.
کلیپ هایی سفارشی و سطحی و بدون سناریوی هدفمند و عجولانه و بعضا جهت دار که بیشتر مونتاژ تصاویر و افکت صدا و نور است تا سرود و ترانه تاثیرگذار.
هر چند در این میان بودند، اندک تولیدات خودجوش و خالصانه ای هم که بر جان و دل مخاطبان می نشست، اما عاری از همان استانداردها و معیارهای چندمنظوره یک اثر فاخر هنری.
به راستی چرا با چندین و چند مجموعه رسمی و غیررسمی و میلیاردها بودجه فرهنگی و هنری، و بدون هیچ محدودیت و مانعی، در این دو هفته هنوز یک سرود زیبا برای حاج قاسم و جنایت بزرگ و کشتار بی شرمانه آمریکا ساخته نشده است؟
در حالی که پس از چنین رویداد باعظمتی، و آشکار شدن مجدد دست الهی در پشتیبانی این انقلاب و روسیاهی شیطان بزرگ، باید دهها سرود کاملا هنری و ترانه منطبق با ادبیات روز جهانی و حداقل به زبان های فارسی و عربی و افغانی و ترکی و اردو و انگلیسی تولید و پخش می شد.
تنها به یک نمونه کوچک ضعف رسانه ای توجه کنید.
"اگر ويدئوى سخنرانی سید حسن نصرالله در مراسم یادبود شهید سردار سلیمانی را با زيرنويس فارسى پيدا كرديد، مى توانيد لينكش را برایم بفرستيد بى زحمت؟هرچه سرچ مى كنم فقط با يك ترجمه همزمان و خيلى ضعيف است. خيلى بد و شرم آور است که برای چنین حوادث مهمی اصلا کار نمی شود."
این ها جملات یک جوان دانشجوی رشته موسیقی، دو روز بعد از سخنرانی سیدحسن نصرالله، در مراسم پاسداشت شهادت حاج قاسم سلیمانی، است که در قالب یک پیام فرستاده شده است.
این جمله دانشجوی جوان علاقه مند را، بگذارید کنار حجم بالای تولید آثار هنری موسیقی و نقاشی و نمایش و داستان و رمان و کارت پستال و پوستر و طرح گرافیکی و کاریکلماتور و شعر و سرود مارکسیست های جهان، در ۶۰ سال پیش، در مرگ ارنستوچگوارای سوسیالیست و چریک!
ادامه 👇👇👇👇
آن هم در زمانی که هیچ یک از امکانات امروزین وجود نداشت.
و بعد خودتان می بینید که متولیان فرهنگی هنری رسانه ای موجود، رسما چقدر در این زمینه و با این همه امکانات و بودجه و ادعا و درجه و غبغب های پرباد، در برابر خون یاران و رسالت فریاد پیام آنان، سربلند و سرفراز و سربالا و روسفیدند .
شاید هیچ روزی به اندازه این روزها، و با رسیدن توده های باران و اشک و آه و اندوه بر فراز سرزمین مان، و در فراغ شهیدانه ترین رزمجوی تاریخ ایران، ابیات این غزل سوزناک و زیبا را، نمی شد بر زبان جاری ساخت و مویه کنان زمزمه کرد:
امروز برای شهدا وقت نداریم
ای داغ دل لاله تو را وقت نداریم
تقویم گرفتاری ما پر شده از زر
ای داغ دل لاله تو را وقت نداریم
هر چند که خوب است شهیدانه بمیریم
خوب است ولی حیف که ما وقت نداریم...
💥
#بازنشر / دوشنبه ۳۰دی ۱۳۹۸