یک اتوبوس آدم برای مواجهه با یک جستارنویس
نکاتی آسیبشناسانه درباره جستارنویسی، 49سال پس از انتشار نخستین گفتوگوی مطبوعاتی با نخستین جستارنویس ادبیات ایران
صابر محمدی- روزنامهنگار
از آن پاییز 1351که نجف دریابندری و کریم امامی بهعنوان گردانندگان مجله «کتاب امروز» از مهرداد بهار، داریوش شایگان، محمدرضا شفیعیکدکنی، امیرحسین جهانبگلو و ناصر پاکدامن دعوت کردند تا به خانه فهیمه راستکار و نجف دریابندری بیایند و روبهروی شاهرخ مسکوب بنشینند و با او درباره دو کتابش «مقدمهای بر رستم و اسفندیار» و «سوگ سیاوش» گفتوگو کنند، دقیقا 49سال میگذرد. مسکوب پیش از آن به رستم و اسفندیار پرداخته بود اما از چاپ کتابش درباره سیاوش چندماهی بیشتر نمیگذشت؛ جستاری غریب که البته در مدتی بسیار کوتاه به چاپ دوم هم رسیده بود. فضای آن گفتوگو در آن سال را، مِهی از ابهام فراگرفته بود؛ ابهام از اینرو که این کتابها را باید چطور متونی بهحساب آورد؟ مسکوب کتابهایی نوشته بود که نه پژوهش آکادمیک و مقاله محسوب میشدند نه نقد. نه داستانسرایی بودند و نه سنجش کیفیت حماسهسرایی فردوسی. در عین حال که همه اینها هم بودند. او متونی نوشته بود که فارغ از محتوایشان، عجالتا باید کسانی که آن روز در میزگرد حاضر بودند، میدانستند از چه نوعی است. چرا که پیش از آن دو اثر، کسی با روش مسکوب از متون کلاسیک سراغ نگرفته بود. از اینرو بود که بخشی از زمان آن گفتوگو به تلاشی برای متدلوژی کار مسکوب اختصاص یافت. 10 صفحه از این گفتوگوی مفصل گذشته بود که ناصر پاکدامن پرسید:«چرا در این تجزیه و تحلیلی که راجعبه سیاوش و رستم و اسفندیار داری، این شکل خاص را انتخاب کردهای [...] چون این از نظر نوع ادبی نه یک تحقیق است، نه...»، مسکوب وسط حرفش پریده و تکمیل کرده بود؛ «بیپدر مادر است!» و بعد توضیح میدهد:«این همان چیزی است که فرنگیها به آن میگویند essai و برای essaiنوشتن هم آدم مجبور است تمام کارهای تحقیقی و علامهای را بخواند و کوشش من هم همه همین بوده است که بعد از اینکه این تحقیقات خوانده شد خودم را از آنها خلاص کنم. در این کتاب (سوگ سیاوش) یکی از تأسفهای من این است که در این کار خیلی موفق نبودهام. یعنی مجبور شدهام که استشهاد بکنم و برای اثبات بعضی مسائل اظهارنظر دیگران را بیاورم. من شخصا علاقهام به نوشتن essai است، نه نوشتن یک چیز محققانه. خیال میکنم که کار محققانه- که فوقالعاده هم لازم است- مثل استخراج یک معدن است، مثل یک مقدار سنگ قیمتی است که احتمالا ممکن است محققی یا علامهای استخراج کند ولی اگر آدم بتواند اینها را روی هم سوار بکند، آن کاری است سازنده که تا حدی آدم را راضی میکند. این کار essai است، تحقیق در متون (erudition) نیست».
ادامه👇
راستی جستار چه بود؟
حالا حدود نیم قرن میگذرد از آن روز که شاهرخ مسکوب اینچنین، شیوه نوشتنش را برای افراد حاضر در آن میزگرد، براساس ترمی موجود در جهان (essai)، صورتبندی و تئوریزه کرد. جالب اینکه 29سال پس از آن نیز، وقتی مجموعه جستارهای محمد قائد با عنوان «دفترچه خاطرات و فراموشی» منتشر شد، او فصلِ «رسالهای در ستایش رساله» از کتاب را به همین مبحث و عنوان (essai) اختصاص داد و نوشت: «آرمان هر رساله، قطعهنویسی است و گزینگویی. در واقع، نگفتن است. اینجاست که رساله به شعر نزدیک میشود. لفظ لاتین exagium بهمعنای اسمی، رساله بود و بهمعنای فعلی، آزمودن و نیز وزنکردن. در فرانسوی کهن نیز essai بهمعنای آزمودن و تجربهکردن و گاه پژوهیدن بود. essai یا رساله چون بهمعنای کهن خود بازگردد میتواند یا آزمون باشد و یا میزان».
این فقط محمد قائد نبود که با گذشت چند دهه از آغاز رسمی فعالیت جستارنویسی در ایران، همچنان مجبور بود توضیح دهد جستار چیست؛ حالا هم با گذشت نیم قرن از آن روزگار، برای ما در بر همان پاشنه میچرخد. همین حالا اگر «جستار» را در موتور جستوجوی گوگل جستوجو کنید، بیش از اینکه با نتایج بهعملرسیده و بالفعل جستار مواجه شوید، همچنان با تعاریف و اینکه چه هست و چه نیست و فرقش با مقاله چیست روبهرو خواهید شد. همچنان بیشتر توان جستارنویسهای ما صرف این میشود که به دیگران توضیح بدهند کاری که میکنند دقیقا چه نوعی از نوشتن است. این در حالی است که حالا چند سالی است بازار جستارنویسها پررونق است؛ هم چند نشریه اختصاصی و چند ناشر بر انتشار آثارشان تمرکز دارند، هم یکی دو مؤسسه برایشان جایزه راه انداختهاند و هم در یکی دو مرکز، کارگاههای آموزش جستارنویسی برپا شده است.
ادامه👇👇
جستارنویسهای تنبل
حرفهای شاهرخ مسکوب درباره جستارنویسی و تفاوت آن با اثر مبتنی بر تحقیق را با هم مرور کنیم: «کار محققانه [...] مثل استخراج یک معدن است، مثل یک مقدار سنگ قیمتی است که احتمالا ممکن است محققی یا علامهای استخراج کند ولی اگر آدم بتواند اینها را روی هم سوار بکند، آن کاری است سازنده». با وجود همه تعاریف موجود از مقوله جستار، بهنظر میرسد همین تعریف که بنایش از قضا بیشتر بر ذکر مثال است تا نظریهپردازی، دقیقترین تعریف یا دستکم دقیقترین ترسیم از وجوه ممیزه اثر محققانه و جستار باشد. نکتهای که گاه در جستارنویسی ادبی و هنری فارسی فراموش شده همین است که دادههای مورد استفاده یک جستارنویس، همان دادههای یک اثر تحقیقی است. مقداری «سنگ قیمتی» است که حالا باید خلاقانه روی هم «سوار» شوند. نابسندهبودن تعاریف موجود شاید سبب شده آنها که توان و حوصله پژوهش ندارند ـ با تأسی به همین تعاریف که میگویند بنای جستار بیشتر بر زاویه دید شخصی نسبت به موضوع مورد نظر است ـ جستارنوشتن را انتخاب کنند و حتی بادی به غبغب بیندازند که ما کار خلاقه میکنیم نه کار ماشینی یک محقق و آکادمیسین را. آسیبهای تسلط این تلقی مخدوش، این است که بنای تحقیق برای نوشتن جستار کاملا کنار گذاشته میشود. کجا قرار بود جستارنویس خودش را برای نوشتن بینیاز از تحقیق بداند؟ نهتنها چنین قراری در میان نیست بلکه جستارنویس، باید سختی کار چندین محقق را برای نوشتن یک متن به جان بخرد، چرا که او قرار نیست صرفا با تحقیق در رابطه با موضوعی مشخص، متنی آکادمیک بنویسد و خلاص؛ او قرار است دادههای چندین تحقیق را از نظر بگذراند و از مسیر دادهپردازی به تحلیل خلاقانه یافتهها برسد. اگر از این مراحل صرفا آخری را انتخاب کنیم، کاری که میکنیم جستار نیست، نوعی از تنبلی است که زیر ناسازه تعاریف مخدوش از جستار پنهانش کردهایم.
این آسیب فقط جستارنویسهای جوان و تازهکار را تهدید نمیکند؛ ازقضا جاافتادگی و کسب مقبولیت هم میتواند جستارنویس را به سمت آن سوق دهد؛ جستارنویسی که سالها با دادهپردازی خلاقانه استخوان خرد کرده نیز میتواند به سبب جایگاهی که به آن رسیده، از جایی به بعد خود را مبرا از تحقیق و سخن مستدل ببیند و موقعیت جستارنویس و کنش جستار را با اظهارنظر خلط کند. بروز و ظهورهای هر چند کمرنگ چنین آسیبی، در تازهترین جستاری که محمد قائد بهعنوان یکی از بهترین جستارنویسهای ایرانی درباره محمدرضا شجریان نوشته و در مهرماه گذشته در سایت خود منتشر کرده، خود را نشان داده است؛ زنگ خطری است که به صدا درآمده است و باید آن را شنید.
ادامه👇👇
دارم به این فکر میکنم که چرا آن روز، نجف دریابندری و کریم امامی بهعنوان گردانندگان نشریه کتاب امروز، برای گفتوگو با شاهرخ مسکوب درباره جستارهایش یعنی مقدمهای بر رستم و اسفندیار و سوگ سیاوش، یک اتوبوس آدم جمع کردند؟ انگار که تیم جمع کرده باشند و آمده باشند سر کوچه دعوا تا بهاصطلاح کم نیاورند. یکبار دیگر به ترکیب کسانی که آن روز روبهروی مسکوب نشستند تا از او درباره جستارهایش بپرسند، نگاه کنید؛ داریوش شایگان، مهرداد بهار، محمدرضا شفیعیکدکنی، ناصر پاکدامن و امیرحسین جهانبگلو. درست است که همگی به نوعی فرهنگپژوه محسوب میشوند اما بهواقع گرایشها و تخصصهایشان متفاوت است. یکی بر ملاحظات ادبی متنها متمرکز است، آن دیگری بر وجوه میستیک، یکی اسطورهشناس است و آن دیگری محقق حماسهسرایی و... . حالا که فکرش را میکنم به این نتیجه میرسم که آن ترکیب برای این گفتوگو حسابی لازم بود. چرا؟ چون شما برای نوشتن جستار، باید همهچیزدان باشید و برای اینکه بدانید جستارنویس دقیقا چه کار کرده هم لازم است که به دانشهایی گوناگون مجهز باشید. جستارنویس وقتی میخواهد درباره سیاوش بنویسد، کافی نیست مانند یک مقالهنویس فقط ادبیات و حماسه بداند و حول همان موضوع، با روش تحقیقی مشخص، پژوهشی علمی و سیستماتیک تحویلمان بدهد؛ او باید بتواند پشت چشم همه بنشیند و با افق نگاه آنها بهصورت سیاوش خیره شود. بله، آن روز، گردانندگان آن گفتوگو میدانستند که به آوردگاه یک جستارنویس آمدهاند و برای برقراری گفتوگو با او، باید مجهز به تواناییهای گوناگون باشند. جستارنویس اگر جستارنویس باشد، باید با یک اتوبوس آدم به مصافش رفت.
پایان
جستارجو
صفحاتی درباره گذشته، اکنون و آینده جستارنویسی درایران
نگار حسینخانی- روزنامهنگار
میگویند که داستان و ناداستان دو سر طیفی طولانیاند و نوشتههای ما میتواند سیالوار در این طیف غوطهور باشد اما جستار اگر در این طیف باشد، در آن سو است که ناداستان قرار گرفتهاست. «جستار نه مقاله است، نه مکاشفه، نه مرور(ریویو)نویسی برای کتاب، نه زندگینامه، نه گزارشی مبسوط، نه متنی بهشدت منتقدانه، نه جوک بیمزه، نه تکگویی، نه سفرنامه، نه مجموعهای از جملات قصار، نه مرثیه، نه بخشی از یک گزارش، نه...، جستار میتواند هیچکدام یا بسیاری از این موارد باشد.» این تعریفی است که سوزان سانتاگ از جستارنویسی ارائه میکند. اما واقعا جستار چیست؟ گفته میشود جستار، ناداستانی خلاق است؛ یعنی داستان واقعی مبتکرانه و خلاقانهای که فرم کوتاهی دارد، بسیار وابسته به سلایق نویسنده خود است و از دیدگاه منحصربهفرد نویسنده ایدهای را بیان یا کشف میکند؛ بنابراین جستار از دل ناداستان بیرون آمده و انواعی دارد؛ یعنی جستارنویسان تنها روی یک محور تحریر نمیکنند بلکه در محتوا، نوع خاصی از آن را برمیگزینند. گاهی جستار «متعین» یا «تعریفی» مینویسند و گاهی «انتقادی» یا جستار «روایی» که بنمایهای دارد و کل روایت حول آن شکلگرفته و پیش میرود. گاه نویسنده جستار «توصیفی» مینویسد و گاهی «توضیحی»، «اقناعی»، «جدلی»، «تحلیلی»، «علّی»، «فرایندی»، «تبیینی» یا جستاری بر پایه «قیاس و تقابل».
الیزابت گسکل، داستاننویس وقتی ناداستان نوشت با چالش جدیدی روبهرو شد. ممکن است شما نیز با مشابه این مشکل روبهرو شوید. آزاده هاشمیان، مدیر سایت «ناداستان بهتر از داستان» در صفحه شخصی خود نوشته است: «گسکل وقتی بیوگرافی شارلوت برونته را نوشته بود، اثرش را دوست نداشت چون راز بزرگ شارلوت، یعنی عشقش به آقای هگر را مخفی کرده بود. گسکل نوشت: من هرگز بیوگرافی ننوشته بودم و نمیدانستم دقیقا باید چکار کنم. باید دقیق بود و به واقعیتها وفادار ماند؛ کاری که برای یک داستاننویس سخت است. چالش نویسنده ناداستان، حرکت روی مرز باریک وفاداری به حقیقت و پایبندی به اصول اخلاقی است. نویسنده ناداستان باید تصمیم بگیرد حقیقت را کجا بگوید که زندگی افراد درگیر در روایت را تلخ نکند. در مقابل، آبروی افراد را تا کجا حفظ کند که به بیان حقایق اصلی روایت صدمه نزند؛ مرزی که تعریف مشخصی نداشته و به فرهنگ کشورها وابسته است». آن لموت در کتاب «پرنده به پرنده» مینویسد: «چیزی که برای شما اتفاق افتاده متعلق به شماست. داستانتان را بگویید. اگر آدمها دوست داشتند دربارهشان با لطف بنویسند، باید بهتر رفتار میکردند». به گمانم در خواندن جستار هم باید به همه اینها فکر کرد. هر چند دیوید فاستر والاس برچنین گزارهای متصور نیست. والاس از از جستارنوسان بنامی است که میگوید این نویسنده است که باید بداند جستار مینویسد. برای خواننده دانستن اینکه متن جستار است یا نه فرقی نمیکند.
ادامه👇👇
اما ما در این پرونده، در گزارشی به نمونههای وطنی جستارنویسی و بهترینهای آن اشاره کردهایم. به تاریخ یک گفتوگو در پاییز 1351با شاهرخ مسکوب که حالا نزدیک به نیمقرن از آن روز خاص که در «کتاب امروز» ثبت شد میگذرد. آن روز که مسکوب مقابل تیم دریابندری نشست و بهاحتمالی فهیمه راستکار، آن را در قابی ثبت کرد. آن روز تیم نجف گفتوگوی مفصلی با مسکوب انجام دادند و در آن مصاحبت از جستار حرف زدند اما این متن فقط نگاهی تاریخی به آن روز نیست، بلکه درسهایی برای ما در امروز با خود دارد. هرچند ما در این پرونده به همینجا بسنده نکردهایم. در بخشی با عنوان «جستوجوگران محبوب من» از نویسندهها، جستارنویسان و مترجمان خواستیم تا جستارنویس محبوب خود را به ما معرفی کنند؛ 10پیشنهاد از بهترین نمونههای جستار که نامهایی در آن بهکرات مرور شدهاند.
در زاویهای از صفحه علی خدایی درباره کتاب «نزدیک داستان»اش که سال 96منتشر کرده گفته و به این اشاره کرده است که کتاب او در قالب ناداستان شناخته میشود. خدایی که به داستاننویسی شهره است در این نوشته میگوید که گاه آنچه مینویسد، داستان نیست بلکه از المانهای داستانی بهرهبرده و شخصیت، واقعه و... در نوشتههایش جای داده شده است. در گوشهای دیگر از پرونده، نوید پورمحمدرضا، مترجم و مدرس جستار در یادداشتی درباره جستارنویسی شخصی نوشته است.
شمیم مستقیمی، مستندساز و جستارنویس، در گفتوگویی با عنوان «صدای بیصداها» در این پرونده به ما توضیح داده که خلاف تصور موجود که جستار را قالبی نو یافته و تازه مد شده میداند، این قالب سابقهای 400ساله دارد. مستقیمی به مسئله مهمی در این گفتوگو اشاره میکند و آن اینکه جستار یک واقعیت و فرم تمرکززدا و کثرتگراست. بنابراین خواننده هر آن باید منتظر باشد که موضوع و نظر جدید، دیده نشده و منحصربهفردی پیدا شود و تصوری را که قبل از آن وجود نداشته، برایش شکل دهد. در بخش دیگری از پرونده جستار به رونق جستارنویسی در بازار کتاب، مجلات و مؤسسات پرداختهایم. این گزارش با عنوان «از نتایج سحر» به جوایز و هر آنچه پیرامون این قالب در سالهای اخیر شکل گرفته است میپردازد. مازیار اخوت، نویسنده نیز که از تبار جستارنویسان است در گفتوگویی با عنوان «ضمیر اول شخص جستارنویس نیست» به ما میگوید که یکی از اساسیترین فرقهای جستار همان تفکر است؛ یعنی شما نمیتوانید ادعا کنید یک جستار نوشتهاید وقتی محصول نهایی خالی از عنصر تفکر باشد. در کنار تفکر، او کلمه پژوهش را هم اضافه میکند؛ «نباید فکر کنیم این نوع از ناداستان یک دستنوشته شخصی است. این دو عنصر اگر در دل متنی با مشخصات روشن ابتدایی جستار وجود داشته باشند، میتوان پذیرفت که نویسنده راهش را درست رفته است.» در واقع اخوت در این گفتوگو به الزامات و مواد اصلی نوشتن جستار اشاره میکند.
پایان
ضمیر اول شخص، جستارنویس نیست
گفتوگو با مازیار اخوت، نویسنده و شاعر درباره مرزهای باریک جستار، روایت، خاطرهنویسی و داستان
مائده امینی- روزنامهنگار
نوشتن از خود و از فکرهای موجود در ذهن خود، برای آنها که دستی به قلم دارند احتمالا هم ساده است هم لذتبخش. اساسا زندگی در هر جهانی که خود آدمی محور باشد و بتواند بیان کند و بنویسد و نقد کند و به بروز و ظهور برسد - خصوصا هنگامی که مخاطبان بسیاری آن نشخوارهای ذهنی را دنبال میکنند- دلچسب است و این شاید بتواند علت محبوبیت جستارنویسی در کمتر از 20سال را تا حدی تبیین کند. جستار، گونهای از ناداستان است که پهلو به اثر هنری میزند و ساختار خشک و از پیش تعیینشده مقاله را ندارد. جستارنویس آزادانه از دیدگاهها و علایق شخصی خودش میگوید؛ آزادی بیحدوحصری دارد و میتواند تقریباً درباره هر چیزی بنویسد. وسوسهکننده نیست این سهل ممتنع؟
درباره بروز و ظهور جستار در ادبیات امروز ایران اما با مازیار اخوت، نویسنده 49ساله اصفهانی، به گفتوگو نشستهایم. او که داستانها، مقالهها و شعرهایش در مجلههای کارنامه، نگاه نو، زندهرود، عصر پنجشنبه، مهراوه، جهان کتاب، نما، شهر، هفتهنامه همشهری و هنگام منتشر شده است و نمونههای موفقی از جستارنویسی شهری را در کارنامه خود به ثبت رسانده بر این باور است که کجفهمیهای بسیاری در این روزها درباره جستارنویسی بهوجود آمده که احتمالا گذر زمان آنها را اصلاح خواهد کرد. او مهمترین عنصر یک جستار را تفکر، واکاوی و پرسشگری میداند و بر این باور است که حضور پررنگ من نویسنده در لابهلای سطرهای یک جستار یک امر لازم نیست.
ادامه👇👇
از اوایل دهه 80، کمکم نویسندگان ایرانی به نوشتن ناداستان و بهخصوص جستار روی آوردند. استقبال خوانندهها و خود نویسندهها به سمتی پیش رفت که میتوان گفت امروز و در آستانه دهه اول سال 1400، این زیرشاخه از ناداستان طرفداران زیادی پیدا کرده و در اصطلاح میتوان گفت روی بورس است. مؤسسات فعال در حوزه ادبیات، جشنوارههای مختلف با محور جستارنویسی برگزار میکنند و حتی یک نشر بهطور تخصصی به انتشار کتابهای این حوزه میپردازد... رونقی از این جنس آیا راه رفتن بر لبه تیغ نیست؟ آیا ما را از فهم «جستار» واقعی دور نمیکند؟
من هم مثل شما فکر میکنم این تغییر روند و افزایش استقبال دو سوی متضاد دارد؛ از یک سو، اتفاق بسیار فرخندهای است و از سوی دیگر مشکلات خودش را دارد. از این نظر این اتفاق خوب است که انحصار نوشتن مقالهنویسی به شکل رایج شکسته میشود. بهخصوص جستارنویسی با زندگی روزمره وابستگی غیرقابل انکاری دارد و به تعمیق پدیدهای مثل «روزمرهنویسی» کمک میکند که این اتفاق خوبی است. همهگیر شدن جستار یکجور بدفهمی ایجاد کرده است. شخصا فکر میکنم در فضای کنونی مرز بین روایت و جستار مخدوش شده است. در این فضا هر نوع روایتی که من نویسنده در آن حضور داشته باشد را جستار نامیدهاند که من بر این باورم این باور، باور درستی نیست. هر متن روایی مستندی که من نویسنده در آن حضور داشته باشد قرار نیست جستار باشد، جستار وجه جستوجوگری، واکاوی و پژوهشی دارد. من جستار را بخشی از ادبیات لزوما نمیبینم و فکر میکنم جایگاه و نقش آن در حوزههای اجتماعی و علوم انسانی پررنگتر است و صرفا قرار نیست یک متن ادبی باشد. اینها را شاید بتوان تبعات همهگیر شدن این سبک از نوشتن دانست.
سناریوی همهگیر شدن یک مدیوم همواره چنین فراز و فرودهایی داشته است... .
دقیقا همین است. هر بار که یک مدیوم در اقشار مختلف شیوع پیدا میکند، مرزها مخدوش میشوند و کجفهمیها بیشتر میشود. البته درنظر بگیرید که این اتفاق خیلی اتفاق مهیبی نیست. به این دوره، دورهگذار میگویند. همه ما در حال یادگیری و تمرین هستیم و بعد از این دوره، محصولات در این حوزه احتمالا به استانداردهای مدنظر، نزدیکتر میشوند. من به این روند خوشبینم.
و فکر میکنید مهمترین کجفهمی رخ داده در این ایام، از چه جنسی است؟
مهمترین وجه منفی ماجرا، نادیده گرفتن اساس شکلگیری جستار است. اساس جستار بر «تفکر» استوار است. میخواهم بگویم واکاوی در متن جستار شما را به تفکر میرساند. باید برساند تا وارد عرصه «تبیین» شوید. متأسفانه امروز در اکثر متنهایی که صفت جستار را یدک میکشند، کمتر این وجه قابل ردیابی است. اینکه با یک قلم قشنگ، یک خاطره قشنگ برای مخاطب خود بدون برانگیختن پرسشگری، تعریف کنید شاید مخاطب را جذب کند و شاید روایت قشنگی باشد، اما جستار نیست.
یکی از مسائلی که در این میان وجود دارد دقیقا همین وجه تمایزهاست که به قول شما به واسطه مخدوش شدن مرزها، تبیین آنها سختتر شده است. برای مثال، هم جستار و هم خاطرهنویسی روزانه؛ هر دو گونهای از ناداستاناند هم براساس تجربه شخصی و فردیت نویسنده پیش میروند. هر دو انگار میخواهند اتفاقاتی که در ذهن نویسنده میگذرد را به ظهور و بروز برسانند. شاید با تفکیک یک مرز، الگوریتم تفکیک سایر مرزها هم آسودهتر شود... شما بگویید وجه تمایز خاطرهنویسی و جستار چیست؟
یکی از اساسیترین فرقها همان تفکری است که در پاسخ به سؤال بالا گفتم. یعنی شما نمیتوانید ادعا کنید یک جستار نوشتهاید وقتی محصول نهایی شما خالی از عنصر تفکر است. همچنین در کنار تفکر، کلمه پژوهش را هم اضافه میکنم. شخصا فکر میکنم مبنای هر جستاری در هر زمینهای «پژوهش» عمیق است. نباید فکر کنیم این نوع از ناداستان یک دستنوشته شخصی است. این دو عنصر اگر در دل متنی با مشخصات روشن ابتدایی جستار وجود داشته باشند، میتوان پذیرفت که نویسنده راهش را درست رفته است.
ادامه👇👇
اشاره به مشخصات روشن ابتدایی کردید... آیا در مدیوم جستار، حضور من نویسنده الزامی است؟ یعنی این تسلط فردیت بر متن لزوما باید در آن حس شود؟ خب در چنین شرایطی ممکن است این نگرانی وجود داشته باشد که کم کم به واسطه سهولت توضیحات شخصی نوعی منیت نه فقط در این حوزه که در انواع دیگر متنهای ادبی حاکم شود... .
نه راستش را بخواهید من چنین الزامی را قبول ندارم. لزومی ندارد حتما من نویسنده در یک متن جستار حس شود. شما جستارهای شاهرخ مسکوب را - که واقعا میتواند بعضی از آنها را الگو در این حوزه قلمداد کرد- ببینید... هیچ اثری از من نویسنده نیست یا فردیت نویسنده لزوما محور قرار نگرفته. الزام به عقیده من وجه پرسشگری، عنصر پژوهش و تعمیق روایت است. بله، در هر جستاری شما نوعی فردیت را حس خواهید کرد.بله، نویسنده باید به مبانی فکر خودش متکی باشد و بتواند از آن بگوید و بنویسد اما مهمتر از همه اینها واکاوی در خود است. نویسنده باید مغز موضوع را مدام حلاجی کند و همه ابعاد آن را بررسی کند که خب طبعا در این فرایند سایه من نویسنده حضور خواهد داشت اما این به آنمعنا نیست که استفاده از ضمیر اول شخص مفرد برای شما جستار میسازد.
آقای اخوت! بهنظر میرسد محبوبترین نوع جستار از بین حدود 14نوع تبیین شده تاکنون، جستار روایی است. من فکر میکنم این نوع از این ناداستان، نوعی سهل ممتنع است... آیا این جستارهای روایی به عقیده شما از قواعد داستاننویسی پیروی میکنند؟ یعنی مشخصههای داستاننویسی در آنها قابل ردیابی است؟
واقعیت این است که پشت پاسخی که میخواهم به این سؤال بدهم، پژوهش و دانش ویژهای وجود ندارد و صرفا نظر من است. اینجا دوباره به دو وجه منفی و مثبت میرسم. از یک سو، مصرفکننده متنهای (مثلا) تلگرامی، ساده و بیدردسر شدهایم و تبعات این روند پایین آمدن سطح عمومی دانش ادبی همه ما را بهدنبال دارد. از سوی دیگر، محور شدن فردیت و زندگی شخصی هم در این میان اهمیت خودش را دارد اگر عمیق و متفکرانه رقم خورده باشد. خودنمایی لزوما فعلی منفی نیست. من فکر میکنم از بین عناصر داستانی، جستار روایی درهرحال «شخصیتسازی» و «فضاسازی» را نیاز دارد. اگر شخصیتهای مستند در جستار ساخته نشوند و فضا ساخته نشود، کمیت جستار روایی خواهد لنگید.
اگر نویسندگان نوپا بخواهند با وجود همه این چالشها در مسیر درستی حرکت کنند، توصیه شما به آنها چیست؟ که در این حوزه نوپا هم راه را گم نکنند و هم در مسیر پیشرفت باشند... .
بخوانند. از خواندن دست نکشند. بنویسند از نوشتن هم دست نکشند. برای جستارنویسی باید جسارت داشته باشید؛ جسارت نوشتن! در این سبک نوشتن شما باید یاد بگیرید با جرأت به سوژههای دم دستی نگاه کنید و آنها را بپرورانید. فکر کنید و بنویسید... پایتان را فراتر از ادبیات بگذارید و مسائل اجتماعی را دنبال کنید. اما اگر بخواهم جزئیتر به سؤال شما پاسخ بدهم، کتابهای نشر اطراف و نشر گمان یا نمونههای جستار مسکوب را به علاقهمندان در این حوزه پیشنهاد میکنم.
پایان
#معرفی_نویسنده
جستوجوگران محبوب من
از داستاننویسها، منتقدان و نویسندگان جُستار پرسیدهایم آثار کدام جستارنویس را میپسندند
نگار حسینخانی- روزنامهنگار
همانطور که مخاطبان ادبیات داستانی، دل در گروی نوعی از آن ادبیات دارند و فیالمثل از بین بزرگانی چون داستایوفسکی و سروانتس بیشتر به یکی از آن دو گرایش مطالعاتی دارند، مخاطبان جستارها هم پس از مدتی جستارخوانی متوجه میشوند که چه نوع جستارهایی بیشتر باب طبعشان است؛ اینکه جستار روایی به مذاقشان خوش میآید یا جستار توصیفی یا دیگر انواع آن و بین آنها کدام جستارنویس را بیش از دیگران میپسندند. در این نظرسنجی، همین پرسش را مطرح کردهایم.
👇ادامه
شهریار توکلی، مدیرمسئول و صاحب امتیاز فصلنامه هنری حرفه: هنرمند
انتخاب: پرویز دوایی و شاهرخ مسکوب
هر سه نویسنده را بابت کیفیت نثرشان انتخاب کردهام. کاملا بیاعتنا و فارغ از آنکه در جستارشان راجع به چه موضوعی مینویسند یا در نحوه پرداختن به آن، چه ساختاری را انتخاب میکنند یا نسبت به موضوع مورد صحبت چه موضع و داوریای دارند؛ من در سطح جزئیات مبتلا به این هر سهام. در سطح جملات، و اگر باور کنید حتی کلمات.
علی اکبرشیروانی، نویسنده
انتخاب: علیاکبر دهخدا و نیما یوشیج
فاستر والاس جستاری دارد به نام «فدرر؛ هم تن و هم نه» با محوریت بازیهای راجر فدرر تنیسباز. از آن جستارهای جاندار است که هرچند مدت مرور میکنم و الگویی است برای خودش. این، یکی از خاصیتهای جستار است؛ معاصریت. شاید سالها بعد نابغهای بیاید و اسطوره امروز را بشکند، اما جستار والاس جای خود نشسته است. انتخابم شاید بوی کهنگی بدهد و ضدجستار باشد که معاصریت به جستار آغشته است. اما از این میان، انتخابم مردد است بین علیاکبر دهخدا و نیما یوشیج که هر دو جستارنویسهای درخشانی بودند و اگر حجاب معاصریت را بشکافیم به نبوغشان در جستارنویسی پی میبریم. کدام را برگزینم؟ اجازه بدهید دوباره مرور کنیم نوشتههایشان را.
کیوان سررشته، مترجم
انتخاب: احمد اخوت و قاسم هاشمینژاد
با تأکید بر اینکه جستارهای خیلی از نویسندهها را هنوز نخواندهام، دو اسمی که مدام به آنها برمیگردم احمد اخوت و قاسم هاشمینژاد است. نکته مشترک هر دو گستره وسیع نگاهشان است. درباره احمد اخوت بهطور خاص وارد شدن علایق ادبی شخصی نویسنده به درون متن؛ از مرحله انتخاب موضوع گرفته تا زاویه نگاه و ادبیاتی که در لبه شخصی بودن و تخصصی بودن حرکت میکند. درباره قاسم هاشمینژاد هم تسلطی که بر زبان دارد و کاری که زبان جدا از محتوا در متنها میکند؛ از سادهترین شکلهای جملهسازی گرفته تا ترکیبهای چشمگیر و راههای دیگر برای هدایت مخاطب در مسیر «جستوجو».
علی شروقی، نویسنده
انتخاب: محمد قائد
جستارنویس ایرانی مورد علاقه من محمد قائد است؛ بهدلیل طنز رندانه و نکتهسنجی و نگاه انتقادی و غیرسانتیمانتالش در مواجهه با موضوعاتی که از آنها مینویسد و زبان و نثر جستارهایش و کاربرد چیرهدستانه ادبیات شفاهی در متن مکتوب، بیآنکه نثر را به وادی خودمانیگریهای بینمک معمول بکشاند.
احمد ابوالفتحی، نویسنده
انتخاب: شاهرخ مسکوب
بخش عمدهای از مقوله «اهمیت» برآمده از این است که بههنگام گام نهادن در مسیر، راه چه میزان برای حرکت هموار بوده است. از بین این اسامی مسکوب از باقیشان متقدمتر است و بهنوعی اثرگذار بر دیگران. از سوی دیگر او کیفیتی والا را برای مدتهای مدید حفظ کرد و این خود دلیل دیگری است بر اهمیت. از اینها گذشته تعادل عاطفه و تعقل در قلمِ مسکوب آموختنی است و این خود بحث دیگری است.
ادامه👇
غلامرضا صراف، ویراستار و مترجم
انتخاب: جلال آلاحمد، رضا براهنی، شمیم بهار، امید مهرگان و پویا رفوئی
جلال آلاحمد بهخاطر نثر شلاقی و پرخون. ورود مستقیم، جذاب و بدون حاشیه به موضوع. رضا براهنی برای نثر پویا، دینامیک و گفتوگویی. هر منتقد جدی، حتی در حیطه سینما و تئاتر، باید نسبت زبان نقدش را با براهنی مشخص کند. شمیم بهار بهدلیل انسجام فوقالعاده در ساختار جستار، اطلاعات بسیار داشتن درباره موضوع و بجا و درست استفادهکردن از آنها در طول جستار. پویا رفوئی و امید مهرگان از میان نسل جدید، جستار روزنامهای را ارتقا بخشیدند، هرچند مدتی است نمینویسند. و معترضه آخر: به گمانم محمد قائد کتابنویس بهتری است تا جستارنویس خوبی. دو کتاب تالیفیاش درباره عشقی و برزخیان زمین، انسجام خوبی دارند و مطالبشان تکراری نیست برخلاف جستارهایش.
مدها و ازمد افتادههای جستارخوانی
سایه اقتصادینیا، منتقد ادبی و پژوهشگر
هرچند نظرسنجی روزنامه همشهری بدواً بهنظرم سهل رسید و خیال کردم حاضرالذهنم که فهرست خودم را از «محبوبترین جستارنویسان ایرانی» بلافاصله حاضر کنم، عملاً در ترتیب بخشیدن به قلمهای محبوبم دچار تردیدهای جدی شدم. به هر نامی که رسیدم، دیدم اندیشه و عاطفه و قلم او بخشی از اندیشه و عاطفه مرا طی دوران همراهیام با آن قلم شکل داده و خوراک رسانده است. این همراهی و تغذیه مدام بوده و در جان و روان من رسوبی بس شیرین روان کرده، اما آهنگی یکنواخت نداشته است. گاهی به اندیشهای چنان نزدیک بودهام که میپنداشتهام زبان گویای خود من است اما طی زمان از او دور شدهام. گاه نیز هرچه کوشیدهام میانبر شخصی و خصوصی خودم را برای ورود به عالم عاطفی نویسندهای محبوب جمع نیافتهام. از اینرو قادر به اولویتبخشی به نامها و تهیه فهرستی چندان معین نشدم. هر نام خطی است بر خاطرم، پولکی بر قلبم، ریحانی بر روحم.
روزگاری، مخصوصاً اوان سالهای جدی شدن مطالعه، با قلم قائد عیش میکردم. تیزهوشی و نکتهسنجیاش اولچیزی بود که برای مخاطب ملول از فضای قلمهای معاصر جلب توجه مینمود. نگاه روانشناسانهاش را به طنزی تیز و زبانی رندانه میآمیخت و دوست و دشمن را میچزاند. پیکان قلمش میتوانست درست قلب ضعف را نشانه رود، اما مدتی بعد دیدم نوشتهها و در واقع نگاه قائد از همین وصف فراتر نمیرود: او در پی تصحیح و اصلاح و بازسازی چیزی از راه نشان دادن کژیهایش نیست حتی برعکس گاه نوعی بدجنسی در کار میکند تا مضحکه راه بیندازد. طنز او گاه دیگر حتی طنز نیست فقط مسخرهبازی است، و از همه بدتر تمسخر جمعی که او «ایرونیجماعت» میخواند و با جمع زدن کل آداب و فرهنگ و سنن و متعلقات آنها زیر عبارت «ایرونیبازی»، تنزهطلبانه، از زیر بار مسئولیت و حتی همدلی شانه خالی میکند. اینها بهتدریج مرا میزد و میگزید و نوش قلمش را نیش میکرد. هرچند حالا هم نوشتههای او را از سر عادت و امید میخوانم، پرش و پراکندگی مدام پاراگرافها، گسیختگی و عدمانسجام مطلب و نظمنایافتگی نهایی فکر او بالاخص در نوشتههای بلند اذیتم میکند و راستش، او را در ساحت اندیشگانی دیگر زیاد جدی نمیگیرم.
هرقدر در دوران جدی شدن مطالعه برای نسل ما قائدخوانی مُد روز بود، آلاحمدخوانی دِمُده بود. من هم با امواج این مدها جابهجا شدهام، و عجب آنکه، همچنانکه نوشتم، قائد نماند ولی آلاحمد جدیتر شد و ماند. ذهن پر از ایده و فکر و مسئله او میتواند برای هر خوانندهای «مسئله» بیافریند. نثر تپنده و پر از خطوط داستانی او مخاطب را دنبال خود میکشاند و مسئله او را به مسئله همه تبدیل میکند؛ چنانکه در سالهایی آنچنان، آنچنان کرد. ممکن است با عقاید او مخالف بود ولی با طرز مسئلهچینی او و بهاصطلاح، «تحریر محل نزاع» (که در جستارنویسی بس مهم است) همراه شد. جز اینها، به سبب مهارتش در داستاننویسی و شخصیتپردازی در ترسیم سیمای اشخاص، آنچه جستارنویسان امروز مایلاند «پرتره» بخوانند، خبرگی بیمانندی دارد. یکقلم پرتره یگانهای است که از نیما یوشیج رسم کرده است در جستار بیهمتای «پیرمرد چشم ما بود». حقاً چهکسی نیما را همچون جلال نوشت؟
جستارنویس دیگری که کمتر به این عنوان شهره است، اما من از گشتوگذار در دنیای افکار او دستپر بازمیگردم مرتضی مردیها است. جز آنکه پایمردی او بر سر منش تا استخوان لیبرالش، چه با او موافق باشیم و چه نه، برایم درسآموز است، صفحات جستار او عرصه چالشی نفسانی است. او با خویشتن در جنگ و کشوواکش است و مخاطب را هم با خود به میدان نبردهای معرفتشناسانه میبرد. قلمش مشحون است از تعابیر فلسفی و عرفانی و خوانندهای که دل در گرو ادب قدیم فارسی داشته باشد از نثر ممزوج به شعر و الفاظ عربی او حظ میبرد.
زاهد بارخدا، نویسنده
انتخاب: محمد قائد
با احترام به نامهایی چون شاهرخ مسکوب و قاسم هاشمینژاد، انتخاب من محمد قائد است. توانایی او در شرح و بسط ایده، نگاه داستانی در پیشبرد روایت، ایجاز و پرهیز از کلیگوی و نیز بهرهگیری از طنز بجا، از ویژگیهای جستارهای قائد است که گاه همچون مقالهای نادر و یکه خواننده را به دوبارهخوانی سوق میدهد. همچون جستارهای «اسنوبیسم چیست؟» و «مردی که خلاصه خود بود». همچنین شجاعت در انتخاب و بیان موضوع، و اشراف و آگاهی به مسائل روز، در کنار گریزهایی به تاریخ، ادبیات، سینما و روانکاوی فرهنگ عامه، از ویژگیهای دیگر جستارهای اوست. به قول عزیزی کاش در ایران یک محمد قائد دیگر هم داشتیم.
بهرنگ بقایی، نویسنده
انتخاب: محمد قائد
انتخابِ یکی از میان همین معدود جستارنویسانِ ایرانی، دشوار و شاید ناروا باشد. ناروا از این رو، که انتخاب یکی از آن میان، بهمعنای کماهمیت شمردن دیگران یا کمعلاقگی من به آنها باشد. اما الزامی به انتخاب در این یادداشت موجود است و من، شاخص انتخابم را هیچچیز جُز معاشرتم نگذاشتهام. معاشرت به این معنا که روزگار درازتری را و ساعات بیشتری را مخاطب جستارهایشان بودهام و حشر و نشر من با متنهایشان بیش از دیگران بوده. با این معیار، بیحتی دقیقهای تامل، نام بلند جناب محمد قائد بر صدر این فهرست خواهد نشست. آقای محمد قائد را بسیار دوست دارم. جستارهای او، با ذهن زنده و بیدارش، جدا از نگاه و رویکرد، که گاهی هم البته موافقشان نبودهام، مصداق هوش و سواد روایت است. قائد، بررسی نمیکند، سویه پیدا نمیکند و نقب نمیزند. مضمون را به مثابه پیکری محتضر بر تخت تشریح مینهد و تماشا میکند. طولانی و با تامل بسیار. بعد ذهن و حافظهاش را بهکار ارجاع مینهد. مصداقها و مابازاهایش را مییابد، که با ذهن بینظیر او کار دشواری برایش نیست، و دست آخر، با چند حرکت سریع و سهتا چهارتا خط برش، تیغ میکشد و باز میکند. تودههای بدخیم را بیرون میکشد. به ما نشانشان میدهد و از علت ابتلا و خطراتش آگاهمان میکند و ناگهان غیب میشود. آنچه من از جُستار میخواهم همین است. که چند خطی یا صفحاتی از روایتی دیگرگونه از مضمونی شاید عادی را بخوانی و تمام کنی و روزها بعد، خودت را پیدا کنی و ببینی که روزهاست با همان چند خط رفتهای و از برگشتنت هم حالاها خبری نخواهد بود.
امید بلاغتی، نویسنده و منتقد
انتخاب: شاهرخ مسکوب و حمیدرضا صدر
انتخاب بهترین جستارنویس ایرانی برایم کار سختی نیست. بارها پیش خودم به این سؤال فکر کرده و پاسخش را میدانستم. اما وقتی پای انتخاب محبوبترین جستارنویس ایرانی وسط بیاید ماجرا برایم فوقالعاده دشوار میشود. من جستارنویس محبوب بسیار دارم و شاید جستارنویسان تنها گروهی از نویسندگان فارسی زبانند که بارها و بارها آثارشان را خواندهام. نهایتا یکی را بهعنوان بهترین و یکی را بهعنوان محبوبترین برای خودم برگزیدهام که لااقل دلم کمتر بسوزد.
با احترام و ارادت فراوان به قاسم هاشمینژاد، محمد قائد، داریوش شایگان بزرگ و دوست قدیمیام شمیم مستقیمی این دو تن را انتخاب میکنم:
شاهرخ مسکوب/بهترین: من اساسا جستارنویسی به زبان فارسی را با مسکوب شناختم. نخستین بار خواندن آثارش و بهطور ویژه با خواندن کتاب « در کوی دوست» انگار جهان جادویی سبک و سیاقی از نوشتن را تجربه میکردم که شبیه هیچ تجربهای قبل از آن نبود. نویسندهای خردمند، باسواد و بسیار باهوش که کتابها و نوشتههایش رفت و برگشت مدامی است میان درک و دریافتهای شخصی او از موضوع و پیوند تنگاتنگی که با زیست شخصیاش دارد و فهم تئوریک، منجسم و بهمعنایی علمی او از موضوع. انگار با نویسندهای مسلط بر موضوع نوشتهاش مواجه بودم که مسیر فهم و ارائهاش از موضوع بیش از هر چیزی به تجربه زیسته و جهان شخصی او گره میخورد. بعدها که جستار و جستارنویسی را دقیقتر و با جزئیات بیشتر شناختم و پیگیر و خواننده جستارنویسی در جهان شدم ارزش مسکوب برایم دوچندان شد. آن قدر که بدون هیچ دشواریای او را بزرگترین جستارنویس فارسی زبان میدانم.
حمیدرضا صدر/ محبوبترین: همه آنچه از جستارنویسی دلم میخواهد در نوشتههای دکتر صدر یافتم. شاید چون شور، دیوانگی، رهایی و نوعی پرسهزنی ذهنی مدام در جستارهای اوست که با سلیقه و فهم من جور درمیآید.
هیچ نویسندهای به اندازه دکتر صدر مرا به وجد نیاورده است. از نوشتههای سینمایی و فوتبالی جستارگونهاش که در نشریات سینمایی و ورزشی منتشر میشد تا «پسر روی سکوها»، «نیمکت داغ» و «پیراهنهای همیشه مردان فوتبال» برایم تجسم پرشور جستارنویسی ممتاز است، همه آن چیزی که گونه جستار را برایم از داستان، رمان، شعر، مقاله و هرگونه دیگری از نوشته در مقام خواننده و نویسنده جذابتر میکند.
معرفی کتاب در سوگ و عشق یاران
از شاهرخ مسکوب
#جستار
یادداشتی از شمیم مستقیمی👇👇
رقصنده با ایدهها
شمیم مستقیمی
کنار دریای عمان، در سکوت شهر چابهار، ایستادهام. دریا موج میزند و در دور دست، غیر از خورشید که غروب میکند، چند چراغ روشن از آن قایقهایی است که به ساحل برمیگردند. دریا در دوردست با افق یکی میشود و مرگ پدربزرگم، که کوهی بود برای ما، اینجا بی اهمیتتر از آن چیزی است که در تهران هست. اینجا خود من هم بیاهمیتتر و ناچیزترم.
اینجا و پس از گشتوگذاری کوتاه در بلوچستان، در پیوندی مبهم اما محکم با آنچه که ایران خوانده میشود و با گردشی از سر پرسش و کنجکاوی در آنچه که از تاریخ و مردم ایران میدانم، در این اتصال گذرایی که با مرگ، زندگی و تصویری از ابدیت و زوال پیدا میکنم و با پرسشی که همزمان از «وطن» در ذهنم میجوشد، تازه حس میکنم که میتوانم دربارهی مسکوب بنویسم.
دربارهی کار او نوشتن، نیازمند ورود در ساحت و آستانهای است که از ورودیهای زندگی روزمره فاصله دارد. باید برایش آماده شد. ریتم و ضربان جهان او، که انعکاسی از آن در نوشتههایش میتپد، ضربان جهانی است ذهنی و انتزاعی، که او مدام از آن نشانی میداد.
نقد مسکوب، اگر بتوان چنین نام جسورانهای بر این نوشته گذاشت، تنها از مسیری میسر است که به سوی آن جهان میل کند یا لااقل با آن مماس شود. بنابراین بهتر است از گذاشتن نام نقد بر روی این نوشته عبور کنیم. آن را تلاشی برای درک مسکوب بدانیم. لااقل تلاشی برای درک چند نوشتهای که در این اثر به تازگی از او منتشر شده میتوان خواند.
کتاب در سوگ و عشق یاران حاوی نوشتههایی است از شاهرخ مسکوب، همانطور که از نامش پیداست، در سوگ دوستان از دست رفتهاش، پرسهزنی در اطراف مرگ، یادآوری خاطرات و جوانیها. به غیر از دو متن آخر مجموعه که بیشتر شبیه مرور یا ریویویی بر آثار و عملکرد درگذشتگان است، بقیه نوشتهها به سیاق خود مسکوب نزدیکتر است: جستارهایی شخصی و رقصان و حتا«مرکزگریز» با محوریت یک دوست، که با مرگ رفته است.
سایهی مرگ، که انگار موضوع همیشگی فکر مسکوب است، بر سراسر نوشتهها سنگینی میکند. اما این مرگ به سرعت از «دوست از دست رفته» فاصله میگیرد و با «خود نویسنده» میآمیزد. مرگ سپس مثل یک مته، نویسنده را سوراخ میکند. او را میشکافد و خرده ریزهایی از گذشته را به بیرون پرتاب میکند.
این خردهریزها از جنس زمان از دست رفته، روزگار سپری شده و در مجموع از مقولهی «عدم» است. متهی مرگ، دیوارههای ناپیدا را میشکافد و میریزد. قصههایی کوچک، شخصیتهایی بیاهمیت، لحظههایی گمشده و تصویرهایی فرّار، صداهایی ناشناس و دیالوگهایی جامانده از روزهای جوانی.
مسکوب در این نوشتهها به دام مرگ میافتد و در جستجوی زمان از دست رفته، دست و پا میزند. شاهد این دست و پا زدنها و بینندهی آن خردهریزها و جزئیاتی که هر لحظه به یکی از آنها میآویزد ماییم؛ خوانندگان.
هرکدام از نوشتههای این کتاب، به یک نوعی شرح همین جان کندن در آواربرداری از زمان از دست رفته است. اما به گمان من، این تلاش، بیش از همه، در جستار دوم، یعنی آنچه که او در سوگ هوشنگ مافی نوشته، به بار نشسته است.
ادامه👇👇
در حاشیهی صفحاتی که «شاهرخ» برای «هوشنگ»، دوست جانی دوران جوانیش نوشته، تهران قدیم، خیابانها و کوچهها و آدمها -از زن وفرزند گرفته تا بقال و چقال و پاانداز- ناگهان جان میگیرند و راه میروند و با هم حرف میزنند. غیر از هوشنگ مافی، در تجربهی ما که خوانندهی این متنیم، همهی آن چیزهای دیگر هم مردهاند. همهچیز زنده میشود اما زیر سایهی مرگ.
و مرگ به همین سادگی در ما هم رسوخ میکند. ما شاهد جهانی شگفتآوریم از روابط و ایدهها درحالیکه چتر مرگ بر فراز سرمان است. جزئیاتی که مسکوب با مهارت رماننویسانی مثل تولستوی به یاد میآورد و روی کاغذ میریزد(مثلاً ترسیم قلماندازی که از چهرهی تقیپاانداز ارائه میدهد که بی شک در میان شخصیتهای به یادماندنی آثارداستانی و غیرداستانی ادبیات ایران جایگاه ممتازی دارد) در موقعیت و «مود» یا حال و هوای نوشتهاش همان جام لطیفی را به یاد میآورد که کوزهگر دهر میسازد و باز بر زمین میزندش.
هوشنگ مافی را مسکوب چنین جام لطیفی میبیند. این ایدهی مرکزی، که در عین حال موضعی برای تماشای کل زندگی است- دلبستن به آدمها، علیرغم واقعیت شکناپذیری به نام مرگ- مثل گردبادی در ذهن نویسنده میپیچد و انبوهی طرح و ایده و خردهریز را به هوا میبرد. نوشتههای مسکوب از این جنساند.
برای مسکوب، وقتی متهی مرگ را بر پیشانی خود میگذارد و خود را میسپارد به نیروی سوراخ کنندهی آن، فرقی نمیکند که آنچه که بیرون میریزد آدمها و لحظاتند یا ایدهها و موضوعات فکری و فلسفی. اگر در نوشتهای که برای هوشنگ مافی نوشته این آدمها و لحظات هستند که برای لحظاتی دست در کمرشان میاندازد و در وسط میدان به رقص وا میداردشان، در سوگنامهای که برای سهراب سپهری نوشته، این ایدهی شعر و ادبیات متعهد است که خود را عرضه میکند.
اینجا وقتی مرگ به جانش میافتد و خراشش میدهد، به یاد این حقهی حالا دیگر از رمق افتادهی «ادبیات متعهد» میافتد و در فرصتی کوتاه، و نه از موضع راست و چپ، بلکه از موضع شکاری زیر دندان مرگ، دوباره به آن ایده، نظری میافکند و حرفهایش را میگوید.
اینجا نویسنده، وقتی به سهراب -حالا دیگر به پس پردهی اسرار فنا مهاجرت کرده- مینگرد و آن گرمای ملایم زندگی و عشق به حیات در معنای عمیق و بیشکل خود را که در سهراب دیده و شناخته، باز میشناسد و بر درگذشت شاعری که در «آنجا» ایستاده بود و شعر میسرود افسوس میخورد، که چرا اشعارش را با خطکشی که –از نظر نویسنده محلی از اعراب ندارد- متر میکردند، بر خود لازم میبیند در حدی که درخور یک نوشتهی مرثیهگون است، پنبهی این ادبیات را هم بزند.
آزاد و رها در فرم، با دست پری از ملاط و ایدهها و تصاویری که از «جان» گذشتهاند و به محک زمان خوردهاند، با یک موضوع مرکزی، دست به «نوشتن» زدن، تعریفی دقیق از جستار است. نوشتههای کتاب، منهای دو نوشتهی آخر، در فرم کاملاً متمایز، اما در معنا کاملاً از یک خانوادهاند. نمونهای دیگر از اینکه جستار فرم مشخصی ندارد و هر جستار در واقع تلاشی برای ساختن یک فرم تازه هم هست.
***
دیگر قطع شدهام. باید به تهران برگردم. دریا، و آن نوازش نمناک و کوتاه مدت نسیمی که از آن بر میخیزد، باید برای چند ماهی در آنچه که زندگی روزمره نامیده میشود مرا سرپا نگهدارد.جهان مسکوب هم جهانی دم دست نیست. جهانی است که با خود او رفته است. برای بازگشت به این جهان باید دوباره بنشینم و او را بخوانم. تا کی چنین فرصتی دست دهد.
پایان
معرفی کتاب سفر در خواب | اثر ارزشمند مسکوب
افسانه دهکامه
از نویسندگان نامدار و شهیر اهل اصفهان که سهم مهمی در خلق آثار ادبی تاریخ معاصر ایران دارد، شاهرخ مسکوب است که باید او را به جز یک نویسنده مطرح، یک پژوهشگر، جستارنویس و شاهنامهپژوه نیز دانست. او و خانوادهاش در دهه 20 در اصفهان ساکن بودهاند و مسکوب خاطرات جالبی از آن روزهای اصفهان را در میان خاطراتش ثبت کرده است. او همچنین در میان آثارش کتابی با نام سفر در خواب دارد که ماجرای آن در شهر اصفهان رخ میدهد.
مسکوب در این اثر، خواننده را با خود در کوچهباغهای اصفهان، کتابفروشیها، کافهها، سینماها و حتی زورخانه همسفر میکند. اصفهان برای مسکوب شهری است که او در آن شاهنامه فردوسی را شناخته و به همین دلیل میتوان ردپای شاهنامه را در این داستان نیز پیدا کرد. به طورکلی، شهرها بهویژه اصفهان در این کتاب جایگاه ویژهای دارند؛ چراکه هرکدام شخصیتی مجزا برای خود دارند.
اصفهان، جلفا، کرمان و آبادان هرکدام با همراهی شخصیتی عجین شدهاند و خواننده را با خود به سفر میبرند. اصفهانی که میتوان گفت شخصیت اصلی این کتاب است و مسکوب درباره آن مینویسد: «اصفهان شهر سبکِ سبزِ روشنی بود. مثل بهار سبز بود، مثل آفتاب روشن بود. اما نمیدانم چرا اینقدر سبک و آسان بود.»
میتوان گفت که مسکوب در این کتاب ترکیبی منسجم از نثر، روایت، شخصیتپردازی و جانبخشی به شهر اصفهان ساخته است؛ به طوری که جداکردن هریک بهتنهایی دشوار است. این کتاب حسرتها، رویاها و عزیزانی را که او از دست داده است، به تصویر میکشد.
کتاب سفر در خواب توسط نویسندهاش به حسن کامشاد، مترجم و پژوهشگر زبان فارسی که از دوستان نزدیک مسکوب بوده، تقدیم شده است. کامشاد درباره دوست دیرینش مسکوب مینویسد: «شاهرخ به اصفهان دلبستگی خاصی داشت، غم او در غربت این اواخر اغلب به صورت یادآوری ایام گذشته در آن شهر بروز میکرد.»
پایان
دیو سیمانی در انتظار درس عبرت خانم وزیر!
وحید تفریحی در روزنامه خراسان
نباید چشمان مان عادت کند؛ چرا باید تمام آن خوش نمایی و حس و حال خوبی را که از دیدن گنبد منور رضوی به تمام وجود ما تزریق می شد، فراموش کنیم و ظاهر زمخت و بدقواره ساختمانی حریم شکن را که مدتی است پشت گنبد مطهر امام رضا (ع) ظاهر شده، تحمل کنیم؟ همین چند روز پیش اربعین سیدالشهدا (ع) که جاماندگان اربعین در مسیر خیابان امام رضا (ع) به سمت حرم رضوی پیاده روی می کردند، بدقوارگی این دیو سیمانی دوباره دل عاشقان این گنبد و بارگاه را به درد آورد. به گزارش «خراسان»، حدود 3 سال از اولین باری که وجود این دیو بدقواره سیمانی در پشت گنبد نورانی آقا علی بن موسی الرضا (ع) را رسانه ای کردیم، می گذرد؛ ساختمانی که دقیقا جلوی چشم همه در مهم ترین و نورانی ترین منطقه شهر و کشور، سر برآورده و نمای آن، منظر نورانی گنبد مطهر حرم رضوی را از سمت خیابان امام رضا (ع) مخدوش کرده است، از همان روز اول مطالبه جدی مردم، زائران و مجاوران حذف این دیو سیمانی از منظر حرم مطهر رضوی بود و ما هم به عنوان نماینده افکار عمومی آن را پیگیری کردیم ، مطالبه کردیم، آن قدر گفتیم و گفتیم که شاید اراده ای برای حذف این دیو سیمانی پیدا شود که نشد! سراغ همه هم رفتیم، از متولیان مدیریت شهری و استانداری گرفته تا دستگاه های نظارتی مثل دادستان و شورای عالی معماری و شهرسازی و... همه با ما همدرد بودند ولی ناتوان! خانم وزیر الان وقت درس عبرت دادن است خرداد 1401؛ فرزانه صادق مالواجرد، معاون وقت وزیر راه و شهرسازی و دبیر شورای عالی شهرسازی و معماری کشور برای مراسم بازگشایی و سامان دهی پادگان لشکر 77 در مشهد حضور یافته بود که همین حضور، فرصتی فراهم کرد تا برخورد و چاره اندیشی برای این فاجعه را از وی جویا شویم، خبرنگار ما تصویری چاپ شده از این ساختمان و تاثیر آن بر گنبد رضوی را پیش روی خانم مالواجرد قرار می دهد و از او خواسته مردم را مطالبه می کند؛ صادق مالواجرد هم اشتباه بودن ساخت این ساختمان را می پذیرد و اولویت را جلوگیری از تکرار این فجایع می داند و البته در این گفت و گو تاکید می کند که باید برای این ساختمان مخدوش کننده منظر حرم رضوی تدبیری اندیشیده شود تا «عبرت تاریخ» باشد. حالا وقت عمل است؛ شامگاه دوشنبه گذشته فرزانه صادق مالواجرد در مراسمی با حضور رئیس جمهور پزشکیان به عنوان وزیر راه و شهرسازی معارفه شد تا در جایگاه مهم ترین مقام اجرایی کشور در حوزه معماری و شهرسازی قرار بگیرد و مطالبه جدی تر از هرزمانی مطرح شود که این وعده اش را جامه عمل بپوشاند. راهکار هم مشخص است، در گزارش های پیگیرانه متعددی که روزنامه «خراسان» در این زمینه منتشر کرد، بالاخره به یک اجماع مشخص و جامع رسیدیم؛ این که دولت به کمک بیاید و اعتباری در نظر بگیرد تا بتوان این ساختمان مخدوش کننده منظر گنبد حرم رضوی را برای یک دستگاه اجرایی خرید، دو طبقه اش را تخریب و کیفیت سیما و منظر گنبد حرم مطهر رضوی را حفظ و احیا کرد. مطالبه پای کار آمدن دولت را هم روی میز معاون هماهنگی امور عمرانی استاندار به عنوان متولی اصلی این حوزه در استان گذاشتیم تا دیگر تمام ارکان برای حذف این دیو سیمانی پای کار بیایند، معاون استاندار هم اعلام آمادگی کرد که برای کمک به تحقق این مطالبه پای کار بیاید. به هر روی، حالا توپ در زمین دولت است، تحقق وعده خانم صادق مالواجرد هم مطالبه جدی افکار عمومی، زائران و مجاوران است و چه زمانی بهتر از تحقق این وعده در دوران وزارت. گره باز شدنی است خانم وزیر، در همین روزهایی که به نام علی بن موسی الرضا (ع) است اقدامی جدی و عملی برای حذف این دیو سیمانی از منظر گنبد رضوی انجام دهید تا«درس عبرت تاریخ» شود.
پایان
خواندن «بهمن بیگی» را از دست ندهید
معرفی کتاب مجموعه آثار محمد بهمن بیگی اثر محمد بهمن بیگی
محمد بهمنبیگی یکی از تاثیرگذارترین افراد در عرصهی فرهنگ ایران است. او میراثی ماندگار از خود بهجا گذاشته است. همهی کودکانی که در ایل بهدنیا آمدهاند و توانستهاند درس بخوانند وامدار تلاشهای محمد بهمنبیگی هستند. او در ایل قشقایی و به هنگام کوچ بهدنیا آمد. با اینکه در تهران درس خواند و مدتی هم در آمریکا آموزش دید، اما حال و هوای شهر و کار اداری با روحیاتش سازگار نبود. او بعد از اتمام تحصیلات، به ایل بازگشت و تمام توانش را صرف راهاندازی مدارس عشایری کرد. او با روحیهی خستگیناپذیر و تلاش بیوقفه، امکان تحصیل دختران عشایر را نیز فراهم کرد. علاوه بر این، او مرکزی هم برای تربیت معلمان عشایر تاسیس کرد.
محمد بهمنبیگی گاهی خاطرات و تجربیات خودش را در زمینهی مدارس عشایری، زندگی در ایل و سرگذشت خانوادهاش، به رشته تحریر درآورده است. مشهورترین اثر او کتاب بخارای من، ایل من است.
مجموعه آثار محمد بهمن بیگی پنج کتاب او را شامل میشود: اگر قرهقاج نبود، بخارای من ایل من، طلای شهامت، عرف و عادت در عشایر فارس، به اجاقت قسم.
کتاب اگر قرهقاج نبود خاطرههای محمد بهمنبیگی است. خاطرههایی از دوران مختلف زندگی او؛ روزگار جوانی، برپا کردن چادرهای سپید مدارس عشایری در دل طبیعت زیبا، خاطرات جنگ جهانی و ... بخشهایی از این کتاب هستند.
بخارای من، ایل من اثر مهم محمد بهمنبیگی است. نثر زیبای او در کنار خاطراتی که از زندگی و دنیای عشایر روایت میکند، این کتاب را به نمونهی منحصربهفردی تبدیل کرده است که خواندن آن سفری است در دل طبیعت زیبا همراه با کوچ ایل قشقایی. «بخارای من، ایل من بود. ایل من قشقایی، همچون دریاست، همچون دریا برقرار و پابرجاست، گاه فرو مینشیند و گاه میجوشد، گاه آرام میگیرد و گاه میخروشد.»
بهمنبیگی بر این عقیده است که «شهامت، عالیترین و محترمترین صفت آدمی است.» او در کتاب طلای شهامت بخشی از زندگی خودش را روایت میکند. محمد بهمنبیگی با آن همه خدمت فرهنگی و آن رنج عظیمی که برای راهاندازی مدارس عشایری متحمل شد، متهم به خیانت میشود. او در این کتاب ماجرای فرارش از شیراز و پناه گرفتنش در تهران را نقل میکند. او پیشنهاد دوستانش را برای ترک وطن، نمیپذیرد و میماند تا از این گرفتاری هم به سلامت رها شود.
بهمنبیگی خود اهل ایل قشقایی است و زندگی در ایل را تجربه کرده است و با زیر و بم این زندگی آشناست. او در کتاب عرف و عادت در عشایر فارس، رسوم و عادات ایل قشقایی را روایت میکند. او در این کتاب عرف و عادت این ایل را از نظر حقوق مدنی، کیفری و آیین دادرسی بررسی میکند. مثلا دربارهی رسوم مربوط به ازدواج و تعدد زوجات میگوید: «در ایل و طوایف قشقایی به استثنای موارد نادر، مردان یک زن بیشتر ندارند و داشتن چند زن را ننگین و مذموم میدانند.» این کتاب هم نمونهی کمیابی است در زمینه شناخت ایل قشقایی. دربارهی هیچکدام از ایلها و طوایف ایرانی چنین کتابی با این دانش و شناخت وسیع و عمیق نوشته نشده است.
مهمترین کار محمد بهمنبیگی تاسیس مدارس عشایری است. کتاب به اجاقت قسم شکلگیری و راهاندازی مدارس عشایری را روایت میکند. نویسنده در این کتاب به مشکلات و موانع موجود برای آغاز چنین حرکت بزرگ و ماندگاری میپردازد. خوانندگان این کتاب علاوه بر آشنا شدن با آموزش و پرورش عشایری با دنیا و زندگی مردمان در ایل و هنگام کوچ نیز آشنا میشوند. زبان شیوا و زیبای بهمنبیگی، تجربهی سفر خواننده را به دل طبیعت همراه مدارس سیار عشایری، دلپذیر و لذتبخش میکند.
پایان
حجاب و قدرت سیاسی -۱
عقبماندگی تحلیلی در کارگزاران فرهنگی
مهدی جمشیدی
۱. حجاب، یکی از عرصههای «باخت فرهنگی» است؛ این باخت، از سالهای آغازین دهۀ هفتاد آغاز شد و به صورت تدریجی، تداوم یافت و پیش آمد و به وضع کنونی رسید. حجاب، یکی از زمینههای نمادینِ تهاجم فرهنگی بود تا از سپهر جامعه، ارزشزدایی شود و در پی آن نیز، مجموعهای از «ساختشکنیهای فرهنگی» پدید آید. چنین نیز شد؛ رفتهرفته، حجاب از معیارهای دهۀ شصت، فاصله گرفت و دههبهدهه، افت و افول یافت، اما این روند، به گونهای مرحلهبهمرحله طراحی شده بود که در جامعه، چندان حس مقاومت و واکنش شکل نگیرد. هرچند تحرّکات اندکی نیز صورت میگرفت، اما از همان ابتدا، مشخص بود که این قبیل فعالیّتها، نتیجهای به دنبال نخواهد داشت و وضع پوشش، سیر انحطاطی را خواهد پیمود. بسیاری، به دیدۀ اهمّیّت و اولویّت به حجاب نگاه نمیکردند و اهتمام به آن را نشانۀ سطحیاندیشی و ظاهرنگری میپنداشتند، اما حقیقت این بود که حجاب، یک تکۀ نمادین از «سبک زندگی» است و خودبهخود، تکههای متناسب و همگون با خویش را تولید میکند. تغییر حجاب، به معنی تغییر در لایههای دیگر سبک زندگی است و اینگونه نیست که اگر این لایه، استحاله و مسخ شود، لایههای دیگر، همچنان برقرار بمانند. سستی در حجاب، تساهل در نمادهای دینیِ دیگر را به دنبال خواهد داشت؛ بلکه حتی تزلزل در عقاید و باورها را نیز به همراه خواهد داشت. در تجربۀ سیاستی و مدیریّتیِ گذشته، نه جنبۀ نمادین حجاب، فهم شد و نه همبستگی آن با لایههای دیگر سبک زندگی.
۲. سیر تدریجیِ ضعف حجاب نشان میدهد که این روند، در هیچ نقطهای متوقف نخواهد ماند و همچنان پیشروی خواهد کرد. در گذشته، گمان میشد که وضعیّت کنونی، نهایت و غایت است و روند در همین نقطه، متوقف خواهد ماند، اما مشاهده کردیم که خطوط قرمز، یکی پس از دیگری، درنوردیده شدند و داستان «ضعف حجاب»، به «کشف حجاب» رسید. بعید میدانم کسی در میان کارگزارانِ فرهنگیِ نظام، میتوانست باور کند که روزی خواهد رسید که کشف حجاب، به یک «جریان اجتماعیِ عیان» تبدیل میشود و قانون و مجریانش در برابر آن، ایناندازه حقیر و منفعل خواهند شد. کارگزارانِ فرهنگیِ نظام، از عهدۀ آیندهنگری برنیامدند و در مقام نگهداشت ارزشها، رویکرد روندی و خطی نداشتند و در اکنون، منجمد شده بودند. کسی دربارۀ آینده، اندیشه نکرد و محاسبه ننمود که این روند، به مرحلههای دیگری خواهد رسید. دستکم در دهۀ نود، دیگر مشخص شده بود که حجاب، یکی از مهمترین و جدّیترین نمادهای فرهنگی است که به طور خاص و منحصربهفرد، در دستورکار عالَم تجدّد قرار گرفته و بهزودی، به معرکۀ نزاع و جدال تبدیل خواهد شد. در دهۀ نود، این مسیر و مدار، بسیار بیشتر از دهههای دیگر، برجسته و نمایان بود، اما هیچ فهم و حسّاسیّتی در این زمینه به چشم نخورد. عقبماندگی تحلیلی و فهم ناچیزِ کارگزاران فرهنگیِ نظام، جامعه را هرچه بیشتر در این مرداب فرو برد و پنجرههای گشایش و رهایی را به روی جامعه بست. طلب تغییر در آن روزها، بسیار آسانتر از اکنون بود؛ اکنون، گرهها کور شدهاند و امکانها، محدود. در اثر غفلت و انفعال و ندانمکاریِ حاکمیّتی، فرصتهای بسیاری از دست رفتند.
۳. نهفقط حجاب، بلکه همۀ عرصههای فرهنگی در طول دهههای گذشته، دچار «ولنگاری» بودهاند؛ فرهنگ، تهی از تدبیر بوده و به دست اتّفاق، واگذار شده است. هیچ تفکّری در میان نبوده و کارگزاران فرهنگ، عدّهای «دیوانسالارِ محافظهکار» بودهاند که طرح و تدبیری در دست نداشتهاند و کلّیّات سیّال و بیخاصیّتی را به عنوان برنامۀ فرهنگی ارائه کردهاند. نه خودشان اهل نظر و معرفت و فهم فرهنگ بودهاند، و نه از آنان که بهرهای از عقل عملی در زمینۀ فرهنگ دارند، استفاده کردهاند. حلقهوار و بسته و اندکسالار به قدرت راه یافتند و با کمال نابخردی و نسنجیدهکاری، زمام و عنان فرهنگ را در اختیار گرفتند، و حاصل، این شده که اکنون میبینیم. در دولت گذشته، هیچ خبری از «نظریۀ فرهنگی» در میان نبود و فرهنگ بر اساس اقتضاهای روزمرّه و ارادۀ دیوانسالارانه تدبیر میشد و برایناساس، تحوّلی نیز رقم نخورد و زمان تاریخی، سوخت و از دست رفت. دولت گذشته در زمینۀ فرهنگ، چهلتکه و بریدهبریده و بهشدّت، نامنسجم بود و در بیرون از آن نیز، عقول منفصل برای ایجاد تحوّل فرهنگی فراخوانده نشده بودند. در این سه سال، خامی خویش را مزیّن به اندکی تجربه کردند و از تحوّل، تخیّل آفریدند. در دولت کنونی نیز، با وزیری در فرهنگ روبرو هستیم که قواره و قامت فرهنگیاش، در تجربۀ سرد و بیاثر گذشتهاش آشکار شده است.
پایان