eitaa logo
یادداشت‌ های یک طلبه
243 دنبال‌کننده
118 عکس
101 ویدیو
6 فایل
سحرم مرغ جرس ناله برآورد بخوان! که همه فلسفه ی ماندنِ‌تو خواندنِ توست! ✔صمیمانه مشتاق نظرات گهربارتان هستم @Abdolmajidd
مشاهده در ایتا
دانلود
آخرین خداحافظی! ✍️نمازش را خوانده بود و از مسجد به خانه برمی‌گشت، اهل خانه را دید که به سمتش می‌آیند. _چه شده؟ چرا پریشانید؟ چرا رنگ‌تان پریده؟ _آقاجان! همسرتان...زهرا... همسرتان را دریابید، (در بسترش افتاده) البته گمان نمی‌کنیم آمدن‌تان فایده‌ای داشته باشد! (سالها عاشقانه زندگی کرده بودند، او تنها همدمش بود، در تمام سختی های زندگی همراهی ش کرده بود، از دست دادنش را باور نمی‌کرد) 🔹آقا به سرعت به سمت خانه دوید، زهرا به راست و چپ می‌غلطید، عبا را از دوش و عمامه را از سر برداشت، نشست و سر زهرا را به دامن گرفت! _زهرا جان؟ جوابی نداد _دختر محمد؟صدایی نیامد _ای دختر کسی که خودش برای فقرا زکات می‌برد؟ بازهم جوابی از زهرا نشنید! (این بار جور دیگری صدا زد:) _فاطمه جان! کَلِّمینِي! با من حرف بزن، من پسر عموی توام، من علی ام! این بار چشمانش را به روی علی باز کرد و به علی نگاه کرد، گریه‌اش گرفت، علی هم همراه او گریست! 🔹(علی هنوز باورش نشده بود فاطمه‌اش رفتنی ست! دوباره سوال کرد:) _چه اتفاقی افتاده؟ من پسرعموی تو علی‌ام! _پسر عمو، (علی جان!) مرگی که نمی‌توان از آن گریخت را می‌بینم؛ (من رفتنی‌ام!) 📚بحارالانوار ج۳ص۱۷۸ یادداشتهای یک طلبه👇 @yaddashtthayeyektalabeh
آخرین خداحافظی! روضه‌ی_مکتوب ✍️مجید ابطحی ➖➖➖➖➖ نمازش را خوانده بود و از مسجد به خانه برمی‌گشت، اهل خانه را دید که به سمتش می‌آیند. _چه شده؟ چرا پریشانید؟ چرا رنگ‌تان پریده؟ _آقاجان! همسرتان...زهرا... همسرتان را دریابید، (در بسترش افتاده) البته گمان نمی‌کنیم آمدن‌تان فایده‌ای داشته باشد! (سالها عاشقانه زندگی کرده بودند، او تنها همدمش بود، در تمام سختی های زندگی همراهی ش کرده بود، از دست دادنش را باور نمی‌کرد) 🔹آقا به سرعت به سمت خانه دوید، زهرا به راست و چپ می‌غلطید، عبا را از دوش و عمامه را از سر برداشت، نشست و سر زهرا را به دامن گرفت! _زهرا جان؟ جوابی نداد _دختر محمد؟صدایی نیامد _ای دختر کسی که خودش برای فقرا زکات می‌برد؟ بازهم جوابی از زهرا نشنید! (این بار جور دیگری صدا زد:) _فاطمه جان! کَلِّمینِي! با من حرف بزن، من پسر عموی توام، من علی ام! این بار چشمانش را به روی علی باز کرد و به علی نگاه کرد، گریه‌اش گرفت، علی هم همراه او گریست! 🔹(علی هنوز باورش نشده بود فاطمه‌اش رفتنی ست! دوباره سوال کرد:) _چه اتفاقی افتاده؟ من پسرعموی تو علی‌ام! _پسر عمو، (علی جان!) مرگی که نمی‌توان از آن گریخت را می‌بینم؛ (من رفتنی‌ام!) 📚بحارالانوار ج۳ص۱۷۸ یادداشتهای یک طلبه👇 @yaddashtthayeyektalabeh