#عنایت_شهید❤️
زهرا بيماري سختي داشت، دكترها جوابش كردند؛ رفتن به مشهد بيفايده بود، او را در اتاق خوابانده و رويش را پوشاندم خيلي حالش بد بود. با خودم گفتم: «اگر قرار است بميرد در خانه خودمان بميرد».
آن روزها برق زياد قطع ميشد. چراغي براي بچه ها روشن كردم و توي هال گذاشتم . خودم هم به اتاق ديگري رفتم تا نماز بخوانم.
مدام صدايي به گوش ميرسيد، بين نماز تمام حواسم به آن صدا بود. مجبور شدم نمازم را بشكنم. صداي گريه بچه ها بلند شد. ترسيدم كه شايد در تاريكي سماور رويشان برگشته باشد. با ديدن من بچه ها گفتند: «مامان آقاجان اينجا بود. سميه و زهرا را بوسيد. يك تكه سوهان هم به سميه داد»😍😭
🥀 سراغ سميه رفتم. سوهان چهار گوش زعفراني دستش بود.گفت: «بابا، با چهره اي نوراني آمد. اين را به من داد و گفت: «به خواهر كوچكترت بده تا خوب شود».
🌼 سوهان را از سميه گرفتم با خودم گفتم: اين بچه مريض است و نميتواند چيزي بخورد، ولي يك ذره به او دادم و بقيه اش را بين سه فرزند ديگرم تقسيم كردم . زهرا شفا گرفت. سميه هم به حمد الهي از آن به بعد نيازي به درمان پيدا نكرد😊
راوي : همسر شهيد
...💚@yadeShohadaa
#عنایت_شـهــدا ❤️
👈 عنایت شهدا به کاروان دختران دانشجوی بدحجاب!
💠 "چند سال قبل اتوبوسی از دانشجویان دختر یکی از دانشگاههای بزرگ کشور آمده بودند جنوب. چشمتان روز بد نبیند... آنقدر سانتال مانتال و عجیب و غریب بودند که هیچ کدام از راویان، تحمل نیم ساعت نشستن در آن اتوبوس را نداشتند. وضع ظاهرشان فوقالعاده خراب بود. آرایش آنچنانی، مانتوی تنگ و روسری هم که دیگر روسری نبود، شال گردن شده بود.
اخلاقشان را هم که نپرس... حتی اجازه یک کلمه حرف زدن به راوی را نمیدادند، فقط میخندیدند و مسخره میکردند و آوازهای آنچنانی بود که...
از هر دری خواستم وارد شوم، نشد که نشد؛ یعنی نگذاشتند که بشود...
دیدم فایدهای ندارد! گوش این جماعت اناث، بدهکار خاطره و روایت نیست که نیست!
باید از راه دیگری وارد میشدم... ناگهان فکری به ذهنم رسید... اما... سخت بود و فقط از شهدا برمیآمد...
سپردم به خودشان و شروع کردم.
گفتم: بیایید با هم شرط ببندیم!
خندیدند و گفتند: اِاِاِ ... حاج آقا و شرط!!! شما هم آره حاج آقا؟؟؟
گفتم: آره!!!
گفتند: حالا چه شرطی؟
گفتم: من شما را به یکی از مناطق جنگی میبرم و معجزهای نشانتان میدهم، اگر به معجزه بودنش اطمینان پیدا کردید، قول بدهید راهتان را تغییر دهید و به دستورات اسلام عمل کنید.
گفتند: اگر نتوانستی معجزه کنی، چه؟
گفتم: هرچه شما بگویید.
گفتند: با همین چفیهای که به گردنت انداختهای، میایی وسط اتوبوس و شروع میکنی به رقصیدن!!!
اول انگار دچار برقگرفتگی شده باشم، شوکه شدم، اما چند لحظه بعد یاد اعتقادم به شهدا افتادم و دوباره کار را به آنها سپردم و قبول کردم.
دوباره همهشون زدند زیر خنده که چه شود!!! حاج آقا با چفیه بیاد وسط این همه دختر و...
در طول مسیر هم از جلفبازیهای این جماعت حرص میخوردم و هم نگران بودم که نکند شهدا حرفم را زمین بیندازند؟ نکند مجبور شوم...! دائم در ذکر و توسل بودم و از شهدا کمک میخواستم...
میدانستم در اثر یک حادثه، یادمان شهدای طلائیه سوخته و قبرهای آنها بیحفاظ است...
از طرفی میدانستم آنها اگر بخواهند، قیامت هم برپا میکنند، چه رسد به معجزه!!!
به طلائیه که رسیدیم، همهشان را جمع کردم و راه افتادیم ... اما آنها که دستبردار نبودند! حتی یک لحظه هم از شوخیهای جلف و سبک و خواندن اشعار مبتذل و خندههای بلند دست برنمیداشتند و دائم هم مرا مسخره میکردند.
کنار قبور مطهر شهدای طلائیه که رسیدیم، یک نفر از بین جمعیت گفت: پس کو این معجزه حاج آقا! ما که اینجا جز خاک و چند تا سنگ قبر چیز دیگهای نمیبینیم! به دنبال حرف او بقیه هم شروع کردند: حاج آقا باید...
برای آخرین بار دل سپردم. یا اباالفضل گفتم و از یکی از بچهها خواستم یک لیوان آب بدهد.
آب را روی قبور مطهر پاشیدم و...
تمام فضای طلائیه پر از شمیم مطهر و معطر بهشت شد... عطری که هیچ جای دنیا مثل آن پیدا نمیشود! همه اون دخترای بیحجاب و قرتی، مست شده بودند از شمیم عطری که طلائیه را پر کرده بود. طلائیه آن روز بوی بهشت میداد...
همهشان روی خاک افتادند و غرق اشک شدند! سر روی قبرها گذاشته بودند و مثل مادرهای فرزند از دست داده ضجه میزدند ... شهدا خودی نشان داده بودند و دست همهشان را گرفته بودند. چشمهاشان رنگ خون گرفته بود و صدای محزونشان به سختی شنیده میشد. هرچه کردم نتوانستم آنها را از روی قبرها بلند کنم. قصد کرده بودند آنجا بمانند. بالاخره با کلی اصرار و التماس آنها را از بهشتیترین خاک دنیا بلند کردم ...
به اتوبوس که رسیدیم، خواستم بگویم: من به قولم عمل کردم، حالا نوبت شماست، که دیدم روسریها کاملا سر را پوشاندهاند و چفیهها روی گردنشان خودنمایی میکند.
هنوز بیقرار بودند... چند دقیقهای گذشت... همه دور هم جمع شده بودند و مشورت میکردند...
پرسیدم: به کجا رسیدید؟ چیزی نگفتند.
سال بعد که برای رفتن به اردو با من تماس گرفتند، فهمیدم دانشگاه را رها کردهاند و به جامعهالزهرای قم رفتهاند ... آری آنان سر قولشان به شهدا مانده بودند ...
...💚@yadeShohadaa
#عنایت_شـهــدا ❤️
🌱دختری که به برکت وجود مزار شهید محجبه شد.
هنگام تشییع پیکر شهدای غواص در هاشمیه، آقاجواد از مسئولان مراسم پرسید که آیا این شهدا در پارک خورشید دفن میشوند یا خیر که جواب منفی دادند، آن زمان بسیار تاسف خوردند که چرا برای پیشبرد اوضاع فرهنگی و عقیدتی در شهر از حضور شهدا بهره نمیبرند و آنها را از مردم دور میکنند به همین علت وصیت کرده بود خودش در پارک خورشید دفن شود و معتقد بود حتی اگر بتواند یک جوان را تحت تاثیر قرار دهد برایش کافی است.
چندماه بعد از دفن همسر شهیدم، دختر جوانی در حالی که اشک میریخت نزد من آمد و گفت اتفاقی به همراه دوستش سر مزار او رفته و شروع به درد دل کرده است که شب خواب شهید را میبیند و بعد از آن به کلی تغییر میکند و محجبه میشود.
مدافع حرم
#شهیدجواد_جهانی🌷
🎤روای: همسر شهید
...💚@yadeShohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ثوابیهویی
اسکرین شات بگیرید
عکس هر شهیدے که اومد😍
۱۴ شاخه گل صلوات بهش هدیه کن🌹
...💚@yadeShohadaa
🌴شهیدی در جمع شهدای هویزه که حاجت ازدواج میدهد.🌴
🌷جوانی که از شهیدی در جمع هویزهایها میگوید که مشکل ازدواج را حل میکند.
🌷یکی از بچههای اردبیل کنار مزارش مینشیند و به جای روضه و گریه برایش جوک میگوید؛ وقتی برمیگردد از او میخواهد که مشکل ازدواجش را حل کند.
🌷هنوز یک ماهی نگذشته که حل میشود؛ به سه نفر از دوستانش میسپارد، آنها هم به همین روال مشکلشان حل میشود.
🌷«شهید علی حاتمی.»🌷
...💚@yadeShohadaa
CQACAgQAAxkDAAEbAnVf7kt-0iZ__rJCwuYzX_Fz74l9PQACogYAAhfKcVKmGy4fwi16Lx4E.mp3
7.03M
•••
قطـرهای از دریـای معجزات شهید عباس دانشگر ♥️
...💚@yadeShohadaa
#عنایت_شـهــدا ❤️
اوایلِ #شهادت همسرم بود و من بسیار بی قرار و دلتنگ بودم.💔
یک بار آن قدر گریه کرده بودم که به گلو درد شدیدی دچار شدم.
همان شب، همسایه مادرم، شهید را در خواب میبیند که می گوید:
"به همسرم بگویید این قدر بی تابی نکند!
از بس گریه کرده است، گلو درد شده.."
صبح روز بعد، هنگامیکه همسایه خوابش را برایم تعریف کرد و وقتی فهمید من واقعا گلو درد هستم،
بسیار متعجب شد!!
#شهید_حسین_آتشافروز
...💚@yadeShohadaa
عِنایٰاتِ امٰامزَمٰان وَشهدا
#عنایت شهیدجواد تیموری🌹
#کرامت
#شهید جواد تیموری🌹
بسم الله الرحمن الرحیم.
شهید جواد تیموری در زمان حیات هم فردی بسیار بخشنده بودند🤗 و نامشان با سیرتشان برابر بود😊.اگر کسی با توان ضعیف یا قوی فرقی نداشت،چیزی طلب میکرد روی کسی را زمین نمیگذاشتند.😌
بسیار مهربان بودند😉😍،
بعد از شهادت بزرگوار 💔😔
چندین نفر با من تماس گرفتند و با اشک از کرامات بزرگوار ب لطف خدا برایم تعریف کردند😭
#کرامت
یک اقایی گفتند سرطان دارند 😔💔
از من خواستند تا ب شهید بگم تا از خدا برای ایشان طلب شفاعت کنند،☺️و خودشان ب شهید دل داده بودند تا شهید ب واسطه تقربش ب خدا پیام شفا را از خدا بگیرد.😊
چند روز بعد این اقا تماس گرفتند☺️ و با گریه برایم تعریف کردند😭 و گفتند بعد از اینکه از سر مزار همسرتان رفتم بیمارستان ،باید ازمایشات جدیدم را انجام😔 میدادم،ازمایشات انجام شد جواب امد دکتر دید🙄 و گفت مجداد انجام بده،یک بار دیگر ازمایش انجام شد
دکتر با اشک😷😭
ب ازمایش نگاه میکرد و میگفت جوان چطور و ب کی توسل کردی کو اون غده سرطانی.....😭💔
#کرامت
و یا خانمی از شهرستان امده بود تهران،سر مزار همسرم،😍
از همسرم خواسته بود ک ای شهید تو تقرب الهی داری از خدا برایم شفا بخواه هفت سال بود😔💔
ک درگیر بیماری لاعلاجی بودند،یک هفته بعد برگشتن شهرستان،و چند روز بعد صدای پر از شوقش را پشت تلفن شنیدم ک یا حسین میگفت و اشک میریخت ،شفا گرفته بودند 😭💔🕊🌹
از این قبیل کرامات خداوند توسط شهدا بسیار هست😍
اما اگر این وقایع ذکر شد صرفا جهت بالا بردن شهید
و اینکه بگویم صرفا شهید حاجات را داده نیست و این حرف حرفی بی معنا و لغو است.☺️
ذکر این وقایع برای دوستی با شهدا و روشن شدن دلها نسبت ب شهداست،❤️🌹
شهدا تقرب بیشتری ب پروردگار دارن و ما این بزرگواران راواسطه میکنیم برای رساندن مطالبمان ب پروردگار.
👤همسرشهید جواد تیموری
...💚@yadeShohadaa
#عنایت_شـهــدا ❤️
💐آخرین روزهای سال 72 بود. بچههای تفحص، همه به دنبال پیکرهای مطهر شهدا بودند. مدتی بود که در منطقه خیبر (طلاییه) به عنوان خادمالشهدا انتخاب شدیم. با دل و جان به دنبال پارههای دل این ملت بودیم. قبل از وارد شدن به منطقه، تابلویی نظرمان را جلب کرد: با وضو وارد شوید، این خاک آغشته به خون شهیدان است.
🌊این جمله کلی حرف داشت. همه ایستادیم، نزدیک ظهر بود، بچهها با آب کمی که همراهشان بود وضو گرفتند.ناگهان صدای اذان، آن هم به صورت دسته جمعی به گوش مان رسید! به ساعت نگاه کردم، وقت اذان نبود! همه این صدا را میشنیدند، هر لحظه بر تعجب ما افزوده میشد. یعنی چه حکمتی در این اذان بی وقت و دسته جمعی وجود داشت! نوای اذان، بسیار زیبا و دلنشین بود. این صدا از میان نیزارها میآمد، با بچهها به سوی نیزارها حرکت کردیم.
🚤این منطقه قبلاً محل عبور قایقها بود. هرچه جلوتر میرفتیم صدا زیباتر میشد، اما هر چه گشتیم اثری از مۆذنین نبود، محدوده صدا مشخص بود، لذا به همان سمت رفتیم. در میان نیزارها قایقی را دیدیم، قایق را به سختی از لابهلای نیها بیرون کشیدیم. آنچه میدیدیم بسیار عجیب و باورنکردنی بود.
🕋ما مۆذنین نا آشنا پیدا کردیم. درون قایق شکسته، پر از پیکرهای شهدا بود. آنها سالهای سال در میان نیزارها وجود داشتند. پیکر مطهر سیزده شهید داخل قایق بود. آنها را یکی یکی خارج کردیم. عجیبتر اینکه، همه آنها شهدای گمنام بودند.
🎤راوی: شهید تفحص
علیرضا غلامی🌹
📒کتاب کرامات شهدا
...💚@yadeShohadaa