eitaa logo
عِنایٰاتِ امٰام‌زَمٰان وَشهدا
169 دنبال‌کننده
285 عکس
153 ویدیو
4 فایل
🕊او بٰا سپاهی ازشهیدان خواهد آمد🕊 🌹وَلٰا تحسبَن الذیـنَ قُتلوا فـی سبیلِ الله امواتا بَلْ احیـٰاءٌ عندَ ربهم یُرزَقون🌹 📣لطفا شماهم ازعنایات خود توسط شهدا وامام‌زمان برای ما بگید👇 🆔 @A_Sadat313
مشاهده در ایتا
دانلود
عِنایٰاتِ امٰام‌زَمٰان وَشهدا
#عنایت_شهیدمحسن_حججی💐 🍃خانوم بدحجابی که توسط شهیدحججی متحول شد ___________________ 📲کٰانال عِنٰایٰٰ
🍃همسرم بی‌غیرت نبود در گذشته ظاهرم به‌ گونه‌ای بود که از ظاهری خوبی برخوردار و می‌توانم بگویم به معنای واقعی یک بودم.در پوششم از رنگ‌بندی‌های متنوع استفاده می‌کردم، به‌ گونه‌ای که جذاب و مورد پسند دیگران باشد، همواره با خود می‌گفتم داشتن حجاب، هنر نیست، اگر این گونه در جامعه حاضر شوند و با وجود نگاه‌های هیز نامحرمان در امان بمانند، این هنر است. همسرم راضی به این پوشش نبود و واقعاً ناراحت بود😞 این من بودم که به او تحمیل می‌کردم که باشم، شوهرم بی‌غیرت نبود اما از درون می‌شکست💔 🍃باحجاب‌ها را به سُخره می‌گرفتم🍃 ۳۲سال سن دارم و خدا را شکر می‌کنم که امروز می‌توانم بگویم که یک هستم؛😊 حالا هم وقتی بد‌حجابی‌ها را می‌بینم به خودم جرأت نمی‌دهم کسی را نصیحت کنم یا عقایدم را به او تحمیل کنم.دو پسر ۱۴ و ۱۶ ساله دارم که حاضر نمی‌شدند در جمع‌ها همراهم باشند و یک دختر ۳ ساله دارم که لباس‌هایش را با خودم سِت می‌کردم و ناخواسته عقایدم به او تحمیل می‌شد.همیشه فکر می‌کردم حجاب و تحجر است😐 و باحجاب‌ها را به سُخره می‌گرفتم؛😔 الان خودم به درد آنها دچار شدم و بعد از باحجاب شدن مورد تمسخر قرار می‌گیرم☺️روزی که می‌خواستم محجبه شوم، حقیقتاً خجالت‌زده بودم که این ناشی از حال و روز گذشته‌ام بود.فروشنده لوازم‌التحریر هستم، بعد از اینکه باحجاب شدم برخی از آشنایان مرا نمی‌شناختند، واقعاً حجاب به سلاحی برای حفظ من تبدیل شد.👌 🍃شب چهارم محرم🍃 در محرم امسال، اتفاقی، مسیر زندگی مرا تغییر داد☝️ هیچ شناختی نسبت به شهدای مدافعان حرم نداشتم و بر این باور بودم که آنها خودخواه هستند که از خانواده خود می‌گذرند تا در کشوری دیگر کشته شوند؛ تا اینکه شبی به یکی از شهدای مدافع حرم وقتی در حال ذبح او بودند، کردم😭😭شب چهارم محرم در عالم خواب دیدم چند تا خانم محجبه، را به من هدیه کردند، حیران از خواب برخاستم😳💔دوباره به خواب رفتم، باز هم همان خانم‌ها را دیدم که سرم گذاشتند و پیشانی مرا بوسیدند، نسبت به این کارشان معترض شدم😕 باز هم از خواب بلند شدم، رفتم خواب را برای همسرم تعریف کنم اما شنیده بودم که خواب بد را تعریف نمی‌کنند.خوابیدم تا اینکه صبح از خواب بیدار شدم اما باز هم متقاعد نشدم که این خواب بد را برای کسی تعریف کنم. 🍃* صبح روز پنجم محرم🍃 ساعاتی از صبح نگذشته بود که باز هم خواب به سراغم آمد، این‌بار در خواب، که پرچمی به دستش بود را دیدم، خودش را معرفی کرد و گفت: آرزویم بود، من سرم رفت تا روسری‌ات نرود💔اگر حجابت را رعایت کنی نزد خدا عزیز می‌شوی و … .قبل از این خواب اصلاً شهید حججی را نمی‌شناختم، در فضای مجازی به‌ دنبال نامش رفتم تا اینکه عکس‎های بی‌سر او را دیدم، زندگی‌اش را مطالعه کردم و صحبت‌ها و نگرانی‌هایش را در مورد حجاب شنیدم. پس از شناخت کامل شهید، منقلب شدم و دیگر اشک امانم نمی‌داد😭😭خواب را برای همسرم تعریف کردم و گفتم: «می‌خواهم شوم»❤️همسرم گفت: «اگر می‌خواهی مدت کوتاهی به‌ طور احساسی چادر بگذاری و دوباره از کار خودت پشیمان شوی، این کار را اصلاً انجام نده».همچنان در پی تعبیر کردن خوابم بودم و احساس می‌کردم تعبیر خوابم این است که باید چادری شوم. 🍃* تصمیم نهایی 🍃 همسرم مرا از چادری شدن می‌کرد، بین دو راهی بودم که این‌بار در همان روز مجدداً در عالم رؤیا را دیدم، هدیه‌ای به من داد که با پارچه سبزی آن را پوشانده بود، وقتی که پارچه را کنار زدم، سر بریده او را دیدم، با وحشت از خواب بلند شدم و در همان لحظه تصمیم نهایی‌ام را گرفتم که هر طوری شده باید چادری شوم. بدون اینکه آرایش کنم به فروشگاه حجاب که نزدیک محل کارم بود، رفتم تا چادر و مقنعه بخرم، فروشنده مرا نشناخت، وقتی خودم را معرفی و خوابم را برای او تعریف کردم، خیلی خوشحال شد.بعد از این ماجرا پوستر شهید را به شیشه مغازه‌ام زدم، هر کسی اگر حرف‌ یا طعنه‌ای می‌زد، دلم می‌خواست با تمام وجودم از شهید حججی دفاع کنم.همسرم یک روز از من حمایت می‌کرد و یک روز نیز به‌ دلیل حال و روز گذشته‌ام سکوت می‌کرد، این در حالی بود که دیگر به فرزندان، همسرم و مال دنیا تعلق خاطر گذشته را نداشتم. 🍃* عزم سفر 🍃 یک روز همسرم پیشنهاد داد تا با هم به شهر شهید حججی « » برویم، چند نفر از آشناها هم راغب شدند که با ما بیایند، در خبرها آمده بود که قرار است پیکر شهید حججی را به اصفهان بیاورند.۳۵ نفر آماده رفتن به اصفهان شدیم، همسر و پسرم نیز تصمیم گرفتند به مراسم پیاده‌روی کربلا بروند.عازم سفر شدیم، وقتی رسیدیم، دیگر آرام و قرار نداشتم و بی‌تابانه سراغ مزار شهید حججی را گرفتم، از جمع جدا شدم و دوان دوان به سوی مرادم گام برداشتم، از ورود به بارگاه جلوگیری می‌کردند،
عِنایٰاتِ امٰام‌زَمٰان وَشهدا
🌼قرارمان را شخص ثالثی هماهنگ کرده بود و اولین بار بود که راهی خانه پدر و مادر «سید مهدی و سید صاحب محمدی»🌷 می‌شدیم که از دور فقط روایت این دو شهید را بعد از سال‌های پس از جنگ شنیده بودیم💔👌اما صفا و محبت پدر و مادر شهیدان دیدنی‌تر و دلنشین‌تر از هر خاطره‌ای بود☺️ ❤️روایت‌های پدر و مادر شهیدان محمدی، از اتفاقات این خانه و اتاق فرزندان شهیدشان شنیدنی و دیدنی است. شاید اصلا ابوالشهدا باید خود به تندی و شیرینی لهجه ترکیبی مازنی- عراقی اش از داستان زندگی در و ازدواجش با دختر عمو تا بیرون کردنشان توسط صدام و آمدن به محله نظام آباد و بعد هم ماجراهای و توضیح دهد تا به دل بنشیند اما ما فقط گوشه ای از آن را به قلم می‌آوریم✋ 🦋اتاق های تو در تو و پر ماجرای شهیدان محمدی🦋 🕊ساعت از 8 شب گذشته است که به محله نظام آباد می‌رسیم. ورودی کوچه تنگ، تاریک، بن بست؛ پر از عکس شهدای همان کوچه است و به همین دلیل نام کوچه را« » گذاشته اند. شهیدان، گویی نیم ساعتی است به خاطر مهمان نوازی بسیار خوبش، دم درب خانه منتظر مانده است☺️ قبل از هر چیزی ما را راهنمایی می‌کند تا از پله‌های تنگ، باریک و قدیمی خانه به طبقه بالا برویم. البته در همان حیاط خانه هم یک اتاقکی ساخته شده است. پدر شهید درهای اتاق ها را باز می کند. همه چیز قدیمی است جز چند لوح و قاب عکس که گویی برخی از اشخاص برایشان هدیه آورده اند. پدر شهیدان شروع می‌کند و تند تند به بیان می‌پردازد که در این اتاق‌ها صورت گرفته است. پیش از هر چیز، در باره خالی از سکنه بودن این اتاق‌ها می گوید: ما قدیم اینجا زندگی می‌کردیم و این بزرگ، اتاق «سید مهدی» و «سید صاحب» بود که بعد از در حیاط خانه برای خودم و مادر شهیدان اتاقی ساخته‌ام و اینجا همین‌طور مانده است و مهمانان می‌آیند و می‌خوانند، می‌کنند و می‌گیرند!😍💔 سید صاحب و سید مهدی، دو فرزند کوچک خانه آقای محمدی هستند😊 که سید مهدی، 4 سال و نیم در جبهه بوده و سید صاحب هم با دستکاری شناسنامه اش😄 موفق می‌شود 2 سال در جبهه حضور داشته باشد تا اینکه سید مهدی در عملیات «مرصاد» و سید صاحب در «جاده کوشک» به فاصله 4 روز از هم به « » می‌رسند😔🕊🕊اما این دو فرزند خانه، بعد از شهادت، گویی به خواب رفته‌اند و حاجت بسیاری از نیازمندان را هم داده‌اند!😳😍😍😊❤️👌 🕊پدر شهیدان می‌گوید: سید صاحب، از بچگی حاجت می‌داده و زمانی که سیدصاحب، بچه بود و مسجد می‌رفت برخی نذر می‌کردند و حاجت روا می‌شدند!❤️ 🦋محافظ آقا که خواب سید صاحب را دید🦋 🕊پدر شهید، اول از همه به خواب « » اشاره می‌کند و می‌گوید: یکی از محافظان آقا(اسمشان را هم به یاد نمی آورند) خواب سید صاحب را دیده و آمده بود منزل ما و با هم رفتیم به محل شهادت که گنبد و یادبود ساخته‌اند و مطمئن شد که خواب همین شهید را دیده است و حالا 7 باری می شود که با جمعی به منزل ما می‌آیند و بر‌پا می‌کنند💔 پدر شهید می‌گوید: وقتی سید صاحب، یک ساله بود در مسجد امام حسین (ع) همه برای او نذر می‌کردند و حاجت می‌گرفتند. حتی یک بار در شش سالگی یک به او نذر کرد و شفا گرفت!😊❤️ آقای محمدی با لهجه مازنی – عراقی تند تند تعریف می‌کند و می‌گوید: وقتی صاحب، 7 سال و 6 ماهش بود رفته بودیم جاده شمال و در مسیر راه به زیارت امامزاده هاشم رفتیم. همان‌جا بی اختیار گفتم: «صاحب آنقدر مردم نذر تو می کنند، فکر می کنم آخر یک روز «امامزاده صاحب» می شوی!»😉❤️ 🦋کارگر خانه شهدا حاجت روا شد!🦋 🕊پدر شهید، به یک ماجرای دیگری هم اشاره می کند و می‌گوید: چند سال پیش دنبال کسی بودیم که بیاید و خانه را قیرگونی کند و بالاخره یک نفر پیدا شد و من اول بهش گفتم: نکند کارت را خوب انجام ندهی، اینجا خانه دو شهید سادات است. آه اینها دامن تو را می گیرد! این را که گفتم کارگر با ناراحتی گفت: 25 روز است که ماشینم را دزدیده اند و پیدا نمی‌شود. من گفتم: بگو «بسم الله الرحمن الرحیم، من کارم را درست انجام می دهم ان‌شاءالله مشکلم حل شود.» بعد از 2 ساعت کار کردن، بهش تلفن زدند و گفتند ماشینش را پیدا کرده اند!😍❤️ 🕊آقای محمدی ادامه می‌دهد و می‌گوید: مادر شهید یک روز رفته بود نماز جمعه و آنجا می بیند که یک خانمی خیلی بی‌تابی می‌کند و می‌گوید مریضی دارد که جانش در خطر است و حاج خانم هم زن بیچاره را با خودش به خانه آورد و برایش دعا کردیم و بعد از 10 روز حال مریضش خوب شد!❤️ پدر شهید از این سبک ماجرا ها بسیار در ذهن دارد که هر کدام را تند تند تعریف می‌کند.
4_6035027262514922233.mp3
2.26M
لحظات قبل از شهید غلامرضا لنگری💔 رضا برگرد... رضا برگرد... روحشون شاد و یادشون گرامی🕊🌸 @yadeShohada313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☑️ استاد رائفی پور 💠 من فقط ازاین می ترسم که از چشم شما بیفتم یا صاحب الزمان 📛 ماجرای کسی که در یک قدمی شهادت بود اما دریک لحظه به تبدیل شد ... ... @yadeShohadaa
| خیلی از هم رزق رو از امام رضا [علیه السلام] گرفتن زرنــگ باشی ، گرفــتی| گدای کوی رضا شو کہ آن امام رئوف بہ سینہ‌‌ی احدی دست رد نخواهد زد🦋 «ع»🌹💔
❤️ اوایلِ همسرم بود و من بسیار بی قرار و دلتنگ بودم.💔 یک بار آن قدر گریه کرده بودم که به گلو درد شدیدی دچار شدم. همان شب، همسایه مادرم، شهید را در خواب می‌بیند که می گوید: "به همسرم بگویید این قدر بی تابی نکند! از بس گریه کرده است، گلو درد شده.." صبح روز بعد، هنگامیکه همسایه خوابش را برایم تعریف کرد و وقتی فهمید من واقعا گلو درد هستم، بسیار متعجب شد!! ...💚@yadeShohadaa
✍🏼شهیدی که در قبر شروع به خواندن اذان کرد🕊🥀 🥀🕊 مزار این شهید نازنین را مقام معظم رهبری طبق گفته ها ۵بار زیارت کردند...✌️ حتی گفته میشه حضرت آقا در سفر استانی خود به کرمان، نیمه شب ها مزار شهید را زیارت میکردند.💔🥀 پس از حاج عبدالمهدی مغفوری در عملیات کربلای ۴ پیکر پاکش را برای تشیع به کرمان آورده بودند... خانواده شهید و سه فرزند دلبندش برای آخرین دیدار بر گرد وجود آن نازنین حلقه زدند.🕊 👈مادر خانم حاج‌ عبدالمهدی می‌گفت: وقتی خواستم چهره مطهر و نورانی شهید را برای وداع آخر ببوسم، با کمال تعجب مشاهده کردم که لبان ذکرگوی آن شهید به تلاوت سوره مبارکه مترنم است😊💔 👈پسرعموی شهید مغفوری هم از مراسم دفن این شهید خاطره‌ای شگفت دارد: وقتی می‌خواستیم شهید را به خاک بسپاریم با صحنه عجیبی 😳💔مواجه شدیم،که به‌ یکباره منقلبمان کرد... وقتی پیکر شهید را در قبر می‌گذاشتیم صدای گفتن او را شنیدیم💔👌 🥀✌️ @yadeShohada313