eitaa logo
عِنایٰاتِ امٰام‌زَمٰان وَشهدا
169 دنبال‌کننده
285 عکس
153 ویدیو
4 فایل
🕊او بٰا سپاهی ازشهیدان خواهد آمد🕊 🌹وَلٰا تحسبَن الذیـنَ قُتلوا فـی سبیلِ الله امواتا بَلْ احیـٰاءٌ عندَ ربهم یُرزَقون🌹 📣لطفا شماهم ازعنایات خود توسط شهدا وامام‌زمان برای ما بگید👇 🆔 @A_Sadat313
مشاهده در ایتا
دانلود
عِنایٰاتِ امٰام‌زَمٰان وَشهدا
🌼قرارمان را شخص ثالثی هماهنگ کرده بود و اولین بار بود که راهی خانه پدر و مادر «سید مهدی و سید صاحب محمدی»🌷 می‌شدیم که از دور فقط روایت این دو شهید را بعد از سال‌های پس از جنگ شنیده بودیم💔👌اما صفا و محبت پدر و مادر شهیدان دیدنی‌تر و دلنشین‌تر از هر خاطره‌ای بود☺️ ❤️روایت‌های پدر و مادر شهیدان محمدی، از اتفاقات این خانه و اتاق فرزندان شهیدشان شنیدنی و دیدنی است. شاید اصلا ابوالشهدا باید خود به تندی و شیرینی لهجه ترکیبی مازنی- عراقی اش از داستان زندگی در و ازدواجش با دختر عمو تا بیرون کردنشان توسط صدام و آمدن به محله نظام آباد و بعد هم ماجراهای و توضیح دهد تا به دل بنشیند اما ما فقط گوشه ای از آن را به قلم می‌آوریم✋ 🦋اتاق های تو در تو و پر ماجرای شهیدان محمدی🦋 🕊ساعت از 8 شب گذشته است که به محله نظام آباد می‌رسیم. ورودی کوچه تنگ، تاریک، بن بست؛ پر از عکس شهدای همان کوچه است و به همین دلیل نام کوچه را« » گذاشته اند. شهیدان، گویی نیم ساعتی است به خاطر مهمان نوازی بسیار خوبش، دم درب خانه منتظر مانده است☺️ قبل از هر چیزی ما را راهنمایی می‌کند تا از پله‌های تنگ، باریک و قدیمی خانه به طبقه بالا برویم. البته در همان حیاط خانه هم یک اتاقکی ساخته شده است. پدر شهید درهای اتاق ها را باز می کند. همه چیز قدیمی است جز چند لوح و قاب عکس که گویی برخی از اشخاص برایشان هدیه آورده اند. پدر شهیدان شروع می‌کند و تند تند به بیان می‌پردازد که در این اتاق‌ها صورت گرفته است. پیش از هر چیز، در باره خالی از سکنه بودن این اتاق‌ها می گوید: ما قدیم اینجا زندگی می‌کردیم و این بزرگ، اتاق «سید مهدی» و «سید صاحب» بود که بعد از در حیاط خانه برای خودم و مادر شهیدان اتاقی ساخته‌ام و اینجا همین‌طور مانده است و مهمانان می‌آیند و می‌خوانند، می‌کنند و می‌گیرند!😍💔 سید صاحب و سید مهدی، دو فرزند کوچک خانه آقای محمدی هستند😊 که سید مهدی، 4 سال و نیم در جبهه بوده و سید صاحب هم با دستکاری شناسنامه اش😄 موفق می‌شود 2 سال در جبهه حضور داشته باشد تا اینکه سید مهدی در عملیات «مرصاد» و سید صاحب در «جاده کوشک» به فاصله 4 روز از هم به « » می‌رسند😔🕊🕊اما این دو فرزند خانه، بعد از شهادت، گویی به خواب رفته‌اند و حاجت بسیاری از نیازمندان را هم داده‌اند!😳😍😍😊❤️👌 🕊پدر شهیدان می‌گوید: سید صاحب، از بچگی حاجت می‌داده و زمانی که سیدصاحب، بچه بود و مسجد می‌رفت برخی نذر می‌کردند و حاجت روا می‌شدند!❤️ 🦋محافظ آقا که خواب سید صاحب را دید🦋 🕊پدر شهید، اول از همه به خواب « » اشاره می‌کند و می‌گوید: یکی از محافظان آقا(اسمشان را هم به یاد نمی آورند) خواب سید صاحب را دیده و آمده بود منزل ما و با هم رفتیم به محل شهادت که گنبد و یادبود ساخته‌اند و مطمئن شد که خواب همین شهید را دیده است و حالا 7 باری می شود که با جمعی به منزل ما می‌آیند و بر‌پا می‌کنند💔 پدر شهید می‌گوید: وقتی سید صاحب، یک ساله بود در مسجد امام حسین (ع) همه برای او نذر می‌کردند و حاجت می‌گرفتند. حتی یک بار در شش سالگی یک به او نذر کرد و شفا گرفت!😊❤️ آقای محمدی با لهجه مازنی – عراقی تند تند تعریف می‌کند و می‌گوید: وقتی صاحب، 7 سال و 6 ماهش بود رفته بودیم جاده شمال و در مسیر راه به زیارت امامزاده هاشم رفتیم. همان‌جا بی اختیار گفتم: «صاحب آنقدر مردم نذر تو می کنند، فکر می کنم آخر یک روز «امامزاده صاحب» می شوی!»😉❤️ 🦋کارگر خانه شهدا حاجت روا شد!🦋 🕊پدر شهید، به یک ماجرای دیگری هم اشاره می کند و می‌گوید: چند سال پیش دنبال کسی بودیم که بیاید و خانه را قیرگونی کند و بالاخره یک نفر پیدا شد و من اول بهش گفتم: نکند کارت را خوب انجام ندهی، اینجا خانه دو شهید سادات است. آه اینها دامن تو را می گیرد! این را که گفتم کارگر با ناراحتی گفت: 25 روز است که ماشینم را دزدیده اند و پیدا نمی‌شود. من گفتم: بگو «بسم الله الرحمن الرحیم، من کارم را درست انجام می دهم ان‌شاءالله مشکلم حل شود.» بعد از 2 ساعت کار کردن، بهش تلفن زدند و گفتند ماشینش را پیدا کرده اند!😍❤️ 🕊آقای محمدی ادامه می‌دهد و می‌گوید: مادر شهید یک روز رفته بود نماز جمعه و آنجا می بیند که یک خانمی خیلی بی‌تابی می‌کند و می‌گوید مریضی دارد که جانش در خطر است و حاج خانم هم زن بیچاره را با خودش به خانه آورد و برایش دعا کردیم و بعد از 10 روز حال مریضش خوب شد!❤️ پدر شهید از این سبک ماجرا ها بسیار در ذهن دارد که هر کدام را تند تند تعریف می‌کند.
عِنایٰاتِ امٰام‌زَمٰان وَشهدا
✍ #مصاحبه_باخانواده_شهیدان_محمدی 🌼قرارمان را شخص ثالثی هماهنگ کرده بود و اولین بار بود که راهی خانه
🦋آقا نمی‌تواند خانه ما بیاید اما ما دیدار رفته ایم🦋 🕊پدر شهیدان محمدی، بعد از تعریف خاطرات شیرین ^روا شدن مردم در همان بالای خانه، دوباره پله‌ها را یکی یکی پایین می‌آید و ما را پیش می‌برد❤️ مادری که روزهای متمادی تا ایران را با فرزندان خردسال و به‌خصوص« صاحب» که در شکم داشته به سوی ایران طی کرده و هنوز در حال صدام است که همه چیز زندگی شان را از او گرفت💔 🕊پدر شهیدان، سریع درب کمد خانه را باز می‌کند و یک را بیرون می‌آورد و به سرعت می‌بوسد و می‌گوید: این قرآن است به خانواده ما و مربوط به سال 91است😍? (تا آخرین لحظه ای که در خانه بودیم، قرآن در دست پدر شهیدان محمدی است و دائم به این هدیه ابراز علاقه می کند)💞 🕊وقتی از آقای محمدی، می پرسیم که در میان این همه مهمان و مسئول که خانه‌تان آمده‌اند، آیا آقا هم تشریف آورده‌اند، سریع می‌گوید: خانه ما جای خوبی نیست. چون کوچه تنگ و کنار خیابان اصلی و شلوغ است و امنیت ندارد که آقا تشریف بیاورند!😔 اما من، مادر شهیدان و دختران و پسرم به دیدار آقا رفته‌ایم و از نزدیک آقا را زیارت کرده ایم😍❤️ 🦋سید صاحب را باردار بودم که از عراق بیرونمان کردند🦋 🕊پدر و مادر شهیدان محمدی، دختر عمو و پسر عمو و از سادات بابلی مازندران هستند، اما آقای محمدی، از بچگی با خانواده‌اش در زندگی کرده و بعد دختر عمویش را عقد کرده و با خود به کربلا برده است. مادر شهیدان که مهربانی از صورتش می بارد❤️می‌گوید: 4 تا بچه داشتم و «سید صاحب» را هم باردار بودم که ما را از عراق بیرون کردند و همان موقع آقای محمدی آمده بود ایران و هیچ خبری از ما نداشت و من به همراه مادر شوهر و تعدادی از اقوام به سختی راهی ایران شدیم. در طول راه مصیبت‌های زیادی بر سر ما آمد و فقط که همراه داشتم ما را نجات داد. تمام مسیر اجازه ندادم کسی متوجه بشود من باردار هستم😔و بعد از حدود دو هفته ما به آمدیم و اقوام برای ما این خانه را گرفتند تا در آن زندگی کنیم.همه زندگی ما در کربلا بود و حتی نتوانستیم سر سوزنی از وسایلمان را بیاوریم. 🦋خادم زائران کربلا بودیم🦋 🕊پدر شهیدان محمدی، می‌گوید: در کربلا مغازه داشته و کارش قاب سازی بوده و عمده وقتش را صرف خدمت به زائران امام حسین (ع) می کرده است. او هنوز هم می‌گوید: این کار افتخار من بود✋❤️ و هنوز هم برای مراسم‌های مذهبی از مردم پذیرایی می‌کنم. می‌گوید: نمی‌خواستیم به ایران بیائیم، صدام ما را بیرون کرد😔 🦋از سید صاحب فقط دو تا پا در بهشت زهرا(س) است🦋 🕊پدر شهیدان محمدی، می‌گوید: وقتی خبر شهادت بچه ها را آرودند، یکی یکی اطلاع دادند. را گفتم در راه اسلام بوده است ناراحت نیستم! و‌ وقتی گفتند « » مجروح شده است، گفتم؛ بگویید شده است! مکث کردند، گفتم، اشکالی ندارد برای اسلام بوده ناراحت نیستم! چون پیکر « » و همراهانش در کوشک منفجر شده بود.امروز در همان کوشک برایشان بارگاه ساخته اند و در ضمن از پیکر سید صاحب فقط دو تا پا آورده اند که در کنار مزار برادرش «سید مهدی» دفن شده است💔 🦋خانم «احمدی نژاد» در خانه ما حاجت روا شد🦋 🕊مادر شهیدان می‌گوید: چند سال قبل روز شهادت حضرت ام البنین (س)، خانم آقای به همراه خانم و چند نفر دیگر به منزل ما آمدند و رفتند در اتاق شهدا مغرب و عشایشان را خواندند. گفتم اگر کسی کند حاجت نمی گیرد. و بعد از چند دقیقه آقای احمدی نژاد به خانمش زنگ زد و دیدم خانم خوشحال شدند و گفتند حاجت را گرفتم!😍❤️ 🦋سید صاحب 15 ساله بود که «نماز شب» می‌خواند🦋 🕊مادر شهدا می‌گوید: سید صاحب دوست نداشت کسی بداند که « » می‌خواند اما من فهمیده بودم. ما آن موقع طبقه بالا زندگی می‌کردیم و آنجا آب نداشتیم. یک شب دیدم در اتاق باز است و سید صاحب بیدار شد و از اتاق بیرون رفت. اجازه ندادم متوجه شود که من بیدارم. اما حواسم بود دقت کردم ببینم سید صاحب چه کار می کند. دیدم در حال خواندن است. سید مهدی هم همین‌طور بود. این دو برادر در همان اتاق همیشه می‌خواندند❤️ : ماهنامه شهدای اسلام @yadeShohadaa