موسسه شهید یادگار اسکندری 🇵🇸
|🏴°°°
✍🏻 آبی که پشت سرش ریخته نشد.
تلاشهایم بیثمر ماند. دیگر ذهنم یاری نمیکرد. لیست قدیمی مشخصات شهدا را از ته کشوی میز بیرون کشیدم. شروع کردم با صدای بلند اسم شهدا را خواندن «شهید مرید عالیمحمودی، شهید احمدیار موسوی، شهید حبیباللّه داودی، شهید رجبعلی خدارحمی، شهید اسکندر خواجهکولکی...»
_من خانواده شهید اسکندر خواجه کولکی رو میشناسم.
+واقعاً!؟ خب میتونی برای روز دوم محرم هماهنگ کنی؟
_خواهر شهید، همکار مادرمه. صبر کن با مادرم صحبت کنم، بگم باهاشون هماهنگ کنه.
+یعنی قبول میکنند؟...
چند دقيقهای گذشت. همهمون گوش به زنگ بودیم تا ببینیم روز دوم محرم، مهمان کدام یک از شهدای شهرمان میشویم.
صدای زنگ گوشی بلند شد. دور خانم سعیدی جمع شدیم و تمام حواسمان را به مکالمه دادیم.
_چی شد؟ قبول کردند؟... واقعاًااا، خداروشکر.
+اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.
صدای صلوات بچهها در مؤسسه پیچید. همه به جنبوجوش افتادند. خادمین هیئت، لوازم موردنیاز را داخل صندوقچه روضه گذاشتند تا همراه خود به خانه شهید ببرند.
.
.
.
روز دوم محرم فرا رسید.
صندوقچه روضه را برداشتیم و همراه بچههای مؤسسه عازم خانه شهید شدیم. در بدو ورود چشمم به قاب عکس شهید افتاد. اولین باری بود که تصویر ایشان را میديدم. سروصدای بچهها باعث شد چشم از قاب عکس بردارم و نگاهم را به شخصی بدهم که بچهها دورش حلقه زده بودند. مادر شهید آرام درمیان جمع نشسته بود. و به جهت کسالت توان زیادی برای صحبت نداشت. به پیشنهاد محققین #مکتبخانه_تاریخشفاهی برای ثبت روایت از خواهر شهید درخواست کردیم از خاطرات شهید برایمان بگوید.
سه خواهر شهید روبهروی مادر نشستند. تا اسم شهید آمد چشمانشان پر از اشک شد، مادر اما همچنان آرام و سر به زیر نشسته بود. خواهر بزرگتر بغضش را قورت داد و از زمان تولد شهید گفت:
«شهید در روستای بلوطکلندی به دنیا اومد. پدربزرگم بخاطر مردونگی و نیک بودن پدرش، اسم شهید رو اسکندر گذاشت.
از همون بچگی هوای بقیه رو داشت. یادمه کباب نمیخورد. به مادرم میگفت: یکی از همسایههامون شرایط مالی خوبی نداره، یه وقت بوی کباب نپیچه توی محل. شاید کسی بو بزنه بهش (بوی کباب را استشمام کند) دلش بخواد.
سال آخر دبیرستان بدون اینکه بهمون خبر بده از سمت بسیج دانشآموزی رفت جبهه. پدر و مادرم تا کرخه دنبالش رفتند ولی دست خالی برگشتن. اسکندر خودشو داخل اتوبوس قایم کرده بود که مادرم نبینش.
وقتی اومد مرخصی به مادرم گفت: حلالم کن. دیدم که اومدی دنبالم ولی نمیخواستم برگردم، برای همین قایم شدم.
بعد از اون دیگه پاش به جبهه باز شد. در این رفت و آمد چندباری مجروح شد. مدتی ازش بیخبر بودیم، نگران شدیم، خیلی جاها دنبالش گشتیم. بعد بیست روز اطلاع دادند دستش ترکش خورده بیمارستان قم بستریه. یه هفته قبل از مراسم عقدش برای شناسایی رفت جبهه. شب قبل شهادتش مادرم خواب بد دیده بود. بخاطر شرایط بارداری و حالش، بشدت خون دماغ شد. طوری که جوب باریک وسط حیاط بزرگمون پر از خون شد. هميشه وقتی میخواست بره جبهه پشت سرش آب میریختم. اما بار آخر....آب نریختم. داخل عملیات شناسایی ترکش خورد و در آبهای اروند رود به شهادت رسید.
#هیئت_رهروان_مادر
#مکتبخانه_تاریخشفاهی
#شهیداسکندر_خواجهکولکی
#دهه_محرم
#روز_دوم
@yadegar_izeh