#حکایت_داستان
آیت الله سید جواد حیدری
برای مرده ها نماز بخوانید تا از شما راضی شوند. اگر برای شما دعا کنند، خیلی در زندگی شما موثر است.
🔸جوانان نگویند ما پهلوان هستیم، پهلوانی آن است که یک نماز قضا نداشته باشی.
🔸پهلوانی آن است که پدر و مادر مرحومت که نماز قضا دارند، برایشان نماز بخوانی.
🔸یک نفر همیشه قبرستان میرفت و برای همه مردگان فاتحه می خواند.
یک شب در خواب، مادر خود که فوت کرده بود را دید که به او گفت:
همه مردگان انتظار تو را می کشند که بیایی.
وقتی پا روی قبرشان می گذاری، همه به خاطر تو از خدای اعلی آمرزش می گیرند. به من می گویند: آفرین به این فرزندت و صد رحمت به شیری که به این پسر دادی. مادر! همیشه بیا به مزارمان.
•••✾•┈🍃💐🍃┈•✾•••
🍃🌹پرواز تا بهشت🌹🍃
https://eitaa.com/joinchat/3008823471C469605bbfd
#حکایت_داستان
درس اخلاقی چنینم آرزوست!👇
️از آیة اللّه العظمی شیخ عبدالكریم حائری پرسیدند:
نظر شما نسبت به منابر حاج شیخ عباس قمی چیست؟ با یك دنیا ادب فرمودند: «هر طلبهای را كنار منبر او ببینم و نشستن او را پای موعظه محدّث مشاهده كنم، تا سه روز حاضرم تمام نمازهای واجب خود را به او اقتدا كنم؛ زیرا منابر و مواعظ این مرد، در شنونده ایجاد روح عدالت میكند.»
(عرفان اسلامی،
ج ۱۲، ص ۲۵ و ۲۶، )
▪️از آیة الله سید علی لواسانی نقل شده كه:
شیخ عباس در نجف در مسجد هندی درست ۳ ساعت بود كه صحبت میكرد و مجلس مملو از جمعیت و مراجع و مجتهدین بود. نامبرده میگوید: «خدا، شاهد است در تمام عمرم چنان مجلسی را از حیث كم و كیف ندیدهام و نشنیدهام؛ نه در چهل سال اقامت عراق و نه در سی سالی كه ایران بودم.»
(مفاخر اسلام، ج ۱۱، ص ۱۰۸)
#سیره_بزرگان
•••✾•┈🍃💐🍃┈•✾•••
🍃🌹پرواز تا بهشت🌹🍃
https://eitaa.com/joinchat/3008823471C469605bbfd
#حکایت_داستان
به نقل از یکی از شاگردان
آیت الله حق شناس :
یکبار چند نفری خدمت آیت الله حق شناس آمدند و گفتند ما آماده ایم در مسائل سیر و سلوک با شما بحث و گفتگو کنیم.
ایشان بعد چند کلمه صحبت به یکی از طلبه های حاضر در جلسه فرمودند:
داداش جون من می روم وضو بگیرم و بیام به وقت نماز چیزی نمانده است. تا من بروم و برگردم این آقایون موظف هستند حمد و سوره را پیش شما قرائت کنند اگر حمد و سوره شان درست بود بحث و گفتگو را بعد نماز ادامه میدهیم.
اتفاقا وقتی آن جمع قرائت نمازشان را پیش آن طلبه خواندند بالای نود درصد شان اشتباه داشتند.
•••✾•┈🍃💐🍃┈•✾•••
🍃🌹پرواز تا بهشت🌹🍃
https://eitaa.com/joinchat/3008823471C469605bbfd
#حکایت_داستان
🔸شیخ عباس قمی(رحمه الله تعالی)
در اواخر عمرش یکی از آقایان علماء به عیادتش آمده و از حالش جویا می شود.
🔸حاج شیخ عباس می گوید: چند روز است که نتوانسته ام حدیث بخوانم و بنویسم!
و شروع به گریستن کرد و سخت گریست!!
🔸مرحوم روحانی به فرزند بزرگ آن مرحوم می گوید کتاب بیاورید. جلد ۷ بحار الانوار علامه مجلسی را آوردند و چند حدیث خواند و محدث قمی انبساط خاطری پیدا کرد.
•••✾•┈🍃💐🍃┈•✾•••
🍃🌹پرواز تا بهشت🌹🍃
https://eitaa.com/joinchat/3008823471C469605bbfd
#حکایت_داستان
🔸یکی از روحانیون بزرگوار نقل میکرد: یک روز یا شب که احتمال بیشتر میداد که شب و بعد از نماز مغرب و عشا بوده، به در منزل ایشان رفته بودم.
🔸در زدم و وارد شده و در اطاق به خدمت رسیدم. ایشان روی صندلی نشسته بود. من که وارد شدم سلام کردم و نشستم. جواب فرمود، و یک مرتبه حالش متغیر شد، و بلند بلند شروع به گریه کرد.
🔸رنگ صورت به طور غریبی عوض شده بود. گریه، گریهای بیقرار بود. مثل کسی بود که همه چیز خود را از دست داده باشد. بعداز مدتی که آرام شد، فرمود: میدانی برای چه گریه کردم؟
🔸گفتم: نخیر! فرمود: تابستان آمده و شبها کوتاه شده است. دیگر چیزی نفرمود؛ ولی باز هم شروع به گریه کرد. با این سخن معلوم شد که از کوتاهی مدت بیداری شب غصه دارند.
🔸تا وقتی به حال و هوش بودند ممکن نبود نمازشب را ترک کنند، و هیچ نوع بیماری و بد حالی باعث نمیشد که سحر و تهجّد ایشان تعطیل شود.
🔸پزشک مخصوص ایشان میگوید:«اگر به عنوان یک پزشگ بخواهم از ویژگیهای آیت الله حقشناس بگویم باید به یکی از اموری که برای ایشان ملکه شده بود، اشاره کنم. چندین بار وقتی حال آیتالله حقشناس وخیم بود، من در نزد ایشان تا صبح ماندهام در آن حالت نیم ساعت یا گاهی یک ربع مانده به اذان صبح بلند میشدند و نماز شب را به جا میآوردند.
•••✾•┈🍃💐🍃┈•✾•••
🍃🌹پرواز تا بهشت🌹🍃
https://eitaa.com/joinchat/3008823471C469605bbfd
#حکایت_داستان
من فقط برای اعلان اشتباه آمده ام!
عالم ربانی ملا محسن فیض کاشانی رحمه الله دربارة یک مسألة علمی، با عالم بزرگوار مرحوم ملاّ خلیل قزوینی مناظره و مباحثه می کردند و هر یک سعی داشتند رأی خود را اثبات نمایند؛ ولی بالاخره قزوینی، فیض را تخطئه کرده، رأی خودش را صحیح دانست.
از قضا مرحوم قزوینی چند روز بعد، متوجه شد که سخن فیض صحیح بوده و خودش اشتباه می کرده است؛
از این رو برای عذرخواهی از قزوین پیاده به کاشان آمد و وقتی دم درِ منزل او رسید، از بیرون منزل فریاد برآورد:
«یا محسن قد أتاک المسیء».
مرحوم قزوینی پس از دیدار و سلام و تعارفات معمول، به فیض گفت: «در آن مسأله، حق با شما بوده و من اشتباه می کردم». این را گفت و به طرف قزوین به راه افتاد. هر چه فیض اصرار کرد چند لحظه ای استراحت نمایید، قبول نکرد و فرمود: «من فقط برای اعلام اشتباه خودم این راه طولانی را طی کردم و منظوری جز این نداشتم»
فوائد الرضویه،ص 173
#سیره_بزرگان
•••✾•┈🍃💐🍃┈•✾•••
🍃🌹پرواز تا بهشت🌹🍃
https://eitaa.com/joinchat/3008823471C469605bbfd
#حکایت_داستان
نوه آیت الله خزعلی رحمه الله علیه:
🔸برای نماز،تحتالحنکشان همیشه افتاده بود. یک بار ندیدم آقاجان با پیژامه و پیراهن به نماز بایستند. همیشه یک ربع مانده به نماز، برای تجدید وضو میرفتند، وضو میگرفتند، بعد میآمدند و قبا و عبا میپوشیدند، عمامه میگذاشتند، تحتالحنک میانداختند. یک بار بیجوراب نماز نخواندند.
🔸 نافلهها را حتماً میخواندند. یک وقتی حاجخانم به ایشان گفتند:« میخواهم نماز جماعت را با شما بخوانم، ولی من کار دارم ونوافل شما هم طول می کشد» یا مثلاً ما عجله داشتیم،دراینگونه موارد، نافلهها را قبل یا بعد و دو نماز را با هم میخواندند، ولی اگر کسی اصرار نمیکرد، نافلهها را سر جایش میخواندند. نافلهها و نماز شبشان تحت هیچ شرایطی ترک نشد. نظم ایشان بسیار عجیب بود.
🔸ایشان در نماز شب سوره بقره را میخواندند!. یک بار به دکتر گفتم: «ایشان ایستاده نماز بقره را میخوانند! زانوهایشان درد نگیرد؟» دکتر گفت: «خیلی برایشان خوب است، نگران نباشید» میگفتم: «بنشینید و بخوانید.» میگفتند: «من خودم ناراحت نیستم، شما ناراحتید؟»
🔸 سجدهها و ذکرهای طولانی داشتند. خیلی به حالشان غبطه میخوردم. همیشه سه ماه رجب، شعبان و رمضان را، روزه میگرفتند.
🔸ایشان در نیمه شعبان، سکته خفیفی کردند و بنا به دستور دکتر، نتوانستند بقیه ماه شعبان را روزه بگیرند. بعد که ماه رمضان را روزه گرفتند، قضای آن پانزده روزِ ماه شعبان را هم روزه گرفتند...
#سیره_بزرگان
•••✾•┈🍃💐🍃┈•✾•••
🍃🌹پرواز تا بهشت🌹🍃
https://eitaa.com/joinchat/3008823471C469605bbfd
#حکایت_داستان
شاخه ای از آن را همین امروز بیاور!
ﻣﺮﺩﯼ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﮔﻞ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ .
ﺍﻭ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺩﺳﺘﻪ ﮔﻠﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎﺩﺭﺵ
ﮐﻪ ﺩﺭ ﺷﻬﺮ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺑﻮﺩ ﺳﻔﺎﺭﺵ ﺩﻫﺪ ﺗﺎ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﭘﺴﺖ ﺷﻮﺩ.
ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺯ ﮔﻞ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺩﺭﺏ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ.
ﻣﺮﺩﻧﺰﺩﯾﮏ ﺩﺧﺘﺮ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ:
ﺩﺧﺘﺮ ﺧﻮﺏ ﭼﺮﺍ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ؟
ﺩﺧﺘﺮ ﮔﻔﺖ :
ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﯾﮏ ﺷﺎﺧﻪ ﮔﻞ ﺑﺨﺮﻡ ﻭﻟﯽ ﭘﻮﻟﻢ ﮐﻢ ﺍﺳﺖ.
ﻣﺮﺩ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ :
ﺑﺎ ﻣﻦ ﺑﯿﺎ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﯾﮏ ﺩﺳﺘﻪ ﮔﻞ ﺧﯿﻠﯽ ﻗﺸﻨﮓ ﻣﯿﺨﺮﻡ ﺗﺎ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪﻣﺎﺩﺭﺕ ﺑﺪﻫﯽ .
ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺯ ﮔﻞ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﺧﺎﺭﺝ ﻣﯽ ﺷﺪﻧﺪ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺩﺳﺘﻪ ﮔﻞ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﺳﺘﺶ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺣﺎﮐﯽ ﺍﺯ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﻭ ﺭﺿﺎﯾﺖ ﺑﺮ ﻟﺐ ﺩﺍﺷﺖ.
ﻣﺮﺩ ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﮔﻔﺖ :
ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﯽ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﺮﺳﺎﻧﻢ؟
ﺩﺧﺘﺮ ﮔﻔﺖ :
ﻧﻪ، ﺗﺎ ﻗﺒﺮ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺭﺍﻫﯽ ﻧﯿﺴﺖ !
ﻣﺮﺩ ﺩﯾﮕﺮﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﺴﺖ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﮕﻮﯾﺪ٬
ﺑﻐﺾ ﮔﻠﻮﯾﺶ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺩﻟﺶ ﺷﮑﺴﺖ .
ﻃﺎﻗﺖ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩ ﺑﻪ ﮔﻞ ﻓﺮوشى برگشت ، ﺩﺳﺘﻪ ﮔﻞ ﺭﺍ ﭘﺲ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ۲۰۰ ﮐﯿﻠﻮﻣﺘﺮ ﺭﺍﻧﻨﺪﮔﯽ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺧﻮﺩﺵ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻫﺪﯾﻪ ﺑﺪﻫﺪ !
بزرگی می گوید:
ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺗﺎﺝ ﮔﻞ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﮐﻪ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﺮﮔﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﺎﺑﻮﺗﻢ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﯼ، ﺷﺎﺧﻪ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﯿﺎﻭﺭ🌹🍃
•••✾•┈🍃💐🍃┈•✾•••
🍃🌹پرواز تا بهشت🌹🍃
https://eitaa.com/joinchat/3008823471C469605bbfd
#حکایت_داستان
مراقب باش شایعه نشود!!!
700 سال پیش در اصفهان مسجدی می ساختند
کار تمام شده بود و کارگران در حال انجام خرده کاری های پایانی بودند
پیرزنی از انجا رد میشد
ناگهان پیرزن ایستاد و گفت بنظرم مناره مسجد کج است!
کارگران خندیدند ولی معمار با صدای بلند فریاد زد ساکت !
چوب بیاورید . کارگر بیاورید . چوب را به مناره تکیه دهید . حالا همه باهم . فشااار دهید. فشااااااااااار !!!
و مرتب از پیرزن می پرسید مادر درست شد؟
بعد از چند دقیقه پیرزن گفت درست شد و دعا کنان دور شد
کارگران گفتند مگر می شود مناره را با فشار صاف کرد ؟
معمار گفت : نه ! ولی میتوان جلوی شایعه را گرفت !
اگر پیرزن می رفت و به اشتباه به مردم میگفت مناره کج است و شایعه کج بودن مناره بالا میگرفت . دیگر هرگز نمیشد مناره را در نظر مردم صاف کرد.
ولی من الان با یک چوب و کمی فشار ، مناره را برای همیشه صاف کردم!!!
از شایعه بترسید !
در تجارت و کسب و کارتان ، حتی در زندگیتان از شایعه بترسید !
اگر به موقع وارد عمل شوید براحتی مناره زندگیتان صاف خواهد شد.
•••✾•┈🍃💐🍃┈•✾•••
🍃🌹پرواز تا بهشت🌹🍃
https://eitaa.com/joinchat/3008823471C469605bbfd
#حکایت_داستان
نوه آیت الله خزعلی رحمه الله علیه:
🔸برای نماز،تحتالحنکشان همیشه افتاده بود. یک بار ندیدم آقاجان با پیژامه و پیراهن به نماز بایستند. همیشه یک ربع مانده به نماز، برای تجدید وضو میرفتند، وضو میگرفتند، بعد میآمدند و قبا و عبا میپوشیدند، عمامه میگذاشتند، تحتالحنک میانداختند. یک بار بیجوراب نماز نخواندند.
🔸 نافلهها را حتماً میخواندند. یک وقتی حاجخانم به ایشان گفتند:« میخواهم نماز جماعت را با شما بخوانم، ولی من کار دارم ونوافل شما هم طول می کشد» یا مثلاً ما عجله داشتیم،دراینگونه موارد، نافلهها را قبل یا بعد و دو نماز را با هم میخواندند، ولی اگر کسی اصرار نمیکرد، نافلهها را سر جایش میخواندند. نافلهها و نماز شبشان تحت هیچ شرایطی ترک نشد. نظم ایشان بسیار عجیب بود.
🔸ایشان در نماز شب سوره بقره را میخواندند!. یک بار به دکتر گفتم: «ایشان ایستاده نماز بقره را میخوانند! زانوهایشان درد نگیرد؟» دکتر گفت: «خیلی برایشان خوب است، نگران نباشید» میگفتم: «بنشینید و بخوانید.» میگفتند: «من خودم ناراحت نیستم، شما ناراحتید؟»
🔸 سجدهها و ذکرهای طولانی داشتند. خیلی به حالشان غبطه میخوردم. همیشه سه ماه رجب، شعبان و رمضان را، روزه میگرفتند.
🔸ایشان در نیمه شعبان، سکته خفیفی کردند و بنا به دستور دکتر، نتوانستند بقیه ماه شعبان را روزه بگیرند. بعد که ماه رمضان را روزه گرفتند، قضای آن پانزده روزِ ماه شعبان را هم روزه گرفتند...
#سیره_بزرگان
•••✾•┈🍃💐🍃┈•✾•••
🍃🌹پرواز تا بهشت🌹🍃
https://eitaa.com/joinchat/3008823471C469605bbfd
استاد قرائتی:
در كنار حرم امام رضا عليه السلام خدمت علامهى طباطبايى قدس سره رسيدم و عرض كردم: من در سالهاى اول تحصيلم همين كه مشغول نماز مىشدم، حالت گريه و خشوع داشتم، ولى اكنون كه با سواد شدهام در نماز غافلم، پس آيه «إِنَّما يَخْشَى اللَّهَ مِنْ عِبادِهِ الْعُلَماءُ» چه
مىگويد؟
ايشان فرمود: علمى كه شما داريد، يك سرى اطلاعات و محفوظات است، اگر علم واقعى بود، عبوديّت تو بيشتر مىشد.
#حکایت_داستان
#علم
#عالم
•••✾•┈🍃💐🍃┈•✾•••
🍃🌹پرواز تا بهشت🌹🍃
https://eitaa.com/joinchat/3008823471C469605bbfd
یک داستان
یک دنیا حرف
یکی از یاران امام خمینی در نجف اشرف (حجةالاسلام فرقانی) میگوید: یکی از آقایان وعاظ در بین راه به من رسید و گفت: پیرمردی است اهل شوشتر که قاری قرآن بوده و بسیار متدین است. پنج، شش بچه کوچک دارد و دو سه سال است که این پیرمرد به بیماری فلج گرفتار شده و از دست و پا فلج است. به من گفته اند خدمت امام برسم و عرض کنم تا به او کمکی بکنند، زیرا وضع بسیار ناگواری دارد، دو سال است که از تشک پا بر زمین نگذارده است.
من گفتم: خیلی خوب به آقا بگو. به محضر امام رسید و مطالب خود را بیان کرد. امام سخنان او را شنید و فرمود: به آقای فرقانی تذّکر دهید که فردا به من یادآوری کند. ایشان هم به بنده فرمودند و رفتند و من به دنبال امام بودم تا به صحنِ حرم امیرالمؤمنین علیه السلام رسیدم. وقتی امام میخواست پای خود را داخل صحن بگذارد صورتش را برگرداند و گفت: آقای فرقانی! فردا ساعت ۹ صبح مطلب این آقا را به یاد من بیاور. من هم در دفتر یادداشت خود نوشتم: فردا ساعت ۹ تذّکر به امام برای رفتن به منزل پیرمرد شوشتری.
من که هر روز صبح ساعت ۸ از منزل بیرون میآمدم، آن روز ساعت ۳۰/۷ دقیقه بیرون آمدم. وقتی چشمم به خیابان افتاد دیدم جمعیت از روحانیون موج میزند، تکان سختی خوردم چون ازدحام جمعیت درب منزل امام بود.
شخصی جلو آمد و پرسید: آقای فرقانی جنازه حاج آقا مصطفی را به کربلا میبرند؟
گفتم: ای داد. زانوهایم سست شد و فهمیدم که حادثه برای حاج آقا مصطفی پیش آمده است. طلبهها گریه میکردند، ضجه میزدند و امام هم از مرگ او آگاه گردید، رفت وضو گرفت و مشغول خواندن قرآن شد. آن گاه به حیات منزل ما آمدند.
جمعیت زیادی بود و علمای عرب هم آمده بودند به امام تسلیت میگفتند. من ساعت ۹ متوجه بودم که باید به امام یادآوری کنم. امّا گفتم چه کسی میتواند الآن به امام یادآوری کنم که به فکر پیرمرد شوشتری باشد، این صحیح نیست.
امام داخل حیاط نشسته بود و هر کس میآمد جلوی او بلند میشد
و من هم کنار درب ایستاده بودم. یک وقت دیدم امام یک نگاه تندی به من کرد، مهیا شدم و عرض کردم: بله آقا چه میفرمایید؟
فرمود: آقای فرقانی بیا اینجا! جلو رفتم و سرم را جلو بردم. فرمودند: مگر بنا نبود ساعت ۹ - و الآن ساعت ۹ و ده دقیقه است - برای آن پیرمرد شوشتری به من یادآوری کنی؟
دو دستی به صورتم زدم و طاقت نیاوردم که خود را حفظ کنم. گفتم آقا با این وضع و احوال؟
فرمود: یعنی چه، بلند شو و بیا. از وسط جمعیت مردم داخل اتاق رفت و پول داخل پاکت گذارد و به گونه ای این کار را انجام داد که هیچ کس متوجه نشود. آن گاه فرمود: همین الآن پاکت را میبری و به پیرمرد شوشتری میدهی و از قول من هم احوال پرسی میکنی و برمی گردی.
من پیش خود گفتم: حالا میهمان زیاد است و امام هم که امروز به مسجد نمی رود، بعد خواهم رفت. پس از پنج دقیقه یک مرتبه دیدم امام میفرماید: آقای فرقانی نرفتی؟
گفتم: میروم. فرمود: یااللَّه الآن برو.
حرکت کردم و از کوچه پس کوچهها گذشتم، تا به منزل آن پیرمرد شوشتری رسیدم. درب را زدم. خانمی از پشت درب گفت: چه کسی است؟
گفتم: من هستم. از منزل آقای خمینی آمدهام و با آقا کار دارم و از طرف او میخواهم از ایشان احوال پرسی کنم.
آن زن به صورتش زد و گفت: ای داد، بمیرم، خمینی امروز هم به فکر ماست!
درب را باز کرد و به داخل منزل رفتم. پیرمرد شوشتری وضع عجیبی داشت، نمی توانست صحبت کند. همسرش مرا به نزدیک بسترش برد، چهار پنج بچه کوچک، نان را با آب شکر میخوردند.
سلام کردم. گفت: آقا علیکم السلام.
گفتم: آقای خمینی مرا فرستاده است. این پیرمرد آن قدر داد زد و با مشت به سر و صورتش زد که حالا چه وقتی است؟ او الآن فرزندش مرده است، قلبش پر از خون است.
گفتم: میخواستم سر ظهر بیایم ولی امام فرمودند: همین الآن باید بروی و از طرف من از او احوال پرسی کنی.
پیرمرد گفت: سلام مرا به خدمت او برسان. گفتم: دعا کن خداوند به او طول عمر بدهد.
حال عجیبی داشت. پاکت را جلوی وی گذاشتم، مهر برداشت تا سجده شکر بگزارد، امّا نمی توانست سجده کند. مهر را به پیشانیش گذاشت و سجده شکر کرد و همچنان دعا میکرد. برگشتم منزل امام.
وقتی امام مرا دید پرسید: رفتی؟
عرض کردم: آری.
----------
سرگذشتهای ویژه از زندگی امام خمینی، ج ۱، ص ۱۰۰.
#حکایت_داستان
#سیره_بزرگان
•••✾•┈🍃💐🍃┈•✾•••
🍃🌹پرواز تا بهشت🌹🍃
https://eitaa.com/joinchat/3008823471C469605bbfd