🌱در چهارمین روز از ماه #شعبان، #حضرت_علی را به #تولد فرزندی از بانوی ادب بشارت دادند.
🌱حضرت امیر خوشحال شد و فرمود: این نوزاد مقام بزرگی نزد #خدا دارد.😍
.
🌱حضرت زینب #کودک را در پارچه ای سفید پیچید ونزد پدر آورد و از #القاب او پرسید. پدر پس از خواندن اذان و اقامه در گوش پسر، نامش را #عباس، کنیه اش را #ابوالفضل و از القابش به #قمر_بنی_هاشم و #سقا اشاره کرد و فرمود: او روزی #ساقی لب تشنگان #کربلا میشود، #زینب بغض کرد و #اشک هایش جاری شد.
این بغض، #همسایه شادی تولد ماه بنی هاشم بود.
.
🌱گاهی علی #دست های کوچک فرزندش را از قنداقه بیرون میآورد میبوسید و میبویید و #گریه میکرد، در جواب #امالبنین میگفت: روزی این دست ها فدای برادرش #حسین می شود.😢
.
🌱عباس دنیای #ادب بود. هیچگاه به حسین، جز آقا و مولا چیزی نگفت. مگر همان روزی که حضرت زهرا به عباس یا بُنَّیَ گفت و عباس به امامش برادرم، و حسین ناله سر داد انکَسَر ظَهری...
.
🌱همان روزی که دست هایش را فدای حسین کرد، #چشمهایش را فدای چشم انتظاری #رقیه و مشک پاره پاره اش، نشان تشنگی خیام #حرم شد.😞
.
🌱او هنوز هم #پاسدار حرم است، در بهشتی به نام #بین_الحرمین. اذن حرم حسین را باید از عباس بگیری و بعد زائر شوی.
او #باب_الحوائج دلهای خسته است.
.
🌱چهارم شعبان است و گهواره مولود، امروز به سمت #کربلا تکان میخورد.
.
✍نویسنده : #طاهره_بنائی_منتظر
@yadeShohada313
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته:🔻
#قسمت_سیودوم۳۲
👈این داستان《نماز قضا》
ـ........................................
🌸توی راه ... توی ماشین ... چشم هام رو بستم تا کسی باهام صحبت نکنه ... و نماز شبم رو همون طوری نشسته خوندم ...
💠نماز صبح ... هر چی اصرار کردیم نمی ایستاد ... می گفت تا به فلان جا نرسیم نمی ایستم ... و از توی آینه ... عقب... به من نگاه می کرد ...
دیگه دل توی دلم نبود ... یه حسی بهم می گفت ... محاله بایسته ... و همون طوری نماز صبحم رو اقامه کردم ...
توی همون دو رکعت ... مدام سرعت رو کم و زیاد کرد ... تا آخرین لحظه رهام نمی کرد ... اصلا نفهمیدم چی خوندم ...
هوا که روشن شد ایستاد ... مادرم رفت وضو گرفت ... و من دوباره نماز صبحم رو قضا کردم ... توی اون همه تکان اصلا نفهمیده بودم چی خوندم ... همین طور نشسته ... توی حال و هوای خودم ... به مهر نگاه می کردم ...
- #ناراحتی؟ ...
سرم رو آوردم بالا و بهش لبخند زدم ...
- آدم، خواهر گلی مثل تو داشته باشه ... که می ایسته کنار داداشش به نماز ... ناراحتم که باشه ناراحتی هاش یادش میره ...
خندید ... اما ته دل من غوغایی بود ... حس درد و شرمندگی عمیقی وجودم رو می گرفت ...
- واقعا که ... تو که دیگه بچه نیستی ... باید بیشتر روی تمرکزت کار کنی ... نباید توی ماشین تمرکزت رو از دست می دادی ... #حضرت_علی ... سر نماز تیر از پاش کشیدن متوجه نشد👌 ... ولی چند تا تکان #نمازت رو بهم ریخت ...
و همون جا کنار مهر ... ولو شدم روی زمین ... بقیه رفتن صبحانه بخورن ... ولی من اصلا اشتهام رو از دست داده بودم ...💐💐
ـ<><><><><><><><><><><>
#ادامــــــه_دارد...🌹