eitaa logo
تَوَسُّل‌بِه‌ امام‌ز‌َمٰان‌وَشهدا🇵🇸
1.9هزار دنبال‌کننده
13.7هزار عکس
5.5هزار ویدیو
92 فایل
🦋اینجا همه،بچهایِ امام‌زمان ودوستان شهدا محسوب میشن😍 📌اهداف کانال: ✨سهمی درظهورامام زمان عج ✨زنده نگه‌داشتن یادشهـدا کانال تبلیغ وتبادل ندارد🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
#خاطره #جنگ33روزه روزی که رفتیم تشییع پیکر پاک مطهر شهید سپهبدحاج قاسم سلیمانی و همرزمانشان بهمون ویژه نامه ای پخش کردند. وقتی اومدم خونه شروع کردم خواندن.با اینکه صفحاتش فکرکنم کمتر40تا بود ولی خیلی قشنگ و زیبا بود،خاطرات سردار پرافتخارمان شهید حاج قاسم سلیمانی در جنگ33روزه بود،به وسطای داستان رسیدم سردار وقتی گزارش شروع جنگ لبنان رو به رهبر معظم انقلاب در مشهد مطرح میکنند آقا ناراحت می شوند و اذان ظهر بوده میروند وضو بگیرند و نماز بخوانند و سردار هم برای وضو میروند آقا وقتی وضو گرفتنشان تمام میشود روبه سردار میکنند و میگویند به سید بگویید دعای #جوشن_صغیر را بخوانند و این دعا برای #خواص_ با این مطالبی که شما عرض کردید انشاءالله جنگی مثل جنگ خندق خواهند داشت و پیروز خواهند شد... و بعداز این سخن آقا،سردار خیلی خوشحال میشوند، چون حامل پیام مهمی برای سید حسن نصرالله بودند که میدانستند باشنیدن این پیام خیلی امیدوار و خوشحال خواهند شد و بعد از این در بین همه ی مردم لبنان خواندن این دعا رواج پیدا میکند... و الحمدلله پیروز میشوند... بیایید ماهم شروع کنیم به خواندن دعای #جوشن_صغیر بنده یکبار خوندم واقعا دعایی زیبا بود و در عین حال برای دفع شر دشمنان بخصوص در شرایط بحرانی و امروزی که هستیم..
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 #خاطره #امربه_معروف_خونین با یکی از رفقایش برای خرید نان به سمت نانوایی محله میرفتند که میبینند که چند نفر اراذل و اوباش به نانوایی حمله کردند و با کتک زدن شاطر میخواهند دخل را خالی کنند. ترس و وحشت عجیبی بین مردم افتاده بود. کسی جرات نداشت، کاری کند. محمدرضا سریع خود را وارد معرکه کرد تا مانع شود. اما یکی از اراذل شیشه نوشابه خالی که آنجا بود را به میز کوبیده و با ته بطری شکسته به او حمله میکند. پست گردنش میشکافد، زخمی به عمق یک بند انگشت. در بیمارستان سینا جراحی شد و سر و گردنش بیشتر از هجده بخیه خورد. آن موقع فقط چهارده سالش بود که میخواست امر به معروف کند و جانش را هم به خطر انداخت. 🌺 #شهیدمدافع_حرم #شهیدمحمدرضادهقان_امیری ❄️ @yadeshohada313
📣رفقا خوب مطالب رو بخونید... ازین بخش به بعد خاطرات قشنگ وصدالبته بانمک این شهید رو میگیم😉❤️ اول ازهمه چند ازشهید بگیم وبعدش بریم سراغ جبهه وکارهای قشنگ و جالب شهید...
📌در کلاس نشسته بودم. بعد از اینکه درس تموم شد، استاد چند دقیقه‌ای از چیزهایی حرف زد که اصلا توقعش رو نداشتم!!! 🔻تا حالا یادم نمیاد از و شهدا چیزی گفته باشه، چه برسه به انقلاب و اینا ... 🔻بله؛ از ایشون توقع چنین حرفایی رو نداشتم اما حالا فرصت خوبی پیش اومده بود که ...🙂 🔸بعد از درس، رفتم پیش ایشون و گفتم: استاد خواستم ازتون کنم👏 🔹گفت: خواهش میکنم چرا؟ 🔸گفتم: از اینکه از «شهدا و انقلاب» ، چند جمله‌ای صحبت کردید ممنونم، خدا خیرتون بده که از این هم واسه بچه‌ها میگید 🙏 🔹حالت چهره اش گُل انداخت و دوباره گفت: «خواهش می کنم» البته این دفعه صداش آهسته و لطیف شده بود؛ ظاهرا خوشحال شده بود که مورد تشکر قرار گرفته بود. 🤗 👌 شما هم اگه صحنه‌ی جالب و ارزشی دیدین که خواستین یا کنید، از « تشکّر» غافل نشید. ✨حق یارتون 😊 🍀 🌺🍀 💠💠💠💠 📲👇 @yadeShohada313
🌿 از سردار شهید همدانی پرسیدند: بعد از بازگشت از سوریه برنامتون چیه ؟ گفت: «تصمیمی گرفتم که مطمئنم از ۴٠سال مجاهدت بالاتره! اینکه بروم یک گوشه‌ای از این مملکت تو یک مسجدی، تو یک پایگاه بسیجی برای بچه‌های نوجوان و جوان کار فرهنگی انجام بدم برای ‌ عجل الله تعالی آدم تربیت کنم، سرباز تربیت کنم، کاری که تاحدودی کوتاهی کردیم و آن دنیا باید جواب بدیم!🤲 ...💚@yadeShohada313
|هم دانشگاهی شهید| دخترے میگفت: من ھم کلاسی بابک بودم. خیلییییی تو نخش بودیم ھممون... اماانقدر باوقاࢪبود کہ ھمہ دخترامگفتند: "این نوری اینقد سروسنگینہ حتما خودش دوست دختر داره و عاشقشه!"😏 بعد من گفتم میرم ازش میپرسم تاتکلیفمون ࢪوشن بشہ... رفتم ࢪودࢪࢪوپرسیدم گفتم: "بابک نوری شمایی دیگه؟!"😕 بابک گفت:"بفرمایید."🙂 گفتم:"چرااینقد خودتو میگیری؟! چرامحل نمیدی به دخترا؟!" بابک یہ نگاه تعجب و شرمگین بهم کرد☺️😳وسریع ࢪفت وواینستاد اصلا! بعد هاکہ شهید شد،😔 همون دختراو من فهمیدیم بابک عاشق کی بوده کہ به دخترا و من محل نمیداد... شهید بابک نوری اللّٰهُمَّ‌عَجِّل‌لِوَلیِّڪ‌الفَرَج🌷 ...💚@yadeShohada313
✨﷽✨ ✍حاج‌قــاســم‌ مردم را با محبت جذب کرد. حتی می‌خواست کسانی را که از روی غفلت و جهالت مسیر اشتباه را طی کرده بودند، به مسیر بیاورد و به جریان انقلاب بازگرداند. بارها به من گفت دوست دارم وقتی سوار هواپیما می‌شوم، در کنار من کسی بنشیند و از من سؤال کند و من به سؤالات او جواب دهم. احساس خستگی نمی‌کرد و با همه مشغله‌هایی که داشت، جذب و توجیه مردم را هم دنبال می‌کرد. در یکی از سفرهایش به سوریه و لبنان که تقریباً 15 روز طول کشیده بود، وقتی برگشت شهید پورجعفری که همراه همیشگی حاج قاسم بود به من گفت حاج قاسم در این 15 روز شاید 10 ساعت هم نخوابیده است، با این حال وقتی سوار هواپیما می‌شد اگر کسی در کنارش بود دوست داشت با او هم صحبت کند و پاسخ‌های او را بدهد. به خانواده شهدا سر می‌زد. من خودم با ایشان چند بار همراه بودم. بعضی وقت‌ها که اولین بار به خانه شهیدی می‌رفتیم، رفتارش طوری بود که انگار سال‌هاست آن‌ها را می‌شناسد. تحویل‌شان می‌گرفت و درد دل بچه‌ها را می‌شنید. به آنها هدیه می‌داد و با آنها عکس می‌گرفت. خیلی خودمانی بود، نصیحت‌شان می‌کرد. از کوچک‌ترین چیزی هم غفلت نداشت؛ مثلاً وقتی در جلسه‌ای دخترخانمی کمی از موهایش بیرون افتاده بود، روی کاغذ می‌نوشت و به او می‌داد تا حجابش را درست کند. به حجاب بچه‌های خود و بچه‌های شهدا حساسیت داشت. مرام او حرکت در مسیر امر به معروف و نهی از منکر بود. 📚خاطرات «حجت‌الاسلام علی شیرازی» از حاج‌ قاسـم‌ سلیمانی ‌‌‌‌@yadeshohada313
💠 پدر شهید: آرمان که مریض شده بود، بردمش پیش دکتر؛ تا فهمید دکتر خانم هست و میخواد آرمان رو معاینه بکنه، گفت من نمیام. گفتم: پسرم این خانم دکتر هستند، میخوان فقط معاینه ات بکنند. گفت: نه پدرجان! طبق فتوای حضرت آقا تا وقتی که میشه به پزشک محرم مراجعه کرد نباید پیش پزشک نامحرم رفت... ----------
پیــرمرد گـــمنام ✍هر چقدر تقلا مے ڪردیم، را نمے گفت. فقط وقتے با اصرارهاے ما مواجه مے شد مے گفت:بسیجے ام…پیرمردے گندمگون و چهار شانه بود. یڪ بار ڪه براے رفته بودم قم،تو خیابان دیدمش. ڪنجڪاو شدم. ڪردم.رسیدم به یڪے از محله هاے فقیر نشین همین ڪه خواست در خانه را باز ڪند، من را دید. پرید.لبخندے زد و با محبت مرا به داخل تعارف ڪرد. پیرزنےنابینا به استقبال من آمد.پیرمرد گفت: همسرم است،تنها ڪه شد،حتے هم از جنازه اش نیامد. مادرش آنقدر ڪرد که شد. بعد هم به من گفت: برو نگذار تا ے پسرم زمین بماند. پیرمرد چند ماه بعد تو عملیات شد. وقتے برای بردن خبر پیرمرد،به همان محله رفتم اطلاعیه پیرزن،من را پشت در میخکوب ڪرد… پ.ن:خدایاڪمڪ ڪن شـرمنـده ے شهـدا نشیم😔 منبع: ڪتاب بچه هاے محله توومن 🦋🦋🦋
✍یه لات بود تو مشهد. داشت می‌رفت دعوا شهید چمران دیدش، دستش‌رو گرفت و گفت اگه مردی بیا بریم . 🍁به برخورد و به همراه شهید چمران رفت جبهه. تو جبهه واسه خرید سیگار با دژبان درگیر میشه و با دستبند میارنش تو اتاق شهید چمران. 🍁رضا شروع میڪنه به دادن به شهید چمران، وقتی دید ڪه شهید چمران به فحش هاش توجه نمی‌کنه. یه دفعه داد زد ڪچل با توأم! 🍁شهید چمران با مهربانی سرش رو بالا آورد و گفت: چیه؟ چی شده عزیزم؟ چیه آقا رضا، چه میکشی؟!! برید براش بخرید و بیارید. 🍁رضا ڪه تحت تأثیر رفتار شهید چمران قرار گرفته میگه: میشه یه دوتا فحش بهم بدی؟! ڪشیده ای، چیزی! شهید چمران: چرا؟ رضا: من یه عمر به هرڪی ڪردم، بهم بدی ڪرده. تاحالا نشده بود به ڪسی فحش بدم و اینطور برخورد کنه! 🍁شهید چمران: اشتباه فڪر می‌ڪنی! یڪی اون بالاست، هرچی بهش بدی می‌ڪنم، نه تنها بدی نمی‌ڪنه، بلڪه با خوبی بهم جواب میده. هی بهم میده. گفتم بذار یه بار یڪی بهم فحش بده بگم بله عزیزم. . 🍁رضا جاخورد و رفت تو سنگر نشست و زار زار می‌کرد. اذان شد، رضا عمرش بود. سر نماز موقع قنوت صدای گریش بلند بود، وسط نماز، صدای سوت اومد. صدای افتادن یکی روی زمین شنیده شد رضا اولین و آخرین نماز عمرش را خواند و پرکشید...!🕊 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🖤🖤🦋أللَّھُـمَ_؏َـجِّـلْ‌_لِوَلیِڪْ‌_ألْـفَـرَجـ⛅️ @yadeshohada313