✨📿✨📿✨📿✨📿✨
#داستان_عارفانه 🌹
قسمت ۲۴
تابستان ۶۴ تهدیدش کرده بودند😱گفته بودند:توراترورمی کنیم.حتی به محل کاراحمدآقازنگ 📞زده بودندوگفتند:تورامی کشیم😶آمده بودمسجدوبرای بچه هاصحبت کرد.تقریباً اوایل تابستان سال🗓۱۳۶۴بود.آن زمان احمدآقادراوج مسائل معنوی بود👌بعدازجلسه برای من ویکی ازبچه هاگفت:ظاهراًتقدیرخداوندمتعال برشهادت 🌷من است.توی همین چندروزآینده!خیلی تعجب😳 کردیم.آن موقع ماچهارده ساله بودیم.گفتیم:احمدآقایعنی چی?شماکه جبهه نیستی!گفت:بله,امّامن درتهران شهیدمی شوم.به دست منافقین.مابه حرفهای احمدآقاکاملاً اعتمادداشتیم✅برای همین خیلی ناراحت شدیم.هرروزمنتظریک خبرناگواردرمحل بودیم.شب هاوقتی درمسجدچشم مابه احمدآقامی افتادنفسی😤 به راحتی می کشیدیم ومی گفتیم:خدای متعال راشکر.تااینکه یک شب 🌃بعدازنماز,وقتی پریشانی رادرچهره ام دیدبه من گفت:ناراحت نباش,قضاوقدرالهی تغییرکرده,من فعلاًشهیدنمی شوم🚫
بعدادامه داد:من چندماه دیگردرکنارشماخواهم بود.نمی دانیدچقداین خبربرای من خوشحال 😌کننده بود.بعدهاازبرادراحمدآقاشنیدم که این قضیه خیلی جدی بوده وبرای همین آن چندروزاحمدآقابه صورت مسلح🔫 درمحل حضورداشته.مسجد🕌امین الدوله درماه 🌙رمضان ودرتابستان ۱۳۶۴عجیب بود.نوای مناجات های مرحوم سیدعلی میرهادی,سخنرانی های انسان ساز حاج آقاحق شناس ,زندگی درکناراحمدآقاو...این هاشرایطی راپدیدآوردکه یکی ازبه یادماندنی ترین ایام عصرمن شد💯حاضرم هرچه خداوندمتعال می خواهدبدهم ویک باردیگرآن ایام نورانی تکرارشود👌سحرهابعدازخوردن سحری دوباره به مسجدمی امدیم وبعدازنمازبااحمدآقاقرآن می خواندیم.آن موقع من وایشان تنهابودیم.بسیاری ازنصیحت های انسان سازازایشان مربوط به آن سحرهای نورانی بود✅درایام تابستان واوایل پاییز۱۳۶۴حال وروزاحمدآقابسیارتغییرکرده بود نمازهای اوازقبل عجیب ترشده بود.درزمان اقامه ی نمازجماعت صورتش ازاشک😭 خیس می شد.بدنش به شدت می لرزید.مانندپرنده ای🕊 شده بودکه دیگر توان ماندن درقفس دنیارانداشت.من باخودم می گفتم:
بعدازاین احمدآقاچگونه می خواهدزندگی کند❓ازهمان ایام وقتی درباره ی کرامات ومشاهده ی اعمال افرادو...صحبت می کردم کمترجواب می دادومی گفت:برای کسی که می خواهدبه سوی خداوندمتعال حرکت کنداین مسائل سنگریزه های راه است❗️
یامثال می زدکه خداوندمتعال به برخی ازسالکان طریق وانسان های واراسته عنایاتی مانندچشم برزخی ویاطی الارض عطاکرد.امّاآن هاباتضرع😢 ازخداوندمتعال خواستندکه این مسائل راازآن هابگیرد! چون این هانشانه ی کمال انسان نیست❌ احمدآقامی گفت:بزرگان ماعلاقه دارندزندگی عادی مانندبقیه مردم داشته باشند.یادم هست می گفت:همین طی الارض که برخی آرزوی آن رادارندازاولین کارهایی است که یک مومن می تواندانجام دهد.امّااهل سلوک همین راهم ازخدای متعال نمی خواهند🚫یادم هست احمدآقاعینکی شده بود.گفتم:خُب شماقرآن بیشتربخوان.می گویند:هرکس قرآن بخواندمشکلات ودردچشمانش برطرف می شود.لبخندی 😊زدوگفت:می دانم که اگربه نیت شفای چشم خودم قرآن بخوانم,حتماًضعف چشمانم برطرف می شود💯بعدادامه داد:امّانمی خواهم به این نیت قرآن بخوانم!می خواهم زندگی ام روال عادی داشته باشه!آن ایام نورانی خیلی زودسپری شد.باشروع پاییزمدارس🏦 بازشدوتابستان زیبای من به پایان رسید😔امّانمی دانستم این آخرین فرصت های من درکناراحمدآقاست که سریع طی می شود
👈 ادامه دارد... 🔜👉
...💚 @yadeshohada313
✨📿✨📿✨📿✨📿✨
#داستان_عارفانه 🌹
قسمت ۲۴
تابستان ۶۴ تهدیدش کرده بودند😱گفته بودند:توراترورمی کنیم.حتی به محل کاراحمدآقازنگ 📞زده بودندوگفتند:تورامی کشیم😶آمده بودمسجدوبرای بچه هاصحبت کرد.تقریباً اوایل تابستان سال🗓۱۳۶۴بود.آن زمان احمدآقادراوج مسائل معنوی بود👌بعدازجلسه برای من ویکی ازبچه هاگفت:ظاهراًتقدیرخداوندمتعال برشهادت 🌷من است.توی همین چندروزآینده!خیلی تعجب😳 کردیم.آن موقع ماچهارده ساله بودیم.گفتیم:احمدآقایعنی چی?شماکه جبهه نیستی!گفت:بله,امّامن درتهران شهیدمی شوم.به دست منافقین.مابه حرفهای احمدآقاکاملاً اعتمادداشتیم✅برای همین خیلی ناراحت شدیم.هرروزمنتظریک خبرناگواردرمحل بودیم.شب هاوقتی درمسجدچشم مابه احمدآقامی افتادنفسی😤 به راحتی می کشیدیم ومی گفتیم:خدای متعال راشکر.تااینکه یک شب 🌃بعدازنماز,وقتی پریشانی رادرچهره ام دیدبه من گفت:ناراحت نباش,قضاوقدرالهی تغییرکرده,من فعلاًشهیدنمی شوم🚫
بعدادامه داد:من چندماه دیگردرکنارشماخواهم بود.نمی دانیدچقداین خبربرای من خوشحال 😌کننده بود.بعدهاازبرادراحمدآقاشنیدم که این قضیه خیلی جدی بوده وبرای همین آن چندروزاحمدآقابه صورت مسلح🔫 درمحل حضورداشته.مسجد🕌امین الدوله درماه 🌙رمضان ودرتابستان ۱۳۶۴عجیب بود.نوای مناجات های مرحوم سیدعلی میرهادی,سخنرانی های انسان ساز حاج آقاحق شناس ,زندگی درکناراحمدآقاو...این هاشرایطی راپدیدآوردکه یکی ازبه یادماندنی ترین ایام عصرمن شد💯حاضرم هرچه خداوندمتعال می خواهدبدهم ویک باردیگرآن ایام نورانی تکرارشود👌سحرهابعدازخوردن سحری دوباره به مسجدمی امدیم وبعدازنمازبااحمدآقاقرآن می خواندیم.آن موقع من وایشان تنهابودیم.بسیاری ازنصیحت های انسان سازازایشان مربوط به آن سحرهای نورانی بود✅درایام تابستان واوایل پاییز۱۳۶۴حال وروزاحمدآقابسیارتغییرکرده بود نمازهای اوازقبل عجیب ترشده بود.درزمان اقامه ی نمازجماعت صورتش ازاشک😭 خیس می شد.بدنش به شدت می لرزید.مانندپرنده ای🕊 شده بودکه دیگر توان ماندن درقفس دنیارانداشت.من باخودم می گفتم:
بعدازاین احمدآقاچگونه می خواهدزندگی کند❓ازهمان ایام وقتی درباره ی کرامات ومشاهده ی اعمال افرادو...صحبت می کردم کمترجواب می دادومی گفت:برای کسی که می خواهدبه سوی خداوندمتعال حرکت کنداین مسائل سنگریزه های راه است❗️
یامثال می زدکه خداوندمتعال به برخی ازسالکان طریق وانسان های واراسته عنایاتی مانندچشم برزخی ویاطی الارض عطاکرد.امّاآن هاباتضرع😢 ازخداوندمتعال خواستندکه این مسائل راازآن هابگیرد! چون این هانشانه ی کمال انسان نیست❌ احمدآقامی گفت:بزرگان ماعلاقه دارندزندگی عادی مانندبقیه مردم داشته باشند.یادم هست می گفت:همین طی الارض که برخی آرزوی آن رادارندازاولین کارهایی است که یک مومن می تواندانجام دهد.امّااهل سلوک همین راهم ازخدای متعال نمی خواهند🚫یادم هست احمدآقاعینکی شده بود.گفتم:خُب شماقرآن بیشتربخوان.می گویند:هرکس قرآن بخواندمشکلات ودردچشمانش برطرف می شود.لبخندی 😊زدوگفت:می دانم که اگربه نیت شفای چشم خودم قرآن بخوانم,حتماًضعف چشمانم برطرف می شود💯بعدادامه داد:امّانمی خواهم به این نیت قرآن بخوانم!می خواهم زندگی ام روال عادی داشته باشه!آن ایام نورانی خیلی زودسپری شد.باشروع پاییزمدارس🏦 بازشدوتابستان زیبای من به پایان رسید😔امّانمی دانستم این آخرین فرصت های من درکناراحمدآقاست که سریع طی می شود
👈 ادامه دارد... 🔜👉
...💚 @yadeshobada313
✨📿✨📿✨📿✨📿✨
#داستان_عارفانه 🌹
قسمت ۲۵
#ویژگی_ها
کلید شخصیت احمدآقا بعدازگذشت سه دهه که از زندگی او می گذرد قابل تحلیل است💯
1⃣احمدآقا بسیار انسان کتومی بود,یعنی ازحالات درونی خودنمی گفت❌اوکه دردرجات بالای عرفانی ومعرفت قرارداشت مانندساده ترین مردم رفتارمی کردتاهیچ کس ازدرون اومطلع نشود.
2⃣ویژگی دیگراوهمت بالاوپشتکاردرمسیرخدای متعال بود.اویک باربه ندای توحید لبیک گفت وتا آخر عمر در این راه استقامت کرد.خداوندمتعال درآیه ی ۱۳سوره احقاف می فرماید:
۱۰۴ص《به درستی که کسانی که بگویندبه پروردگارایمان آورده ایم واستقامت داشته باشندپس برای آن ها هیچ ترس واندوهی نیست💯》ایمان احمدآقامقطعی نبود.وقتی تصمیم گرفت مردانه همت💪 می کردوکاررابه سرانجام می رساند.نمونه ی این فعالیت ها در نماز جمعه بچه هاوبرگزاری دعای ندبه و....
3⃣ازدیگرویژگی های ایشان سیرمطالعات ایشان بود.احمدآقا با نظم خاصی مشغول مطالعه می شدوهیچ گاه ازمطالعه غافل نشد.به یکی ازدوستان گفته بودمن حداقل روزی یک ساعت⌚️ برنامه ی مطالعه ی جایی دارم.
4⃣بارزترین صفت ایشان ادب ومهربانی وتواضع بود.هیچ کس ازاحمدآقابی ادبی ندیده بود.
ایشان همه ی بچه هارامودبانه صدامی کرد.هیچ کس درحضوراوکوچک نبود.ممکن نبودباکسی به خصوص نوجوانان باخشونت😖 برخوردکند.بزرگ ترین عامل جذب ایشان ادب ومهربانی ایشان بود👌
ایشان درمقابل همه ی تازه واردها از جا بلند می شد و احترام می کردبرای تشویق بچه هابه آن هاهدیه 🎁می دادکه بیشترهدایای ایشان کتاب📓 بود.
5⃣از زیبایی های اعمال دینی می گفت تا همه به آن گفته هارفتارکنند .
6⃣درکنار این موارد باید ادب در نماز و ادب درمقابل قرآن واهل بیت(علیه السلام)رااضافه کرد.احمدآقابسیاراهل توسل بود.درباره قرآن هم هرروزخواندن بادقت قرآن رافراموش نمی کرد.ایشان دروصیت نامه ی خودنیزبه قرآن بسیارسفارش کرده است👌
✨این صفات وقتی درکنارهم قرارمی گیرد چهره ی زیبا و معصوم احمدآقا را به نمایش می گذارد;جوانی 👱مطیع حضرت حق بود و درکنار ما به سادگی زندگی کرد.
👈 ادامه دارد... 🔜👉
✨📿✨📿✨📿✨📿✨
...💚 @yadeshohada313
✨📿✨📿✨📿✨📿✨
#داستان_عارفانه 🌹
قسمت ۲۶
#اعزام
🔺ستون نفرات رزمنده ها ازکنار یه باتلاق، درمسیر یه دشت درحرکت بود.شب🌌بودوهوابسیارتاریک.
احمد آقا جلوی ستون بود .همین طورکه نگاه می کردم یک باره یه خمپاره درکنارستون منفجرشد و ترکش خمپاره فقط به یه نفراصابت کرد. "قلب احمد آقا" 😵
به سمت راست چرخیدوکلمه هایی گفت که من متوجه نشدم، جلوی چشمانم شهید شد. 🌷 حیرت زده😰 ازخواب پریدم.چنددقیقه ای لرزیدم.
روزبعددرمسجد🕌احمدآقا رودیدم.خوابم رو تعریف کردم. لبخندی😊 زدوگفت:به شماخبر
می دم که خوابت رویای صادقانه بوده یانه!
پاییز سال🗓 ۱۳۶۴، رفتار احمدآقا خیلی
تغییر کرده بود. نمازهاش همگی معراج شده بود.یادم هست یه باربعدازنمازبه ایشون گفتم:علت این همه لرزش شمادرنمازچیه⁉️
می خواین بریم دکتر?گفت:نه,چیزی نیست.
امّامن دلیلش رو می دونستم. درروایات خونده بودم که ائمه ی مادرموقع نماز و زمانی که درپیشگاه حق قرارمی گرفتن این گونه برخود می لرزیدن✅
این حالت برای کسی که درک کنه وجود بی مقدارش ,اجازه یافته باخالق آسمان هاوزمین صحبت کنه طبیعیه💯
این ما هستیم که درنماز و عبادات معرفت لازم رونداریم😶
برنامه های ما ادامه داشت تااینکه احمد آقا شب به مسجداومد و بعداز نماز صبح 🌅همه ماروجمع کرد وگفت انشاءالله فردا راهی جبهه هستم، حلالیت طلبید و خداحافظی کرد🖐
به ماچندنفری که بیشترازبقیه بااو بودیم گفت:این آخرین دیدار من باشماست، من دیگه ازجبهه برنمی گردم!😢
🌛دست آخرهم به من نگاهی کردوگفت:خواب شماعین واقعیت بود👌
نمی دونم چرا؟ امّا من و بچه هاخیلی عادی بودیم.فکر میکردیم حتما به مرخصی میاد،و اگه بره یکی مثل او پیدامی شه.
خیلی راحت حلالیت طلبیدیم وخداحافظی کردیم.
روز بعداحمد آقا با سپاه تسویه کردوهمه ی کارهای مسجدرو تحویل داد.دیگه هیچ کاری تو تهران نداشت.
او به عنوان بسیجی راهی جبهه شد. 💫
👈 ادامه دارد... 🔜👉
...💚 @yadeshohada313
✨📿✨📿✨📿✨📿✨
#داستان_عارفانه 🌹
قسمت ۲۷
مافقط ازنامه های💌 احمدآقافهمیدیم که ایشون رزمنده ی گردان سلمان لشکر۲۷حضرت رسول الله(صلی الله علیه وآله)است.
#گردان_سلمان
〽️پاییزسال ۱۳۶۴ به همراه نیروهای گردان که شامل ۴۵۰ نفر از نیروهای بسیج وسپاه بودیم، برای انجام پدافندی جهت حفظ موقعیت منطقه ی #مهران به این شهراعزام شدیم.
مدت حضورمادرمنطقه ی غرب زیادطولانی نشد. پس ازمدتی به دوکوهه رفتیم.
دوره ی سه ماهه 🌙 حضوررزمندگان گردان مابه پایان رسیده بود.
قرار بود همه نیروهای گردان ماتسویه بگیرن و برن.باتوجه به آغازعملیات #والفجر_8 درمنطقه فاو,برای همه ی رزمندگان صحبت کردم.گفتم:شما می تونید برید. برگ 📃تسویه همه شماآماده است.اما لشکربرای عملیات بعدی احتیاج به نیرو داره.هرکس می تونه بمونه .
تعدادی ازبچه هابه دلایل شخصی ومشکلات رفتن.ولی بیشترنیروهاازجمله احمدعلی نیری درگردان باقی موندن😐البته من ایشون رواصلاًنمی شناختم ونشناختم❌
عراق باتکنیک کارشناسان غربی وشرقی شدیدترین موانع روپیش روی رزمندگان ایجاد
کرده بود.عبور از اروند با اون شرایط وپیچیدگی ها و عبور از ده هامانع مختلف درمناطق دشمن کاری بودکه با #توکل به خداوندمتعال وقدرت #ایمان امکان پذیرنبود💯
هنوزبسیاری ازکارشناسان جنگی دنیا ازنحوه ی عبور رزمندگان ماازا روند و رسیدن به مواضع عراقی هادر #حیرتن😳😳
باید در شب🌃 ۲۷بهمن که یه هفته ازشروع عملیات می گذشت به منطقه ی حُورعبدالله
می رفتیم.
از تاریکی شب استفاده کردیم وبا یک ستون نیروهارو از کنار باتلاق واز جاده ی حُورعبدالله به سمت پل مهم منطقه منتقل کردیم.درطی مسیربودکه چندگلوله خمپاره💣 درکنارستون نفرات مابه زمین نشست.
ماچندشهید🌷ومجروح داشتیم. امّاهرطوربودخودمون رابه حُورعبدالله رسوندیم وحمله روآغازکردیم.🦋
👈 ادامه دارد... 🔜👉
...💚 @yadeshohada313
✨📿✨📿✨📿✨📿✨
#داستان_عارفانه 🌹
قسمت ۲۹
#صبحانه_فانوسی✨
بعد از مدتی حضور در دو کوهه اعلام شد📣که گردان سلمان برای پدافندی به منطقه شهرمهران اعزام می شود.
شبانه🌃 جایگزین یک گردان دیگرشدیم.من و احمدآقا و علی طلایی وچندنفر دیگر در یک سنگربودیم.
احمد آقا بعداز نمازشب به سراغ بچه هامی آمد.خیلی آرام بچه هارابرای نمازصبح 🌅صدامی کرد.
احمدآقامی رفت بالای سربچه هاو با ماساژدادن شانه های رفقا,باملایمت 🙂می گفت:فلانی,بلند می شی?موقع نمازصبح شده.
بعضی ازبچه ها با اینکه بیدار بودن ؛ازقصد خودشان را به خواب می زدن تا احمدآقا شانه آن ها را ماساژ بده😉
سنگر ما بزرگ بود و پشت سراحمدآقا جماعت برقرارمی شد.
بعد از نمازو زیارت عاشورا بود که احمدآقا سفره را پهن می کرد و می گفت:خوابیدن 😴دربین الطلوعین مکروه است بیاید صبحانه بخوریم😋ما در آن روزها صبحانه فانوسی,می خوردیم,صبحانه ای درزیرنورفانوس 🙂چون هنوز هوا روشن نشده بود.
توی سنگرنشسته بودیم.یکدفعه صدای مهیب انفجار آمد😱پریدیم بیرون یک گلوله توپ مستقیم به طرف سنگرمااصابت کرده بود.گفتم:بچه ها نکنه دشمن می خواد بیاد جلو⁉️دراطراف سنگرما وبر روی یک بلندی,سنگرکوچکی قرارداشت که برای دیده بانی استفاده می شد.مسئول دسته مابه همراه دونفردیگردویدند🏃به سمت سنگردیده بانی.
احمدآقامعمولاًانسان کم حرفی بود و آرام حرف می زدیکبارفریاد🗣زد:سرجای خود بایستید نرید اونجا😶هرسه نفرسرجای ایستادند!احمدآقاسرش رابه آهستگی پایین آورد.همه باتعجب به هم نگاه 👀کردیم این چه حرفی بودکه احمد آقا زد😳 چرا داد زد⁉️
یکباره صدای انفجارمهیبی آمد,همه خوابیدندروی زمین😑وقتی گردوخاک ها فرونشست به محل انفجار نگاه 👀کردیم.ازسنگرکوچک دیده بانی هیچ چیزی باقی نمانده بود😱
یکبار از فاصله دور به سمت خط می آمدیم.یک خاکریزبه سمت خط مقدم کشیده شده بود.احمدآقا از بالای خاکریزحرکت🚶 می کرد.فرمانده گروهان ازدورشاهد👀حرکت مابود.یکدفعه فریادزد: برادرنیری ,بیا پایین, الان تیر می خوری😲احمدآقا سریع از بالای خاکریز به پایین آمد.همین که کنار من قرارگرفت گفت: من تو این منطقه هیچ اتفاقی برام نمی افته.محل شهادت 🌷من جای دیگری است!
چند روز بعد دیدم خیلی خوشحاله😌تعجب کردم وگفتم: برادرنیری ندیده بودم این قدرشاد باشی⁉️گفت: من تو تهران دنبال یک کتاب بودم ولی پیدا نکردم.امّا اینجا توانستم این کتاب 📓روپیدا کنم .بعد دستش را بالا آورد.کتاب《سیاحت غرب》دردست احمدآقابود.
┅─═ঊঈ🌸🎀🌸ঊঈ═─
👈 ادامه دارد... 🔜👉
...💚 @yadeshohada313
✨📿✨📿✨📿✨📿✨
#داستان_عارفانه🌹
قسمت ۳۰
*═✧❁﷽❁✧═*
روز ۲۴ بهمن ما رو به سویاروند رود منتقل کردن ،دو شب🌃 در سنگر پشتیبانی حضور داشتیم.
به ما گفتند که مرحله دوم عملیات درراه است.این مرحله بسیارسخت تر از حمله اول است👌چون دشمن درهوشیاری کامل است.
شب🌌۲۷بهمن بود.برادرنیری وصیت نامه📃 خودرانوشت.موقع غذا یک بسته حلواشکری را بازکرد و گفت: بچّه ها باییدحلوای خودمان را تا قبل ازشهادت بخوریم😋نمازمغرب و غذا که تمام شد,آماده حرکت شدیم.
فرمانده گردان ومسئول محور برای ماصحبت کردند. گفتند : شما از پشت منطقه عملیاتی باید حرکت خود را آغاز کنید.
شما مسیر جاده حُورعبدالله راجلو می روید از کنار باتلاقها عبورمی کنید و از مواضع گردان حمزه هم ردمی شوید.
کمی جلوتر به یک پل مهم می رسیداین پل باید منهدم شود🚫 چون در ادامه عملیات احتمال دارد که نیروهای زرهی دشمن با عبور از این پل نیر های ما رامحاصره کنند.
صحبت های فرمانده به پایان رسید.امّاباتوجه به هوشیاری دشمن وشدت آتش🔥,احتمال موقعیت ماکم بود.برای همین گردان دیگری برای پشتیبانی گردان ماآماده شدند.شرایط بدی درخودم احساس می کردم. مسئول دسته روبه من کردوگفت:دوست داری شهیدبشی?گفتم : هرچه خداوندمتعال بخواهد.من اومده ام که وظیفه ام راانجام بدم.گفت:پس هیچی☹️,مطمئن باش شهیدنمی شی❌برای شهادت بایدالتماس کرد.کسی همینطوری شهیدنمی شود✅حرکت گردان آغازشد.هیچکس نمی دانست تاساعاتی⏳ دیگرچه اتفاقی می افتد.
...💚 @yadeshohada313
✨📿✨📿✨📿✨📿✨
#داستان_عارفانه🌹
قسمت ۳۱
*═✧❁﷽❁✧═*
#شهادت
گردان ما با عبور از نخلستان🌴 ها خودش را به جاده مهم حُورعبدالله رساند.
رسیدیم به مواضع بچّه های گردان حمزه.
بارش خمپاره💣 دراطراف ماشدت یافته بود.اکثرخمپاره ها داخل منطقه باتلاقی می خورد و منفجرنمی شد!
برادرنیری هم که جانشین مسئول دسته بود جلوتر از بقیه قرار داشت.مابه سلامت ازاین مرحله گذشتیم.
ساعتی بعد به مواضع دشمن نزدیک شدیم.صدای🗣صحبت عراقی ها را می شنیدم.
نَفس درسینه من حبس شده بود.بچّه ها همین طور از راه می رسیدند و پشت سرهم می نشستند.
یعنی کدام یک ازبچّه هاامشب به دیدارمولایشان نائل می شوند⁉️
درهمین افکار بودم که یک منوربالای سر ما روشن شد!
تیربارچی عراقی فریادزد:(قِف قِف ایست)
همه بچّه ها روی زمین خیز رفتند.
هر دو تیربار دشمن ستون بچّه های مارابه رگبار بستند.شدت آتش🔥 بسیار زیاد بود.
صدای آه وناله بچّه هاهرلحظه بیشترمی شد😨در همین گیرودار سرم را بلند کردم؛دیدم 👀برادرنیری روی زانونشست وبااسلحه کلاش به سمت تیربارچی سمت چپ نشانه گرفته.چندگلوله شلیک کرد.یکدفعه دیدم تیرباردشمن خاموش شد!!!
برادرمظفری خودش رو به جلوی ستون رسوندوفریادزد🗣:الله اکبر...
خودش به سمت دشمن شلیک کرد وشروع به دویدن🏃 نمود.همه روحیه گرفتند😍یکباره ازجابلندشدیم وبه دنبال او دویدیم.خط دشمن شکسته شد💪💪.
مابه نزدیک پل مهم منطقه رسیدیم.هنوز هوا روشن نشده بود که به ما دستور دادند برگردید.
گردان دیگری برای ادامه کارجایگزین ماشد.
همین طورکه به عقب برمی گشتیم,به سنگرهای تیرباردشمن رسیدیم, که در کنار جاده پیکر یک شهید جلب توجه کرد😳جلورفتم,قدم هایم سُست شد😰کنارپیکرش نشستم.هنوزعینک برچهره داشت.
در زیر نورماه خیلی نورانی تر شده بود. خودش بود😭برادرنیری همان که از همه ما در معنویات جلوتر بود✅همان که هرگز او را نشناختیم. کمی عقب ترآمدم پیکرمهدی خداجو را دیدم . بعد طباطبایی (مسئولدسته) بعدمیرزایی.
خدای من چه شده⁉️همه بچّه های دسته ما رفته اند. گویی فقط من مانده ام!نمی دانید چه لحظات سختی بودوقتی به اردوگاه برگشتیم سراغ بچّه های دسته را گرفتم..از جمع سی نفره ماکه سه ماه 🌙شب وروز با هم بودیم فقط هشت نفر برگشته بودند!
یادصحبت های مسئول دسته افتادم که می گفت:《شهادت رابه هرکسی نمی دهند و باید التماس کنی👌》
بعدها شنیدم که یکی ازبچّه ها گفت : برادرنیری وقتی گلوله خورد روی زمین افتاد. بعد بلند شد ودستش✋ راروی سینه نهادوگفت:《السلام علیک یااباعبدالله....》 بعدروی زمین افتادورفت🕊💔
👈 ادامه دارد... 🔜👉
...💚 @yadeshohada313
✨📿✨📿✨📿✨📿✨
2
#داستان_عارفانه🌹
قسمت۳۲
#خبر_شهادت
سه ماه🌙 بود که احمد به جبهه رفته بود.به جزیکی دونامه📧,دیگرازاوخبری نداشتیم.نگران احمدبودم.به بچّه هاگفتم:خبری ازاحمدندارید?
یک روزدیدم رادیو📻مارش عملیات پخش می کند.نگرانی من بیشترشدضربان قلب ❤️من شدیدترشده بود.مردم ازخبرشروع عملیات خوشحال😌 بودند.امّاواقعاًهیچ کس نمی تواندحال وهوای مادری که از فرزندش بی خبر است را درک کند👌همه می دانستند احمد بهترین وکم آزارترین فرزندمن بود.
حالااین بی خبری خیلی من رانگران 😔کرده بود.مرتب دعا می خواندم و به یاد احمد بودم.
تااینکه یک شب🌃 درعالم خواب دیدم کبوتری🕊 سفید روی شانه ی من نشست.بعد کبوتر دیگری در کنار او قرار گرفت وهردو به سوی آسمان پرکشیدند.حیرت زده😨 ازخواب پریدم.
نکند که این دومین پرنده نشان ازدومین شهید🌷خانواده ی ماست!امانه,ان شاءالله احمدسالم برمی گردد.
دوباره خوابیدم😴این بار چیز عجیب تری دیدم.این بارمطمئن شدم که دیگرپسرم رانخواهم دید.درعالم رویامشاهده کردم 👀که ملائکه ی خدای متعال به زمین آمده بودند!
اتافکی زیبا که در روزگار قدیم توسط پادشاهان ازآن استفاده می شد,درمیان دستان ملائکه است😱آن هانزدیک ماآمدند و پسرم احمدعلی را در آن سوار کردند بعد هم همه ی ملائک به همراه احمدبه آسمان هارفتند.
روز بعد چند نفر از همسایه ها به خانه ی🏚 ما آمدند .
آن روز مادر شهید جمال محمدشاهی را دیدم 👀این مادرگرامی را از سال ها قبل در همین محل می شناختم.ایشان سراغ احمدعلی راگرفت,گفتم:بی خبرم نمی دانم کجاست😢سیده خانم, مادرشهید جمال هم رویای عجیبی دیده بودکه بعدهابرایم تعریف کرد.ایشان گفت:درعالم خواب 😴به نمازجمعه تهران رفته بودیم,آن قدرجمیعت آمده بودکه سابقه نداشت.بلنداعلام کردند🗣که امام زمان (عجل الله تعالی فرج الشریف)تشریف آورده اند و می خواهند به پیکر یکی ازشهدا نماز بخواند😳من باسختی جلومی رفتم وقتی خواستندنام شهید را بگویند خوب دقت کردم,از بلندگو📣 اعلام کردند:شهید احمدعلی نیری😱
👈 ادامه دارد... 🔜👉
...💚 @yadeshohada313
✨📿✨📿✨📿✨📿✨
#داستان_عارفانه 🌹
قسمت ۳۳
*═✧❁﷽❁✧═*
#بوی_خوش
نوروز سال🗓۱۳۶۵ از راه رسید.مراسم چهلم احمدآقا نزدیک بود.برا همین به همراه سعید رفتیم برای سفارش سنگ قبر.عصر یکی ازروزهای وسط هفته باماشین🚙 راهی بهشت زهرا(سلام الله علیها)شدیم.
سنگ قبر و تابلوی آلمینیومی بالای مزار را تحویل گرفتیم.بعد کمی سیمان ومصالح خریدیم وسریع به قطعه ی ۲۴رفتیم.
کسی بهشت زهرا(سلام الله علیها)نبود🚫نم نم باران🌦 هم آغازشده بود.
باخودم گفتم:کاش یکی دونفردیگه برای کمک می آوردیم.همان موقع یک جوان👱,که شال سبزرنگ به گردن انداخته بود,جلوآمدوسلام ✋کرد!بعدگفت:اجازه می دید من هم کمک کنم?
ما هم خوشحال😍 شدیم و گفتیم :بفرماید. من همین طورکه مشغول کاربودم خاطراتی که با احمدآقا داشتم را مرور کردم.
من پسرعمو و دامادخانواده ی آنها بودم. از زمان کودکی هم با هم بودیم. هر بار که به روستای آیینه ورزان می رفتیم شب و روز با هم بودیم....
احمد در دوران کودکی خیلی جنب وجوش داشت و به راحتی ازدیواربالا می رفت.فوتبال⚽️ خوبی داشت و....امّاوقتی نوجوان شد درمسیرمعنویات قرار گرفت.
حاج آقاحق شناس به خوبی به زندگی احمد جهت داد واو را به قله های معنوی رساند💯
کار نصب سنگ قبرانجام شد.برای اینکه تابلوی بالای مزار را نصب کنم باید کمی از بالای قبر را گود می کردیم تاپایه های تابلو در زمین قرارگیرد.
باران شدید🌨شده بود.لحظات غروب🌄 بود.خاک آنجاهم سُست بود.من روی زمین نشستم وبادست مشغول کندن شدم. گودال عمیقی درست شد.دست من تا کف توی گودال می رفت وخاک هارابه بیرون می ریخت.امّادیدم 👀یک سنگ جلوی کارمراگرفته.اینقدرفکرم مشغول شدکه فکرنکردم گودال خیلی عمیق شده وممکن است به محل قبربرسم😱 دورسنگ راخالی کردم وآن رابیرون کشیدم درآن لحظات غروب یکدفعه دیدم زیرسنگ خالی شد😲باتعجب سرم راپایین آوردم دیدم سنگی که دردست من قراردارد ازسنگ های بالای لحداست واکنون یک راه به داخل قبرایجادشد!رنگم پریده😨 بود.چرامن دقت نکردم?برای چی اینجارواینقدگودکردم?من که خواستم سنگ رابه سرجایش قراردهم آن چنان بوی خوبی به مشامم خوردکه تاامروزهنوزشبیه آن راحس نکرده ام😍می خواستم همین طور سرم را داخل گودال نگه دارم.سرم رابالاگرفتم بیرون گودال هیچ بوی عطری نبودآن موقع اطراف قبر
گل🌹 کاری نشده بود.فقط بوی نم باران به مشام می آمد.باخودم گفتم:احمدچهل روزپیش شهیدشده مگرنمی گویندکه جنازه بعداز چند روز متعفن می شود⁉️ دوباره سرم را داخل قبر کردم گویی یک شیشه معطرخوش بوراداخل قبراوخالی کرده اند😳سنگ راسرجایش قراردادیم.تابلو را نصب کردیم ومزار احمدآقا برای مراسم چهلم آماده کردیم.
وقتی می خواستیم برگردیم دوباره ایستادم وبه قبرخیره👀 شدم.من اطمینان داشتم که پیکراحمدآقا مانند بقیه اولیاءالله سالم ومعطرمانده است✅باران شدیدشده بود من ایستاده بودم وحسابی خیس شدم.آقاحمیدصدایم🗣 کردوبه سمت ماشین بر گشتم.امّافکر🤔آن بوی خوش ازذهنم خارج نمی شد.بوی خوشی که باهیچ یک ازعطرهای دنیاقابل مقایسه نبود👌
👈 ادامه دارد... 🔜👉
...💚 @yadeshohada313
✨📿✨📿✨📿✨📿✨
#داستان_عارفانه🌹
قسمت ۳۴
#هدایت
آیه قرآن می گویدکه شهید🌷زنده است💯وشهیدقدرت دارد,اثر دارد👌
اولین بار که خواب احمد رادیدم مربوط به مدتی بعد از شهادت ایشان بود.جمع ما با رفتن احمدآقا محور اصلی خود را از دست داده بود😔
من با کسانی درمحل رفیق شدم که مقید به مسائل دینی نبودند📛یک شب درعالم رویا او را دیدم که باهمان رفقای توی کوچه هستیم.رفقا به من گفتند: رسول, برو مخفی شو احمدآقا داره می یاد!
رفتم پشت دیوار و از آنجا نگاه 👀می کردم. دیدم احمدآقا با همان چهره ی نورانی ومعصوم به کوچه ی ماآمد😍بعد دوستان من احمدآقارا گرفتند و کشان کشان اورا ازکوچه بیرون کردند!همین طورکه احمدآقا را ازکوچه بیرون می بردند.دادزد:🗣من بایدرسول را ببینم.اشک توچشمانم حلقه زده بود😢دلم برایش خیلی تنگ شده بود.دویدم وپریدم توی بغلش🤗 وشروع کردم به بوسیدن احمدآقا
از این رویای صادقه همه چیز را فهمیدم از فردا رابطه ام را با آن رفقا قطع کردم ودیگر آنها را ندیدم✅
هنوزهم وقتی راه راکج بروم به سراغم می آیدو...حتی برخی ازدوستان رامی شناسم که فرزندانشان با احمدآقا ارتباط💞 دارند و از او کمک می گیرند.یکی از رفقا برای ازدواج فرزندش مشکلی داشت و از احمدآقا کمک خواست.احمدآقامثل همان موقع که حضورمادی دربین ما داشت به او کمک کرده بود.حتی کسانی رامی شناسم که بعدازشهادت احمدآقابه دنیا آمده اند و با شنیدن خاطرات ایشان عاشق😍 احمدآقاشده اندوبه خوبی بااوارتباط دارند.
مدتی ازشهادت احمدآقاگذشته بود.قرار بود روز بعد با تعدادی ازدوستان به تفریح برویم.هرچندمی دانستیم دوستان خوبی نیستند وممکن است پای گناه 😈و...درمیان باشد.خداوند متعال شاهداست همان شب🌃 درعالم رویا دیدم که احمدآقا آمده وباعصبانیت وناراحتی😡 به من می گوید:بااین هابیرون نرو,بااین دوستانت,جایی نرو❌فرداصبح هرطوربودبه مادرم گفتم که آن ها را رد کند.امّاخیلی درفکرفرو رفته بودم که این چه خوابی بود⁉️
بعدهاازهمان افرادشنیدم که به گناه افتاده بودند😯و...احمدآقانه تنهادرموقع حضورظاهری در دنیا به فکر تربیت ما بود,بلکه حالاهم ازماجدانیست وبه دنبال هدایت ماست.
یکی دیگر از دوستان می گفت:درایام فتنه ی ۱۳۸۸ذهن وفکر ما درگیر بود.یک شب درعالم رویا😴دیدم که احمدآقاآمده به مسجد🕌امین الدوله.امّابه نمازنرسید!گفتم:احمدآقا نبودی,دیراومدی⁉️
احمدآقاجمله ای گفت ورفت:سرماخیلی شلوغه !بلافاصله به ذهنم خطورکردکه حتماً این مشکلات راشهدا🌷حل می کنند.یادکلام نورانی امام راحل افتادم.
آنجاکه می فرمایند:مسلّم خون شهدا, اسلام وانقلاب رابیمه کرده است.✅
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 🔜👉
...💚 @yadeshohada313
✨📿✨📿✨📿✨📿✨
#داستان_عارفانه🌹
قسمت ۳۵
*═✧❁﷽❁✧═*
#دار_الشفاء
حضرت امام درجمله ی بسیارمهم وزیبایی می فرمایند:....این قبورشهدا🌷تا ابد دارالشفاء خواهند بود.یعنی راه را به آیندگان نشان می دهند که برای حل مشکلات دین و دنیای خود به سراغ چه کسانی بروید👌
احمدآقا تا زمانی که زنده بود مانند یک طبیب به دنبال بندگان خداوند متعال بود تا دست آن ها را بگیرد و راه آسمان را به آن هانشان دهد✅خداوند متعال هم شهدا را زنده خطاب کرده.
پس او اکنون هم به دنبال هدایت هست.اگرکسی دراین دوران هم به سراغ او برود یقیناً دست خالی برنمی گردد💯
من تا روزهای آخر همیشه همراه احمدآقا بودم.به یاد دارم یک روز ازمریضی😷 مادرم به احمدآقا شکایت کردم. گفتم : هر کاری کردیم مادرم خوب نشده☹️دکترهاجوابش کردن و بعد گریه ام 😭گرفت.
احمدنگاه خاصی به چهره ی من انداخت وگفت:ناراحت نباش,مادرت خوب می شه🙂فردای آن روزمادرم دیگردچاربیماری نشد تا یک سال بعد.سال🗓 بعد و در روزهای آخری که بااحمدآقا بودیم دوباره رفتم سراغ احمدآقا.به خاطرمریضی مادرم ناراحت 😔بودم.لبخندی😊 زدوگفت:خوب می شه ان شاءالله,وبعدبه طرزعجیبی مادرم خوب شد😍یک سال ازشهادت احمدآقاگذشت.دوباره مریضی مادرم برگشت.حال مادرم بسیاربدتر🤒شده بود.این بار رفتم سرمزار احمدآقا در بالای قبر شهیدچمران.گفتم احمدآقا فدات بشم این بیماری مادر ما شده یک سال یک سال😳شما زنده ای و از همه چیزخبرداری .شما ازخداوند متعال بخواه مریضی مادرم برای همیشه حل بشه!این راگفتم و برگشتم.احساس می کردم که دوباره احمدآقا لبخندی 😊زده وگفته خوب می شه ان شاءاالله!مادرم فردای آن روزخوب شد.همه ی پزشکان ازمادرم قطع امیدکرده بودند.امّابه دعای احمدآقامادرم شفایافت👌مادرم باگذشت سال هاازآن ماجرادیگر دچار مریضی نشد!هرسال دوم عید به منزل شهدای مسجد به خصوص شهیدنیری می رویم.
امسال یکی ازبچه های بسیجی جوان👱,اسرارداشت به همراه مابیاید.وقتی به منزل شهیدنیری آمد برای من گفت: من هفت سال پیش ازدواج💞 کردم.امّابچّه دار نمی شدم.تا اینکه یک باربه توصیه ی بسیجیان قدیمی مسجد🕌به سراغ مزارشهیدنیری دربهشت زهرا(سلام الله علیها)رفتم.شنیده بودم که نزد خداوند متعال خیلی آبرو دارد برا همین گفتم:من اعتقاد دارم شما زنده اید و به خواست خداوند متعال میتوانید گره از کار مردم بازکنید💯بعد از او خواستم دعا کند که خداوند متعال به من هم فرزندی بدهد.این بنده ی خدامکثی کردوباصدای بغض آلود😢ادامه داد:بعدازآن ماجرا,خانم بنده باردار شد و چند روزقبل فرزندان دوقلوی من به دنیاآمدند😍
از این دست ماجراها بسیار از زبان دوستان وآشنایان وحتی کسانی که ایشان را نمیشناختند شنیده ایم🍃
👈 ادامه دارد... 🔜👉
...💚 @yadeshohada313