eitaa logo
تَوَسُّل‌بِه‌ امام‌ز‌َمٰان‌وَشهدا🇵🇸
1.8هزار دنبال‌کننده
12هزار عکس
4.5هزار ویدیو
80 فایل
🦋اینجا همه،بچهایِ امام‌زمان ودوستان شهدا محسوب میشن😍 📌اهداف کانال: ✨سهمی درظهورامام زمان عج ✨زنده نگه‌داشتن یادشهـدا 💚فروشگاه‌مون: @ForoshgahMeshkat کانال تبلیغ وتبادل ندارد🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
✅قسمت اول 🔹چند سال قبل اتوبوسی از دانشجویان دختر یکی از دانشگاه‌های بزرگ کشور آمده بودند 🚌 💠چشم‌تان روز بد نبیند... آن‌قدر سانتال مانتال و عجیب و غریب بودند که هیچ کدام از راویان، تحمل نیم ساعت نشستن در آن اتوبوس را نداشتند. وضع ظاهرشان فوق‌العاده بود. آرایش آن‌چنانی💄💅مانتوی تنگ و روسری هم که دیگر روسری نبود، شال گردن شده بود😐 اخلاق‌شان را هم که نپرس😑 حتی اجازه یک کلمه حرف زدن به را نمی‌دادند، فقط می‌خندیدند و مسخره می‌کردند و آوازهای آن‌چنانی بود که... 🚪از هر دری خواستم وارد شوم، نشد که نشد؛ یعنی نگذاشتند که بشود...دیدم فایده‌ای ندارد! گوش این جماعت اناث، بده‌کار خاطره و روایت نیست که نیست! باید از راه دیگری وارد می‌شدم... ناگهان فکری به ذهنم رسید... اما... سخت بود و فقط از بر‌می‌آمد...سپردم به خودشان و شروع کردم✋🏼 گفتم: بیایید با هم ببندیم! خندیدند و گفتند: اِاِاِ ... حاج آقا و شرط!!! شما هم آره حاج آقا؟؟؟😂 گفتم: آره!!!🙂 گفتند: حالا چه شرطی؟ 👤گفتم: من شما را به یکی از مناطق جنگی می‌برم و نشان‌تان می‌دهم، اگر به معجزه بودنش اطمینان پیدا کردید، راه‌تان را تغییر دهید و به دستورات عمل کنید✋🏼 گفتند: اگر نتوانستی معجزه کنی، چه؟ گفتم: هرچه شما بگویید. گفتند: با همین چفیه‌ای که به گردنت انداخته‌ای، میایی وسط اتوبوس و شروع می‌کنی به !!!😂 ادامه دارد...
❤️ 🌴شخصیتی آروم. ساکت و بی ادعا داشت.... کاراش رو هم همیشه به نحو احسن انجام میداد . یادم نمیره اون شبی رو که باهم بودیم همون شب سرد و طاقت فرسا.. علی آقا اون شب مجروح میشه 😓😓 با اینکه تیر خوره بود اما کماکان وقار و آرامشش مثل همیشه پابرجا بود...😕😕 ما نگران حالش بودیم... بهش میگفتیم چی شد ؟ -هیچی نیست یه زخم ساده هست حاجی!!!! همش اینو میگفت.. با اینکه مورد اصابت تیر مستقیم قرار گرفته بود و شدت جراحت اونقدری بود که تیر از یه سمت وارد بدنش شده و ازسمت دیگه خارج شده بود خم به ابرو نمیاورد... تو اون شب تا آخر جنگید و عقب برنگشت.....😌😌 هم رزمنده بود و هم عابد اخلاقش ما رو مجزوم خودش میکرد.😔😔 : اصغرشالیکار ؛همرزم شهید 🌴بعد از ماجرای مجروحیت علی تازه کمی سرحال شده بود 😊 یه شب شام منزل ما بودند . با هم سر سفره نشسته بودیم و بعد از مدت ها دور هم جمع بودیم ☺️ دیدم تلفنش زنگ زد ...🤔 از لشگر بود . 😳 خبر داده بودند که اون شب بچه ها داشتن اعزام میشدند به سوریه دیدم علی قند تو دلش آب شده بود😟 عین یک گنجشکی که طاقت نشستن نداره داشت پر میکشید ...🕊 سراسیمه از سر سفره بلند شد ما همه تعجب کرده بودیم..😳 که تازه فهمیدم بله علی آقا تصمیم گرفته و میخواد خودش رو به کاروان برسونه و از غافله عقب نمونه...😟 با رفتنش ذره ای مخالفت نکردم شام رو نصفه کاره رها کرد سریع وسیله هاش رو جمع کرد منم بردمش خونشون که یه مقدار هم اونجا وسیله داشت از اونطرف هم رسوندمش ساری ... نمیدونستم این دیدار آخر من و علی هست ... عمه جان حضرت زینب (سلام الله علیها) طلبیده بودش... شوق شهادت به علی بال و پر داده بود و همین شد که علی پرواز کرد... : پدرشهید
...😍❤️ وقتایی که ناراحت بودم یا اینکه حوصلم سر میرفت و سرش غر میزدم... میگفت: "جااان دل هادی...؟ چیه فاطمه...؟" چند هفته بیشتر از شهادتش نگذشته بود یه شـب که خیلی دلم گرفته بود... فقط اشک میریختم و ناله میزدم... دلم داشت میترکید از بغض و دلتنگی قلم و کاغذ برداشتم و نشستم و شروع کردم به نوشتن... از دل تنگم گفتم... 🍃جانا ز فراق تو این محنت جان تا کی.. دل در غم عشق تو رسوای جهان تا کی..🍃 از عذاب نبودنش و عشقم نوشتم براش... نوشتم "هادی... فقط یه بار... فقط یه باره دیگه بگو جااان دل هادی..."😔 نامه رو تا زدم و گذاشتم رو میز و خوابیدم... بعد شهادتش بهترین خوابی بود که میتونستم ازش ببینم. دیدمش… با محبت و عشق درست مثه اون وقتا که پیشم بود داشت نگام میکرد مـن صدایش زدم و گفت: .😊 💔✋🏼 صداش زدم و بهترین جوابی بود که میشد بشنوم... "جاااان دل هادی...؟ چیه فاطمه…؟❤ چرا اینقده بیتابی میکنـی...؟ تو جات پیش خودمه شده ای...😍😭 :همسر شهید حاج هادی شجاع ...💚@yadeShohada313
گفتم: کاش میشد منم همراهت به جبهه بیام!😔 لبخندے زد و پاسخی داد که قانعم کرد. گفت: هیچ میدونی سیاهی چادر تو از سرخی خون من🥀 کوبنده تر است؟! همین حجابت را رعایت کنی، مبارزه ات را انجام داده اے🌿 ✍ : همسر شهید محمدرضا نظافت @yadeShohada313
گفتم: کاش میشد منم همراهت به جبهه بیام!😔 لبخندے زد و پاسخی داد که قانعم کرد. گفت: هیچ میدونی سیاهی چادر تو از سرخی خون من🥀 کوبنده تر است؟! همین حجابت را رعایت کنی، مبارزه ات را انجام داده اے🌿 ✍ : همسر شهید محمدرضا نظافت @yadeShohada313
روایتی از 🌷 : همسرمعزز شهید🕊 با هر بهانه، مےخواست من را برای شهادتش آماده کند ولی من نمےخواستم قبول کنم💔 او مےگفت: "انسان باید بعضی چیزها را از دست بدهد تا به چیز بهتری دست یابد". همیشه موقع تشییع شهدا، من را با خود مےبرد.... یادم هست تشییع شهدای گمنام زیار بود، ایشون از صبح برای برنامه شهدا رفته بودن؛ شب زنگ زدن و گفتن که "فردا را بیا تشییع شهدا". من قبول نمےنکردم و او آن شب را آمد خانه.صحبت کرد و دلم را راضی کرد به رفتن. مےگفت:"دلم مےخواهد محکم باشی! وقتی خبرشهادت من را شنیدی افتخارکن که پذیرفته شدم" .... من فقط گریه مےکردم ولی با حرف هاش آرومم مےکرد. من بیشتر خودم را به بی خیالی مےزدم. دوست داشتم آقاجواد پیشم باشه چون حرف هاش آرام بخش بود برای من... حالا که رفته و شهید شده تاثیر حرفهای آن روزهایش را تو زندگیم مےبینم.... ...💚@yadeshohada313
گفتم: کاش‌میشد منم همراهت به‌جبهه بیام😔 لبخندے زد و پاسخی داد که قانعم کرد. گفت: هیچ میدونی سیاهی چادر تو از سرخی خون من🥀 کوبنده تر است؟! همین حجابت را رعایت کنی، مبارزه ات را انجام داده اے🌿😇 ✍ : همسر شهید محمدرضا نظافت @yadeShohada313