🔸 داستان عجیب شيخ رضا كتابفروش و سید احمد خسروشاهی
(اهمیت زیارت حضرت معصومه سلام الله علیها)
🔹داستان شيخ رضا كتابفروش مدرسه فيضيه قم را من پس ازاصرار فراوان و باالتزام شرعي به عدم نقل آن در زمان حيات ايشان، ازمرحوم اخوی (آقا سيد احمد خسروشاهی) شنيده بودم وآن داستان چنين است:
🔸مرحوم آقا سيد احمد يكی از طلبههاي فاضل و جوان حوزه علميه قم ويكي از مستشكلين عمده درس مرحوم حاج شيخ عبدالكريم حائري بود. ايشان به من گفت: من كارم درس و بحث و چون و جنجال علمي بود. در درون خود و برخود ميباليدم كه از فضلاي نامدار حوزه شدهام و مستشكل درس حاج شيخ هستم! از اين روي، خيلي به مسائل روحي و معنوي رايج و دارج نميپرداختم، و حتي در تشرّف به زيارت حرم حضرت معصومه گاهي تكاهل داشتم و يا مرتب به زيارت نميرفتم!
🔸در آن دوران، تابستان كه هوا گرم ميشد، طلاب هركدام به جايي ميرفتند و من عادتاً به مشهد مقدس ميرفتم و در حجره طلاب آشنا، يكي دو ماهي ميماندم و برميگشتم. آن سال هم تابستان عازم مشهد شدم، و در صحن مطهر كه مدرسهاي براي طلاب وجود داشت، دنبال دوست و آشنايي بودم كه رحل اقامت افكنم! چشمم به آقا ميرزا حسن مصطفوي از رفقا و همدرسهاي قم افتاد كه در حجرهاي نشسته بود. خوشحال شدم و ايشان هم با حسن اخلاقي كه داشت، مرا دعوت كرد كه ميهمان ايشان باشم.
🔸وارد حجره كه شدم، شيخ جلمبري! را ديدم كه معروف به شيخ رضا بود و در مدرسه فيضيه كتاب پهن ميكرد، و البته كاري به كار كسي نداشت و مرد بيآزار و ساكتي بود. سيد احمد فاضل و مستشكل حوزه درس حاج شيخ، با غروري كه از ياد گرفتن علومي چند بر او عارض شده بود، اعتنايي به شيخ نكرد و به همان سلام و احوالپرسي عادي، اكتفا نمود.
🔹آقا ميرزا حسن مصطفوي براي خريد ميوه يا چيزي، از حجره بيرون رفت و من ماندم و آقاي شيخ رضا. تنهايي وادارام كرد كه دو سه كلمه حرف بزنم و فرعي را مطرح كنم تا آقاي شيخ رضا را هم امتحان كرده باشم و او هم بداند كه ما چقدر ملائيم!
🔸آقاي شيخ رضا با لطافت خاصّي ضمن لبخند گفت: سيد احمد آقا! علوم كه همهاش علوم رسمي نيست. در دنيا علومي هست كه خواندني نيست، بلكه يافتني است. اين را گفت و ساكت شد.
🔸من پرسيدم: مثلاً چه نوع علومي؟ گفت: مثلاً اين كه آدم بفهمد كه سيد احمد براي چه به مشهد آمده است؟! (اخوي ميگفت: من تكاني خوردم و پرسيدم: قبلاً بفرماييد كه من براي چه به مشهد آمدهام؟)
🔹شيخ رضا گفت: شما براي اجابت دو حاجت به مشهد مشرّف شدهايد تا در حرم حضرت رضا عليه السلام آن دو حاجت را از خداوند بخواهيد كه اجابت كنند. و سپس هر دو حاجت مرا كه هرگز در قم هم به كسي نگفته بودم، ذكر كرد!
🔸و بعد گفت: امّا متاسفانه شما آن دو حاجت را به دست نميآوريد، مگر آن كه رضايت حضرت معصومه را كه ميهمان او هستيد و گاهي ماهي يك بار هم به زيارتش نميرويد، به دست بياوريد.
🔹شگفت زده شده بودم. خود را جمع و جور كردم و مؤدبانه از او راه خلاص خواستم، كه در اين هنگام ميرزا حسن با مقداري انگور و خربزه وارد حجره شد و شيخ هم ساكت گرديد! ولي من ديگر آن سيد احمد قبلي نبودم، مريد شيخ كتاب پهن كن مدرسه فيضيه شدم و از او كه به قم ميآمد، درس ها آموختم كه خواندني نبود و يافتني بود!
🔸اين خلاصه داستاني بود كه مرحوم اخوي نقل كردند؛ ولي در قم از مرحوم آيت الله سيد حسين قاضي طباطبائي (پسر عموي علامه طباطبائي) داستان را پرسيدم و ايشان توضيح دادند كه: آقا سيد احمد آقا پس از مراجعت از مشهد، ديگر آن جنب و جوش و جرّ و بحث و جنجال را در درس حاج شيخ نداشت، و بيشتر گوش فرا ميداد، و اغلب شب ها به حرم مشرّف ميشد.
(آية الله سيد هادي خسروشاهی)
#حضرت_معصومه
#دهه_کرامت
@yadeshohada313
🍃🌷
﷽
#کوله_پشتی_شهدا
#شهید_چمران از زبان همسرش «غاده»
قسمت هفتم
✍....... مادرم خیلی عصبانی شد. بلند شد با داد و فریاد، و برای اولین بار میخواست من را بزند که پدرم دخالت کرد و خیلی آرام پرسید: عقد شما باکی؟ گفتم: دکتر چمران. من خیلی سعی کردم شمارا قانع کنم ولی نشد. مصطفی به من گفت دیگر نتیجهای ندارد و خودش هم میخواست برود مسافرت. پدرم به حرفهایم گوش داد و همانطور آرام گفت: من همیشه هرچه خواستهاید فراهم کردهام، ولی من میبینم این مرد برای شما مناسب نیست. او شبیه ما نیست، فامیلش را نمیشناسیم. من برای حفظ شما نمیخواهم این کار انجام شود.
🌸گفتم: به هرحال من تصمیمم را گرفتهام. میروم. امام موسی صدر هم اجازه دادهاند، ایشان حاکم شرع است و میتواند ولی من باشد. بابا دید دیگر مسئله جدی است گفت: حالا چرا پس فردا؟ ما آبرو داریم. گفتم: ما تصمیممان را گرفتهایم، باید پس فردا باشد. البته من به امام موسی صدر هم گفتهام که میخواهم عقد خانه پدرم باشد نه جای دیگر. اگر شما رضایت بدهید و سایهتان روی سر ما باشد من خیلی خوشحال ترم. باباگفت: آخر شما باید آمادگی داشته باشید. گفتم: من آمادگی دارم، کاملاً!
🌸نمیدانم این همه قاطعیت و شجاعت را از کجا آورده بودم. من داشتم ازهمه امور اعتباری، از چیزهایی که برای همه مهمترین بود میگذشتم. البته آن موقع نمیفهمیدم، اصلاً وارستگی انجام چنین کاری را نداشتم، فقط میدیدم که مصطفی بزرگ است، لطیف است و عاشق اهل بیت است و من هم به همه اینها عشق میورزیدم.
🌸بابا گفت: خوب اگر خواست شما این است حرفی نیست، من مانع نمیشوم. باورم نمیشد بابا به این سادگی قبول کرده باشد. حالا چطور باید به مصطفی خبر میدادم؟
✍........ بابا گفت: خوب اگر خواست شما این است حرفی نیست، من مانع نمیشوم. باورم نمیشد بابا به این سادگی قبول کرده باشد. حالا چطور باید به مصطفی خبر میدادم؟
🌸نکند مجبور شود از حرفش برگردد! نکند تا پس فردا پدرش پشیمان شود! مصطفی کجا است؟ این طرف وآن طرف، شهر و دهات را گشت تا بالاخره مصطفی را پیدا کرد گفت: فردا عقد است، پدرم کوتاه آمد. مصطفی باورش نمیشد، و مگرخودش باورش میشد؟ الان که به آن روزها فکر میکند میبیند آدمی که آنها را کرد او نبود، اصلاً کار آدم و آدمها نبود، کار خدا بود و دست خدابود، جذبهای بود که از مصطفی و او میتابید بیشناخت، شناخت بعد آمد بیهوا خندید، انگار چیزی دهنش را قلقلک داده باشد، او حتی نفهمیده بود یعنی اصلاً ندیده بود که سر مصطفی مو ندارد! دو ماه از ازدواجشان میگذشت که دوستش مسئله را پیش کشید؛ غاده! در ازدواج تو یک چیز بالاخره برای من روشن نشد. تو از خواستگارانت خیلی ایراد میگرفتی، این بلند است، این کوتاه است؛ مثل اینکه میخواستی یک نفر باشد که سر و شکلش نقص نداشته باشد. حالا من تعجبم چطور دکتر را که سرش مو ندارد قبول کردی؟
🌸غاده یادش بود که چطور با تعجب دوستش را نگاه کرد، حتی دلخورشد و بحث کرد که؛ مصطفی کچل نیست، تو اشتباه میکنی. دوستش فکر میکرد غاده دیوانه شده که تا حالا این را نفهمیده.
🌸آن روز همین که رسید خانه، در را باز کرد و چشمش افتاد به مصطفی، شروع کرد به خندیدن؛ مصطفی پرسید: چرا میخندی؟ و غاده که چشمهایش از خنده به اشک نشسته بود گفت: مصطفی، تو کچلی؟ من نمیدانستم! و آن وقت مصطفی هم شروع کرد به خندیدن و حتی قضیه را برای امام موسی هم تعریف کرد. از آن به بعد آقای صدر همیشه به مصطفی میگفت: شما چه کار کردهاید که شمارا ندید؟
🌸ممکن است این جریان خنده دار باشد، ولی واقعاً اتفاق افتاد. آن لحظاتی که با مصطفی بودم و حتی بعد که ازدواج کردیم چیزی از عوالم ظاهری نمیدیدم، نمیفهمیدم.....
#ادامه_دارد
یاران #امام_زمان ✨
💖 @yadeshohada313
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ 🎬 #استاد_شجاعی
www.aparat.com/v/OZ41P
🌞 #فاطمه_معصومه ؛
بانویی که اهل بیت همه کارهی قیامت، مینامندش!
نکتهی هیجانانگیزش آنجاست؛
که میشود، زیر سایه این بانو، به همین مقام رسید!
به شرط آنکه، در درونت، یک دستگیرهی مهم، وجود داشته باشد!
دستگیرهای بنام .....؟
#كريمة_أهل_البيت
@ostad_shojae
🌴 #نماز بسیار ساده برای روز اول ماه ذی القعده
🍃مرحوم سيدبن طاووس مي گويد:
به ما روايت رسيده كه نماز اول هر
ماه دوركعت است ركعت اول حمد و
يك بار توحيد وركعت دوم حمد و يك
بار سوره قدر. (مستدرك الوسايل، ج٦،ص٣٤٩)
«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
@yadeShohada313
#ڪریمہ_اهل_بیٺ🌼💖
🌟آه ای کریمه ای ملیکه عمهء سادات
✨با کولهباری آمدم لبریز از حاجات
🌟بانوی عالم حفظ کن دنیا و دینم را
✨دریاب خانم دختران سرزمینم را
#میلاد_حضرت_معصومه(س)🌸
#روز_دختر #مبارڪ_باد🌼🎉
@yadeShohada313
#دختر_یعنی....
👌زودتر به تکلم می افتد ، زودتر راه می رود ، زود تر به سن تکلیف میرسد! اصلا انگار دختر ازهمان اول عجله دارد...
گویی که اصلا برای خودش وقت ندارد ؛
که حتی بازی هایش رنگ و بوی "جان بخشیدن " دارد ؛ رنگ و بوی ابراز عشق و محبت به" دیگری " . .
نگاه کن چه معصومانه عروسکش را در آغوش می فشارد ؛ گویی سالهاست طعم شیرین "مادری " را چشیده است!😍
آری. . " دختر بودن " یعنی همیشه "عجله " داشته باشی ، برای رساندن مهر به دستان دیگران.!😌
" دختر بودن " یعنی وقف بند بند ساقه ی وجود تو برای رشد نهال عاطفه.!🌺
" دختر بودن " یعنی از مقام ریحانه ی بهشتی بودن به " لتسکنوا الیها " رسیدن. . .
✅ ارزش يک دختر را خدايي ميداند که او را در سنين کودکي براي عبادت برميگزيند.
پيامبري ميداند که فرمود: دختر باقيات الصالحات است.
❤️ امام صادق ع ميداند که فرمود: پسران، نعمت اند و دختران خوبى. خداوند، از نعمت ها سؤال مى کند و به خوبى ها پاداش مى دهد...
ارزش دختر را خدايي ميداند که هرکسي را لايق ديدن جسمش نکرد.
🌹 ارزش دختر را خدايي ميداند که به بهترين مخلوقش حضرت محمد ص دختري عطا کرد که هدايت يک جهان به عهده ي فرزندان اوست.
" انا اعطيناک الکوثر "
و اين هديه ي الهي، يک دختر بود
❤️ میلاد باسعادت حضرت معصومه(س)و روز دختر برتمام دختران سرزمینم و پدران و مادران صاحب این خوبی مبارک باد.😊💥
@yadeShohada313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شعری که دختر 🌹شهید در محضر آقا خواندند و جواب 💚حضرت_آقا به یک بیت خاص
🌹شهید_علی_اکبر_عربی🌹
@yadeShohada313
سلام به همه🍃🌺
🎉🎊تااکنون توسط شما عزیزان هدیه هایی که تقدیم خانم فاطمه معصومه سلام الله کرده اید بدین صورت هست:
🎁سوره یٓس:66 مرتبه
🎁ذکر صلوات:17000 مرتبه
الهی که حاجتروا باشید💚
#زمان شرکت درختم: تا پنجشنبه شب⏳
#روز_دختر
#ولادت_حضرت_معصومه سلام الله
🔴 مامان کوچولوهای من
آدما وقتی ازدواج میکنن، وارد ارتباطات جدیدی میشن، تا قبل از ازدواج یا گلپسر مامان بودن، یا قندعسل بابا. بعد از ازدواج هم البته همینطور هست، ولی تو خونه جدید دیگه بیشتر وقت آدم باهمسرش سپری میشه که دیگه نه مثل مامانشه نه مثل باباش. باید خودش و توقعاتش رو تنظیم کنه تا دچار مشکل نشه
زنت، مامانت نیست که تا لنگ ظهر بخوابی، بهت بگه پسر گلم بلند شو صبحونهت رو بخور جون بگیری. باید کله سحر بلند شی خودت صبحونهت رو بخوری، برای زن و بچهات هم صبحونه رو آماده کنی بعد بری سرکار
شوهرت هم، بابات نیست که... که... هرچی فکر کردم مثالی یادم نیومد😂 خلاصه شوهرت بابات نیست دیگه
اتفاقا زندگی زن و شوهری بیشتر باعث رشد آدم میشه تا زندگی در کنارپدرمادر. چون پدرومادر بخاطر مهرومحبتشون خیلی از اشکالات آدمو نمیبین و به روش نمیارن. ولی تو زندگی زناشویی باید ایراداتت رو اصلاح کنی و آدم بشی😂 البته خود پدرمادر خیلی باعث رشد آدم میتونن بشن
حالا این حرفارو زدم که بگم آدما بعد ازدواجشونم میتونن یه مامان تو خونه داشته باشن، اونم وقتی هست که دختردار میشن😍 دختر، مامان کوچولوی توی خونه هستش
وقتی میخوای بری جایی لباس خوشکلات برات میاره بپوشی
موهاتو شونه میکنه
با اسباببازی هاش برات چایی و غذا درست میکنه
خوراکی که میخوره، یکی میگذاره تو دهن تو یکی خودش میخوره(البته تازگیا نمیدونم چرا نمیده بخوریم😂)
وقتی چند روز نباشی، مریض میشه
وقتی سرکاری زنگ میزنه که بابایی کی میای خونه😍 (البته خانوما هم زنگ میزنن همینو میگن، فقط اینطوری میگن: پس کی میای خونه👿؟
یا میگه بیا برات لاک بزنم (خدایی مامانم تاحالا چنین پیشنهاد شنیعی بهم نداده بود)
میخواستم درباره روز دختر چیزی ننویسم که دل اونایی که دختر ندارن رو نسوزونم ولی نتونستم، دعا میکنم برای همه، که خدا از این مامان کوچولو ها بهشون بده
اصلا بنظرم کسایی که دختر ندارن انقدر باید بچه بیارن که یدونهش دختر بشه بعد بیخیال شن، البته این نکته برای کسایی هست که مثلا ۳ تا پسر دارن، وگرنه اگه کسی یه پسر تک فرزند داره باید حتما یکی دیگه بیاره
من یدونه از این مامان کوچولوها تو خونه داشتم، وقتی فهمیدم بچه سومم توراهه، خیلی دوست داشتم اینم مامان کوچولو بشه، که شد. الان مامان کوچولوی دومم دوماهشه، هماکنون هم بغلمه دارم راه میبرمش و آروغش رو میگیرم😂
#روزدخترمبارک
میشه برای کسایی که کلا بچهدار یا دختردار نمیشن یه صلوات بفرستید و یه دعای کوچولو بکنید بچهدار بشن؟
#حسین_دارابی
#زیارتمجازیحرمحضرتمعصومھسلاماللهعلیها😍♥️
-هدیھ روز دختر🙃🎊🎁
vtour.amfm.ir
-روی هر فلشے ڪه کلیڪ کنید کمے صبر کنید تصویر شفاف میشھ و در هر صحن با چرخش انگشت روی صفحھ میتونید کاملا هرجای حرم مطهر خانم حضرت معصومھ سلام الله علیها ڪه دوست دارید #زیارت کنید..!🤗☘🌹
-زیارتتون قبول باشه☺️💖
-التماس دعا🌸🎈
@yadeShohada313
#روز_دخترِ 🧕
هستن دخترایے ڪه باباشون نیست تا بهشون تبریڪ بگه...
براش کادو بخره...
نازشو بڪشه...
روز شمام مبارڪ...🍃💔
🌷زهرآ جآنم؛
فدآے قلـب کوچڪ و زهرآییـت
و صبـر زینـب گونه ات..،
این را بدان که بابا روزت را زودتر همه ے بابا هاے زمیـن تیریڪ گفته...💌
روزت مبآرڪ دختـر بابایےِ #آقاجواداللهِ_کرم،💐🌱
ما شرمنـده ے بغض شماییـم😔🥀
#میلاد_حضرت_معصومه 🌸
@yadeShohada313
🕊بسم ربّ الشهدا والصدیقین🕊
#مهانـی_لالــه_ها🌷
#سهشنبههایشهدایی🕊
#سهشنبههایتوسل🤲🏻
♥️سلام دوستان گلم میرم سر اصل مطلب قرار بر این هست #سهشنبه ها به شرط لیاقت مهمان یک فدایی امام زمان«عج»( #شهیـد) باشیم ازین به بعد....
🍃🌸بنابراین سه شنبه ها همه متوسل بر شهیدی میشیم که قراره ما مهمان او باشیم به به😍چه ازین بهتر..
✅امروز همگی مهمانِ #شهیدهادی_ثانی_مقدم🌷
هستیم بنابراین نیت کنید و درمهمانی شرکت کنید قرار هست بیشتر با این فدایی #امام_زمان آشنا بشیم😍
🦋قرار مون ساعت ۹شب ان شاءالله...
بسم رب الشهدا...
همه ما امشب دعوت شده خودشهید هستیم چراکه بودن درچنین محافلی بدون دعوت نیست...
همین اول مهمانی فضا رو معطر و خوشبو کنیم باذکر صلوات برمحمد وآل محمد❤️
💚اللهم صل علیٰ محمد وآل محمد وعجل فرجهم💚
پسر عجیب و مهربونی بودم☺️ برای بچههای همسایه شکلات میخریدم و بین آنها تقسیم میکردم ،به پیرزنی که در محله ما زندگی میکرد از پول خودم نان و سیبزمینی و سبزی میخریدم و به کسی هم چیزی نمیگفتم و........😊
تعریف از خود نباشه باایمان و اهل عبادت و خداپرست بودم و به امور دینی خیلی اهمیت میدادم،نمازم همیشه #اول_وقت بود، در آن زمان ما در چالکیاسر لنگرود زندگی میکردیم✋🌸
یک روز ، شناسنامه برادرم رو که دو سال از خودم بزرگتر بود را برداشتم تا بیخبر از خانوادم برای عزیمت به جبهه ثبتنام کنم، ولی برادرهای بسیجی متوجه شدند که شناسنامه خودم نیست و قبول نکردند.😅☺️🌸
روزی که میخواستم عازم جبهه بشم، بعد از نهار بلافاصله از خانه بیرون رفتم، مادرم شک کردند که این موقع ظهر کجا میرم☺️ مادرم با برادرم به دنبالم آمدندو دیدند که رفتم خانهیکی از دوستانم ، وقتیکه بیرون آمدم اینقدر لباس پوشیده بودم تا خودم را بزرگ نشان بدهم😉🌸
مادرم من رونشناختند☺️😁 بهطرف سپاه میرفتم متوجه شدند که میخواهم به جبهه برم ،برادر بزرگم رفت دنبال پدرم تا بلکه منومنصرف کنند😉 مادرم گفتند لااقل درس و مدرسهات را تمام کن بعد برو گفتم: من باید برم انتقام دایی و آقای مردانی (یکی از همسایههایمان که شهید شده بود) را بگیرم✋🌸
بعد از ۴۵ روز به مرخصی آمدم، مادرم من رو برای ادامه تحصیل در کلاس دوم راهنمایی ثبتنام کردند تا به مدرسه بروم، هوا سرد شده بود زمستان نزدیک بود،مادرم طبق معمول هرسال برای ما کلاه و ژاکت بافتند و....🌸
وقتیکه کاروان محمد رسولالله (ص) از شهر عازم جبهه بود، من ، آرام و قرار نداشتم😔آماده رفتن شدم، لباسهایی روکه مادرم بافته بود را داخل ساک گذاشتم و رفتم
و دیگر............🌸
برنگشتم🙂🕊🌷
بعد از عملیات همه بچههای همسایه که با هم رفته بودیم، برگشتند اما خبری از من نشده بود،مادروخانواده ام خیلی نگران شده بودند،وقتی از دوستانم پرسیده بودند که چراهادی نیومده گفتند؛ ماشین جا نداشت ،ولی چهره آنها چیز دیگری را نشان میداد، چند هفته از این ماجرا گذشت ولی از من خبری نشد،...🌸
مادرم خیلی نگران بودند تا اینکه یکی از رزمندگان که در کاروان ما حضور داشت را بهطور اتفاقی می بینند و به ایشان گفتند اگر پسرم شهید شده به من بگویید طاقت شنیدنش رادارم، که ایشان به مادرم گفتند که : هادی شهید شده 🌸
بعدازشهادتم،به همراه تعداد زیادی از شهدا به کنار جاده انتقال داده شدم✋ پارچه سفید به همراه چوبی در کنار م قرار دادندتا آمبولانسها راحت مرا پیدا کنند و به عقب برگردونندو آنها از آن محل دور شدند، آمبولانسها تعدادی از شهدا را به سمت پشت خط آورد ولی خبری از پیکرم نشد🌸
تااین که .....
دریکی از عصرهای پنجشنبه سال ۱۳۸۶ مادرم به زیارت مزار شهدا ،به گلزار شهدا لنگرود میرود و پس از دعا و فاتحه از جای خود بلند میشود. نمایشگاه عکسی از شهدای مفقودالاثر در گلزار شهدا برپاشده بود.✋🌸
مادر م به تصاویر شهدا نگاه میکند تا یک عکس توجهش روبه خود جلب کرد و از شدت فریاد میزندکه ......ین هادی منه… این هادی منه…😭😭😍✋