eitaa logo
عِنایٰاتِ امٰام‌زَمٰان وَشهدا
168 دنبال‌کننده
277 عکس
152 ویدیو
4 فایل
🕊او بٰا سپاهی ازشهیدان خواهد آمد🕊 🌹وَلٰا تحسبَن الذیـنَ قُتلوا فـی سبیلِ الله امواتا بَلْ احیـٰاءٌ عندَ ربهم یُرزَقون🌹 📣لطفا شماهم ازعنایات خود توسط شهدا وامام‌زمان برای ما بگید👇 🆔 @A_Sadat313
مشاهده در ایتا
دانلود
ادامه گفت‌وگو خبرنگار ما با «ثمین صفالو» را می‌خوانید: 🔶در ابتدا کمی از گذشته قبل از تحول خود را بگویید؟ در گذشته حجاب نداشتم. اگرچه خانواده‌ای مذهبی داشتم؛ اما از آزادی کامل برخوردار بودم. پدرم تئاتر کار می‌کرد و من از چهار سالگی بازیگر شدم. روزبه‌روز علاقه من به تئاتر بیش‌تر شد و تمام روزهای نوجوانی خود را صرف آن کردم. همه اساتیدم معتقد بودند که روزی سوپراستار می‌شوم. تمام هدفم در زندگی موفقیت در بازیگری بود. 🔶رشد و پرورش شما در خانواده مذهبی چه تاثیری در زندگی شما داشت؟ من از ابتدا اسلام را دوست داشتم؛ اما به دستورات آن گزینشی عمل می‌کردم. اسلام برای من لیستی بود که هرچه را دوست داشتم، برمی‌گزیدم. به طور مثال، غیبت نکردن و کمک به دیگران را قبول داشتم. نماز نمی‌خواندم؛ اما روزه می‌گرفتم. حجاب را رعایت نمی‌کردم؛ اما در دانشگاه، مترو و... در دفاع از حجاب با مخالفین آن و حتی با اساتیدم بحث می‌کردم. از نظام اسلامی و رهبری دفاع و در راهپیمایی‌ها شرکت می‌کردم. ظاهرم سبب می‌شد، هر روز شاهد این قبیل بحث‌ها باشم. اسلام را دین کاملی می‌دانستم؛ اما می‌گفتم، «خدا مهربان است. همین‌که در دفاع از اسلام مباحثه می‌کنم، گناهان من را می‌بخشد.» 🔶چه طور می‌شود حجاب را قبول داشت؛ اما آن را رعایت نکرد؟ یک مرتبه در یکی از برنامه‌های انتخاباتی شرکت کردم. جبهه مخالف در سایت خود تصویر من را منتشر و تیتر زده بود، «طرفداران بدحجاب فلانی» خوشحال بودم. می‌گفتم، «خیلی خوب است. همه آگاه می‌شوند؛ افراد بدحجابی هستند که اسلام را دوست دارند. شاید این اقدام انگیزه‌ای برای علاقه‌مند شدن افراد دیگری شبیه من به اسلام شود. اکنون زمانه تغییر کرده و خود باید راجع به ظاهر تصمیم بگیریم.» 🔶هدف شما در زندگی چه بود؟ من در گذشته «فمنیست» بودم. از مردها بدم می‌آمد و معتقد بودم، همیشه آنها درحال ایجاد مزاحمت هستند! ازدواج را قبول نداشتم و می‌گفتم، «دختری که ازدواج می‌کند، آزادی‌های خود را از دست می‌دهد.» ایده‌آل زندگی برای من، سوپراستاری بود که در منزل خود تنها در حال «سیگار کشیدن» است. 🔶در دوران دانشجویی با این احوالات خود چه می‌کردید؟ زمانی‌که دانشجو شدم، ظاهرم بدتر شد. یک مرتبه یکی از اساتیدم پیشنهاد کار «مدلینگ» را به من داد. با خوشحالی استقبال کردم؛ چرا که آن زمان شغل رایجی نبود. با خانواده مشورت کردم. خواهرم گفت، «مدلینگ همیشه تبلیغ کیف و کفش نیست.» وی با تلنگر خود، خط قرمزهایی را که فراموش کرده بودم، برای من زنده کرد. هرچند که خیلی سخت بود؛ اما پیشنهاد را قبول نکردم. با ناراحتی به خدا گلایه می‌کردم که چرا تمام لذت‌ها در دین اسلام ممنوع است؟! 🔶این درگیری‌های ذهنی شما تا کجا ادامه پیدا کرد؟ هرچه زمان می‌گذشت، بیش‌تر سقوط می‌کردم. آیه قرآن داریم که «شیطان گام به گام وارد می‌شود». بسیاری از کارهای ما زمینه‌ساز حضور شیطان است. گاهی می‌گوییم، «فقط کمی از موهای من مشخص باشد که ایرادی ندارد و...»؛ اما همین بهانه‌ها مقدمه حضور شیطان می‌شود. وقتی به گذشته خود نگاه می‌کنم، باورم نمی‌شود، من آن‌قدر گناه کرده باشم. 🔶برسیم به ماجرای تحول و رفتن ره صد ساله در یک شب؟ علاقه من به اسلام زمینه‌ساز آگاه‍ی از بسیاری احادیث و روایات شده بود و همین امر تحول من را سخت‌تر می‌کرد. چهار سال تلنگرهای بسیاری را تجربه کردم و تنها مطالبی را می‌پذیرفتم که منطق، آن را اثبات می‌کرد. هرچند که می‌دانستم مسیر اشتباه را طی می‌کنم، اما به خود وعده می‌دادم، «هرگاه تمام گناهانم را ترک کنم، محجبه می‌شوم.» با این تفکرات فقط زمان را از دست می‌دادم. در دانشگاه ما کرسی‌های آزاد اندیشی با موضوعات مختلف برگزار می‌شد. تصور کنید در دانشگاه هنر برنامه‌ای با موضوع حجاب که اکثریت دانشجویان مخالف آن هستند، برگزار شود. آن روز ظاهر من مثل همیشه بود. هنگام ورود یکی از مخالفین گفت، «بیا اینجا، مخالفین این سمت هستند.» پاسخ دادم، «من موافق حجاب هستم.» وی چند ثانیه با تعجب نگاه کرد. به سمت تعداد اندکی که موافق مساله حجاب بودند، رفتم و همراه آن‌ها از حجاب دفاع کردم. جلسه به پایان رسید؛ اما عکس‌العمل و نگاه آن دختر تا شب همراه من بود. مدام با خود تکرار می‌کردم، «ثمین حرفت را باور کنند یا ظاهرت را؟ کارهایت خیلی مسخره است.» پاسخ می‌دادم، «ربطی ندارد. هرکسی خصوصیات منحصر به فرد خود را دارد، یکی بداخلاق است. یکی غیبت می‌کند و یکی هم بدحجاب است. هرکس یک ایراد دارد. خدا مهربان است و می‌بخشد.» رفتار خود را توجیه می‌کردم تا به این مسایل فکر نکنم. اما واقعیت آن بود که اعتقاداتم با ظاهرم بسیار فاصله داشت. این تلنگر فقط چند ساعت ذهن من را درگیر کرد. 🔶رابطه شما با اهل بیت (ع) چگونه بود؟ من هیچ‌گاه هیات نرفتم. اهل بیت (ع) و توسل به آن‌ها در زندگی من جایگاهی نداشت و معتقد بودم، فقط تلاش انسان، وی را به موفقیت
می‌رساند. هم‌چنین رفتار و تذکرات ناپسند برخی خانم‌های محجبه به حجابم سبب شد، از آن‌ها فاصله بگیرم. فکر می‌کردم با دنیای امروز غریبه‌اند. با اینکه خواهرم متحول و با حجاب شده بود، اما می‌گفتم الهام استثناء است. تمام این عوامل باعث می‌شد از هیات تنفر داشته باشم. فقط به سبب مظلومیت امام حسن مجتبی (ع) به ایشان ارادت داشتم. 🔶کدام تلنگر در تغییر ظاهرتان اثرگذار بود؟ شب‌های ماه محرم در خیابان مشغول عکاسی بودم. یک سال تصمیم گرفتم در منزل بمانم و کتاب بخوانم. «لهوف» که مقتل جامع حضرت سیدالشهدا (ع) است، انتخاب من بود. در ملحقات این کتاب روایتی آمده که من را دگرگون کرد. «بنده خدایی فرد نابینایی را می‌بیند و از وی می‌پرسد: چرا نابینا شده است؟ فرد نابینا پاسخ می‌دهد: من روز عاشورا در سپاه یزید بودم، اما نه شمشیر زدم و نه نیزه، فقط ایستاده بودم. شب خواب پیامبر اسلام (ص) را دیدم که به من فرمودند: تو باید نابینا شوی. گفتم: من که کاری نکردم، فقط نگاه کردم؛ پیامبر پاسخ دادند: تو با حضورت سیاهه دشمن را برای فرزندم حسین (ع) زیاد کردی.» می‌دانستم یکی از اصلی‌ترین اشتباهات من، حجاب و سخت‌ترین تغییر نیز، همان است. یک هفته فقط توانستم کمی موهای خود را بپوشانم. 🔶امام زمان (عج) در زندگی شما چگونه تعریف می‌شد؟ شنیده بودم زمانی‌که امام زمان (عج) ظهور می‌کنند، چهره ایشان برای افراد بسیاری آشناست؛ چرا که در کنار امام زمان (عج) قدم برداشتند؛ ولی ایشان را نشناختند. از خودم پرسیدم، «ثمین تو در جامعه، سیاهه چه جبهه‌ای را پررنگ کردی؟ با اساتیدی که منکر وجود امام زمان (عج) هستند، همراه هستی؟ چگونه از کنار امام زمان (عج) عبور کردی؟ آیا ایشان می‌فهمند که دوست‌شان داری؟ ظاهرت چه چیزی را نشان داده و تبلیغ می‌کند؟» این مساله نیز فقط برای یک مدت کوتاه ذهنم را درگیر کرد. هیچ تلاشی نکردم که تغییر کنم. 🔶فکر می‌کنید چرا این تلنگرها در شما اثرگذار نبود؟ شب قدر ماه مبارک رمضان سال ۱۳۹۲ بود. روزه می‌گرفتم، اما نماز نمی‌خواندم. از تلویزیون مراسم احیای شب قدر حسینیه همدانی‌ها را دنبال می‌کردم. شیخ حسین انصاریان روایتی را بیان کرد که زندگی من را تغییر داد. روز بعد به دوستم گفتم، «می‌آیی متحول شویم؟» پاسخ منفی داد. اراده تغییر نداشتم. ذهنم درگیر بود، اما نمی‌توانستم دغدغه‌های ذهنی خود را عملی کنم. آقای انصاریان در آن مراسم احیاء گفتند، «پیامبر در گفت‌وگویی با شیطان، از شیطان می‌خواهد که امتش را نصیحت کند. شیطان می‌گوید، «به زنان امتت بگو به ازای هر تار مویی که معلوم است، گناه یک زنا برای آن‌ها نوشته می‌شود.» باورم نمی‌شد. چرا من باید زمینه‌ساز گناه برای دیگران باشم. چرا باید گناه دیگران هم در کارنامه اعمال من باشد؟! در نهایت نصیحت شیطان من را متحول کرد. 🔶شهدا چه نقشی در انتخاب‌تان داشتند؟ برای یکی از دروس دانشگاه باید تحقیق می‌کردم. متوجه شدم، بیش‌ترین موضوعی که شهدا در وصیت‌نامه خود نوشته‌اند، حجاب است. تعجب کردم. چرا حجاب چنین جایگاهی دارد؟ چرا هم دوست از حجاب می‌گوید و هم دشمن؟ این تلنگرهای پی‌درپی قطعات پازلی بودند که باید کنار هم قرار می‌گرفتند تا تحول من ساخته شود. 🔶سرانجام چه اتفاقی شما را به نتیجه رساند؟ ماه مبارک رمضان سال ۱۳۹۳ کلاس‌های دانشگاه و تمرینات تئاتر به پایان رسیده بود. بی‌کار در منزل بودم. تصمیم گرفتم فقط در ماه رمضان نماز اول وقت بخوانم. حتی نمی‌خواستم نمازخوان شوم. تا این‌که شب قدر رسید. تلنگر شب قدر سال گذشته را فراموش کرده بودم. این‌که نمازهای اول وقت چه لذتی به من می‌داد، بماند. شنیده بودم که خدا منتظر بهانه است، تا بنده خود را نجات دهد. خسته شده بودم. هنگام قرآن به سر گرفتن و گفتن ذکر «بکِ یا زهرا (س)» دلم شکست. در یک قاب، تصویر تمام زندگی‌ خود را مرور کردم. برای فاصله بسیار زیادی که بین من و الگویی که اسلام برایم معرفی کرده، گریه کردم. حضرت زهرا (س) را قسم دادم که دستم را بگیرد. قول دادم بسیاری از کارهای خود را تکرار نکنم، بازی‌گری را کنار بگذارم؛ چرا که از نظر من فضای هنر، فضای مسمومی است. خیلی از متحول‌شدگان کم‌کم تغییر می‌کنند، اما من آن شب تصمیم گرفتم برای همیشه چادر سر کنم. می‌ترسیدم اگر کم‌کم شروع کنم، همانند قبل حجابم ماندگار نباشد. به خیلی از موضوعات فکر کردم. پذیرفتم که برای هر گناه فقط یک نفر مقصر نیست. ظاهر من می‌تواند، عاملی برای به گناه افتادن دیگران باشد. اولین مرتبه که با چادر از خانه خارج شدم، راهپیمایی روز قدس بود. 🔶از روزهای پس از تحول بگویید؟ روزهای ابتدای تحول، روزهای سختی بود. همچنان آرایش می‌کردم، اما متوجه شدم چادر و آرایش با یکدیگر تناقض دارند و جلب توجه بیش‌تری می‌کند. چیزهای بسیاری را از دست دادم، مثل ۲۰ سال سابقه کاری خود در بازیگری را. همکاری که تا دیروز با هم احوال‌پرسی داشتیم، بعد از اینکه چادری شدم،
دیگر سلام نکرد و پاسخ سلام من را هم نداد. گویا دوستی من با خیلی‌ها به خاطر ظاهرم بود. من فکر می‌کنم تحول همانند رژیم غذایی است، سخت است؛ اما در انتها انسان را زیبا می‌کند. 🔶همسرتان در این زمینه با شما همراه بوده است؟ هشت سال پیش هنگام تمرین تئاتر، با یکی از همکاران خود پیرامون اسلام، نظام و رهبر انقلاب بسیار بحث می‌کردم. وی به اسلام اعتقاد نداشت و می‌گفت، «دین ناقصی است. حقوق زنان را نادیده گرفته است و...». فقط هنگام سینه‌زنی در مراسم عزاداری حضرت اباعبدالله (ع) شرکت می‌کرد. وی نخبه‌ای بود که قصد داشت، مقیم کانادا شود. شاید مباحثه من و خواهرم (که کارگردان تئاتری بود که درحال تمرین آن بودیم) با وی مقدمه‌ای برای وی شد که درخصوص اسلام تحقیق کند. زمانی‌که پس از گذشت دو سال آن آقا را دیدم، متحول شده بود. پسر فشنی که مخالف اسلام بود و همه تلاش خود را برای اقامت در کانادا می‌کرد، تبدیل به یک فرد بسیجی انقلابی شده بود که آرزویش دفاع از حرم حضرت زینب (س) است. وی حالا همسفر من در زندگی است. 🔶حرف آخر شما به مخاطبین ما چیست؟ پس از تحول بود که پی‌بردم، چرا در تمام این شش سال، تلنگرهای من به حجاب مرتبط بود. حجاب و حرمتی که چادر دارد، در بسیاری از موقعیت‌ها مانعی برای گناه من شده است. من و دوستانی که متحول شده‌ایم، گروهی به نام «روگا» تشکیل دادیم، تا با بیان اتفاقات زندگی خود، حال خوب‌مان را به همه منتقل کنیم و بگوییم، «اکنون بیش‌تر از گذشته لذت می‌بریم.» منبع: دفاع پرس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام میخوام از عنایت ویژه ای که داداش حسین به یکی از بچه های جهادگر گروه جهادی شهید سلیمانی زابل داشتن براتون بگم🌹👇 چند روزی بود توکارگاه تولید ماسکمون وقتی مشغول کار بودیم وهمینجوری مداحی ام گذاشته بودیم وگوش میدادیم،یه لحظه متوجه اشک هایی بودم که آروم آروم از روصورت یکی از بچه ها میریخت😔،اولش با خودم گفتم خوش به حالش حال دلش خریدنیه ونخواستم مزاحمش بشم،یه چند روز گذشت واین اتفاق هر روز تکرار میشد و من هر روز بیشتر دلم میگرفت براش😔😔،اما چون دیدم نمیخواد بگه یاد خاطرات وعنایات داداش حسین افتادم وشروع کردم غیرمستقیم از عنایات داداش حسین واون جمله ناب وطلایی که حاج حسین با تموم وجود بهش معتقد بودن که"هروقت گرهی توزندگیت افتاد بگو الهی بالرقیه(سلام الله علیها)✌😔😭 اینارو میگفتم خیلی بیتابی کرد وآخرش منو کشید یه گوشه ومشکلشو بهم گفت وقسمم داد که ازداداش حسین بخوام که براش دعا کنه،خیلی مستاصل شده بودگفت به هرکس تونستم متوسل شدم هر دری بوده زدم ولی مشکلم حل نشد😔😔منم بهش گفتم چشم ولی ازش خواستم که خودشم این صحبت باداداش حسین وتجربه کنه،شب وقتی داشتم توکانال ها میگشتم یه لحظه یاد اون دوستم افتادم همینجورکه داشتم فکر میکردم بهش وداشتم به داداش حسین میگفتم داداشی حال دوستم خوب نیست و.....یه هو یه عکسی با نوشته ای با مضون حاجت دادن حضرت رقیه اومد😱😳😭😭😭 اون صحنه خشکم زده بود دستم رو اون پیام قفل شده بود یه حال دیگه ای شدم😭😭 کمتر ازیکی دو روز دوستم با خوش حالی تموم اومد وگفت که مشکلم حل شده😭😭😭باورش نمیشد که به کمترین فاصله مشکلی که حلش خیلی خیلی سخت بود برطرف شد😭🌹 وحالا داداش حسین ما داداش حسین اونم شد ورفیق شهیدی ناب پیداکرد.... شهدا زنده اند...دستگیری میکنند...اعتمادکن معزغلامی🌹
🌺 💜در دفتر شعرِ کربلا این خاتون عمریست به «دُردانه» تخلص دارد💖 💜بالای ضریح او مَلَک حک کرده در دادن حاجات تخصص دارد💖
این هم همون شعری هست که این بزرگوار دیدن✨🌸
🌹بسم رب الشهدا و الصدیقین🍃 📚برشےاز کتاب سرو قمحانه 🔸یه شب به خوابم اومد. مُهری جهت مَمهور کردن نامه های مردم💌 دستش بود. مهر دقیقا شبیه سنگ مزارش بود. فقط کوچکتر و در اندازه مُهر بود. حتی رنگ متن های موجود در مهر شبیه رنگ موجود در سنگ مزارش بود👌 🔹رنگ متنِ پاسدار شهید مدافع حرم در مهر مثل سنگ مزارش به رنگ قرمز🔴 بود. دیدم بعضی ها نامه میدن و همون جاپای نامه ها مهر می زنه. گفت من پنجشنبه ها نامه خیلی ها رو مهر می زنم. 🔸همون پنجشنبه خانمی رو سر مزار دیدم که خیلی هم نبود. داشت گریه می کرد😭 از من پرسید شما خانواده شهید رو نمی شناسید؟ گفتم من هستم. من رو در آغوش گرفت و گفت: 🔹راستش من خیلی بدحجاب بودم. اصلا اهل دین و مذهب نبودم یک روز که داشتم در شبکه های مجازی📱 جستجو می کردم، تصادفا با آشنا شدم. خیلی منقلب شدم در مورد شهید تحقیق کردم. 🔸بعدها رو درخواب دیدم. این شهید در زندگی من تاثیر بسیاری گذاشت. باعث شد روز ‌به روز حجابم بهتر بشه سالها بود که اصلا نماز نمیخوندم ولی از وقتی که با شهید آشنا شدم نماز خون شدم🙂 ♥️ @yadeShohadaa
1_3135717.mp3
13.76M
خوشبختی یعنی تو زندگیت امام زمان داری... 🎤با نوای: مدافع حرم، 🕊 👌 صلوات🌸
زمانی کنکور داشتم تمام فکرم روی درس متمرکز شده بود،متاسفانه از خدا خیلی فاصله گرفتم 😨هرچی بیشتر درس می‌خواندم استرس بیشتری تمام وجودمو احاطه میکرد.برای رفع استرستم اهنگ های شاد گوش میکردم تا بلکه حالم خوب بشه اما شادی اون اهنگ ها برای چند لحظه بود .یه روز جمعه دلم خیلی گرفته بود داخل یکی کانال داشتم مطالبش رو میخونم چشمم افتاد به یه مداحی که روش نوشته بود (خوشبختی یعنی تو زندگیت امام زمان داری)مداح ؛شهید حسین مغز غلامی .😉وقتی به این مداحی گوش میکردم ارامش عجیبی داشتم ارامشی که هیچ وقت تجربش نکرده بودم😁 وقتی عکس این شهید رو دیدم با چهره ای که بار دیگر خدا را در ان دیدم روبرو شدم ☺.از همون موقع شروع کردم به نماز خواندن .با اینکه حجم درسامو زیاد بودن ولی کلاس حفظ قران میرفتم .گوشیم پرشده بود از مداحی های این شهید بزرگوار.به لطف خدا وشهید مغز غلامی پارسال من توکنکور قبول شدم در رشته ی پزشکی ژنتیک و بهترین دانشگاه شهرمون. وبه برکت وجود این شهید حافظ قران شدم... شهدا از خواب و خوراک افتادن تا دنیا خوابمان نکند.واین است معنای مردانگی ای کاش مردانه قدر مردانگیشان را بدانیم @yadeShohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
من توسال ۹۶باشهید آشنا شدم چند ماهی ازشهادتشون میگذشت که مستندشون رودیدم،تواون مستند وقتی مداحی شهید پخش شد خیلی روم تاثیرگذاشت وبه دلم نشست ونگاه شهید چیز دیگه ای بودبرام یه حس دیگه ای بود رفاقت باشهید حسین🌹 من امام حسینو خیلی دوست دارمش وعشق کربلاش تاهمیشه توقلبم میتپه😔🌹 توسال۹۷ وقتی که قراربود خواهرام برن کربلا وقبلش قراربود من باکاروان دیگه ای برم ودوسال بودکه به تاخیر افتاده بودرفتنم وهرروز حالم بدتر میشد طوری که منکه آدم خجالتی کم روبودم توروضه هاومجالس روضه باصدای بلند های های گریه میکردم ومیگفتم حسین😭حسین😭حسین😭حال روزم بدبود😔وقتی نزدیکای اربعین ۹۷بود وپیاده روی کربلا رونشون میداداونقدر داغون میشدم که تحمل یه مداحی ساده برام سخت شده بود😭😭 بالاخره یه روزکه خواهرام میخواستن برن توکاروانی ثبت نام کنن،وازقبل گفته بودن که دونفر ظرفیت دارن اون روز هرچی دنبال مدارک آبجیم میگشتیم پیدانمیشد تودلم نمیدونستم خوشحال باشم یاناراحت اما ازاون حالمم گریه ام گرفته بود😔😭بالاخره مدارک خواهرم پیداشد واون دوتاداشتن میرفتن براثبت نام که مامانم گفت حالامدارک زینبم ببرین،تیریه توتاریکی😥 من اون لحظات اصلا حالم خوب نبودزدم ازاتاق بیرون وخیره شدم به تلویزیون که داشت پیاده روی اربعین نشون میداد،اونارفتن وبازگریه های من شروع شد،خیره بودم به تلویزیون وآروم آروم اشک میریختم😥😔😭 یهومجری گفت برنامه امروزمونو تقدیم میکنیم به شهید مدافع حرم حسین معزغلامی😳 تااسم داداش حسین اومد دلم بیشترگرفت واشکام بیشترشد به شهید متوسل شدم وگفتم داداش حسین خودت یه جوری راهیم کن😔😥 وباحرفای خودم دلم بیشتربه حال خودم میسوخت وگریه میکردم😭😭 تا اینکه یه دقیقه هم نگذشت که گوشی زنگ خورد آبجیم بود گفت:سلام کربلایی،اسمت رفت تولیست...😳😭😭 تواون لحظه بازمثل دفعات قبل حضورداداش حسین وبازم توزندگیم حس کردم 🌹🌹 داداش حسینی که واسطه ای درمقابل امام حسین شد وبرات کربلام امضاشد🌹🌹 وقتی آبجیام اومدن خیلی تعجب کردن گفتن وقتی مامدارکامونو دادیم کلی سوال ازمون پرسیدن و.. ومیگفتن فقط دونفر ظرفیت داره ولی وقتی مدارکای تورو دادیم وهمونجوری گذاشت بین بقیه مدارکاوهیچی نگفت..😭😭😔😔😔 @yadeShohadaa
ملاعباس چاوش با جمعی از جوانان شب جمعه به کربلا آمدند، از او خواستند تا برایشان مداحی کند،رسیدند بالای سر امام حسین(ع)، به خود گفت دفترچه شعرم را باز میکنم هر شعری آمد همان را میخوانم. دفترچه اش را باز کرد و اشعار علی اکبر(ع) آمد، و شروع کرد به خواندن. سفر اول کربلا و همه جوان، مجلس شوری بپا شد، ملا عباس گفت:بس است،دیگر برویم استراحت کنیم. در عالم خواب به او گفتند آماده شوید که امام حسین(ع) میخواهد به دیدارتان بیاید، او در عالم خواب همه را بیدار کرد و مودبانه نشستند تا آقا تشریف آوردند. امام حسین(ع) فرمود:ملا عباس! گفتم: بله آقا جان. فرمودند: می دانی چرا من امشب به اينجا آمدم؟! گفتم: نه آقاجان. فرمودند: من با شما سه كار داشتم. گفتم: آن سه كار چيست آقا جانم؟ فرمودند: اولا، بدان كه هر كس زائر ما باشد، به ديدنش می رويم! ثانيا، شبهای جمعه وقتی در مازندران هستی و جلسه داريد و دور هم می نشينيد، یک پيرمردی دم در می نشيند و كفش ها را درست می كند، سلام حسين را به او برسان! سپس فرمودند: ملا عباس! كار سوم هم اين است كه آمدم به تو بگويم كه اگر دفعه ی ديگر رفقا را در شب جمعه به حرم آوردی،... گفتم بله آقا؟ یک وقت ديدم بغض راه گلويشان را گرفت. گفتم: آقا چی شده؟فرمودند: ملا عباس اگر دو مرتبه رفقايت را شب جمعه به حرم آوردی و خواستی نوحه بخوانی، ديگر نوحه ی علی اكبر را نخوانی! گفتم: چرا نخوانم؟ مگر بد خواندم؟ غلط خواندم؟ !فرمودند: نه. گفتم پس چرا نخوانم؟! فرمودند: ملا عباس! مگر نمی دانی شبهای جمعه مادرم فاطمه زهرا(س) به كربلا می آيند؟! 📕کرامات الحسينيه،ج۲، ص۱۱ @yadeShohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کار آن روز،با نام مبارک (ع)آغاز شد.از صبح تا ظهر،هفت شهید پیدا کردیم. به دلمان افتاده بود که حتما یک شهید دیگر پیدا می‌شود.هشت شهید به نیت امام‌هشتم(ع).هر چه گشتیم،از شهید هشتم خبری نشد😢. امیدمان را از دست ندادیم.توی همین گیرودار بودیم که خبر رسید امام جماعت مسجد امام جعفر صادق(ع)شهر العماره عراق،نزدیک به ۱۵۰ پیکر را برای تحویل به ما آورده است.😞یکی یکی شان را از کانتینر پیاده کردیم.همه عراقی بودند،اما از بینشان،پیکر مطهر یک شهید ایرانی پیدا شد.خیلی دلچسب بود!بالاخره با (ع) به مراد دلمان رسیدیم و با هفت شهیدی که صبح پیدا کرده بودیم،شدند هشت شهید.💔شد همان چیزی که میخواستیم. از این دلچسب تر،نوشته پشت لباس آن شهید بود: 😭😭
🕊 یکی از رفقا میگفت: "قصد داشتم گفتم برم و از امام رضا(ع)… یه زن خوب بخوام...❗️ رفتم و درخواستمو به آقا گفتم... شب شد و جایی واسه خواب نداشتم...☹️ هر جای حرم که میخوابیدم... خادما مثه بختک رو سرم خراب میشدن که...😢 "آقا بلند شو..." متوجه شدم کنار پنجره فولاد… یه عده با پارچه سبز خودشونو به نیت شفا بستن… کسی هم کاری به کارشون نداره. رفتم یه پارچه سبز گیر آوردم و....... تاااا صبح راحت خوابیدم...❗️ صبح شد...پارچه رو وا کردم...☺️ پا شدم که برم دنبال کار و زندگیم... چشتون روز بد نبینه…❗️ یهو یکی داد زد : "آی ملت…شفا گرررفت…😱 به ثانیه نکشید، ریختن سرم و...😭 نزدیک بود لباسامو پاره پوره کنن که… خادما به دادم رسیدن و بردنم مرکز ثبت شفا یافتگان…❗️ "مدارک پزشکیتو بده تا پزشکای ما؛ مریضی و ادعای شفا گرفتنتو تأیید کنن..." "آقا بیخیاااال😳…شفا کدومه…⁉️ خوابم میومد،جا واسه خواب نبود... رفتم خودمو بستم به پنجره فولاد و خوابیدم😴… همین" تاااا اینو گفتم… یه چک خوابوند درِ گوشم و گفت: "تا تو باشی دیگه با احساسات مردم بازی نکنی…"🤕 خیلی دلم شکست💔 رفتم دم پنجره فولاد و با بغض گفتم: "آقا؛دستت درد نکنه...دمت گرم💔 زن که بهمون ندادی هیچ… یه کشیده آب دار هم خوردیم. همینجور که داشتم نِق میزدم… یهو یکی زد رو شونم و گفت: "سلام پسرم❗️ "مجرّدی⁉️" گفتم آره؛ "من یه دختر دارم و دنبال یه دوماد خوب میگردم...☺️ اومدم حرم که یه دوماد خوب پیدا کنم؛ تو رو دیدم و به دلم افتاد بیام سراغت... خلاااااصهههه... تا اینکه شدیم دوماد این حاج آقا😁 بعد ازدواج با خانومم اومديم حرم... از آقا تشکر كردم و گفتم: "آقا،ما حاضریما...😂 یه سیلی دیگه بخوریم و یه زن خوب دیگه هم بهمون بدیا 😂😂😂 (به روایت آقای موسوی زاده)
ملاعباس چاوش با جمعی از جوانان شب جمعه به کربلا آمدند، از او خواستند تا برایشان مداحی کند،رسیدند بالای سر امام حسین(ع)، به خود گفت دفترچه شعرم را باز میکنم هر شعری آمد همان را میخوانم. دفترچه اش را باز کرد و اشعار علی اکبر(ع) آمد، و شروع کرد به خواندن. سفر اول کربلا و همه جوان، مجلس شوری بپا شد، ملا عباس گفت:بس است،دیگر برویم استراحت کنیم. در عالم خواب به او گفتند آماده شوید که امام حسین(ع) میخواهد به دیدارتان بیاید، او در عالم خواب همه را بیدار کرد و مودبانه نشستند تا آقا تشریف آوردند. امام حسین(ع) فرمود:ملا عباس! گفتم: بله آقا جان. فرمودند: می دانی چرا من امشب به اينجا آمدم؟! گفتم: نه آقاجان. فرمودند: من با شما سه كار داشتم. گفتم: آن سه كار چيست آقا جانم؟ فرمودند: اولا، بدان كه هر كس زائر ما باشد، به ديدنش می رويم! ثانيا، شبهای جمعه وقتی در مازندران هستی و جلسه داريد و دور هم می نشينيد، یک پيرمردی دم در می نشيند و كفش ها را درست می كند، سلام حسين را به او برسان! سپس فرمودند: ملا عباس! كار سوم هم اين است كه آمدم به تو بگويم كه اگر دفعه ی ديگر رفقا را در شب جمعه به حرم آوردی،... گفتم بله آقا؟ یک وقت ديدم بغض راه گلويشان را گرفت. گفتم: آقا چی شده؟فرمودند: ملا عباس اگر دو مرتبه رفقايت را شب جمعه به حرم آوردی و خواستی نوحه بخوانی، ديگر نوحه ی علی اكبر را نخوانی! گفتم: چرا نخوانم؟ مگر بد خواندم؟ غلط خواندم؟ !فرمودند: نه. گفتم پس چرا نخوانم؟! فرمودند: ملا عباس! مگر نمی دانی شبهای جمعه مادرم فاطمه زهرا(س) به كربلا می آيند؟! 📕کرامات الحسينيه،ج۲، ص۱۱ @yadeShohadaa
4_5945234335467570581.mp3
8.35M
معجزه حضرت اباالفضل علیه السلام و شفای مادر بیمار در حرم😭 سیدحسین مؤمنی؛ علی فانی؛ شب جمعه، شب زیارتی ارباب/ «اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ، وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ، عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ‌اللَّهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ، وَ لاجَعَلَهُ‌اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُم، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلىٰ عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلىٰ اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلىٰ اَصْحابِ الْحُسَیْن» «ع»
1_276196458.mp3
4.04M
﷽ 💎پیرمرد کفاش و علیه‌السلام ❤️🌟اللهم عجل لولیک الفرج 🌟❤️ @yadeShohadaa
❤️آمدیم نبودید، وعده دیدار بهشت❤️ یکی از فرماندهان جنگ روایت می‌کند: خدا رحمت کند «حاج عبدالله ضابط» را. برایم تعریف می‌کرد خیلی دلم می‌خواست سید مرتضی آوینی را ببینم. یک روز به رفقایش گفتم، جور کنید تا ما سیدمرتضی را ببینیم، خلاصه نشد. بالاخره آقا سید مرتضی آوینی توی فکه روی مین رفت و به آسمون‌ها پر کشید🕊🕊 🔅تا اینکه یک وقتی آمدیم در منطقه جنگی با کاروان‌های . شب در آنجا ماندیم. در خواب، را دیدم و درد و دل‌هایم را با او کردم؛ گفتم آقا سید، خیلی دلم می‌خواست تا وقتی زنده هستی بیایم و ببینمت، اما توفیق نشد. سید به من گفت "ناراحت نباش فردا ساعت ۸ صبح بیا سر پل منتظرت هستم". صبح از خواب بیدار شدم. منِ بیچاره که هنوز زنده بودن شهید را داشتم، گفتم: این چه خوابی بود، او که خیلی وقت است شهید شده است. گفتم حالا بروم ببینم چه می‌شه. 🔅 بلند شدم و سر قراری رفتم که با من گذاشته بود، اما با نیم ساعت تأخیر، ساعت ۸:۳۰. دیدم خبری از آوینی نیست. داشتم مطمئن می‌شدم که خواب و خیال است. سربازی که آن نزدیکی‌ها در حال نگهبانی بود، نزدیک آمد و گفت: آقا شما منتظر کسی هستید؟ گفتم: بله، با یکی از رفقا قرار داشتیم. 🔅 گفت: چه شکلی بود؟ برایش توصیف کردم. گفتم: موهایش جوگندمی است. محاسنش هم این‌جوری است. گفت: رفیقت آمد اینجا تا ساعت ۸ هم منتظرت شد نیامدی، بعد که خواست بره، به من گفت: کسی با این اسم و قیافه می‌آید اینجا، به او بگو آقا مرتضی آمد و خیلی منتظرت شد، نیامدی. کار داشت رفت اما روی پل برایت با انگشت چیزی نوشته، برو بخوان. رفتم و دیدم خود آقا مرتضی نوشته: آمدیم نبودید، وعدۀ ما بهشت!❤️ 🌷 @yadeShohadaa
• 💜🍃 • • گفت: شب ِعملیات ستونِ غواص‌ها به صف شدن زدند به اروند رود... نفرجلوییه طناب رو زیاد رها کرده بودبهش گفتن چرا سر طناب رو زیاد رها کردی..؟! گفت‌: چون میخام خودِ (عج) مارو از این رودخونه نجات بده🌱... بچه‌ها.. پشت رودخونه زندگے که گیر کردی تنها امام‌زمان(عج)هست که میتونه هُلت بده.. ✨... 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماجرای عجیب "ماشاالله نجار" وعنایت اباعبدالله الحسین (ع) 🎤 استاد پناهیان ماشاالله خدادادپور کرمانی «علیه السلام» @yadeShohadaa
🌸سید به غسل جمعه بسیار اهمیت میداد.و سعی میکرد هیچ موقع غسل جمعه را ترک نکند. 🌸یک روز جمعه به همراه با دوستش به حمام عمومی میروند. 🌸سید چند انگشتر داشت. یکی از آنها از همه زیباتر بود.که ظاهرا انگشتر هدیه ازدواج سید بود. 🌸خلاصه با دوستش آب بازی میکردند. که یکدفعه دوستش لگن آب سردی به طرف سید پاشید. سید جا خالی داد.اما اتفاق بدی افتاد.😳 🌸سید با چهره رنگ پریده به دنبال انگشتر میگشت. ولی شدت آب بقدری بود که انگشتری که سید به آن علاقه داشت .آب آن را به چاه برده بود.دیگر کاری نمیشد کرد.😔 با مسئول حمام هم صحبت کردیم ولی بی فایده بود. 🌸دوستش به شوخی به سید میگوید این به دلیل دلبستگی تو بود.😍 تو نباید به مال دنیا دل ببندی. 🌸سید گفت.راست میگویی.ولی این هدیه همسرم بود.خانمی که ذریه س است. اگر بفهمد که اوایل زندگیمان هدیه اش را گم کرده ام..بد میشود. 🌸خلاصه سید خیلی ناراحت بود. دو روز از اون اتفاق گذشته بود. 🌸دوستش با کمال تعجب نگاه به انگشان سید میکند. میبیند😳 دقیقا همان انگشتری که آب در چاه انداخته بود. دقیقا همان انگشتر بود. انگشتری که به چاه فاضلاب حمام رفته بود.و هیچ راهی هم برای پیدا کردن مجدد آن نبود. 🌸ولی الان همان انگشتر در دستان سید بود. 🌸دوستش سید رو قسم میدهد که چی شده⁉️ 🌸ولی سید ساکت بود. ولی این چیزی نبود که دوستش به این سادگی از آن بگذرد. 🌸دوستش سید را قسم به حق مادرش میدهد. 🌸سید مکثی میکند.و به دوستش میگوید تا زنده هستم جایی نقل نکن.حتی اگر توانستی بعد از من هم به کسی چیزی نگو. چون تو را به خرافه گویی و ... متهم میکنند. سید میگوید👇👇👇 🌸من آن شب با ناراحتی به خانه رفتم.و مراقب بودم همسرم دستم را نبیند. 🌸قبل از خواب به مادرم ( حضرت زهرا س ) متوسل شدم. گفتم: مادر جان بیا و آبروی مرا بخر.😔 🌸طبق معمول سوره واقعه را خواندم و خوابیدم. نیمه های شب برای نماز شب بلند شدم مفاتیح من بالای سرم بود.مسواک و تنها انگشترم را روی آن گذاشته بودم. 🌸موقع برخواستن مفاتیح را برداشتم و به بیرون اتاق رفتم . وضو گرفتم و آماده نماز شب شدم. قبل از نماز به سمت مفاتیح رفتم.تا انگشتر را در دست کنم. 🌸یکباره و با تعجب دیدم که دوتا انگشتر روی مفاتیح است. 🌸وقتی با تعجب دیدم انگشتری که در چاه حمام گم شده بود .روی مفاتیح قرار داشت. دقیقا با همان نگیتی که گوشه اش پریده بود نمیدونی چه حالی داشتم🙏 @yadeShohadaa
👌یکی دیگر از برکات و کرامات آشنایی با شهید مهدی ذاکر حسینی و خاطراتشان 🌷چادری شدن یک خانم بواسطه آشنایی با کتاب شهید مهدی ذاکر حسینی🌷 یکی از ارادتمندان شهید ذاکر حسینی این طور برایمان تعریف کردند : (( من دانشجو هستم و ارادت ویژه ای به شهید ذاکر حسینی دارم . در دوران تحصیلی هم کلاسی داشتم که از لحاظ پوشش و حجاب وضعیت مناسبی نداشتند 😔 اما من به خاطر این مساله ارتباطم رو با ایشان قطع نکردم و با ایشان دوست و صمیمی شدم 🌺 بواسطه دوستی مان از مشکلات و گره ها و اتفاقات زندگی که برایش می افتاد با خبرمیشدم و به من میگفت دست به هرکار میزنم سد و مانع برایم پیش می آید .و حتی در آستانه جدایی از همسرم هستم 😔💔 همان زمان بود که کتاب شهید ذاکر حسینی چاپ شده بود و من جهت معرفی شهید یک جلد از این کتاب را به ایشان هدیه دادم😊 بعد از مدتی دیدم این خانم با چادر وارد دانشگاه شدند پوششی که ۱۸۰ درجه تغییر کرده بود 😳 خیلی متعجب شدم و گفتم جریان چیست ؟ چقدر تغییر ؟ گفت این کتاب را خواندم و بعد از مطالعه با شهید عهد کردم که حجابم را رعایت کنم و چادر به سر کنم 😍 از همان موقع برکات عجیب و زیادی به زندگی من آمد و مشکلات و سختی های من یکی یکی برطرف شدند .و با همسرم زندگی بسیار خوب و آرامی را دوباره شروع کردیم ❤️ )) @yadeShohadaa
⭐️🌙 خواب سید محمد فرزند شهید مدافع حرم 🌙⭐️ قصد داشتم برای به کربلا برم. پیاده روی نجف تا ، به نیابت از شهیدم و همه شهدا...🌷 همه بهم میگفتن سید محمدو تنها نذار و نرو؛ اون بچه تو این موقعیت به حضورت نیاز داره🍼 ولی با اطمینان میگفتم: سید محمد مشکلی نداره، اونو می سپرم به باباش☝️. حتما باباش مراقبش هست که این سفرو برام جور کرده. دلم پر میزد برای رفتن💔 سید محمدو گذاشتم پیش مامانم و رفتم. مامانم باجون ودل مراقبش بود🌺 یه شب که همه خواب بودن، مامانم با صدای بلند خنده های سید محمد از خواب بیدار میشه. میبینه که اون بلند بلند و از ته دل میخنده.😄 بعد چند لحظه بیدار میشه و میگه: «مادر جون، باباجونم اومد پیشم😍. بالا بود، پیش سقف. کلی باهام بازی کرد. برام غذا آوورد. بهم گفت:سیدمحمد از چیزی نترس من همیشه پیشتم❤️ بله شهدا زنده اند 🌹🕊 @yadeShohadaa