eitaa logo
عِنایٰاتِ امٰام‌زَمٰان وَشهدا
168 دنبال‌کننده
277 عکس
152 ویدیو
4 فایل
🕊او بٰا سپاهی ازشهیدان خواهد آمد🕊 🌹وَلٰا تحسبَن الذیـنَ قُتلوا فـی سبیلِ الله امواتا بَلْ احیـٰاءٌ عندَ ربهم یُرزَقون🌹 📣لطفا شماهم ازعنایات خود توسط شهدا وامام‌زمان برای ما بگید👇 🆔 @A_Sadat313
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام من جوانی بودم که سال‌ها با رفتارم دل امام زمانم رو به درد آوردم😔و خیری برای خانواده‌ام نداشتم همش با رفقای ناباب و اینترنت و ... شب تا صبح بیدار و صبح تا بعدازظهر خواب زمانی که فضای مجازی و شبکه‌های اجتماعی اومد منم از این باتلاق انحراف و بدبختی بی‌نصیب نماندم و اگر قرار باشد فردای قیامت موبایل بر اعمالم شهادت دهد حتی جهنم راهم نمی‌دهند😞 تا یه روز تو یکی از گروه‌های چت یه آقایی پست‌های مذهبی میذاشت، مطالبش برام جالب بودند رفتم توی اون و مثل همیشه فضولیم گل کرد و عکس پروفایلشو بزرگ کردم دیدم که غرق در خون، بدون دست و پا، با سری خورد شده از ترکش، افتاده بر خاک، کنار او عکس دوبچه بود که حدس زدم باید بچه‌های او باشند و زیر آن عکس یه جمله‌ای نوشته شده بود: "می‌روم تا جوان ما نرود"✋🏼💔 ناخودآگاه اشکم سرازیر شد😭😭دلم شکست باورم نمی‌شد دارم گریه می‌کنم اونم من، کسی که غرق در گناه و شهواته، منه بی‌حیا و بی‌غیرت، منه چشم چرون هوس باز😔😔 از اون به بعد از اینترنت و بدحجابی و فضای مجازی و گناه و رفقای نابابم شدم😠 دلم به هیچ کاری نمیرفت حتی موبایلم و دست نمی‌گرفتم🙂 تصمیم گرفتم برای اولین بار برم اولین نماز عمرمو خوندم با اینکه غلط خوندم ولی احساس آرامش معنوی خاصی می‌کردم، آرامشی که سال‌ها دنبالش بودم ولی هیچ جا نیافتم حتی در شبکه‌های اجتماعی✋🏼💔 از امام جماعت خواستم کمکم کنه ایشان هم مثل یه پدر مهربان همه چیز به من یاد می‌داد نماز خوندن، قرآن، احکام، زندگی امامان و... کتاب می‌خرید و به من هدیه میداد، منو در فعالیت‌های بسیج و مراسمات شرکت میداد، توی محله معروف شدم و احترام ویژه‌ای کسب کردم توسط یکی از دوستان به حرم حضرت معصومه برای معرفی شدم نزدیکای امام حسین، یکی از خادمین که پیر بود به من گفت: دلم میخواد برم کربلا ولی نمی‌تونم، میشه شما به نیابت از من بری؟ پول و خرج سفر و حق الزحمه شما رو هم میدم، زبونم قفل شده بود! من و کربلا؟ زیارت امام حسین؟💔 اشکم سرازیر شد😭 قبول کردم و باحال عجیبی رفتم🕊 هنوز باورم نشده که اومدم 🕌💔 پس از برگشت تصمیم گرفتم برم که با مخالفت‌های فامیل و دوستان مواجه شدم، اما پدرم با اینکه از دین خیلی دور بود و حتی نماز و روزه نمی‌گرفت قبول کرد✋🏼 حوزه قبول شدم و با کتاب‌های دینی انس گرفتم👌 در کنار درسم گاهی تبلیغ دین و احکام خدارو می‌کردم و حتی سراغ دوستان قدیمی ناباب رفتم که خدا روشکر توانستم رفیقام و با خدا آشتی بدم😍✋🏼 یه روز اومدم خونه دیدم پدر و مادرم دارن گریه میکنن😭منم گریه‌ام گرفت، تابحال ندیده بودم بابام گریه کنه! گفتم بابا چی شده؟ گفت پسرم ازت ممنونم گفتم برای چی؟ گفت: من و مامانت یه خواب مشترک دیدیم😔 تو رو می‌دیدیم با مرکبی از نور می‌بردن بهشت و ما رو می‌بردن و هر چه به تو اصرار می‌کردن که وارد بهشت بشی قبول نمیکردی و میگفتی اول باید پدر و مادرم برن بهشت بعد من✋🏼 👈یه آقای نورانی✨آمد و بهت گفت: آقا سعید! همین جا بهشون نماز یاد بده بعد با هم برین 🌸 و تو همونجا داشتی به ما نماز یاد میدادی😔 پسرم تو خیلی تغییر کردی دیگه نیستی همه دوستت دارن❤️تو الان آبروی مایی ولی ما برات مایه ننگیم میشه خواهش کنم هر چی یاد گرفتی به ما هم یاد بدی منم نماز و قرآن یادشون دادم و بعد از آن خواب، پدر و مادرم نمازخوان و مقید به دین شدند💔😍 چند ماه بعد با دختری پانزده ساله عقد کردم💍 یه روز توی خونشون دیدم که خیلی برام بود گریه‌ام گرفت😔 نتونستم جلوی خودم رو بگیرم صدای گریه‌هام بلند و بلندتر شد😭😭 👈این همون عکسی بود که تو بود👉 خانمم تعجب کرد و گفت: سعیدجان چیزی شده؟ مگه صاحب این عکس و میشناسی؟😊 و من همه ماجرا رو براش تعریف کردم😔✋🏼 خودش و حتی مادرش هم گریه کردند😭😭😭 مادر خانمم گفت: میدونی این عکس کیه؟ گفتم: نه گفت: این 😊 منم مات و مبهوت، دیوانه‌وار فقط گریه می‌کردم مگه میشه؟😳😭😭 آره شهیدی که منو هدایت کرد، آدمم کرد، آخر به عقد💍من درآورد💔😔 چند ماه بعد با چند تا از دوستانم برای اسم نوشتیم تابستون که شد و حوزه‌ها تعطیل شدند ما هم رفتیم خانمم باردار بود و با گریه گفت: وقتی نه حقوق میدن نه پول میدن نه خدماتی، پس چرا میخوای بری؟ همان جمله شهید یادم اومد و گفتم: میرم تا جوانان ایران بماند...✌️🏼🙂 🌹 @yadeShohadaa
🕊سلام چندین سال پیش داستان انار و وزیر رو از مرحوم کافی گوش داده بودم یادم مونده بود هر جا موندم و گرفتار شدم و پناهی نداشتم فقط کافیه سه بار بگم 💔 چهارسال پیش باهمسرم میرفتیم خونه ی یکی از اقوام روستا ... گم شدیم و باموتور هم بودیم .افتادیم بین دوتا کوه هرچی میرفتیم نمیرسیدیم بنزین داشت تموم میشد تیرماه بود آب هم تموم کرده بودیم مرگ رو داشتیم با چشم خودمون میدیدیم😭کوه بودو بیابون و گرما ،اگه میمردیم جنازمونم نمیرسید😔شوهرم گفت اشهد رو بگیم دیگه بنزین ته کشیده😞مکان هم سنگلاخی بود دلم شکست سه دفه اقارو صدا زدم همونجوری ک کافی گفته بود.به خود امام زمان همین ک سومین مرتبه صداش زدم انگار کسی اون دوتا کوه رو پاک کرد انگار یکی مارو برداشت و گذاشت سر جاده هردوتا شوکه شدیم😳 شوهرم از شوک موتورو نگه داشت این طرفو اونطرف ماشین بود همینطور ک تو بهت بودیم یه ماشین ایستاد اب هم داشت بهمون داد..آخه کی میتونه بگه امام زمان وجود نداره...اونایی که اینو میگن هنوز از ته دل صداش زدن؟😭😭😭 ____ السلام علیک یا اباصالح
«عج» همه چیز از روزای بچگیم شروع شدهمون روزایی که با سن کمم فهمیدم خوندن دعای سلامتی امام زمان واسم راهگشاست وقتی به تنگنا میخوردم سوالی رو بلد نبودم ی دعا میخوندم واون رفع میشد ازم. کم کم این باور قوی ترشد. روزا موقعه ناراحتیم بلند حرف میزدم باامام زمانم😊😊میگفتم از بی پناهیم وآخرش دلم رو مولام نوازش میکرد. ومن بعد از درد دل شادشادبودم پرانرژی بودم. بزرگ ترشدم. دغدغه هام بیشتر دردودل میکردم باسیدمهدیم. شعرمیگفتم براش. تو قالب دلنوشته حرفامو میزدم. ی جوری بود اون روزا اشک خودم که هیچ اشک هرکی دلنوشته رو از زبون من میشنید میچکید. هیچ دفعه ای نبود که من ازش چیزی بخوام وبهم نده یا آرومم نکنه. ممنونش بودم که همیشه هوام رو داشت وداره. ی روز توی سال هایی که غرق شده بودم توی دنیای آدم بزرگا گفتم چرا نگاهم نمیکنی من خستم از گناه. نماز استغاثه خوندم. گفتم کمکم کن من جز شما کسی رو ندارم ندارم. بعداز اون روز رفتیم یهوویی جمکران. اونجا بازم دعا کردم وگریه فهمیدم دعوت شدم تا حاجت روا شم. وآقای مهربون من باز من از من جدا کرد وبرای خودش شدم. این باور که اگه متوسل شدی به حضرت حاجتت رو میده. این باور که راهی جز سیدمهدی نیست.راه اول وآخر ایشون هست رو با دیدن فیلم کرامت شفای یه پسرنوجوان سنی مذهب اهل زاهدان فکر میکنم بود بدست آوردم. باور اینکه هیچی نمیشه من صاحب دارم من غریب نیستم... :گمنام @yadeShohadaa
دهه فاطمیه روضه‌ دعوت داشتیم..روضه‌ی حضرت مادر... صاحب‌عزا پسر فاطمه مهدی صاحب الزمان و میزبان روضه ... شب شهادت مادر بیت رهبری غوغایی بود... اشک میریخت و ما مجنون می‌شدیم... از بارون چشم‌هاش طوفان میشدیم😭 حاج میثم مطیعی دم گرفت و ما دستی به سینه زدیم و عزایی کردیم... می‌خوند و خوندیم که: می‌دانم یا زهرا شفاعتـــم کنی شهیـــدم مرا ببر که جا نمانم از رفقای روسفیدم🕊 رفیق روسفید؟ مگه روسفید تر از رفیق داشتم؟ حاجی شد عکس جلو چشمام... چشماش شد عکس جلو چشمام... هنوز عکسش از چشمم دور نشده‌بود که کلمه‌های مداح باز حالمو دگرگون کرد : ای مالک امت رفیق حاج احمد و 😭😭 عکسش هنوز بود که اسمش اومد... یخ شدم یـــخ! اشک می‌ریخت و من مجنون می‌شدم... از چشم آقا بارون می‌ریخت و من طوفان میشدم... حاجی روسفیدتر از همیشه رفیق می‌شد و من شفاعت می‌شدم...😭😭 ___________________ 📲کٰانال عِنٰایٰٰاتِ امٰامِ زمٰـان«عج» وشُهـدا🕊❤️ @yadeShohadaa
زمانی کنکور داشتم تمام فکرم روی درس متمرکز شده بود،متاسفانه از خدا خیلی فاصله گرفتم 😨هرچی بیشتر درس می‌خواندم استرس بیشتری تمام وجودمو احاطه میکرد.برای رفع استرستم اهنگ های شاد گوش میکردم تا بلکه حالم خوب بشه اما شادی اون اهنگ ها برای چند لحظه بود .یه روز جمعه دلم خیلی گرفته بود داخل یکی کانال داشتم مطالبش رو میخونم چشمم افتاد به یه مداحی که روش نوشته بود (خوشبختی یعنی تو زندگیت امام زمان داری)مداح ؛شهید حسین مغز غلامی .😉وقتی به این مداحی گوش میکردم ارامش عجیبی داشتم ارامشی که هیچ وقت تجربش نکرده بودم😁 وقتی عکس این شهید رو دیدم با چهره ای که بار دیگر خدا را در ان دیدم روبرو شدم ☺.از همون موقع شروع کردم به نماز خواندن .با اینکه حجم درسامو زیاد بودن ولی کلاس حفظ قران میرفتم .گوشیم پرشده بود از مداحی های این شهید بزرگوار.به لطف خدا وشهید مغز غلامی پارسال من توکنکور قبول شدم در رشته ی پزشکی ژنتیک و بهترین دانشگاه شهرمون. وبه برکت وجود این شهید حافظ قران شدم... شهدا از خواب و خوراک افتادن تا دنیا خوابمان نکند.واین است معنای مردانگی ای کاش مردانه قدر مردانگیشان را بدانیم @yadeShohadaa
من توسال ۹۶باشهید آشنا شدم چند ماهی ازشهادتشون میگذشت که مستندشون رودیدم،تواون مستند وقتی مداحی شهید پخش شد خیلی روم تاثیرگذاشت وبه دلم نشست ونگاه شهید چیز دیگه ای بودبرام یه حس دیگه ای بود رفاقت باشهید حسین🌹 من امام حسینو خیلی دوست دارمش وعشق کربلاش تاهمیشه توقلبم میتپه😔🌹 توسال۹۷ وقتی که قراربود خواهرام برن کربلا وقبلش قراربود من باکاروان دیگه ای برم ودوسال بودکه به تاخیر افتاده بودرفتنم وهرروز حالم بدتر میشد طوری که منکه آدم خجالتی کم روبودم توروضه هاومجالس روضه باصدای بلند های های گریه میکردم ومیگفتم حسین😭حسین😭حسین😭حال روزم بدبود😔وقتی نزدیکای اربعین ۹۷بود وپیاده روی کربلا رونشون میداداونقدر داغون میشدم که تحمل یه مداحی ساده برام سخت شده بود😭😭 بالاخره یه روزکه خواهرام میخواستن برن توکاروانی ثبت نام کنن،وازقبل گفته بودن که دونفر ظرفیت دارن اون روز هرچی دنبال مدارک آبجیم میگشتیم پیدانمیشد تودلم نمیدونستم خوشحال باشم یاناراحت اما ازاون حالمم گریه ام گرفته بود😔😭بالاخره مدارک خواهرم پیداشد واون دوتاداشتن میرفتن براثبت نام که مامانم گفت حالامدارک زینبم ببرین،تیریه توتاریکی😥 من اون لحظات اصلا حالم خوب نبودزدم ازاتاق بیرون وخیره شدم به تلویزیون که داشت پیاده روی اربعین نشون میداد،اونارفتن وبازگریه های من شروع شد،خیره بودم به تلویزیون وآروم آروم اشک میریختم😥😔😭 یهومجری گفت برنامه امروزمونو تقدیم میکنیم به شهید مدافع حرم حسین معزغلامی😳 تااسم داداش حسین اومد دلم بیشترگرفت واشکام بیشترشد به شهید متوسل شدم وگفتم داداش حسین خودت یه جوری راهیم کن😔😥 وباحرفای خودم دلم بیشتربه حال خودم میسوخت وگریه میکردم😭😭 تا اینکه یه دقیقه هم نگذشت که گوشی زنگ خورد آبجیم بود گفت:سلام کربلایی،اسمت رفت تولیست...😳😭😭 تواون لحظه بازمثل دفعات قبل حضورداداش حسین وبازم توزندگیم حس کردم 🌹🌹 داداش حسینی که واسطه ای درمقابل امام حسین شد وبرات کربلام امضاشد🌹🌹 وقتی آبجیام اومدن خیلی تعجب کردن گفتن وقتی مامدارکامونو دادیم کلی سوال ازمون پرسیدن و.. ومیگفتن فقط دونفر ظرفیت داره ولی وقتی مدارکای تورو دادیم وهمونجوری گذاشت بین بقیه مدارکاوهیچی نگفت..😭😭😔😔😔 @yadeShohadaa
سلام سیده جان ماجرای من برمی گرده به هشتم فروردین ۹۷ اون سال عید با خانواده همسرم رفتیم اهواز منزل اقوام چند روزی اونجا بودیم قرار شد هشتم برگردیم ، مسیر طولانی بود و ما هم یه نفس بدون توقف این مسیر و طی کردیم تا رسیدیم به دو راهی بروجرد و الیگودرز خانواده شوهرم رفتند بروجرد منزل اقوامشان و من و همسرم تصمیم گرفتیم بیاییم اصفهان پیش مادرم راه طولانی بود و ما که بار اولمان بود از این جاده عبور میکردیم نمیدانستیم مسافت انقدر طولانی است ساعت ده و نیم شب یه جا ایستادیم برای هوا خوری موقع سوار شدن دخترم که اونموقع شش ساله بود از من خواست بیاید صندلی جلو بنشیند و من هم برخلاف همیشه که سختگیر بودم راحت قبول کردم به شرط بستن کمربند ایمنی و خودم و دختر یک ساله ام صندلی عقب نشستیم دختر کوچکم صندلی کنار خودم خواب بود نیم ساعت بعد از حرکت ، همسرم یه لحظه حواسش پرت میشه و نمیتونه ماشین و کنترل کنه در نهایت ماشین چپ میکنه انقدر ماشین دور خودش چرخید که ما آرزو میکردیم بایسته و من اون مدت فقط نگران دختر یک ساله ام بودم که بدون هیچ پناهی درون ماشین بالا و پایین میشه 😭 وقتی ماشین ایستاد من اولین نفری بودم که اومدم پایین میخواستم تو اون فضای نیمه تاریک دنبال دخترم بگردم ولی پام اصلا پیش نمیرفت ، میترسیدم اونو با حالت خیلی بدی ببینم و من طاقت نداشتم همون لحظه ی اول که از ماشین پیاده شدم یه آقایی دیدم که یه بچه هم قد دختر خودم بغلشه و خوابه و اون اقا بدون عکس العملی و یا صحبتی فقط نظاره گر ما بود اون لحظه فکر کردم یه عابریست که از ماشینش پیاده شده و اومده به تماشا همون موقع یه خانمی از پشت سرم اومد و ابراز همدردی با من کرد و گفت که چه تصادف خطرناکی بود ، چقدر خدا رحمتون کرد ، من مسافر اتوبوس هستم شما رو دیدم دلم خیلی براتون سوخت و اومدم کمکتون و کلی منو دلداری داد و از من خواست چون هول کردم به آغوش او برم من میدونستم اینکه زنده ماندیم ، اینکه خراشی بر نداشتیم همه اش معجزه است برای همین اندکی نمیخواستم این لحظه های خوب و از دست بدم و اصلا تلاشی نکردم اون خانم و بشناسم و یا حتی ببینمش من در آغوش اون خانم خیلی آرامش گرفتم بعدش دیدم بچه ای که بغل اون آقاست لباس دختر خودم تنشه و اینکه اصلا دختر خودمه از آقا پرسیدم این بچه ی منه؟ با اندک کلامی جواب داد : بله گفتم زنده است؟ گفت : بله گفتم سالمه؟ گفت : نمیدونم چون دست خودم خونی بود از آقا خواستم تو بغل خودش نگهش داره اون خانم از من خداحافظی کرد . گفت از اتوبوس پیاده شده و نگرانه که اتوبوس حرکت کنه و رفت .وقتی رفت انگار دل منو با خودش برد اون آقا هم کم کم دخترمو به خودم داد همین که دخترم از بغل اون آقا بیرون اومد به شدت شروع به گریه کرد بدنش خیلی درد میکرد و مدام گریه میکرد😭 بارفتن اون خانم و اقا مردم رهگذر امدند برای کمک خیلی دور ماجمع شده بودند ولی هیچ یک مثل اون خانم برای من انیس نبود البته این بین دختر بزرگم هم با کمک همسرم از ماشین پیاده شد و اومد بغلم همسرم مدام گریه میکرد که زینب حالش خوبه یا نه و من مدام دلداریش میدادم که اگه تا حالا چیزیش نشده پس تا آخر سالمه و چیزیش نیست بیمه شده ی اسمش حضرت زینبه و ...طوری که همه ی حاضران از قوی بودن من تعجب کرده بودند ، حتی وقتی موبایل یکی از کسانی که دور ما جمع شده بودن گرفتم که زنگ بزنم به خانواده ام بیان پیشمون با کمال ارامش صحبت کردم حالشونو پرسیدم و طوری بیان کردم که انگار اتفاقی نیوفتاده و یه تصادف جزیی بوده خلاصه همه ی ما در آن تصادف چیزیمون نشده بود البته ماشینمون داغون داغون شده بود شبیه آهن پاره شده بود . دختر بزرگم چون قدش کوتاه بود اتفاقی براش نیوفتاده بود ولی اگر من صندلی جلو بودم سرم به شدت آسیب میدید دختر کوچیکم (زینب) از ماشین پرت شده بیرون و سرش کمی شکستگی داشته و بدن کوفتگی همسرم الحمدلله سالم بود و من هم دو تا از ناخن هام رفته بود خدا رو هزاران بار شکر کردیم حدود بیست روز بعد تصادف که داشتم حادثه رو یه بار دیگه مرور میکردم یادم افتاد اون شب اصلا اتوبوسی نبود اگر اتوبوس بود فقط یه مسافر پیاده نمیشد .... و چقدر معجزه وار زینب بغل اون مرد بود من خیلی سعی کردم اون دو نفر و بفهمم کیا بودن ولی یه روز یه سخنرانی از حاج آقا عالی گوش کردم که میگفتن یاران خاص حضرت خیلی از اوقات به یاری انسانها می آیند یاران خاص حضرت شامل : اوتاد - ابدال و ... «عج»❤️ : خادمِ کانال ...💚@yadeShohadaa
😍 🕌 اگر مایل بودید نامتون رو به 2020 پیامک کنید تا همکارا نیابتاً زیارت امین الله قرائت کنند...🌸 :خادم‌الرضا«ع»🌹 ...💚 💚....
زمانی که دانشجو بودم،هم اتاقی داشتیم که سیده بودن،این هم اتاقی اسم حضرت رقیه رو زیاد می آوردن همیشه هم ایشون رو با لفظ بی بی صدا میکردن،اون سال شب عاشورا رو تا صبح توی تاریکی اتاقمون بیدار موندم و شب زنده داری کردم،توی اون مدت این دختر خانم باهمه بچه های اتاق بداخلاقی هایی میکرد و به همه آزار میرسوند،این وسط من هم به پای همه سوختم با اینکه من با این خانم مشکلی نداشتم اما مثلا خواب بودم و ایشون بیرون میرفت به عمد درب رو محکم میبست و من از خواب میپریدم،دیگه طاقتم طاق شده بود،یه روز که دیگه واقعا اذیتم کرد،یک لحظه مثل جرقه ای از ذهنم گذشت که چرا حضرت رقیه بهش یه چیزی نمیگه،در همین حد!مدتی گذشت،ازکلاس که به خوابگاه برگشتم دیدم که با همه بچه های اتاق آشتی کرده!اومد منو هم بغل گرفت و روی زمین نشستیم،منو میبوسید و بعد هم بین حرفهاش یهو گفت واااای نمیدونی اون شب چه خوابی دیدم!پرسیدم چه خوابی دیدی؟گفت خواب دیدم که یه دختر سه ساله که پیراهنی بلند به تن داشت درحالی که پیراهنش رو بالا میبرد و پاهاش رو نشون میداد بهم گفت ببین پاهام زخمیه!چرا به عارفای شب زنده دار کمک نمیکنی؟!!داشت خوابشو با لذت تمام تعریف میکرد!من اما ماتم برده بود و لبخندم روی لبم خشک شده بود،دوستم نمیدونست منظور از خوابش من بودم،اما من میدونستم!!شوکه بودم یعنی یه لحظه که فقط این فکر از ذهنم در حد یه جرقه گذشت بی بی اون رو شنیده بووووووود، ایشون واقعا باب الحوائج اند... خوابم یه نکته هم داشت،اینکه هروقت به ائمه متوسل میشیم،باید بدونیم که حتما صدای ما رو شنیدن،حالا درمورد برآورده شدن حاجت هامون هم همیشه مصلحت ما در نظر گرفته میشه... «س» :کاربرگرامی ...💚@yadeShohada313
سلام سادات خانم وقتتون بخیر🌹 ازعنایات شهدا گفتید میخوام یه خاطره جالب رو بگم من مربی ام وبا بچههای مدرسه گروه داریم یه روز توگروه وسط صحبت مون که اتفاقا درباره امام زمان(عج)بود یکی ازبچههاخیلی شلوغ کرد وپیامای بی ربط میفرستاد طوری که حواس همه پرت شد واعصاب همه داغون شد من یهو عصبانی شدم وتوگروه دعواش کردم اون دخترهم ازگروه لفت داد شب خواب دیدم مراسم" شهیدرضاحاجی زاده"هست وجمعیت زیادی حضوردارند.... یهو انگارشهید میان ومن صداشونومی شنیدم منوبااسمم صداکردن گفتن این جمعیت رو می بینی؟؟ گفتم اره گفتن خیلی هااولش میان توراه ما ولی تاآخرش باما نمیمونن!!! توراه ما موندن خیلی مهم تره.... بعدگفتن چرا سراون دختر داد زدی وعصبانی شدی؟ما تمام صحبت های شمارو می شنویم وکارهای شمارو می بینیم.... میدونم حق داری ولی تحت هیچ شرایطی بابچهها تندی نکن وعصبانی نشو چون اثرکارات رو ازبین میبره بعدهم گفتن به فلانی بگو داره میره جاده خاکی !حواسشو جمع کنه ازخواب پریدم به اون دخترپیام دادم وازش عذرخواهی کردم وخواب رو تعریف کردم خیلی حالش منقلب شد پیغام اون فرد روهم رسوندم وگفت مدتیه دارم دورمیشم پس شهدا حواسشون هست؟گفتم معلومه ک هست.... ببخشید ک طولانی شد من به زنده بودن شهدا یقین دارم هرشهیدی که دلتون بهش گره بخوره مطمئن باشید اون شهید بهتون نظرکرده وحتما اثرشو توزندگی تون می بینید شاید الان دلتون شکسته باشه وناامید باشید ولی ازتوسل به شهدا غافل نشید شهیدرضاحاجی زاده خیلی حاجت میدن ومهربونن... قطعا خواست خودش بوده که الان دارید میخونید 🌹 :کاربرکانال ...💚💫 💚💫....
💬سلام،خوبید؟ چند روز قبل داشتم با عکس داداش حمید حرف میزدم،ازشون خواهش کردم به پدرم سر بزنه😭😭 اینم عنایت شهید عزیز حمید مرادی و معرفتشون از وقتی که برام تعریف کرده دارم گریه میکنم دختر خالم خواب دیده من واقعا به شهید حمید مرادی ارادت قلبی دارم اصلا جنس حسی که به این شهید دارم ،به هیچ کس ندارم،بعد از اون خوابی که چند سال قبل ازشون دیدم.... : خواهرشهیدمحمدحسینی‌نژاد 💫💚.... ....💚💫
هرکه دارد هوس کرببلا بسم‌الله : خادم امام‌حسین علیه‌السلام ....💚💫 💫💚....
سلام وقتتون بخیر،من مربی هستم وتو مدرسه ازشهدا ومعجزه هاشون گفتم... یکی ازبچههاامروز پیام داد ک ازشهید همت حاجت گرفته... امیدوارم نگاه قشنگ شهدا شامل حال هممون باشه کاربر @yadeShohadaa
سلام خواستم از بعد از تدفیتش براتون چیزهایی تعریف کنم. یک روز بعد از تدفین علی آقا غروب جمعه حرکت کردم به سمت مزارش. حدودا نیم ساعت ایستادم، تا ماشینی بگیرم برم. ولی خبری از ماشین نبود. تودلم گفتم ای شهید بزرگوار میخوام بیام پیشت یه ماشینی سر راهم، بایسته بیام . چون هوا تاریک شده بود میترسیدم. همینو که تو دلم گفتم دیدم، ماشینی چراغ داد ایستاد. سوال کردم دیدم ، خودشون دارن هم میرن سر مزار شهید علی عابدینی، خیلی خوشحال شدم. همراشون رفتم. باز رسید به فردا که قرار بود دوباره برم مزار ش ولی هر چی ایستادم خبری از ماشین نبود، بازم مثل دیروز تو دلم حرفی زدم بازم ماشینی ایستاد قرار بود خودشون بر سر مزار شهید علی عابدینی. منم باز خیلی خوشحال شدم گفتم خدایا واقعا شهدا زنده هستن و حرفهای مارا میشنونن ولی امروز پنچ شنبه بود دلم خیلی گرفته بود، هر وقت هم دلم تنگ می‌گرفت به مادر شهید علی عابدینی زنگ میزدم حرف میزدم آروم میشدم ولی امروز با دلتنگی زیاد به عکسای شهید نگاه میکردم. تو دلم میگفتم کاش امروز میتو نستم مزارش بروم. ولی به دلیل خیلی کارا نمیشد برم. ولی در همین حال گوشیم دستم بود به عکسا ی شهید نگاه میکردم گوشیم زنگ خورد. شماره مادر شهید. خیلی شوکه شدم. گفتم خدایا..... امروز هم مثل روزای قبل شهید صدامو شنید انشالله بتوانیم راه شهدا را خوب ادامه بدهیم.... : هم‌محلیِ شهید ...💚@yadeShohada313
سلام خواستم از بعد از تدفیتش براتون چیزهایی تعریف کنم. یک روز بعد از تدفین علی آقا غروب جمعه حرکت کردم به سمت مزارش. حدودا نیم ساعت ایستادم، تا ماشینی بگیرم برم. ولی خبری از ماشین نبود. تودلم گفتم ای شهید بزرگوار میخوام بیام پیشت یه ماشینی سر راهم، بایسته بیام . چون هوا تاریک شده بود میترسیدم. همینو که تو دلم گفتم دیدم، ماشینی چراغ داد ایستاد. سوال کردم دیدم ، خودشون دارن هم میرن سر مزار شهید علی عابدینی، خیلی خوشحال شدم. همراشون رفتم. باز رسید به فردا که قرار بود دوباره برم مزار ش ولی هر چی ایستادم خبری از ماشین نبود، بازم مثل دیروز تو دلم حرفی زدم بازم ماشینی ایستاد قرار بود خودشون بر سر مزار شهید علی عابدینی. منم باز خیلی خوشحال شدم گفتم خدایا واقعا شهدا زنده هستن و حرفهای مارا میشنونن ولی امروز پنچ شنبه بود دلم خیلی گرفته بود، هر وقت هم دلم تنگ می‌گرفت به مادر شهید علی عابدینی زنگ میزدم حرف میزدم آروم میشدم ولی امروز با دلتنگی زیاد به عکسای شهید نگاه میکردم. تو دلم میگفتم کاش امروز میتو نستم مزارش بروم. ولی به دلیل خیلی کارا نمیشد برم. ولی در همین حال گوشیم دستم بود به عکسا ی شهید نگاه میکردم گوشیم زنگ خورد. شماره مادر شهید. خیلی شوکه شدم. گفتم خدایا..... امروز هم مثل روزای قبل شهید صدامو شنید انشالله بتوانیم راه شهدا را خوب ادامه بدهیم.... : هم‌محلیِ شهید ...💚@yadeShohada313
🌷عنایت شهید ابراهیم هادی😍😳👆 : کاربرگرامی💚 ....... 💚💫
باسلام ضمن عرض تشکردرخصوص متن های خیلی خوب تان ،میخواستم به دوستان گروه عرض کنم کسانی که مشکل دارندحاجت میخوان به شهیدحمیدقبادی نیا متوسل بشن یک دوبیت ازامام حسین علیه السلام بخونندهدیه کنندبه این شهیدبزرگوار،چون مرحوم آیت الله ناصری فرمودند این شهیدمستجاب الدعوه هستند ،التماس دعاازهمه توسل کنندگان به این شهیدعزیز
🌸 منم هم تجربه وعنایت شهید شامل حالم شده گرچه این زندگی دین وناموس وهرآنچه داریم مدیون همین عزیزانیم ولی همان طور که میدانیم شهدا زنده اند وعنایتشون هنوز به ما میرسه لطف بزرگ شهیدی که دستم روگرفت شهید بزرگ حاج قاسم سلیمانی هستند این عزیز بزرگی که بعد از شهادتشون چراغ روشنی شدن وراه رابرای خیلی ها روشن کردن، از جمله بنده حقیر که بعد از شهادت ایشون متحول شدم وبه لطف الله تونستم ازکارهای گذشتم دست بکشم ،وهمیشه یه داغی توی سینم وقتی بیادشون میافتادم احساس میکردم تااینکه یه شب توی خواب حاج قاسم رودیدم وایشون داشتن رفتاری رو که سالها درمن بود وبه اون گناه میشه گفت اعتیاد داشتم رواز وجود من بیرون میکشیدن ودور میکردن وخدا روشکر بعد اون شب من اون گناه روکنار گذاشتم و روح وجسمم آزادشدوتونستم به خداوند نزدیکتر بشم وآرامش زیادی رو در زندگیم احساس کنم ....... 💚💫