❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
#گذرے_بر_سیرہ_شـهید
با مادر در حیاط خانه نشسته بودیم که صدای درب خانه بلند شد. در را که باز کردیم، خانم میان سالی وارد منزل شد و با شادی و هیجان گفت: «بالاخره خونه ی امیدم و پیدا کردم، خونه سرپرستمون و پیدا کردم!» متعجب به او خیره شده بودیم، مادر متعجبانه گفت: «چی شده خانم، خونه ي اميد چیه!» خانم با خوشحالی گفت: «پسر شما مدت هاست برای ما غذا می آره، لباس بچه هامو تأمین می کنه و خرج و مخارج زندگی ما را می ده.»
لب تر کرد و ادامه داد: «دیدم یکی دو هفته است ازش خبری نیست، پرس و جو کنان به خونه شما رسیدم.»
اشک در چشم مادر حلقه زده بود. با بغض گفت: «پسرم، خان میرزام شهید شد!»
آه از نهاد زن غریبه برخاست. همان جا، میان حیاط نشست و شروع کرد به سر و صورت زدن.
گفت: «بار آخری هم که اومد، خرجی بچه های یتیمم را داد و رفت...»
#شهيد_خان_ميرزا_استواري
#شهدای_فارس🌷
ایتا
http://eitaa.com/yadeyaran313
سروش
https://sapp.ir/yadeyaran313
🔹آن شب من مسئول خط بودم، آقا منصور آمد سرکشی. گفت: وضعیت خط چطوره؟
- خوبه!
- اسکله رفتی؟
- آره دیشب رفتم.
- پاشو امشب هم بریم!
- آقا منصور، آنجا شب ها تیربار کار می کنه ها!
- خوب اون بزنه، ما هم می ریم!
ما روی اسکله 8 آبادان هیچ خاکریز و جان پناهی نداشتیم. فاصله ما هم با عراقی ها حدود 500 تا 700 متر بود، سر تیربار عراقی هم درست روی اسکله بود. حاج منصور پا روی اسکله گذاشت و شروع کرد با طمأنینه روی آن راه رفتن. من هم با ترس و لرز کنارش بودم. گفتم: آقا منصور، تیرباری که سمت چپ جزیره مینو هست، روی ما دید داره، الانِ که شروع کنه به زدن.
برای اینکه توی دلش را خالی کنم با هیجان ادامه دادم: تیربار چی خوبیه، میلی متری هم می زنِ ها!
گوشش بدهکار این حرف ها نبود. حرفم تمام نشده تیربارچی شروع کرد روی ما آتش ریختن. یک تیرش هم از میان ریش های بلند منصور رد شد. با ترس و لرز گفتم: حاجی دیدی جدیه، بیا برگردیم.
- بله معلومه، خیلی جدیه!
باز به رفتنش ادامه داد. عراقی هم که دید ما کوتاه نمی آییم، کوتاه نیامد و یه نفس تیر بود که روی اسکله می ریخت. کم کم از حاجی فاصله گرفتم، که یه تیر از داخل بادگیرم رد شد. دیگر طاقت نیاوردم و پریدم توی کانال حاشیه اسکله. اما منصور عین خیالش نبود با آرامش عجیبی کارش خودش را کرد و تا انتهای اسکله رفت و همه جا را کنترل کرد و برگشت. عراقی ها هم که کفری شده بودند شروع کردن به ریختن رگبارِ تیر و خمپاره و ... . اما آرامش در صورت خندان منصور موج می زد.
🌷🍃🌷
#سردارشهید حاج منصور خادم صادق
#شهدای_فارس
🌱🌷🌱
#لبیک_یا_خامنه_ای
#یادیاران
@yadeyaran313