eitaa logo
داستان های جذاب
38.5هزار دنبال‌کننده
3هزار عکس
7.7هزار ویدیو
2 فایل
🌴 کانال حکایت ها وپند ها 🌴 ✔️ با افتخار منبع اکثر کانال های هم موضوع هستیم ✔️ ✔️ منبع تمام پند و حکایت و داستان های زیبا هستیم ✔️ سخن بزرگان ✔️ تلنگر 🌻باما همراه شوید 🌻
مشاهده در ایتا
دانلود
“راز ساده، اما فراموش‌شده!” روزی مردی دانا به در خانه‌ی پیرزنی رسید و گفت: «من آمده‌ام تا رمزی را به تو بیاموزم که تمام مشکلاتت را حل کند!» پیرزن که آرام روی سکوی خانه نشسته بود، با کنجکاوی پرسید: «و این رمز چیست؟» مرد لبخند زد و گفت: 🔹 اگر نمی‌دانی، بپرس. 🔹 اگر نمی‌توانی، یاد بگیر. 🔹 اگر نمی‌رسی، صبور باش. پیرزن به فکر فرو رفت و با لبخندی تلخ گفت: «تو چیز جدیدی نگفتی. من همیشه این‌ها را می‌دانم، اما… 🔸 باید بپرسم، اما غرورم نمی‌گذارد. 🔸 باید یاد بگیرم، اما تنبلی‌ام سد راهم است. 🔸 باید صبور باشم، اما عجله‌ام مرا به بیراهه می‌برد.» مرد دانا سری تکان داد و گفت: «پس مشکل تو دانستن نیست، بلکه عمل کردن است.» پیرزن آهی کشید و زیر لب زمزمه کرد: «درست می‌گویی… زندگی، آزمون دانستن نیست، بلکه آزمون عمل کردن به دانسته‌هاست.» پند: دانستن، کافی نیست؛ کسانی که موفق می‌شوند، کسانی هستند که به دانسته‌هایشان عمل می‌کنند. ┈┈┈•••༶༓✤༓༶•••┈┈┈ https://eitaa.com/joinchat/1419182419Ce39ece1751
یکی ازعلمای اهل بصره می گوید: روزگاری به فقر وتنگدستی مبتلا شدم تا جایی که من وهمسر وفرزندم چیزی برای خوردن نداشتیم خیلی بر گرسنگی صبر کردم پس تصمیم گرفتم خانه ام را بفروشم و به جای دیگری بروم. درراه یکی از دوستانم به اسم ابانصررا دیدم و او را از فروش خانه باخبرساختم پس دوتکه نان که داخلش حلوا بود به من داد و گفت : برو و به خانواده ات بده به طرف خانه به راه افتادم در راه به زنی و پسر خردسالش برخورد کردم به تکه نانی که در دستم بود نگاه کرد و گفت : این پسر یتیم و گرسنه است و نمی تواند گرسنگی را تحمل کند چیزی به او بده خدا حفظت کند آن پسر نگاهی به من انداخت که هیچگاه فراموش نمی کنم . گفتم : این نان را بگیر و به پسرت بده تا بخورد . بخدا قسم چیز دیگری ندارم و درخانه ام کسانی هستند که به این غذا محتاج ترند . اشک از چشمانم جاری شد و درحالی که غمگین و ناامید بودم به طرف خانه برمی گشتم . روی دیواری نشستم و به فروختن خانه فکر می کردم . که ناگهان ابانصر را دیدم که ازخوشحالی پرواز می کرد و به من گفت : ای ابا محمد چرا اینجا نشسته ای ! در خانه ات خیر و ثروت است ! گفتم: سبحان الله ! از کجا ای ابانصر؟ گفت : مردی از خراسان از تو و پدرت می پرسد . و همراهش ثروت فراونی است گفتم : او کیست؟ گفت : تاجری از شهر بصره است پدرت سی سال قبل مالی را نزدش به امانت گذاشت اما بی پول و ورشکست شد . سپس بصره را ترک کرد و به خراسان رفت و کارش رونق گرفت و یکی از تاجران شد و حالا به بصره آمده تا آن امانت را پس بدهد همان ثروت سی سال پیش به همراه سودی که بدست آورده خدا را شکر گفتم و به دنبال آن زن و پسر یتیمش گشتم و آنان رابی نیاز ساختم. درثروتم سرمایه گذاری کردم و یکی از تاجران شدم مقداری از آنرا هر روز بین فقرا و مستمندان تقسیم می کردم ثروتم کم که نمی شد زیاد هم می شد کم کم عجب و خودپسندی و غرور وجودم را گرفته بود و خوشحال بودم که دفترهای ملائكه را از حسناتم پر کرده بودم و یکی از صالحان درگاه خدا بودم . شبی از شب ها در خواب دیدم که قیامت برپا شده و خلایق همه جمع شده اند و مردم را دیدم که گناهان شان را بر پشت شان حمل می کنند تا جایی که شخص فاسق، شهری از بدنامی و رسوایی را برپشتش حمل می کند . به میزان رسیدم که اعمال مرا وزن کنند گناهانم را در کفه ای و حسناتم را درکفه دیگر قرار دادند ، کفه حسناتم بالا رفت و کفه گناهانم پایین آمد سپس یکی یکی از از حسناتی که انجام داده بودم را برداشتند و دور انداختند چون در زیر هر حسنه (شهوت پنهانی) وجود داشت . از شهوت های نفس مثل ریاء ، غرور ، دوست داشتن تعریف و تمجید مردم چیزی برایم باقی نماند و درآستانه هلاکت بودم که صدایی را شنیدم. آیا چیزی برایش باقی نمانده؟ گفتند : این برایش باقی مانده! و آن همان تکه نانی بود که به آن زن و پسرش بخشیده بودم. سپس آنرا در کفه حسناتم گذاشتند و گریه های آن زن را بخاطر کمکی که بهش کرده بودم ، در کفه حسناتم قرار دادند، کفه بالا رفت و همینطور بالا رفت تا وقتی صدایی آمد و گفت : نجات یافت ┈┈┈•••༶༓✤༓༶•••┈┈┈ https://eitaa.com/joinchat/1419182419Ce39ece1751
وقتی که خیلی بچه بودم پدرم رو از دست دادم! مادرم بهم گفته بود که پدرم پزشکی بوده که در جنگ کشته شده...همیشه به پدرم افتخار می‌کردم چون می‌تونست جون آدم‌ها رو نجات بده و لبخند رو لبهاشون بیاره. بزرگتر که شدم فهمیدم پدرم پزشک نبوده، اون بوده و در بمباران کشته شده، واسه همین بیشتر بهش افتخار کردم! یک پستچی می‌تونه کارهای بزرگی بکنه، می‌تونه نامه‌های مهمی را برسونه، درد و دل عاشق‌ها، خبر سلامتی سرباز ها و از همه مهمتر اینکه می‌تونه به یک انتظار بی‌مورد پایان بده، حتی با یک خبر ناگوار! انتظار آدم را خیلی خسته می‌کنه، انتظار آدم را خیلی پیر می‌کنه، همیشه باید یک پایان بخش باشه. می‌گفتن اون بمب لعنتی مستقیم به پدرم برخورد کرده، اما من بیشتر از اینکه نگران جسم نابود شده پدرم باشم، نگران نامه‌هایی هستم که همراهش بوده! نامه‌هایی که به دست کسی نرسیدن، نامه‌هایی که جوابی نگرفتن... خدا می‌دونه، شاید یکی هنوز هم منتظر باشه ... 📙 آنتارکتیکا، هشتاد و نه درجه جنوبی ✍🏻 ┈┈┈•••༶༓✤༓༶•••┈┈┈ https://eitaa.com/joinchat/1419182419Ce39ece1751
بچه که بودم، خونمون طبقه ۳ بود. مادرم هربار خریدی میکرد، سر راه اول میرفت نشون همسایه طبقه ۱ میداد و یه کم با هم خوشحالی میکردن و بعد میامد بالا. امروز صب در حال تردد بودم، منشی اداره پیس‌پیس کرد بیا، لباسایی که آنلاین خریده بود رو نشونم داد ذوق کنیم. ظهر رفتم انبار، از داداچ انبار پرسیدم امتحان گواهینامه موتور رو بالاخره پاس کرد یا نه. یه برقی زد چشماش و گفت آره، همینجا وایسا الان میام. رفت از تو ماشینش کلاه کاسکت و دستکشی که خریده بود رو آورد نشونم داد. بازم کلی ذوق و خوشحالی. شب داشتم فک میکردم آدمیزاده واقعا، با همین بندهای کوچیک به دنیا وصله. ┈┈┈•••༶༓✤༓༶•••┈┈┈ https://eitaa.com/joinchat/1419182419Ce39ece1751
آقا صمد همسایه‌مان بود. همسایه‌ای که بازی در کوچه را کوفت‌مان می‌کرد❗️ از ساعت ده صبح تا شش عصر برایش سر ظهر بود و بازی برای ما قدغن❌ سروصدا اگر می‌کردیم توپمان را پاره و طناب بازی‌مان را قیچی می‌کرد🥺 هرلحظه آماده بود که صورتش از خشم سرخ شود و رو به ما بغُرد، اهل محل اسمش را گذاشته بودند سگ آقای پتی‌بل! یک روز، یک گروه دوره‌گرد تعزیه‌خوانی وارد کوچه‌مان شد. گروه کوچک جمع‌وجوری که حرمله‌اش با حفظ نقش، شمر هم بود و قاسمش به وقتش علی‌اکبر هم می‌شد. گروه از مردم یک قالیچه خواست، آوردند. بعد قنداقه‌ای گذاشت وسط قالیچه و شروع به خواندن نوحه و روضه کردند. اهل محل جمع شدند. نوحه‌خوان گفت هرکس حاجت دارد پولی به قنداق سنجاق کند.💸 مردم یکی‌یکی جلو آمدند و اسکناس‌هایشان را گذاشتند زیرِ پر قنداق. من به اطراف نگاه کردم. آقا صمد کمی آن‌طرف‌تر ایستاده بود. با آن شکم گنده و ابروهای پرپشتش.🥸 یک لحظه به او و یک لحظه به قنداق نگاه کردم. من می‌توانستم همین الان آرزو کنم و آقا صمد از کوچه ما برود، یا بیفتد بیمارستان برای همیشه، یا اصلا بمیرد و خلاص... آن‌وقت کوچه قرقِ ما بچه‌ها می‌شد و می‌توانستیم بی‌سرخر بازی کنیم. رو به برادرم که کنارم ایستاده بود گفتم برو به مامان بگو یه پولی بده، من حاجت دارم❗️ آقا صمد صدایم را شنید. برگشت طرفم. اخم کرد. قلبم لحظه‌ای ایستاد. بعد پرسید: "چیه حاجتت؟" زبانم بند آمده بود. من‌ومنی کردم و گفتم: "هیچی..."😥 کمی نگاهم کرد. سرخیِ سفیدی چشم‌هایش می‌ترساندم. دست کرد توی جیبش و یک اسکناس بیست تومنی گذاشت توی دستم: "بیا، مهمون من." من زیر نگاه آقا صمد جلو رفتم، اسکناسم را چپاندم لای پر قنداق علی‌اصغر، چشم‌هایم را بستم و دعا کردم: خدایا آقا صمد بمیره! همین که برگشتم، چشمم افتاد توی نگاهش... یک‌آن از خودم بدم آمد. من با پول خود آقا صمد آرزوی مرگش را کرده بودم. پول خودش را خرج مردن خودش کرده بودم. 🫣 مثل این بود که با پول کسی زهر بخری و بریزی توی غذای خودش. اگر راست‌راستی بمیرد...؟❓ راست‌راستی می‌مرد دیگر! مگر می‌شود آدم از تعزیه حاجت نگیرد...❓ کمی بعد گروه تعزیه جمع کرد و رفت و من ماندم و حاجتی که راضی بودم بیست‌تومان دیگر بدهم که خنثی شود. از فردا، هراس مردن آقا صمد با من بود. اگر می‌مرد یعنی من کشته بودمش... شبیه یک قاتل اجاره‌ای که با پول خود طرف، به خودش شلیک کنی. صبح فردا درِ خانه‌ی آقا صمد را زدم: آقا صمد نون نمیخواین برم براتون بگیرم؟ ❓🍀 می‌خواستم این آخرین نون عمرش را من گرفته باشم اقل‌کم! بِربِر نگاهم کرد و سرش را بالا انداخت. بعد از آن، وقت بازی سر بچه‌ها داد می‌کشیدم که جلوی خانه‌ی آقا صمد سروصدا راه نیندازند. و توی دلم می‌گفتم: "بذارین این روزای آخر راحت بخوابه..." کوپن که اعلام می‌شد خبرش می‌کردم، خیرات و نذری که پخش می‌شد سهم او را ویژه، چرب‌تر، خودم می‌بردم... جارو را از خانه‌مان می‌آوردم و جلوی در خانه‌اش را می‌روفتم... 🚪حس تمیز کردن جلوی درِ خانه‌ی عزا را داشتم. بی‌هوا می‌پرسیدم آقا صمد چیزی لازم ندارین؟ هیچ‌وقت چیزی لازم نداشت. چند وقت گذشت. آقا صمد زنده بود هنوز! یک روز پدرم را توی کوچه دیده بود و بهش گفته بود که دختر خوبی تربیت کرده🤍 یک روز وقت بازی توپمان افتاد توی خانه‌ی آقا صمد... صدای شکستن شیشه آمد. گفتیم الان است که پاره‌اش کند. آمد جلوی در، به توپ، به ما و مستقیم به من نگاه کرد. بعد توپ را قل داد جلوی پاهای من... رو به من لبخند زد: "بازی کن!" و جلوی در ایستاد به تماشای بازی ما. آقا صمد را محبت، نه که نکشته بود، زنده کرده بود👌❣️ ┈┈┈•••༶༓✤༓༶•••┈┈┈ https://eitaa.com/joinchat/1419182419Ce39ece1751
📌 به نظر شما جوابش چیه؟ ✍️ داشتم جدول حل می‌کردم، یک جا گیر کردم: «حَلّٰال مشکلات است؛ سه حرفی» 👨‍💼 پدرم گفت: معلومه، «پول» گفتم: نه، جور در نمیاد. 🧕 مادرم گفت: پس بنویس «طلا» گفتم: نه، بازم نمیشه. 🧖‍♀ تازه‌عروس مجلس گفت: «عشق» گفتم: اینم نمی‌شه. 💁‍♂ دامادمون گفت: «وام» گفتم: نه. 👮‍♂ داداشم که تازه از سربازی اومده گفت: «کار» گفتم: نُچ. 👵 مادربزرگم گفت: ننه، بنویس «عُمْر» گفتم: نه، نمی‌خوره هرکسی درمانِ دردِ خودش را می‌گفت، یقین داشتم در جواب این سؤال، 🌱 پابرهنه می‌گوید «کفش» 🌱 نابینا می‌گوید «نور» 🌱 ناشنوا می‌گوید «صدا» 🌱 لال می‌گوید «حرف» و... 🔺 اما هیچ‌کدام جواب کاملی نبود. 👈🏻جواب «فَرَج» بود و ما هنوز باورمان نشده: تا نیایی گِره از کارِ بشر وا نشود... ┈┈┈•••༶༓✤༓༶•••┈┈┈ https://eitaa.com/joinchat/1419182419Ce39ece1751
سال‌ها پیش، وقتی دخترم دبستانی بود، هر روز ظهر می‌رفتم مدرسه دنبالش🥀 توی مسیر برگشت به خانه، از جلوی پیرمردی رد می‌شدیم که هر روز، همان ساعت، نشسته بود روی چهارپایه‌ی چوبی‌اش جلوی در🚪 درست همان لحظه که از جلویش رد می‌شدیم پیرمرد کمی خودش را جلو می‌کشید و رو به دخترم می‌گفت: "پخ" و دخترم از خنده ریسه می‌رفت. این بازیِ هر روزه بود، بازی‌ای که اوایل دخترم را از جا می‌پراند اما کم‌کم عادت کرد و انگار معتادش شد❣️ سرگرمیِ دونفره‌شان بود؛ کمی‌ مانده به درِ خانه‌ی پیرمرد، این‌یکی منتظر پخ‌شنیدن بود و آن‌یکی آماده‌ی پخ‌گفتن. با هم رفیق شده بودند. رفاقتی عمیق، اما مینیمال، رفاقتی دو طرفه بی‌هیچ حرفی، خلاصه در "پخ" و "خنده"🥹 یک روز، دخترم توی راه برگشت از مدرسه عصبانی بود، از همکلاسی‌ یا معلمش، خوب یادم نیست... اما آن روز، در جواب پخ نخندید🌱 دخترم آن روز وانمود نکرد که جا خورده، نمایشی از جا نپرید، ریسه نرفت. فقط اخم کرد. پیرمرد جا خورد. چند قدم که رفتیم، برگشتم و نگاهش کردم. داشت با بهت به دخترم نگاه میکرد. انگار همبازی‌اش زده باشد زیر قواعد بازی. عذرخواهانه لبخند زدم، ندید. فردا، پیرمرد سر ساعت همیشگی، سر جای همیشگی نبود‌. چهارپایه‌ی چوبی توی کوچه نبود، درِ خانه بسته بود. نگران شدیم، نکند...……💔 در زدیم. گفتند پیرمرد نزدیک صبح سکته کرده و الان در بیمارستان بستری است. دخترم بغض داشت. آن روز آخر، خداحافظی خوبی بین دو رفیق نبود. دیگر خبری از پخ و خنده‌ی هرروزه نبود. ما، مثل دو بزرگسال عبوس، مدرسه تا خانه را می‌آمدیم و از جلوی جای خالی پیرمرد، با احترام و در سکوت رد می‌شدیم. یکی دو بار دیگر، جویای حال پیرمرد شدیم. گفتند مغزش آسیب دیده و حافظه‌اش مخدوش شده... گفتند بچه‌هایش را خوب به جا نمی‌آورد🥺 یک روز، توی راه برگشت، از سرِ کوچه که پیچیدیم، دیدیمش، نشسته روی چهارپایه، ساعد دست‌ها تکیه روی واکر، لاغرتر و موسفیدتر از قبل. دخترم قدمهایش را تند کرد. جلویش که رسیدیم نگاهمان کرد، اما چیزی نگفت‌. خیره بودیم به دهانش، منتظر، برای یک پخ، یک پخِ کوتاه و محکم که بگوید و بخندیم و خیالمان راحت شود. نگفت، با چشم‌هایی خالی نگاهمان کرد. ما را نشناخته بود. دخترم جلو رفت، ایستاد روبرویش. پیرمرد تکان نخورد. دخترم گفت: "پخ..." پیرمرد اول فقط نگاه کرد، یک‌دفعه چشم‌هایش برق زد، خندید🥲 ┈┈┈•••༶༓✤༓༶•••┈┈┈ https://eitaa.com/joinchat/1419182419Ce39ece1751
هدایت شده از داستان های جذاب
🌹 جهانگردی به دهکده ای رفت تا زاهد معروفی را زیارت کند و دید که زاهد در اتاقی ساده زندگی می کند اتاق پر از کتاب بود و غیر از آن فقط میز و نیمکتی دیده می شد جهانگرد پرسید: لوازم منزلتان کجاست؟ زاهد گفت: مال تو کجاست؟ جهانگرد گفت: من اینجا مسافرم زاهد گفت: من هم ┈┈┈•••༶༓✤༓༶•••┈┈┈ https://eitaa.com/joinchat/1419182419Ce39ece1751
گویند چون خزانه ی انوشیروان عادل را گشودند، لوحی دیدند که پنج سطر بر آن نوشته شده بود: هر که مال ندارد، آبروی ندارد هر که برادر ندارد، پشت ندارد هرکه زن ندارد، عیش ندارد هر که فرزند ندارد، روشنی چشم ندارد هر که این چهار ندارد، هیچ غم ندارد! 🌱عبید_زاکانی ┈┈┈•••༶༓✤༓༶•••┈┈┈ https://eitaa.com/joinchat/1419182419Ce39ece1751
📖 💢روزه بداخلاق ♦️در زمان پیامبر اکرم (ص) ، بانوى مسلمانى همواره روزه مى گرفت و به نماز اهميّت بسيار مى داد .حتّى شب را با عبادت و مناجات بسر مى برد ♦️ اما این بانو بداخلاق بود و با زبان خود همسايگانش را مى آزرد. ♦️شخصى به محضر رسول خدا آمد و عرض كرد: "فلان بانو همواره روزه مى گيرد و شب زنده دارى مى كند، ولى بداخلاق است و با نيش زبانش همسايگان را مى آزارد." ♦️رسول اكرم (ص) فرمود: لا خير فيها هى من اهل النّار در چنين زنى خيرى نيست و او اهل دوزخ است. 🌺از اين داستان استفاده مى شود كه نمازخوان و روزه دار ، بايد اخلاق خوب هم داشته باشد. 📚بحارالانوار، ج 71، ص 294. ┈┈┈•••༶༓✤༓༶•••┈┈┈ https://eitaa.com/joinchat/1419182419Ce39ece1751
‹‹ نان کسی را آجر نکن ›› سال‌ها پیش مردی  در شهری نانوا بود. او فردی متّقی، پرهیزگار، قانع و شاکر بود. در محلّه‌‌ای که آنها  زندگی میکردند، یک مغازۀ مرغ‌فروشی بود که فروش خوبی هم داشت. روزی پسر آن مرد، به پدرش گفت: «دوست دارم مالکِ آن مغازه را ببینم و به قیمت بالایی آن را اجاره کنم، مغازۀ پرفروشی است.» مرد گفت: «پسرم! هرگز با آجرکردن نانِ کسی به دنبال نان برای خودت نباش.  دنیا بزرگ است و خدا را قابلیّت روزی‌ رساندن زیاد است.» اما وسوسه درون پسر را پر کرده بود و حاضر نبود از خواستۀ خود کوتاه بیاید. مرد برای تلنگر به پسرش، او را به نانوایی برد. خمیر لواشی را به تنور چسباند و سریع خمیر لواش دیگری را دوباره به روی همان لواش که در حالِ پختن بود زد. هر دو خمیر لواش، سنگین شدند و از دیوارۀ داغ تنور رها شده و داخل تنور افتادند و سوختند. مرد گفت: «پسرم! دیدی؟ یک لواش در حال پختن بود، لواش دیگر روی آن چسبید و باعث شد نه خودش بپزد و تبدیل به نان شود؛ و نه گذاشت لواش دیگر نان شود. پسرم! هرگز نانِ خود را روی نانِ کس دیگری نزن، که برای تو هم نانی نخواهد شد. بدان! اگر اجارۀ بالا به آن مغازه بزنی و او را از نان و نوا بیندازی، خودت نیز به نان و نوایی نخواهی رسید و این قانون زندگی است.» ┈┈┈•••༶༓✤༓༶•••┈┈┈ https://eitaa.com/joinchat/1419182419Ce39ece1751
📗 دزدهای قدیم هم باوجدان بودند! از بس که پایین شدم، دست به جیبم کردم و ناگهان حیران شدم. جیبم را زده بودند! اما در جیبم چی بود؟ تنها ۹ روپیه و یک نامه که برای مادرم نوشته بودم: "مادر! وظیفه‌ام را از دست داده‌ام و حالا نمی‌توانم برایت پول بفرستم." سه روز می‌شد که آن کارت‌پستال در جیبم بود، اما دلم نمی‌شد که آن را پُست کنم. حالا ۹ روپیه‌ام رفته بود. شاید ۹ روپیه پول زیادی نبود، اما برای کسی که بیکار شده باشد، کمتر از ۹۰۰ هم نیست... چند روز گذشت. نامه‌ای از مادرم رسید. پیش از خواندنش دلم لرزید. حتماً نوشته بود که پول روان کنم. اما وقتی نامه را خواندم، حیران ماندم! مادرم نوشته بود: "پسرم! ۵۰ روپیه‌ای که فرستادی، به دستم رسید. تو چقدر بچهٔ خوبی هستی، هیچ‌گاهی در فرستادن پول کوتاهی نمی‌کنی!" چندین روز در این اندیشه بودم که این پول را کی برای مادرم روان کرده است...؟ چند روز بعد، نامه‌ای دیگر به دستم رسید: "برادر، ۹ روپیهٔ تو را با ۴۱ روپیهٔ خودم یکجا کردم و برای مادرت حواله فرستادم. تشویش نداشته باش، مادر که برای همه یکی است، مگر می‌شود گرسنه بماند؟" 🌱- جیب‌بُر تو ┈┈┈•••༶༓✤༓༶•••┈┈┈ https://eitaa.com/joinchat/1419182419Ce39ece1751