04.mp3
10.16M
💐🥀🕊🌹🕊🥀💐
#کتاب_صوتی
#من_زنده_ام
#خاطرات_آزاده_سرافراز
#خانم_معصومه_آباد
💐 قسمت #پنجم💐
.
شادی روح #امام_راحل و #شهدا
#صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم
💐🥀🕊🌹🕊🥀💐
@yadvare_shohada_mishkindasht
💐🥀🕊🌹🕊🥀💐
♥️📎
شهدا...
نامشان
در دنیــا
" شهیــد " است
و در آخرت " شفیـع"
بہ امیـد شفاعتشــان ...
#اللهم_الرزقنا_شهادت🌹🍃
@yadvare_shohada_mishkindasht
✍️ #رمان_دمشق_شهر_عشق
#قسمت_چهلم
💠 آخرین صحنه شهر زیبا و سرسبز #داریا، قبرستانی بود که داغش روی قلبمان ماند و این داغ با هیچ آبی خنک نمیشد که تا #زینبیه فقط گریه کردیم.
مصطفی آدرس را از ابوالفضل گرفته و مستقیم به خیابانی در نزدیکی حرم #حضرت_زینب (علیهاالسلام) رفت. ابوالفضل مقابل در خانهای قدیمی ایستاده و با نگاهش برایم پَرپَر میزد که تا از ماشین پیاده شدم، مثل اینکه گمشدهاش را پیدا کرده باشد، در آغوشم کشید.
💠 در این سه روز بارها در دلم رؤیای دیدارش را به قیامت سپرده بودم و حالا در عطر ملیح لباسش گریههایم را گم میکردم تا مصطفی و مادرش نبینند و بهخوبی میدیدند که مصطفی از #شرم قدمی عقبتر رفت و مادرش عذر تقصیر خواست :«این چند روز خیلی ضعیف شده، میخواید ببریمش دکتر؟»
و ابوالفضل از حرارت پیشانیام تب تنهاییام را حس میکرد که روی لبش لبخندی نشست و با لحنی دلنشین پاسخ داد :«دکترش حضرت زینبه (علیهاالسلام)!»
💠 خانهای دو طبقه برایمان تهیه کرده بود و میدانست چه #بهشتی از این خانه نمایان است که در را به رویمان گشود و با همان شرینزبانی ادامه داد :«از پشت بام حرم پیداس! تا شما برید تو، من میبرمش #حرم رو ببینه قلبش آروم شه!»
نمیدانستم پشت این نسخه، رازی پنهان شده که دستم را گرفت و از راه پله باریک خانه، پا به پای قامت شکستهام تا بام آمد.
💠 قدم به بام خانه نهادم و خورشید حرم در آسمان آبی #دمشق طوری به دلم تابید که نگاهم از حال رفت. حس میکردم گنبد حرم به رویم میخندد و #حضرت_زینب (علیهاالسلام) نگاهم میکند که در آغوش عشقش قلبم را رها کردم.
از هر آنچه دیده بودم برای حضرت شکایت میکردم و بهخدا حرفهایم را میشنید، اشکهایم را میخرید و ابوالفضل حال دیدنیِ دلم را میدید که آهسته زمزمه کرد :«آروم شدی زینب جان؟»
💠 به سمتش چرخیدم، پاسخ سوالش را از آرامش چشمانم گرفت و تیغی در گلویش مانده بود که رو به حرم چرخید تا سوز صدایش را پنهان کند :«این سه روز فقط #حضرت_زینب (علیهاالسلام) میدونه من چی کشیدم!»
و از همین یک جمله درددل خجالت کشید که دوباره نگاهم کرد و حرف را به هوایی دیگر بُرد :«اونا عکست رو دارن، اون روز تو بیمارستان کسی که اون زن #انتحاری رو پوشش میداده، تو رو دیده. همونجا عکست رو گرفتن.»
💠 محو نگاه سنگینش مانده بودم و او میدید این حرفها دل کوچکم را چطور ترسانده که برای ادای هر کلمه جان میداد :«از رو همون عکس ابوجعده تو رو شناخته!»
و نام ابوجعده هم ردیف حماقت و بیغیرتی سعد بود که صدایش خش افتاد :«از همون روز دنبالته. نه به خاطر انتقام زنش که تو لو دادی و تا الان حتماً اعدام شده، به خاطر اینکه تو رو با یه #سپاهی ایرانی دیدن و فکر میکنن از همون شبی که سعد تو رو برد تو اون خونه، جاسوس سپاه بودی. حالا میخوان گیرت بندازن تا اطلاعات بقیه رو ازت دربیارن.»
💠 گیج این راز شش ماهه زبانم بند آمده بود و او نگاهش بین من و #حرم میچرخید تا لرزش چشمانم بند زبانش نشود و همچنان شمرده صحبت میکرد :«همون روز تو فرودگاه بچهها به من خبر دادن، البته نه از دمشق، از #تهران! ظاهراً آدمای تهرانشون فعالتر بودن و منتظر بودن تا پات برسه تهران!»
از تصور بلایی که تهران در انتظارم بود باز هم رنگش پرید و صدایش بیشتر گرفت :«البته ردّ تو رو فقط از #دمشق و از همون بیمارستان و تو تهران داشتن، اما داریا براشون نقطه کور بود. برا همین حس کردم امنترین جا برات همون داریاست.»
💠 از وحشتی که این مدت به تنهایی تحمل کرده بود، دلم آتش گرفت و او میدید نگاهم از نفس افتاده که حال دلم را با حکایت مصطفی خوش کرد :«همون روز از فرودگاه تا بیمارستان آمار مصطفی رو از بچههای دمشق گرفتم و اونا تأییدش کردن. منم همه چی رو بهش گفتم و سفارش کردم چشم ازت برنداره. فکر میکردم شرایط زودتر از این حرفا عادی میشه و با هم برمیگردیم #ایران، ولی نشد.»
و سه روز پیش من در یک قدمی همین خطر بودم که خطوط صورتش همه در هم شکست و صدایش در گلو فرو رفت :«از وقتی مصطفی زنگ زد و گفت تو داریا شناساییات کردن تا امروز که دیدمت، هزار بار مردم و زنده شدم!»
💠 سپس از همان روی بام با چشمش دور حرم چرخید و در پناه #حضرت_زینب (علیهاالسلام) حرف آخرش را زد :«تا امروز این راز بین من و مصطفی بود تا تو آروم باشی و از هیچی نترسی. برا اینکه مطمئن بودیم داریا تو اون خونه جات امنه، اما از امروز هیچ جا برات #امن نیست! شاید از این به بعد حرم هم نتونی بری!»...
#ادامه_دارد
@yadvare_shohada_mishkindasht
الهی نصیرمان باش تا بصیر گردیم
و بصیرمان کن تا از مسیر بر نگردیم
و آزادمان کن تا اسیر نگردیم .
🌷شهیدمرد علی اکبری حجت 🌷
📎سلام ، صبـحتون شهــدایـی 🌺
@yadvare_shohada_mishkindasht
🍃🌸 #تلــاوٺ_قرآטּ_صبحگاهے🌸🍃
77
ڪلام حق امروز هدیہ
به روح:شهید مردعلی اکبری حجت
@yadvare_shohada_mishkindasht
#تا_حالا_عاشق_شدی؟!
#عشقی که ارزش عاشق شدن رو داشته باشه
عشق زمینی نه....
عشق یعنی:
تو دل شب آروم زمزمه کنی #الهی العفو
چشماتو ببندی و بری #زینبیه
شب که همه خوابن تو آروم سر سجاده #اشک بریزی بگی خدایا روزیم کن حرم
اعتراف کنی #خدایا چقدر ازت دورم
منو بکِش سمت خودت ...
یاد #شهدا و کلی حسرت دیدار روی ماهشون
هر چیز و هر کجایی که بری یاد معشوق بیفتی و دلگیر شی
حسرت یه بار دیدار با #امام_زمان عج
عشق یعنی
روسفیدی پیش #حضرت_زهرا (س)
#به_ابی_انت_وامی_ونفسی_ومالی_وولدی...
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@yadvare_shohada_mishkindasht
♡••
مسیرِ افلاڪ
از خاڪ مۍگذرد
خاڪۍ شوید
تا آسـمانۍ شوید ...
#شهیدحجتاللهرحیمی
@yadvare_shohada_mishkindasht
یکی دست سربازشو میبوسه
یکی تودهن سربازش میزنه
اینست فرق انقلابی بودن
وتظاهر به انقلابی بودن
#حاج_قاسم
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@yadvare_shohada_mishkindasht
بـه قـول #شـهید_بِلباسی ↓
اونقدر خودمونُ درگیرِ
القاب و عناوین کردیم ؛
که یادمون رفته همه باهم برادریم :)
و باید کنارِ هم ، باری از رویِ
دوشِ مردم برداریم🌱..
حواسمون کجـاست؟
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
اللهم عجل لولیک الفرج
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@yadvare_shohada_mishkindasht
بہ یڪے از فرماندهان گُفـت
"اگہ توے پادگانت دو تا سربآز
رو نـماز و قرآن خوان ڪردے
این برایت میمـاند🌻
از این پُستها و درجہها
چـیزے دَر نمـےآید..🍃🖐🏻"
◍"شهیداحمدڪاظمے"
#نمازاولوقت
رفیـــق شهیــدم...♥️
بــر آن عــهدے کــہ با تــو بستــم☘
تا...
لحظـــۀ شهادتــم باقــــے خواهــم مانـــد...🌹🌿
@yadvare_shohada_mishkindasht
05.mp3
10.13M
💐🥀🕊🌹🕊🥀💐
#کتاب_صوتی
#من_زنده_ام
#خاطرات_آزاده_سرافراز
#خانم_معصومه_آباد
💐 قسمت #ششم💐
شادی روح #امام_راحل و #شهدا
#صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم
💐🥀🕊🌹🕊🥀💐
@yadvare_shohada_mishkindasht
💐🥀🕊🌹🕊🥀💐
هر انسانی لبخندی از خداوند است سلام بر تو ای شهید که زیباترین لبخند خدایی.
🌷شهید رضابهمنی 🌷
📎سلام ، صبـحتون شهــدایـی 🌺
@yadvare_shohada_mishkindasht
🍃🌸 #تلــاوٺ_قرآטּ_صبحگاهے🌸🍃
78
ڪلام حق امروز هدیہ
به روح:شهید رضابهمنی
@yadvare_shohada_mishkindasht
[شاید شهادت
آرزوی همه باشد
اما یقینا جز
"مخلصین"
کسی بدان نخواهد رسید...!]
#شهیدحسنباقری🌱❤️
@yadvare_shohada_mishkindasht
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹بین الحرمین
🌹ببینید تاحالتون خوب بشه...
@yadvare_shohada_mishkindasht
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
{۱:۲۰}
#ساعتِپرواز..🕊
چون سبک زندگی
بلد نیستیم..!
+ لذا #حاجقاسم را در
تمامیِ موارد الگو قرار دهید
او فقط الگوی مقاومت نیست!
#ببینیم
#بدونتعارف
@yadvare_shohada_mishkindasht
🌿ツ¡
پیڪرپسرشونوڪهآوࢪدند ...
چیزِےجزدوسهڪیلواستخواننبود🥀'
پدࢪسرشوبالاگرفتو
گفت:"حاجخانومغصهنخوࢪےها!!!
دقیقاوزنهمونࢪوزےڪه
خدابهمونهدیهدادِش((((:
@yadvare_shohada_mishkindasht
🏳️ دلتنگ شهدام . . .
بعضی اوقات حسابی قاطی میکنی...اصلا چیزی نمیتونه آرومت کنه...
یکپارچه بیقراری میشي...
دل تنگ میشی...
بی تاب میشی...
اصلا یه وضعیه...
به هرجا و هر چی، رو میاری میبینی اونیکه آرومت میکنه نیست...
بدترین حالته...!!!
آهای رفقا...!!!...
باشما هستم...
شماهایی که آسمانی شدین...
شماهایی که یاد و خاطراتتون داره میترکونه مارو...
خوشبحالتون...
خوشبحالتون که نیستین..،
خوشبحالتون که این روزگار رو تجربه نمیکنین...
و خوش بحالتون که خوشبحالتون شده...
نمیدونم تا کی باید چشم انتظار باشم...
چشم انتظار دیدن شما...
آخ چه لذتی داره کنارتون نفس کشیدن...
باهاتون خندیدن....
و باهاتون هم آوا شدن...
و من همچنان چشم براهتونم...
شهدا نگاهی ...
@yadvare_shohada_mishkindasht
🍂شهادت !
رحمت خاص خداست ؛
و بارانی است که بر هر کس نمیبارد...
❣️عاشق دنیا شده را جام شهادت نمی دهند.
@yadvare_shohada_mishkindasht
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#story
⸤ اگه میخوای دختر #حاجقاسم باشی
تو مسیر#حاجقاسم باشی یعنی
باید #مجاهد باشی! ⸣
#دخترحاجقاسم♥️🌱
@yadvare_shohada_mishkindasht
06.mp3
13.98M
💐🥀🕊🌹🕊🥀💐
#کتاب_صوتی
#من_زنده_ام
#خاطرات_آزاده_سرافراز
#خانم_معصومه_آباد
💐 قسمت #هفتم💐
شادی روح #امام_راحل و #شهدا
#صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم
💐🥀🕊🌹🕊🥀💐
@yadvare_shohada_mishkindasht
💐🥀🕊🌹🕊🥀💐
✍️ #رمان_دمشق_شهر_عشق
#قسمت_چهل_و_یکم
💠 ساکت بودم و از نفس زدنهایم وحشتم را حس میکرد که به سمتم چرخید، هر دو دستم را گرفت تا کمتر بلرزد و #عاشقانه حرف حرم را وسط کشید :«زینب جان! همونطور که اونجا تو پناه #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) بودی، مطمئن باش اینجام #حضرت_زینب (علیهاالسلام) خودش حمایتت میکنه!»
صورتم به طرف صورتش مانده و نگاهم تا #حرم کشیده شد و قلبم تحمل اینهمه وحشت را نداشت که معصومانه به گریه افتادم.
💠 تازه نبض نگرانی نگاه مصطفی در تمام این شش ماه زیر انگشت احساسم آمده و حس میکردم به هوای من چه وحشتی را تحمل میکرد که هر روز تارهای سفید روی شقیقهاش بیشتر میشد و خط پیشانیاش عمیقتر.
دوباره طنین #عشق سحرگاهی امروزش در گوشم نشست و بیاختیار دلم برای لحن گرمش تنگ شد تا لحظهای که به اتاق برگشتیم و اولین صوتی که شنیدم صدای مردانه او بود :«تکلیف حرم سیده سکینه چی میشه؟»
💠 انگار به همین چند لحظه که چشمانم را ندیده بود، #دلتنگی نفسش را گرفته و طاقتش تمام شده بود که رو به ابوالفضل سوالش را پرسید و قلب نگاهش برای چشمان خیسم من میتپید.
ابوالفضل هم دلش برای حرم #داریا میلرزید که همان پاشنه در روی زمین نشست و نجوا کرد :«فعلاً که کنترل داریا با نیروهای ارتش!» و این خوشخبری ابوالفضل چند روز بیشتر دوام نیاورد و اینبار نه فقط #تکفیریهای داخل شهر که رفقای مصطفی از داریا خبر دادند ارتش آزاد با تانک وارد شهر شده است.
💠 فیلمی پخش شده بود از سربازی سوری که در داریا مجروح به دست #ارتش_آزاد افتاده و آنها پیکرش را به لوله تانک بسته و در شهر چرخانده بودند.
از هجوم وحشیانه ارتش آزاد، بیشتر مردم داریا تلاش میکردند از شهر فرار کنند و #سقوط شهرکهای اطراف داریا، پای فرار همه را بسته بود.
💠 محلههای مختلف #دمشق هر روز از موج انفجار میلرزید و مصطفی به عشق دفاع از حرم #حضرت_زینب (علیهاالسلام) جذب گروههای مقاومت مردمی زینبیه شده بود.
دو ماه از اقامتمان در #زینبیه میگذشت و دیگر به زندگی زیر سایه ترس و #ترور عادت کرده بودیم، مادر مصطفی تنها همدم روزهای تنهاییام در این خانه بود تا شب که مصطفی و ابوالفضل برمیگشتند و نگاه مصطفی پشت پردهای از خستگی هر شب گرمتر به رویم سلام میکرد.
💠 شب عید #قربان مادرش با آرد و روغن و شکر، شیرینی سادهای پخته بود تا در تب شبهای ملتهب زینبیه، خنکای عید حالمان را خوش کند.
در این خانه ساده و قدیمی همه دور اتاق کوچکش نشسته و خبر نداشتم برایم چه خوابی دیده که چشمان پُر چین و چروکش میخندید و بیمقدمه رو به ابوالفضل کرد :«پسرم تو نمیخوای خواهرت رو #شوهر بدی؟»
💠 جذبه نگاه مصطفی نگاهم را تا چشمانش کشید و دیدم دریای احساسش طوفانی شده و میخواهد دلم را غرق #عشقش کند که سراسیمه پا پس کشیدم.
ابوالفضل نگاهی به من کرد و همیشه شیطنتی پشت پاسخش پنهان بود که سر به سر پیرزن گذاشت :«اگه خودش کسی رو دوست داشته باشه، من نوکرشم هستم!»
💠 و اینبار انگار شوخی نکرد و حس کردم میخواهد راه گلویم را باز کند که با #محبتی عجیب محو صورتم شده بود و پلکی هم نمیزد.
گونههای مصطفی گل انداخته و در خنکای شب آبانماه، از کنار گوشش عرق میرفت که مادرش زیر پای من را کشید :«داداشت میگه اگه کسی رو دوست داشته باشی، راضیه!»
💠 موج #احساس مصطفی از همان نگاه سر به زیرش به ساحل قلبم میکوبید و نفسم بند آمده بود که ابوالفضل پادرمیانی کرد :«مادر! شما چرا خودت پسرت رو زن نمیدی؟»
و محکم روی پا مصطفی کوبید :«این تا وقتی زن نداره خیلی بیکلّه میزنه به خط! زن و بچه که داشته باشه، بیشتر احتیاط میکنه کار دست خودش و ما نمیده!»
💠 کمکم داشتم باور میکردم همه با هم هماهنگ شدند تا بله را از زیر زبان من بکشند که مادر مصطفی از صدایش شادی چکید :«من میخوام مصطفی رو زن بدم، منتظر اجازه شما و رضایت خواهرتون هستیم!»
بیش از یک سال در یک خانه از #داریا تا #دمشق با مصطفی بودم، بارها طعم احساسش را چشیده و یک سحر در #حرم حرف عشقش را از زبان خودش شنیده بودم و باز امشب دست و پای دلم میلرزید.
💠 دلم میخواست از زبان خودش حرفی بگوید و او همه #احساسش در نگاهش بود که امشب دلم را بیش از همیشه زیر و رو میکرد.
ابوالفضل کار خودش را کرده بود که از جا بلند شد و خندهاش را پشت بهانهای پنهان کرد :«من میرم یه سر تا مقرّ و برمیگردم.» و هنوز کلامش به آخر نرسیده، مصطفی از جا پرید و انگار میخواست فرار کند که خودش داوطلب شد :«منم میام!»...
#ادامه_دارد
@yadvare_shohada_mishkindasht