eitaa logo
کانال شهدایی یاد یاران
392 دنبال‌کننده
27.1هزار عکس
9.9هزار ویدیو
56 فایل
✅کپی با صلوات برای سلامتی و ظهور آقا امام زمان عج تعالی فرجه الشریف بلامانع است 🌷🇮🇷ما را بدوستان خود معرفی کنید🇮🇷🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 رمان قشنگه، عاشقانش هم که قشنگ تر 🍃🍃 ✅خبر ،خبر قراره باهم یه رمان خاص بخونیم .... رفقاتونو دعوت کنید 😊 💢واما... با رمان شیرین و جذاب ♥️ ♥️ در کنارتون هستیم . هر شب راس ساعت ۲۳ با ما همراه باشید😊
🌸 کمی این پا وآن پا کردم و بلند شدم تا از زیر نگاه های سنگینش فرار کنم، ایستاد وسط چهارچوبِ در، دست هایش را باز کرد و جلوی راهم را گرفت. با لبخندی گفت: «کجا؟! چرا از من فرار می کنی؟! بنشین باهات کار دارم.» سرم را پایین انداختم و نشستم. او هم نشست؛ البته با فاصله خیلی زیاد از من. بعد هم یک ریز شروع کرد به حرف زدن. گفت دوست دارم زنم این طور باشد. آن طور نباشد. گفت: «فعلاً سربازم و خدمتم که تمام شود، می خواهم بروم تهران دنبال یک کار درست و حسابی.» نگرانی را که توی صورتم دید، گفت: «شاید هم بمانم همین جا توی قایش.» از شغلش گفت که سیمان کار است و توی تهران بهتر می تواند کار کند. همان طور سرم را پایین انداخته بودم. چیزی نمی گفتم. صمد هم یک ریز حرف می زد. آخرش عصبانی شد و گفت: «تو هم چیزی بگو. حرفی بزن تا دلم خوش شود.» چیزی برای گفتن نداشتم. چادرم را سفت از زیر گلو گرفته بودم و زل زده بودم به اتاق روبه رو. وقتی دید تلاشش برای به حرف درآوردنم بی فایده است، خودش شروع کرد به سؤال کردن. پرسید: «دوست داری کجا زندگی کنی؟!» جواب ندادم. دست بردار نبود. پرسید: «دوست داری پیش مادرم زندگی کنی؟!» بالاخره به حرف آمدم؛ اما فقط یک کلمه: «نه!» بعد هم سکوت.
🌸 وقتی دید به این راحتی نمی تواند من را به حرف درآورد، او هم دیگر حرفی نزد. از فرصت استفاده کردم و به بهانه کمک به خدیجه رفتم و سفره را انداختم. غذا را هم من کشیدم. خدیجه اصرار می کرد: «تو برو پیش صمد بنشین با هم حرف بزنید تا من کارها را انجام بدهم»، اما من زیر بار نرفتم، ایستادم و کارهای آشپزخانه را انجام دادم. صمد تنها مانده بود. سر سفره هم پیش خدیجه نشستم. بعد از شام، ظرف ها را جمع کردم و به بهانه چای آوردن و تمیز کردن آشپزخانه، از دستش فرار کردم. صمد به خدیجه گفته بود: «فکر کنم قدم از من خوشش نمی آید. اگر اوضاع این طوری پیش برود، ما نمی توانیم با هم زندگی کنیم.» خدیجه دلداری اش داده بود و گفته بود: «ناراحت نباش. این مسائل طبیعی ست. کمی که بگذرد، به تو علاقه مند می شود. باید صبر داشته باشی و تحمل کنی.» صمد بعد از اینکه چایش را خورد، رفت. به خدیجه گفتم: «از او خوشم نمی آید. کچل است.» خدیجه خندید و گفت: «فقط مشکلت همین است. دیوانه؟! مثل اینکه سرباز است. چند ماه دیگر که سربازی اش تمام شود، کاکلش درمی آید.» بعد پرسید: «مشکل دوم؟!»
عید سعید «قربان» عید ایمان و امتحان عید ایثار و احسان عید قربت و قربان عید خلیل رحمان عید شکست شیطان بر یاران مبارك باد @yadyaaran
16.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 عیدی دادن شهید مدافع حرم در روز ، به رزمندگان فاطمیون ۱۴ مهرماه ۹۳ @yadyaaran
🔰 برنامه امروز رهبر انقلاب به دلیل مصوبه ستاد ملی کرونا تغییر کرد 🔻 در طول این سال های متمادی، یکی از دل‌خوشی‌های بنده همیشه دیدارهای با مردم بوده. یکی از دل‌بستگی‌های اینجانب و یکی از حوادث پُرجاذبه برای من دیدار با مردم بوده که یک چیزی بشنوم، یک چیزی بگویم و با طبقات مختلف مردم دیدار کنیم. این دشمن حقیر و خطیر، یعنی ویروس کرونا که هم خیلی حقیر و صغیر است و هم خیلی خطرناک و خطیر، مانع شده و خیلی از دل‌بستگی‌های دیگر را هم از ما گرفته. قرار بود ما به خاطر محرومیّت از دیدار مردم، به جای این دیداری که الان داریم، با خدمتگزاران وادی سلامت و کمک مؤمنانه و مانند اینها دیدار داشته باشیم؛ دیدار تصویری، که تعدادی از آنها طبعاً در یک جایی باید جمع میشدند. بعد گفتند که مصوّبه‌ی ستاد ملّی کرونا این است که بیش از ده نفر جمع نشوند، آن را هم ما تعطیل کردیم به خاطر این و تبدیل شد به این دیدار امروز که به شکل دورادور با شما مردم عزیز صحبت میکنیم.۹۹/۵/۱۰ @yadyaaran
🇮🇷 یکبار که عجیب دلتنگش شده بودم ، رو به عکس📷 خندانش توی قاب گفتم _بی معرفت ! نباید به خوابم بیای ؟ با گریه خوابم برد. همان شب🌙 خواب دیدم همراه خانمی که نمیشناختمش سمت مسجدی میرویم . خیابان پر بود از بنرهای 🕊 . به مسجدی رسیدیم که انگار قسمتی از آن خانه شخصی🏡 من و امین بود . در اتاق را باز کردم . امین را با چهره ای نورانی دیدم ، لباسی سبز به تن داشت چندلحظه مات و مبهوت نگاهش کردم گفتم _میدونی این چندوقت چقدر خواب بد دیدم ؟ خواب دیدم نبودی ، بهم گفتن شهید شدی ! خداروشکر که همش خواب بوده ، حالا که دیدمت دیگه چیزی از خدا نمیخوام ...🍃 گفت + اون چیزهایی که دیدی درست بود ، من شهید شدم زهرا . زیاد نمیتونم حرف بزنم باید زود برم ! با این حرفش دلم❤️ لرزید . بعد از چندلحظه سکوت گفتم _من از خواستم بیای به خوابم. با سر حرفم را تایید کرد ادامه دادم ‌_چطور از من دل کندی ؟ قرار شد برگردی، ولی رفتی ؟ گفت: +زهراجان! اسمم جز‌ء لیست شهدا بود✨ گفتم: _من چی ؟ حالا چیکار کنم بدون تو ؟ میدونی که دووم نمیارم . بزرگتر ازاین مصیبت دیگه چی بود ؟ امین یک کاغذ📃 از توی جیبش درآورد که انگار دورتادور آن آیات قرآن نوشته بود و وسط آن هنوز سفید بود . یادم آمد که گفته بود نباید زیاد حرف بزند برای همین گفتم: _برام بنویس انگار خودش هم طاقت نداشت و بیشتر دوست داشت حرف بزند تا اینکه چیزی بنویسد ! گفت: +خودم شفاعتت میکنم... دوباره گفت: +زهرا ‌! ما توی این دنیا آبرو داریم ،خودم شفاعتت میکنم . خودکاری از من گرفت و ابتدای صفحه نوشت "همسر مهربانم"🌹 اسمم را توی لیستی وارد کرد که انگار قرار بود شفاعتشان کند ! دیگر زمان ماندنش تمام شده بود ، داشت از من جدا میشد که پرسیدم _ تو این دنیا🌍چی ؟! گفت +نگران نباش ، خودم مراقبتم... .☺️ . برشے از کتـ📚ـاب طائر_قدسی 🌷 خوشا زبانی که شهدا را یاد کند با ذکر یک 🌷 اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم @yadyaaran
🌱💌 کـاش دَر صَحراے مَحـشَر وَقتی خُدا پُرسید بَندِه مَن روزِگآرَت رآ چِگونه گُذَراندے مَهدی فآطِمه بَرخیزَد وگویَد مَن بود ❤️ @yadyaaran
یکی از هم رزم های حمید آقا تعریف میکرد یه روز هوا خیلی سرد بود وکمی بارانی وحمید آقا با موتور اومد ومنو سوار کرد وموقع پیادشدن من شروع کرد از معذرت خواهی که ببخشید یخ زدی هواسردبود وازین حرفها گفتم بابا بزرگواری کردی منو رسوندی به جای اینکه من ازت ممنون باشم وتشکر کنم تو داری معذرت خواهی میکنی شادی روحش صلوات🌸 @yadyaaran