eitaa logo
رهروان ولایت
146 دنبال‌کننده
12.1هزار عکس
7.2هزار ویدیو
133 فایل
ارتباط با ادمین @ya_ali118
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 🎀 یکی از روز ها که معلم تدریسش را تمام کرد و کتابش را بست، روی صندلی نشست و با نگاه سوال برانگیزش همه را از نظر گذراند. _بچه ها! توی این چند دقیقه ای که تا زنگ تفریح مونده، دوست دارم تک تکتون بگین که می خواین در آینده به کجا برسین یا بزرگترین آرزوی زندگیتون چیه؟ پچ پچ بچه ها بالا گرفت. من هم با لبخند راضیه را برانداز و از تعجب ابروهایم را بالا دادم. یک نفر از ردیف دوم دستش را بلند کرد. _خانم من دوست دارم وکیل بشم. دیگری از آخر کلاس دستش را بالا آورد و پشت سر او گفت:《 من دوست دارم اونقدر درس بخونم که دانشمند بشم.》 صدای خنده ها در بین دست های بالا آمد بلند شد. کناریش با ناز و ادا گفت:《 منم می خوام پولدار بشم.》 خنده ها ادامه داشت. دانش آموزی از ردیف سوم با غرور گفت:《 خانم من میخوام جراح قلب بشم.》 معلم با لبخند به تک تک بچه ها نگاه می کرد و به حرف هایشان گوش می داد که یک دفعه به صندلی روبه رویش چشم دوخت. _راضیه ساکتی؟! تو می خوای چه کاره بشی؟ راضیه که در حال بازی با جلد کتابش بود سرش را بالا آورد. نفس عمیقی کشید و به اطرافش‌نگاه کرد و بعد دوباره به کتابش چشم دوخت. _خانم من... من دوست دارم یکی از یاران امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) بشم. نگاه ها روی راضیه ثابت ماند. صدا های آهسته و خنده ها را از اطرافم به سختی می شنیدم. _چه خیالاتی!یار امام زمان! اینم شد ارزو؟ برگشتم و چشم غره ای به بچه ها رفتم. نگاه معلم هنوز راضیه را در بر داشت. _آفرین... آفرین... فرآيند كمال بشرى به وسيله‏ى كتاب تحقق مى‏يابد. ۳۵۵_و_۳۵۶ به ما در کانال رهروان ولایت بپیوندید. 👇🏻 @yafatar نثار شهدا از صدر اسلام تا ظهور مهدی صلوات🥀
🌸 🎀 یکی از روز ها که معلم تدریسش را تمام کرد و کتابش را بست، روی صندلی نشست و با نگاه سوال برانگیزش همه را از نظر گذراند. _بچه ها! توی این چند دقیقه ای که تا زنگ تفریح مونده، دوست دارم تک تکتون بگین که می خواین در آینده به کجا برسین یا بزرگترین آرزوی زندگیتون چیه؟ پچ پچ بچه ها بالا گرفت. من هم با لبخند راضیه را برانداز و از تعجب ابروهایم را بالا دادم. یک نفر از ردیف دوم دستش را بلند کرد. _خانم من دوست دارم وکیل بشم. دیگری از آخر کلاس دستش را بالا آورد و پشت سر او گفت:《 من دوست دارم اونقدر درس بخونم که دانشمند بشم.》 صدای خنده ها در بین دست های بالا آمد بلند شد. کناریش با ناز و ادا گفت:《 منم می خوام پولدار بشم.》 خنده ها ادامه داشت. دانش آموزی از ردیف سوم با غرور گفت:《 خانم من میخوام جراح قلب بشم.》 معلم با لبخند به تک تک بچه ها نگاه می کرد و به حرف هایشان گوش می داد که یک دفعه به صندلی روبه رویش چشم دوخت. _راضیه ساکتی؟! تو می خوای چه کاره بشی؟ راضیه که در حال بازی با جلد کتابش بود سرش را بالا آورد. نفس عمیقی کشید و به اطرافش‌نگاه کرد و بعد دوباره به کتابش چشم دوخت. _خانم من... من دوست دارم یکی از یاران امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) بشم. نگاه ها روی راضیه ثابت ماند. صدا های آهسته و خنده ها را از اطرافم به سختی می شنیدم. _چه خیالاتی!یار امام زمان! اینم شد ارزو؟ برگشتم و چشم غره ای به بچه ها رفتم. نگاه معلم هنوز راضیه را در بر داشت. _آفرین... آفرین... فرآيند كمال بشرى به وسيله‏ى كتاب تحقق مى‏يابد. ۳۵۵_و_۳۵۶ به ما در کانال رهروان ولایت بپیوندید. 👇🏻 @yafatar نثار شهدا از صدر اسلام تا ظهور مهدی صلوات🥀
♥️ 🍓 راوی: مادر شهیده راضیه کشاورز (دیگه اینجا موندن فایده نداره) کم کم خورشید شب تاریک را کنار زد و روشنی خود را به رخ کشید. از پشت در آی سی یو بلند شدم و زنگ آیفون را زدم تا احوالش را بپرسم. گفتند راضیه را به اتاق عمل بردند. با زهم اتاق عمل! نمی گفتند چه به سرش آمده است. به طبقه دوم رفتیم. زمان انگار حرکت را از یاد برده بود. مدام چشم به ساعت داشتم. تا عقربه روی یازده نشست، دکتر با لباس سبزی که به تن داشت از اتاق عمل خارج شد. از روی صندلی بلند شدیم و به سمتش دویدیم. تیمور پرسید:《آقای دکتر حال دخترم چه طوره؟ _من تمام تلاش خودم را کردم. صورت تیمور رنگ به رنگ شد. با پريشاني دستش را به صورتش کشید و گفت:《 کتر اکه اینجا نمیشه کاری براش کرد، هر جا که بشه راضیه رو می بریم. تهران... خارج...》 دکتر تصمیم گرفت بعد از کتمان کردن پرستاران وضعیت راضیه را شرح دهد. همینطور که کلاهش را از سر بر می داشت گفت:《 دوتا کلیه اش پاره شده. شصت درصد کبدش از بین رفته. یک از شش هاش کلا متلاشی شده و از شش دیگه اش سی درصد مونده!》 انگار با حرف هایش داشت تار پود زندگیمان را می گسست. زمین و زمان دور سرم چرخید. دستم را دارد کردم و با کمک دیوار روی صندلی نشستم. تیمور با ته مانده امیدش گفت:《 دکتر ما عمری از خدا گرفتیم و دیگه کارمون تمومه. اگه امکان داره ریه منو بردارین و برای راضیه بذارین. دستش را روی شانه تیمور گذاشت و سری تکان داد. _تنها کاری که نمیشه کرد همیشه. این پیوند هنوز انجام نشده. ابوذر؛ برادر تیمور که کنارش ایستاده بود رو به دکتر گفت:《... فرآيند كمال بشرى به وسيله‏ى كتاب تحقق مى‏يابد. ۳۵۵_و_۳۵۶ به ما در کانال رهروان ولایت بپیوندید. 👇🏻 @yafatar نثار شهدا از صدر اسلام تا ظهور مهدی صلوات🥀
🌻 گفت:《 دکتر تو رو خدا هر چیزی از بدن من به درد راضیه می خوره رو بیرون بیارین و استفاده کنین.》 آماده رفتن شد و گفت:《فقط براش دعا کنین》 ناگهان حرف دو سال پیش راضیه در ذهنم جان گرفت. همان حرفی که موقع خداحافظی زد. عازم سفر بود. تغییر حال و هوایش را از نگاهش هم می شد فهمید. چند تکه از لباس هایش را از کمد خارج کرد و تای دیگری بهشان زد تا کوچک تر شوندو در ساکش جایشان داد. گوشه ساک را گرفتم و نگاهی به داخلش انداختم تا مطمئن شوم تمام وسایلش را جمع کرده که راضیه با حسرت نگاهم کرد. _مامان کاش شما هم میومدین. لبخندی زدم و گفتم:《 ما هم بخوایم بیایم مدرسه تون اجازه نمیده.》 دستش را بالا برد و گردنبندش را گرفت. _مامان قبل از این که سفر رو اعلام کنند مدیر بهم گفت:《 می خوای مثل ترم قبل برای جایزه معدلت پلاک طلا بهت بدیم یا می خوای با بچه های ایثارگران بری مشهد؟ به گردنبندش چشم دوختم. دستش را روی قلبش گذاشت و گفت:《 منم بهشون گفتم می خوام برم مشهد. من زیارت امام رضا علیه السلام رو با هیچی عوض نمی کنم.》 زیپ ساکش را کشید و بلند شد. چادر را روی روسری کرمی رنگش به سر انداخت. علی دوربین به دست جلو در اتاق نمایان شد. سرش را سمت علی کج کرد و لبخندی پیشکشش کرد. ساکش را برداشت و به سالن آمديم. علی هم با دوربین بدرقه اش می کرد. تیمور در سالن منتظر ایستاده بود. به شوخی راضیه را سوال و جواب کرد. _راضیه بابا کجا می خوای بری؟ پشت به دیواری که پرچم سبز رنگ (یا ابوالفضل) یادگار محرم رویش نصب بود به سمت تیمور برگشت و با لبخند گفت:《چون دانش آموز خوبی بودم جایزه می خوان ببرنم مشهد اگه خدا بخواد.》 فرآيند كمال بشرى به وسيله‏ى كتاب تحقق مى‏يابد. ۳۵۵_و_۳۵۶ به ما در کانال رهروان ولایت بپیوندید. 👇🏻 @yafatar نثار شهدا از صدر اسلام تا ظهور مهدی صلوات🥀
🦋 📘 _میری اونجا برای ما هم دعا میکنی؟ دستانش را به پشت کمرش حلقه کرده بود و همین طور که خودش را به جلو و عقب تکان می داد گفت:《ها دعا میکنم، ولی من بیشتر به دعاهای شما محتاجم. لبخندی به گوشه لب تیمور سبز شد و گفت:《حالا تو بری ما که دلمون اصلا برات تنگ نمیشه.!》 راضیه سریع با خنده جواب داد:《حالا معلوم میشه... وقتی دخترتون رفت و دیگه پیشتون نبود یه روز این فیلم رو می ذارین و نگاهش می کنین. اون روزی که دیگه من نیستم. اون موقع معلوم میشه که کی دلش برای دخترش تنگ میشه!》 تیمور خنده اش را آزاد کرد؛ جلو رفت و راضیه را در بغلش فشرد. نمی دانم چرا راضیه این حرف را زد اما حالا با تموم وجودم حسش می کردم. در بیمارستان با دعا و نذر و نیاز از این طبقه به آن طبقه می رفتیم تا شاید به بیرون آمدن از اتاق عمل راضی شود. راضیه را دوباره بعد از عمل راهی آی سی یو قلب کردند. خورشید آهسته بساطش را جمع می کرد که از ایستگاه پرستاری صدا می زدند:《مادر راضیه کشاورز بیاد داخل.》 با خواستنم انگار دلم را زیر و رو کردند. زانوهایم توان راه رفتن نداشت. به سختی از روی صندلی بلند شدم و به طرف در و تیمور که کنارش زانوهایش را بغل گرفته بود و آرام و بی صدا اشک می ریخت رفتم. در را فشار دادم و وارد شدم. از چند پله بالا رفتم. چادرم را در آوردم و لباس استریلی که پرستار داد را پوشیدم. چشمم به مجروحی افتاد. روی برگه بالای سرش جواد علوی نوشته شده بود. دیوار شیشه ای بین علوی و راضیه را رد کردم. ناگهان ضربان قلبم شدت گرفت. زانوهایم سست شد و شروع به لرزش کرد. حس کردم کسی گلویم را محکم گرفته است. پارچه سفیدی رویش کشیده و ارتباطش را با تمام دستگاه ها قطع کرده بودند. آب جمع شده در چشمانم بی امان می ریخت. پاهایم با تردید حرکت کرد و کنار تخت ايستاد... فرآيند كمال بشرى به وسيله‏ى كتاب تحقق مى‏يابد. ۳۵۵_و_۳۵۶ به ما در کانال رهروان ولایت بپیوندید. 👇🏻 @yafatar نثار شهدا از صدر اسلام تا ظهور مهدی صلوات🥀
🌻 دستانم را بالا بردم و پارچه را از روی سرش کنار کشیدم. صورتش ورم کرده و رنگش پریده بود. لبانش از خشکی قاچ خورده بود و روی چشمانش را چسب زده بودند. دو نقطه در صورتش حالت سوختگی داشت. سریع قرآن را از کیفم درآوردم و بالای سر راضیه گرفتم. 《خدایا!به عظمت همین قرآن راضیه رو شفا بده و به منم توانی بده که وقتی میرم بیرون جلو تیمور زمین نخورم.》 طاقتم طاق شده بود. دوست داشتم همان جا زانو بزنم و غصه دلم را خالی کنم ولی با دل بقیه چه می‌کردم؟ راضیه چند باز در کودکی هم نزدیک بود از دستمان برود؛ اما خدا خواست بماند. یکی از آن دفعه ها یک سالگیش بود. کاش مثل آن موقع دوباره شفا پیدا می کرد. خیلی حالش بد شد که به بیمارستان رفتیم. دکتر دستش را از روی پیشانی راضیه که روی تخت بعد از آن همه گریه آرام گرفته بود، برداشت. روی برگه چیزهایی نوشت و پرسید:《چرا این بچه به این روز افتاده؟》 گفتم:《آقای دکتر بچه‌م چند روزه معده‌اش ریخته بهم اما امروز دیگه خیلی حالش بد شد و افتاد روی اسهال و استفراغ.》 دکتر نگاهش را از برگه گرفت و به راضیه انداخت. _روده هایش عفونت کرده. از بدنش هم خیلی آب رفته. چند روز باید بستری بشه تا ببینیم خدا چی می خواد. دکتر از اتاق پا بیرون گذاشت روي صندلی نشستم و دستان کوچک راضیه را که همنشین سِرم شده بود نوازش دادم. تیمور هم بقیه بچه ها و مادرانشان را از نطر گذراند و با تمام خستگی‌اش نشست. از فکر مرضیه که پیش مادربزرگش در کوه سبز بود و راضیه که روی تخت تکان نمی خورد و تعداد نفس هایش هم قابل شمارش بود بیرون نمی آمدم اما چشمانم دیگر یارای بازماندن نداشت. سرم را کنار سر راضیه گذاشتم و به خواب رفتم. طولی نکشید که بیدار شدم. نمی دانستم تیمور کجا رفته. چند لحظه بعد وارد اتاق شد و با لبخندی که در صورتش پخش شده بود کنارم نشست. ظرف یک بار مصرف سر بسته ای را به طرفم گرفت. _نذریه مال امام حسینه. یکم بکن دهن راضیه ان‌شاالله خدا شفاش میده. توکل به خودش. فرآيند كمال بشرى به وسيله‏ى كتاب تحقق مى‏يابد. ۳۵۵_و_۳۵۶ به ما در کانال رهروان ولایت بپیوندید. 👇🏻 @yafatar نثار شهدا از صدر اسلام تا ظهور مهدی صلوات🥀
🕊 ☁️ انگار دوایش همان برنج نذری بود. اما شرایط الانش با آن زمان خیلی فرق داشت. نمی دانستم شفایش در چیست. از راضیه دل نمی‌کندم اما باید کاری می کردم. باید به در خانه کسی می‌رفتم که رویم را زمین نیندازد. با دیدین راضیه امیدم را از دست داده بودم اما نمی خواستم باورش کنم. می‌خواستم هر طور شده برش گردانم. منتظر چیزی بودم. شاید معجزه ای شود.به ناچار برخاستم و از آی‌سی‌یو پا بیرون گذاشتم. خود را معلق بین زمین و آسمان می دیدم. لاله و خواهرم عالیه تا حالم را دیدند به طرفم آمدند و دستانم را گرفتند. مرضیه به سمتم دوید. _مامان!راضیه؟ ارتعاش لبانم ها و ریزش اشک‌هایم هماهنگ شدند. _نگو راضیه. داره دیر میشه. فقط باید بریم قدمگاه آقا ابوالفضل(علیه السلام) دیگه اینجا موندن فایده ای نداره. با مرضیه و مادربزرگش و دو تا عمه هایش با حال نزار از بیمارستان بیرون زدیم. در ماشین مرضیه مدام در گوشم زمزمه می کرد:《مامان صبر داشته باشیا! مگه شما نمی خواستید بچه‌هات‌ به سعادت برسن؟ مگه شهادت جز سعادته؟ راضیه هم الان بهش رسیده.》 حرف هایش آرامم نمی کرد. وارد حرم شدیم و خودم را به ضریح دخیل بستم. 《آقا شما رو به اون لحظه ای که دامن رقیه (علیه السلام) آتیش گرفت و از دست سربازای یزید فرار کرد راضیه رو بهمون برگردون.》 سنگینی قسم را حس کردم. بعد از کمی دعا توسل از حرم می خواستم خارج شویم که موبایل مرضیه به صدا در آمد. علی بود. _راضیه برگشته! بردنش آی‌سی‌یو مرکزی. فرآيند كمال بشرى به وسيله‏ى كتاب تحقق مى‏يابد. ۳۵۵_و_۳۵۶ به ما در کانال رهروان ولایت بپیوندید. 👇🏻 @yafatar نثار شهدا از صدر اسلام تا ظهور مهدی صلوات🥀
🌻 (عاشق رنگ سفیدم) 《سردار علی مویدی فرمانده انتظامی فارس گفت:انفجار در شیراز خراب کاری نبوده و احتمالا علت اين حادثه به دلیل سهل انگاری بوده است. زیرا چندی پیش در همین محل یک نمایشگاه در وصف دفاع مقدس برپا شده بود. مویدی اضافه کرد:احتمال می رود مهمات باقی مانده در محل عامل این انفجار بوده باشد. این در حالی است که برخی خبرگزاری ها در شب گذشته‌ گزارش داده‌اند که در حادثه انفجار شهر شیراز بمبی دست‌ساز منفجر شد. مقامات در شیراز می گویند از شنیدن حدس های بی پایه که انفجار را مربوط به نمایشگاه دفاع مقدس می دانست به هم ریختم. از ماشین پیاده شدم و به اتفاقات پا گذاشتم. مجروح شدن راضیه برایم غیر منتظره و فکر کردن در موردش بیشتر شنبه ها کنار هم می‌نشستیم اما دیشب سلامی داد و رفت. خیلی وقت ها قبل از شروع مراسم می آمد و از مشکلات مدرسه و سرویسش می گفت. سال اول دبیرستان فشار زیادی رویش بود. آن قدر از مشکلات اعتقادی و اخلاقی بچه های مدرسه می گفت و اصرار کرد تا بالاخره به مدرسه‌شان رفتم و با آنها صحبت کردم. به خاطر همین مسائل زیاد همدیگر را می دیدیم که صحبت می‌کردیم. چادرم را جمع کردم و دستم را به نرده گرفتم تا از پله ها بالا بروم. پرستاری از کنارم رد شد و با صدای کفشش من را به پنجشنبه ای برد که با راضیه قرار داشتم. فرآيند كمال بشرى به وسيله‏ى كتاب تحقق مى‏يابد. ۳۵۵_و_۳۵۶ به ما در کانال رهروان ولایت بپیوندید. 👇🏻 @yafatar نثار شهدا از صدر اسلام تا ظهور مهدی صلوات🥀
🕊 ☁️ بعد از تمام شدن کانون زبانش یک ساعتی می شد که منتظر ایستاده بود. همینطور که عرض باریک کوچه رو طی می کرد صدایش کردم. سرش را برگرداند. کوله پشتی اش را جابه جا کرد و به طرفم پا تند کرد. _سلام. کجا بودی؟چقدر دیر کردی؟ _سلام. من که بهت گفته بودم اگه یکی از کلاسام کنسل شد می تونم بیام. این روزا به خاطر انتخابات سرمون شلوغه. سمت ماشین قدم برداشتیم. خوشحالی به تمام اجزای صورتش سرایت کرده بود. سرش را نزدیک تر آورد و گفت:《محبوبه چه خوب شد توی سفر مشهد شما مسئول اتوبوس ما بودی.》 خنده ای برایش فرستادم و شانه اش را فشردم. یک آن صدای کفش سفیدش توجهم را جلب کرد. سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم. راضیه ای که برای همدیگر را دیدن این قدر اصرار می کرد برای شنیدن و عمل کردن آمده بود. به همین دلیل مانعی برای شروع صحبتم نمی‌دیدم. یادم به سفر مشهد افتاد. بین راه اتوبوس برای نماز ايستاده بود. در کنارم هم مشغول وضو گرفتن بودیم. لحظه ای به گرمکن و شلوار ورزشی سفیدش نگاه کردم و گفتم:《رنگ سفید رو خیلی دوست داری؟》 سریع با ذوق گفت:《عاشق رنگ سفیدم.》 به دانشگاه شیراز رسیدیم. ماشین را گوشه ای پارک کردم و به مسجد رفتیم و کنجی نشستیم. سؤال هایش مثل آب جوشی در ذهنش قُل قُل می خورد. یکی یکی می پرسید و می اندیشید. یک دفعه گفتم:《ببین راضیه! درسته من طلبگی می خونم و شاید بتونم به خیلی از سوالات جواب بدم اما تو اصلا الگوی خوبی برای خودت پیدا نکردی. هر جوری من هستم تو نباش، این جوری راهت رو پیدا میکنی. فرآيند كمال بشرى به وسيله‏ى كتاب تحقق مى‏يابد. ۳۵۵_و_۳۵۶ به ما در کانال رهروان ولایت بپیوندید. 👇🏻 @yafatar نثار شهدا از صدر اسلام تا ظهور مهدی صلوات🥀
🌻 ناگهان لبخند از صورتش رخت برچید و چهره اش گرفته شد. _محبوبه یه قضیه‌ایه که خیلی اذیتم می کنه. سرم را تکان دادم و منتظر شنیدن شدم. _آقای مظفری راننده سرویس مدرسه مون خیلی با بچه ها خوش‌و‌بِش می‌کنه. البته اونا هم خوششون میاد ک خیلی باهم راحتن. هاله اشک در چشمانش دودو می‌زد. _سی دی موسیقی میارن تا راننده توی ماشین پخش کنه.منم به آقای مظفری گفتم مگه مدرسه بهتون تذکر نداده آهنگ نذارین. _خب اون چی گفت؟ _بچه ها نداشتن چیزی بگه. توی اون یه هفته ای هم که بخاطر مدرسه آهنگ نذاشتن منو تا خونه نمیرسوند و از سر چهارراه محبور بودم ده دقیقه پیاده روی کنم تا خونه. به جای آقای مظفری بچه ها گفتن بابا چه اشکالی داره؟ میخوایم خستگیمون در بره. دستمالی از کیفم در آوردم و به راضیه دادم تا خیسی صورتش را پاک کند. _میگم من دوست ندارم گوش بدم. مسخره ام میکنن و میگن راضیه تو آخوندی! منم حرف دلم را زدم و گفتم ما با شنیدن این آهنگا خودمون رو از یه سری چیزا محروم میکنیم که اگه بدونیم چیه از غصه دق میکنیم... چشمی که حرام ببینه توفيق پیدا نمیکنه که امام زمانش را ببینه. گوشی هم حرام بشنوه توفيق پیدا نمیکنه صدای امام زمان رو بشنوه. به چشمانش خیره شدم. دانه های اشک بی معطلی می ریختند. دستانم را باز کردم و بین بازوهایم گرفتمش. _نگران نباش. وقتی تو نخوای گناه کنی خدا هم کمکت می‌کنه. مطمئن باش همین حرفت تاثیر خودش رو گذاشته. گونه اش را بوسیدم و با خنده گفتم:《من غیرتی هستم. هوا داره تاریک میشه خودم می رسونمت.》 به راه افتادیم و سوار ماشين شدیم. حرف هایی توی ذهنم بود که میخواستم برایش بگویم. فرآيند كمال بشرى به وسيله‏ى كتاب تحقق مى‏يابد. ۳۵۵_و_۳۵۶ به ما در کانال رهروان ولایت بپیوندید. 👇🏻 @yafatar نثار شهدا از صدر اسلام تا ظهور مهدی صلوات🥀
🦋 🚎 (باتشکر از زحمات دبیر گرامی) وارد مدرسه که شدم از دیدن حال بچه ها تعجب کردم و ترسیدم. هیچکس به کلاس نرفته بود. در حیاط جمع شده و گروه گروه نشسته بودند. صدای گریه از گوشه و کنار شنیده می‌شد. به سرعت به طرفشان رفتم. _بچه ها چی شده؟!چرا گریه میکنین؟! تا من را دیدند داغشان تازه و صدای گریه‌شان بلندتر شد. یکی از بچه ها بین هق هقش گفت:《خانم دیشب توی حسينيه سیدالشهدا انفجار شده. یکی از بچه های خودمون هم اونجا بوده و زخمی شده.》 چهره دانش آموزان انگشت شماری که به حسينيه می رفتند را از ذهنم رد کردم. _از بچه های کدوم کلاس بوده؟ _کلاس دوم. بدنم داغ شد و قلبم شروع به کوبش کرد. قدم هایم را تند کردم و جلو تر رفتم. تا بچه های کلاس دوم‌را ديدم نزدیک شدم و بی هیچ مقدمه ای پرسیدم:《بچه ها کی تو حسينيه مجروح شده؟》 ناگهان گریه‌شان بالا گرفت و از بین زمزمه ها یکی گفت:《خانم راضیه کشاورز که خیلی دوسش داشتین.》 دستانم سست شد. کیفم به سر انگشتانم بند بود. بهت زده فقط به بچه ها خیره شده بودم. نمی توانستم جلوی آنها خودم را ببازم. با صدای خش دار گفتم:《ان‌شاالله زود خوب میشه و باز هم میاد سرکلاس.》 اما با گفتن این حرف خودم هم آرام نشدم. از کنار بچه ها عبور کردم و به دفتر رفتم. دبیر ها هم در حال صحبت درباره این قضیه بودند. سلامی کردم و روی یکی از صندلی ها نشستم. راضیه و خاطراتش تمام ذهنم را پر کرده بود. انگار همین دیروز بود. تا وارد کلاس شدم صدای دست و هورا بچه ها بالا گرفت. نگاهی به تخته که پر از نوشته تبریک بود انداختم. _شمع شدی شعله شدی سوختی، تا هنرت را به من آموختی. بچه با هم شعر را سر دادند و بعد راضیه جلو آمد و شاخه گلی را به سمتم گرفت. _خانم جمشیدی روزتون مبارک. چقدر آن روز خوشحال بودم. ناگهان چیزی به یادم آمد. زیپ کیفم را باز کردم و برگه امتحانی کلاسشان را بیرون کشیدم. زیر و رویشان کردم تا بالاخره آن را یافتم. هاله اشک باعث لرزش برگه در نگاهم شد. فرآيند كمال بشرى به وسيله‏ى كتاب تحقق مى‏يابد. ۳۵۵_و_۳۵۶ به ما در کانال رهروان ولایت بپیوندید. 👇🏻 @yafatar نثار شهدا از صدر اسلام تا ظهور مهدی صلوات🥀
🌸 🎀 _ما بچه مسلمون.بچه شیعه تا حالا شده یه بار قرآن رو با ترجمه ختم کرده باشیم؟ اگر از آدم پرسیدن که این قرآنی که خدا به عنوان دستور العمل زندگی برات فرستاده، تو یه بار کامل خوندیش؟ چی می خوایم بگیم؟ مگه شش صد صفحه بیشتره؟ به طرفم برگشته بود و بادقت گوش میداد. _راست می‌گیا! یعنی میشه به وقتی بذاریم و این کار رو انجام بدیم؟ _آره. مثلا روزی نصفه صفحه. روز پنج آیه رو شروع کن با ترجمه بخون. _خب از فردا شروع میکنم به خوندن تا یه باز قرآن رو ختم کرده باشم. تمام خاطرات راضیه در ذهنم بالا و پایین می شدند تا خودشان را زودتر نشان دهند، اما دیگر وقتی برای فکر کردن نمانده بود. از پله ها بالا رفتم و دنبال آی‌سی‌یو میگشتم که پدر و مادر راضیه را آخر راهرو دیدم. چه خمیده شده بودند. نمی دانستم چه عاقبتی در انتظارشان است؛ اما جز ختم به خیر چیزی نمی توانست باشد. فرآيند كمال بشرى به وسيله‏ى كتاب تحقق مى‏يابد. ۳۵۵_و_۳۵۶ به ما در کانال رهروان ولایت بپیوندید. 👇🏻 @yafatar نثار شهدا از صدر اسلام تا ظهور مهدی صلوات🥀
🌻 ✨⛅️ برگه راضیه که همیشه اولش را با(بسم‌الله الرحمن الرحیم) و (یا زهرا سلام الله علیها) آغاز و (با تشکر از زحمات دبیر گرامی) ختم می‌کرد با چشم کاویدم. راضیه خیلی وقت ها باعث تعجبم میشد و دردل تحسینش می‌کردم. یکی از روزهایی که مدرسه تعطیل شد و دانش آموزان با عجله و تنه زدن به هم از در کم عرض سالن بیرون می رفتند تعدادی از معلم ها کناری ایستاده بودند تا هجوم بچه ها کمتر شود. ناگهان سرم را برگرداندم و راضیه را ديدم. _راضیه جان شما چرا نمیری؟ لبخندی زد و گفت:《خانم من عجله ای ندارم》 _سرویسی نیستی؟ _بله سرویسی هستم اما صبر میکنم تا خلوت تا بشه. اکثر بچه ها که خارج شدند او هم خداحافظی کرد و راهی سرویسش شد. با نگاه رفتنش را همراهی کردم و بعد رو کردم به دبیر پرورشی و گفتم:《این دانش اموز چه دختر خوب و باوقاریه.》 خانم دادفرد نگاهش را به سمت راضیه کج کرد و با لبخند رضایتی گفت:《این دانش آموز نمازش رو هم خونده.امروز که نماز جماعت برگزار نشد چندتا از دانش اموزا اومدن توی اتاق کنار معلما نماز خوندن.》 با حسرت بیشتری راضیه را تماشا کردم و ادامه دادم:《وقتی وارد کلاسشون میشم اینقدر بچه ها سروصدا می‌کنند که بعضی ها متوجه ورود من هم نمیشن و فقط خانم کشاورز و علیپور به احترام بلند میشن. زنگ کلاس هم که میخوره تا من کلاس رو ترک نکنم اونا خارج نمیشن.》 همینطور که در ذهنم خاطرات راضیه را بیرون می کشیدم خانم مدیر وارد شد. _کلاسا رو تعطیل کردیم تا دعای توسل برای خانم کشاورز بخونیم. دبیران و دانش آموزان وارد نماز خانه شدند. هر کس گوشه ای نشست و زانویش را در بغل گرفت. یکی از دبیر ها جلو نشست و دعای توسل را خواند. انگار داغ دل بچه ها تازه شده بود. حتی کسانی که راضیه را نمی شناختند ناله کنان دعا می کردند. فرآيند كمال بشرى به وسيله‏ى كتاب تحقق مى‏يابد. ۳۵۵_و_۳۵۶ به ما در کانال رهروان ولایت بپیوندید. 👇🏻 @yafatar نثار شهدا از صدر اسلام تا ظهور مهدی صلوات🥀
💜 (من میخواستم شما رو خوشحال کنم) پایم را که به مدرسه گذاشتم صدای زنگ تفریح در همهمه بچه ها گم شد. هر چه به دیوار ها نگاه می کردم پارچه تبریک و تقدیری نمی دیدم. همین ذهنم را درگیر کرده بود. از راهرو گذشتم و وارد دفتر مدرسه شدم. بعد از احوال پرسی رو به مدیر که روی صندلی نشسته بود و برگه های روی میزش را مرتب می‌کرد گفتم:《مزاحمتون شدن شدن از وضعیت درسی راضیه بپرسم.》 مدیر با خودش زمزمه کرد:《راضیه کشاورز》 کمی صدایش را بلند کرد. _خانم بهرامی لیست نمرات راضیه کشاورز رو بیارین. از پنجره‌ای که روبه حیاط مدرسه بود بچه ها را که گروه گروه نشسته بودند یا راه ميرفتند نگاه کردم. تا لیست روی میز قرار داده شد مدیر برگه ها را مرور کرد و با لبخندی که روی لبانش نشست سربلند کرد. _نمره های راضیه عالیه اما کم پیش میاد این دختر گلمون رو ببینیم. الان یکی رو میفرستم بره سراغش. از صندلی برخاست و سمت معاون رفت. خوشحالی و رضایتمندی از قبل بیشتر شد اما دلیل کم کاری مدرسه را نمی دانستم. مدیر باز روی صندلی اش نشست و کمی بعد هم راضیه پابه دفتر گذاشت. تا من را دید سریع به طرفم آمد انگار چند روز دوری را تحمل کرده است. _سلام مامان خوبین؟ دلم‌براتون تنگ شده بود. با لبخندی جواب سلامش را دادم و دستانش را فشردم. راضیه به مدیر سلامی کرد و سرش را پایین انداخت و دستانش را به پشت گرفت. تعجبم را به زبان آوردم. _ببخشید من وارد مدرسه که شدم ندیدم برای مسابقه کاراته که راضیه مقام اول رو کسب کرده کاری کرده باشین؟ راضیه طوری که مدیر متوجه نشود با دستش آرام به بازویم زد. تعجب به مدیر هم سرایت کرد. به راضیه خیره شد. _راضیه که حکمش را نیاورد مدرسه. نگاهم سمت راضیه کشیده شد. سرش را نزدیک آورد و آهسته زمزمه کرد. _مامان نمیخواد درباره مسابقه و حکم قهرمانی چیزی بگین. من می خواستم شما رو خوشحال کنم. نمی خواستم کس دیگه ای بفهمه! ناگهان با شنیدن صدایی از فکر و خیالات بیرون آمدم. آقا و خانم علوی و چند مرد و زن گریه کنان به طرف آی‌سی‌یو می آمدند. نگران بلند شدم و دنبالشان به داخل رفتم. پارچه سفیدی روی جواد علوی خانواده اش را سیاه پوش کرد و امیدشان را ناامید. چیزی به بعد از ظهر نمانده بود که تخت کنار راضیه هم خالی شد. دیدن این ریسمان های پاره شده‌ی امید انگار برایم پیام و تلنگری داشت اما پذیرفتنش سخت بود. همینطور که در راهرو نشسته و نگاه منتظرم را به در آی‌سی‌یو دوخته بودم فرآيند كمال بشرى به وسيله‏ى كتاب تحقق مى‏يابد. ۳۵۵_و_۳۵۶ به ما در کانال رهروان ولایت بپیوندید. 👇🏻 @yafatar نثار شهدا از صدر اسلام تا ظهور مهدی فاطمه سلام الله صلوات🥀
❄️ 💎 فرزاد طول راهرو را طی می کرد و هرازگاهی به من نیم‌نگاهی می انداخت. بالاخره بعد از مدتی پاییدنم آهسته جلو آمد و کنارم روی صندلی نشست.سینه‌اش را صاف کرد و دل به دریا زد. _خواهر، مگه تو نمیخوای راضیه حسینی باشه؟ باتعجب نگاهم را از در آی سی یو به سمت فرزاد برگرداندم. _خب راضیه باید فردای قیامت توی ۱حرای محشر یه نشونه ای داشته باشه که بگه حسینی ام یا نه؟ _این جراحتایی که راضیه برداشته نشونه‌ی حسینی بودنشه. میتونه روز قیامت مثل حضرت زهرا (سلام الله علیها) دستش رو به پهلو بگیره بگیره و بگه من حسینی هستم. به کوره ای می‌ماندم که هر لحظه شعله ور تر میشد و حرف فرزاد مثل آب خنکی بود که آتش کوره را خاموش می‌کرد. باز حرف های راضیه را به یادم آورد. 《مامان من میخوام برم کربلا.》 حرف هایش وقتی از مشهد برگشته بود برایم عجیب بود. در اتاق داشت ساکش را زیرورو می‌ کرد که ناگهان چهره‌اش عوض شد و با هیجان و خوشحالی گفت:《مامان! اردیبهشت یه کاروانی داره میره کربلا و دوتا جای خالی هم داره. می ذارین منم برم؟》 در آن سال ها رفتن به کربلا به این راحتی ها نبود.کسانی که می خواستند ثبت نام کنند از شب جلو دفتر زیارتی می خوابیدند و صبح با صف طولانی‌ای که به وجود می آمد زود ظرفیت تکمیل میشد و خیلی ها با چشم گریان بر می‌گشتند. کسانی هم که ثبت نام می کردند چند ماه طول می‌کشید تا نوبتشان شود اما انگار زبانم بند آمده بود و نمی توانستم حرفی بزنم و سوالی بپرسم. _اگه اجازه بدین برای اینکه تنها نباشم دایی فرزاد هم همراهم بیاد. با وجودی که راضیه گذرنامه هم نداشت فقط توانستم بگویم:《ان‌شاالله مامان. ان‌شاالله خدا توفیقت بده.》 فرآيند كمال بشرى به وسيله‏ى كتاب تحقق مى‏يابد. ۳۵۵_و_۳۵۶ به ما در کانال رهروان ولایت بپیوندید. 👇🏻 @yafatar نثار شهدا از صدر اسلام تا ظهور مهدی صلوات🥀
🌿 🚛 و حالا چند روزی تا اردیبهشت مانده بود و نمی دانستم باید منتظر چه حادثه ای باشم. باز شنبه شب فرا رسیده بود و راضیه نبود تا با شوروشوق آماده رفتن به حسينيه شود. می خواستم به نیابت از او جایش را پر کنم. با مرضیه تصمیم گرفتیم به مراسم کانون بریم. تیمور ما را تا خیابان شهید آقایی رساند و به بیمارستان برگشت. در حسینیه را پلمپ کرده بودند. پارکینگ پشت حسینیه غلغله بود. مردم یک وجب جای خالی را هم غنیمت می دانستند. تا زن هایی را ديدم که با بچه های دو_سه ساله یا کوچیکتر آمده بودند یادم به حرف عده ای افتاد که می گفتند:《دیگه نذارین بچه هاتون برن کانون خودتون هم نرین.》 انگار به اندازه تمام شنبه شب ها همه آمده بودند. روضه را که شروع کردند با خودم نجوا کردم:《یا امام حسین (علیه السلام) من دارم اینا رو از زبون راضیه میگم...》 سرم را بلند کردم و نگاهم را به آسمان دادم. ناگهان انگار راضیه را در سینه آسمان دیدم نه با دلم بازی‌ می کرد. حس کردم کنارم نشسته و من را در آغوش گرفته است. نزدیک تر از همیشه به خودم حسش میکردم. وقتی تشیع جنازه‌ی شهدای کانون را ديدم دلم نمی آمد راضیه به سعادتی که آنها رسیده اند نرسد. پس حرف دلم را دعا کردم. 《یا امام حسین(علیه السلام) راضیه رو هم به فیض شهادت برسون.》 دیگر احساس سبکی میکردم و هیچ بیمی نداشتم. بعد از مراسم در بلندگو اعلام کردند:《حال سه تا از مجروحان خیلی وخیمه،براشون دعا کنین. آقای غلامرضا هاشمی، خانم راضیه کشاورز و آقای محمد علی شاهچراغی.》 فرآيند كمال بشرى به وسيله‏ى كتاب تحقق مى‏يابد. ۳۵۵_و_۳۵۶ به ما در کانال رهروان ولایت بپیوندید. 👇🏻 @yafatar نثار شهدا از صدر اسلام تا ظهور مهدی صلوات🥀
🌥 🕊 (بابای دل شکسته ات رو ببخش) دیگر تحمل ندیدنش را نداشتم. جلو در آی‌سی‌یو ایستادم و آیفون را برداشتم. آنقدر اصرار کردم تا اجازه دادند. بعد از هشت روز دخترم را ميديدم. دست هاو پاهایم جان دوباره‌ای گرفتند. انگار تمام بدنم قلب شده بود و برای راضیه می‌تپید. بین حالت خوف و رجا در شیشه ای را فشار دادم و از پله ها بالا رفتم. کمی ایستادم و سر تا پايش را نگاه کردم. از طریق لوله های زیادی که بهش وصل بود خونریزی بدنش را می گرفتند. کاش میشد مثل خیلی وقت ها کنارش می خوابیدم و کمرش را مالش می دادم و او هم تا مرز خوابیدن می رفت. انگشتان های پاهایش از از پارچه سفیدی که رویش انداخته بودند بیرون زده و دو انگشت شصتش کبود شده بود. پایین تخت ایستادم و بر روی انگشتانش دست کشیدم. بعض امانم را بریده بود. _خدایا! اگه شصتش را قطع کنند چه خاکی بر سرم کنم؟ نمی توانستم فکر کنم چیزی از بدنش کم شود. خم شدم و آرام گفتم:《راض بابا! تو قرار بود خودت رئیس بيمارستان بشی. حالا خودت خوابیدی روی تخت؟》 بعضی وقت ها موقع درس خوندن سر به سرش می گذاشتم. یکی از شب ها وقتی در اتاق تا دیروقت پای میز تحریر نشسته بود و تست می‌زد چراغ سالن را خاموش کردم و کنار در اتاقش ایستادم. _بابا راضیه، دیر وقته. دیگه بسه درس خوندن. چشمات ضعیف میشه بگیر بخواب. سرش را برگرداند و گفت:《چند تا تست دیگه بزنم بعد می خوابم.》 وارد اتاقش شدم. کنارش ایستادم و دستم را روس شانه اش گذاشتم، میگم بابا... این قدر درس خونی ان‌شاالله می خوای چیکاره بشی؟ سرش را به چپ و راست تکان داد و با ناز گفت:《 میخوام جراح قلب بشم و بیمارستان بزنم.》 کتاب تشتش را جلوی خودم کشیدم و به خطوطش خیره شدم. ابروهایم را در هم کردم و با لحن جدی گفتم:《حالا راضیه اومدیم یه جوونی قلبش ناراحت بود و تو قلبش رو عمل کردی‌. دکتر بعد از عمل باید بره بالای سر مریضش. اون جوون وقتی یه خانم دکتری مثل تو ببینه دوباره که قلبش میگیره.》 نگاهش کردم تا عکس العملش را ببينم. سگرمه‌هایش را در هم کرد. _بابا؟!چرا از این حرفا به من میزنی؟ خندیدم. به سینه‌ام چسباندمش و پیشانی اش را بوسیدم. _توی بیمارستانت من رو به عنوان آبدارچی قبول میکنی؟دستم را گرفت و بوسید. _اختیار دارین. همه‌کاره بیمارستان شما و مامانی هستین. فرآيند كمال بشرى به وسيله‏ى كتاب تحقق مى‏يابد. ۳۵۵_و_۳۵۶ به ما در کانال رهروان ولایت بپیوندید. 👇🏻 @yafatar نثار شهدا از صدر اسلام تا ظهور مهدی صلوات🥀
♥️ 🍓 چه آرزوهایی برایش داشتم و خودش چه آرزوهای قشنگی داشت حتی برای من. یک روز که به یاد گذشته ها پای آلبوم نشسته بودیم راضیه تک تک عکس ها را با دقت موشکافی می کرد و پیش می رفت. _بابا بیشتر عکساتون رو یا سوار ماشین یا کنارش گرفتینا! نکنه عشق ماشین بودین؟ خندیدم و دستانم را دور گردنش حلقه کردم. _من اون موقع توی مهندس رزمی راننده لودر بولدوزر بودم. نگاهش را از آلبوم گرفت و به چشمانم زل زد. _بابا گفتین چندبار مجروح شدین؟ انگشت وسط و سبابه‌ام را بالا بردم. _دو بار بابا. کمی چشمانش را تنگ کرد و پرسید:《 بابا وقتی ترکش خوردین چجوری شدین؟》 _وقتی ترکش خوردم از روی دستگاه سنگینی که روش کار می کردم افتادم پایین. ابروهایش را بالا داد و با هیجان پرسید:《خب بعدش چی؟ چیکار کردین؟.》 دستم را روی قلبم گذاشتم و با لبخندی که سعی در پنهان کردنش داشتم حواب دادم:《نالیدم آخ نَنَم. آخ نَنَم.》 راضیه زد زیر خنده و دوباره چشم به آلبوم داد. به عکس یکی از دوستانم که رسیدی انگشتم را روی چهره‌اش نگه داشتم. _این دوستم شهید شد. راضیه‌ام چهره را در نگاهش هضم کرد و بی مقدمه گفت:《بابا کاش شما هم شهید شده بودین!》 راضیه برای من بهترین را میخواست. من هم میخواستم اما تحملش سخت بود. دستش را گرفتم و با حالت التماس گفتم:《راضیه... گلابی بابا! توروخدا از روی تخت پاشو.》 فرآيند كمال بشرى به وسيله‏ى كتاب تحقق مى‏يابد. ۳۵۵_و_۳۵۶ به ما در کانال رهروان ولایت بپیوندید. 👇🏻 @yafatar نثار شهدا از صدر اسلام تا ظهور مهدی صلوات🥀
♥️ 🍓 حالا که راضیه را از خودم دور می دیدم نسبت به بعضی کارهایم خودخوری میکردم. کاش زمان بر می‌گشت و طور دیگری عمل میکردم. سوم راهنمایی که بود کامپیوتر خریدیم. یک روز که آقای غلامی شوهرخواهرم را آورد بودم تا کار کردن با کامپیوتر را یادم دهد. هر چه فایل هارا زیر و رو کردم اهنگ هارا پیدا نکردم. رو به آقای غلامی که روی صندلی مقابل کامپیوتر نشسته بود گفتم:《نمیدونم آهنگا چی شدن؟》ناگهان حرف راضیه در ذهنم‌در شد. _بابا حیف شما نیست این اهنگارو گوش بدین؟ صدایم را کمی بلند کردم و راضیه را خواندم. انگار منتظر این لحظه بود. سریع چادر به سر وارد اتاق شد. همینطور که ایستاده بودم به سمتش چرخیدم. _آهنگا نیستن؟! سر به زیرش را ديدم گفتم:《پاکشون کردی؟》 سرش را به نشانه تایید پایین تر آورد. _برای چی پاکشون کردی؟ سکوت کرد. جلو یارای غلامی نمیخواستم بیشتر از این سین جیمش کنم. با اشاره سرم به اتاقش برگشت. می‌دانم آن موقع راضیه از رفتارم دلگیر شد اما چیزی به زبان نیاورد و من حالا می خواستم آن ناراحتی را از دلش بیرون بیاورم. سرم را نزدیک نزدیک صورتش بردم و در گوشش زمزمه کردم:《راض گل بابایی. بابای دل شکسته‌ات ببخش.》 دستان نحیفش را که نسبت به آخرین باری که دیده بودمش لاغر تر شده بود بوسیدم و به سختی بلند شدم. از آی‌سی‌یو بیرون آمدم و وارد راهرو شدم. داشتم به سمت مریم که رفتم که تیتر بزرگ روزنامه‌ای که روی ایستگاه پرستاری افتاده بود توجهم را جلب کرد. ناخودآگاه چشمانم روی صفحه ماند. مقام معظم رهبری در پی حادثه انفجار در کانون رهپویان وصال شیراز پیام تسلیتی را صادر فرمودند. متن پیام مقام معظم رهبری در پی حادثه انفجار در کانون رهپویان وصال شیراز به این شرح است: بسم‌الله الرحمن الرحیم 《حادثه غم انگیز و تأسف‌بار در کانون رهپویان وصال که به پرواز شهادت‌گونه‌ی جمعی از شیفتگان وصال دوست و زخمی شدن جمعی بیشتر انجامید، این جانب را مصیبت‌زده کرد. تسلای من به عزاداران این حادثه تلخ و نیز به آسیب‌دیدگان وعده پاداش الهی به صابران است که فرمود: اولئک علیهم صلوات من ربهم و رحمة. از خداوند متعال صبر و سکینه برای دل‌های مصیبت‌ دیده، رحمت و غفران برای عزیزان درگذشته و شفای عاجل برای مجروحان مسألت می‌کنم و از مسئولان می‌خواهم که وظایف خود در پیگیری این حادثه را با اتقان و سرعت لازم انجام دهند.》 والسلام علی عبادالله الصالحین سید علی خامنه‌ای 26/فروردین/1387 فرآيند كمال بشرى به وسيله‏ى كتاب تحقق مى‏يابد. ۳۵۵_و_۳۵۶ به ما در کانال رهروان ولایت بپیوندید. 👇🏻 @yafatar نثار شهدا از صدر اسلام تا ظهور مهدی صلوات🥀
🌻 ✨ (بی توای صاحب الزمان بی قرارم هر زمان) چند صباحی است که این تخت بیمارستان میزبانم شده است و هم نوای ناله های کتمانم و رازهای مگویم. وقتی بین این چهار دیوار دلتنگ میشود برای آرام کردن من را به دو سال پیش و حرم می برد. در زیرزمین حرم رو به ضریح کنار مادر می نشینم. آن هنگام است که کلمات هم اهنگ دلم می شود و مثل دانه های باران ذهنم را می شوید و بر زبانم می نشیند. لطیف نباشی همجواری دوست ممکن نیست. عطر حرم هم کارش همین است آینه در آینه انگار همه جا انعکاس اوست. اینجا قدر درنگ می باید. فقط دیدن و حل شدن وقتی یارش شدی کنار ضریح و زیر زمین را توفیری نیست هنگامه صدای ملاقات رسیده بود و در آن لحظه دیگر هیچ کس جواب رد به سینه اش نمی خورد الله اکبر الله اکبر لا اله الا الله لبیک گویان صف در صف اقامت بستیم آخرین سحر و نماز دیدار ما نبود با تمام دلتنگیام تکبیر را سر دادم. چشمم به مهر بود و دلم داخل ضریح لحظه های عجول ثانیه ها را دو تا یکی می کردند از شب تا صبح چشمانم را بیدار گذاشته بودم تا از دیدن لحظه‌ای محروم نماند و حالا شانه به شانه مادر پیشانی به خاک می ساییدیم و بلند می کردیم. رکعتی را سر برداشتیم و حالا آخرین رکعت و دل کندن با شنیدن الله اکبری دربرابرش خمیدم و با الله اکبر دیگر خود دیگری خود را در آغوشش یافتنم و در دومین سجده تمام التماس شدم و عجز اما اتفاقی در حال رخ دادن بود و من از آن نا آگاه. به ناگاه سجده بار دستی مهر و سرم را کمی بلند کردم مبهوت مانده بودنم او که بود؟ سجاده ای و پارچه سبزی را زیر مهر زد و رفت اصلا مگر می شود کسی از بین آن همه صف طویل در دقیقه آخر نماز به آن سقف و میانه بیاید و بعد هم ناپدید شود. فرآيند كمال بشرى به وسيله‏ى كتاب تحقق مى‏يابد. ۳۵۵_و_۳۵۶ به ما در کانال رهروان ولایت بپیوندید. 👇🏻 @yafatar نثار شهدا از صدر اسلام تا ظهور مهدی صلوات🥀
💜 سر بلند کردم و پارچه سبز و سجاده را با نگاه مزه مزه کردم روی سجاده سلام ها و امام حسین علیه السلام و اصحابش هک شده بود نمی دانستم که بود. و از برای چه آنها را از زیر مهرم چید. اشکا بی وقفه راه نگاهم را سد می کرد و صورتم را می شست. دلم هوای باران داشت و انگار که امام جوابم را داده بود آری امام کسی را بی جواب نمی گذارد.اما حالا باید به تختم برگردم و بوی مادر را که بالای سرم ایستاده است کمی به جان بنوشانم و از گرمی نوازشش لذت ببرم. صدای قران خواندن شرافت میشنوم کاش مثل گذشته های دور برایم حرف می زد و از بزرگ شدنم میگفت _از امروز تو بزرگ میشی و خدا قبولت میکنه. از امروز دیگه خدا روت حساب باز میکنه و ارزشمند میشی دیگه همه کارات رو خدا یادداشت میکنه. با لباس فرم آبی و مقنعه سفید بین درختان دو طرف جاده برای جشن تکلیف به مدرسه کوچک من در مرودشت میرفتیم. صدای مادر بین جیک جیک و قارقارها آوازی دیگر داشت از این به بعد هر کاری میخوای بکنی باید سعی کنید درست انجامش بدی چون خدا به همه کارامون نمره میده خدا به حجاب ۲۰ میده. به راستگویی ۲۰ میده. به احترام به بزرگترها ۲۰ میده. دیدی کسی که طلایی داره چقدر ازش مراقبت می کنه تا دست کسی نیفته. یک دستم در گرمای دستش غوطه می‌خورد و دست دیگرم را که جلو عقب میشد زیر مقنعه بردن تا از بودن گوشواره ام مطمئن شوم. _ارزش دختر از طلا هم بیشتر خدا دختر را اینقدر عزیز کرده اما یه چیز بی ارزش مثل بدل رو پرت می‌کنند کنار خیابون و هرکس رد بشه بهش پا میزنه ولی کسی به طلا پا نمیزنه قایمش میکنن تا نگاه بد بهش نیفته. فرآيند كمال بشرى به وسيله‏ى كتاب تحقق مى‏يابد. ۳۵۵_و_۳۵۶ به ما در کانال رهروان ولایت بپیوندید. 👇🏻 @yafatar نثار شهدا از صدر اسلام تا ظهور مهدی صلوات🥀
🌻 ✨ کم کم به در سفید رنگ مدرسه نزدیک می شدیم و من احساس بزرگی میکردم. تو ارزش داری فقط خدا باید تو رو ببینه. فقط فرشته ها باید تورو ببینن. نگاه نامحرم نگاه شیطونه نزار شیطون ببینتت. آن حرفها را کنار گوشواره آویزه گوشم کردنم. با قطع شدن صدای قرآن حواسم جمع می شد. باز دستانم بی آغوش و به حال خود رها شد. اما تنهایی و دلتنگی نمی گذارد اینجا بمانم باید به گذشته دیگری یک سال قبل از آن سفر بروم جایی که همیشه آرامم می کند سفر به مسجدی که برای اولین بار از طرف مدرسه راهی شدیم. لذتی که در اولین دیدار است در مابقی اش نیست. توی حیاط نشسته و چشم به گنبد فیروزه ای دوخته بودم احساس غریبم را با واژگانی که کنار هم ردیف می‌شدند به زبان جاری کردم《 سلام من به یوسف گمگشته دل زهرا سلام الله علیها و گل خوشبوی گلستان انتظار دریای بیکران.》 ای آفتاب روشنی بخش زندگی من که از تلالو ان که همانند خورشید صبح در از درون پنجره‌های دلمو عبور می‌کند و دل سیاه و تاریک مرا نورانی میکند. تو کلید در تنهایی من. من تو را محتاجم بیا ای انتظار شبهای بی پایان. بیا ای الهه ناز من که من از نبودن تو هیچو پوچم. بیا و مرا صدا کن. دستهایم را بگیر و بلند کن مرا با خود به دشت پر گل اقاقیا ببر بیا و قدم های مبارکت را به روی چشمانم بگذار. صدایم کن و زمزمه دلنواز صدایت را در گوش هایم گذرا کن. من فدای صدایت باشم. چشمان انتظار کشیده من هر جمعه به یادت اشک هایم می ریزد و پاهایم سست می شود تا به مهدیه نزدیک خانه مان روم و و اشکهایم هر جمعه صفحات دعای ندبه را خیس می کند. من آنها را جلوی پنجره اتاقم می گذارم تا بخار شود و به دیدار خدا رود به امید روزی که شمشیر هم با شما بالا رود و برسر دشمنانتان فرود آید. در آن سه روز سوغاتی هایی هم برای خانواده خریدم یک ماشین اسباب بازی برای علی عینک دودی برای مرضیه. و پیراهن برای پدر و یک سری لوازم آرایش هم برای مادر. روی این تخت چقدر دلم برای شاعری تنگ شده است برای اینکه با احساسم را بیایم چند بیت از شعری که قبلاً برای مسابقه مدرسه سرودم را از ذهنم عبور می دهم. فرآيند كمال بشرى به وسيله‏ى كتاب تحقق مى‏يابد. ۳۵۵_و_۳۵۶ به ما در کانال رهروان ولایت بپیوندید. 👇🏻 @yafatar نثار شهدا از صدر اسلام تا ظهور مهدی صلوات🥀
💛 🌻 روی این تخت چقدر دلم برای شاعری تنگ شده است برای اینکه احساسم راه بیابم چند بیت از شعری که قبلاً برای مسابقه مدرسه سرودن را از ذهنم عبور می دادم. آفرینش با علی معنا گرفت. عشق با نام او معنا گرفت. جان او با یاد حق بیدار بود. آسمان از عشق او در کار بود. چون محمد عرضه کردش نام دوست. یافت او حق را میان خون و پوست. تا پناهان رسول پاک شد. عاشق جانش همه افلاک شد. اما شنبه شب؛شب بیست و چهارم شعری که آقای انجوی نژاد خواند خیلی به دلم نشست. این کوزه چو من عاشق زاری بوده است. دلباخته زلف نگاری بوده است. این دسته که بر گردن او میبینی دستی است که در گردن یاری بوده است. ان شب وقتی پدر اجازه رفتن نداد خیلی دلم گرفت انگار داشتم از رحمت بزرگی محروم می شدم اما خواست خدا در رفتن بود و من بال درآوردم اگر ۱۵ سالم را در یک کفه بگذارند و شب آخر را در کفه دیگر با هم برابری می‌کند. حس خاصی داشتم که کلمات تحمل این بار را ندارند. سخنرانی آن شب هم خاص بود پشت معراج شهدا نشسته و به زمین چشم دوخته بودم و گوش می دادم. 《مقدمه فنا فنا است. (علی الارواح التی حلت بفنائک) انسان خودش رو فراموش کنه در پیشگاه دوست و یار. فنا یعنی به خاک افتادن》 همین طور که گوشم را به حرف های آقای انجوی نژاد سپرده بودند کتاب زیستم را از کیف در آوردم. روی پایم قرارش دادند و جلدش را باز کردم تاریخ امتحان در صفحه اول وادارم کرد تا صفحه های بعد را هم ورق بزنم دستم را روی عکس امام خمینی و دست خط خودم که زیر عکس نوشته بودم 《عالم محضر خداست در محضر خدا معصیت نکنید》کشیدم. هنوز گوشم به سخنرانی بود. فنا یعنی به درگاه اهل بیت افتادن. هر آدمی که اهل فنا باشد،هیچ بلایی نداره که امشب شب آخر عمرش باشه برای چی؟ برای اینکه کل دنیا رو فانی میبینه.آیه شریف قرآن این رو همه بلدید (کل من علیها فان) کتاب را بستم و تمام نگاهم را به معراج دادم. آنقدر هوای امام زمانم را کرده بودنم که حال خودم را نمی فهمیدم باید دلم را با نوشتن تسکین میدادم. مداد و برگه ای از کیفم در آوردم 《کاشکی هیچوقت حضور آقا را ندیده نگیریم و از محضرش غایب نشویم چرا که غیبت از ماست و حضور همیشگی است》 مداحی عجیب با دلم جفت و جور شده بود: بی تو ای صاحب زمان بیقرارم هر زمان. از غم هجر تو من دلخسته ام. همچو مرغی بال و پر شکسته ام. پیشانی‌ام سجده می خواست. تا سینه زنی شروع شد خودم را به قالی حسينيه دخیل بستم. لحظات آخر پدر و مادرم با همه زحماتشان در ذهنم گذر کردن همیشه می‌خواستم لبخند لبانشان بنشانم. حالا هم که بهترین لحظه زندگی ام بود باید آن‌ها را شریک شادی خود می کردم 《خدایا خیلی چسبید ثواب امشب را برای مامان بابام بنویس》 و یک آن حرارت، نور،لرزش شدید و صدایی هولناک همه چیز را به هم ریخت صدای مداحی جایش را به ناله و گریه داد. همه بلند شدن تا سمت در خروجی بروند و من چه احساس سبکی و بی‌وزنی می‌کردم. فرآيند كمال بشرى به وسيله‏ى كتاب تحقق مى‏يابد. ۳۵۵_و_۳۵۶ به ما در کانال رهروان ولایت بپیوندید. 👇🏻 @yafatar نثار شهدا از صدر اسلام تا ظهور مهدی صلوات🥀
یافاطمه زهرا(سلام الله علیها): ☁️ 🕊️ (می خوام خیلی درس بخونم که برم خارج) از پله‌ها بالا آمدم و وارد راهرو شدم تیمور از صندلی پشتی در آی‌سی‌یو بلند شد و به طرفم آمد.یک لحظه به نظرم آمد که توی این چند روز چقدر لاغر شده است.رگه هایی از امید در چهره‌اش موج می‌زدند. مقابلش ایستادم و با لبخندی که این چند روز از چهره‌اش فراری شده بود گفت: مریم ضریب هوشی راضیه از سه رسیده به هشت. انگار داشتم خبر خوب شدنش را می‌شنیدم. دستانم را بالا آوردم و چشمانم را برای لحظه‌ای بر هم گذاشتم و خدا را شکر کردم. پرستار باز اجازه دیدار داد و کنار تختش جا گرفتیم. دست راستش را به دست گرفتم از شدت تب بدنش می سوخت دست چپش را کمی تکان داد.تیمور به سمت دیگر تخت رفت و دست چپش را به آغوش دستانش سپرد. به سختی لبخند کمرنگی به لبان بی رنگش نشاند. بعد از چند روز تیمور با دیدن لبخند راضیه خندید. _ راض بابا ما رو میشناسی؟ چشمانش را به نشانه جواب مثبت روی هم نهاد. در این مدت پرستارها می‌گفتند احتمال از دست دادن حافظه اش به دلیل استفاده بیش از حد مواد بیهوشی زیاد است.قرآن قهوه ای رنگ راضیه را از کیفم بیرون آوردم و سوره الرحمن را خواندم هر چه پیش می رفتم داغی دستش فرو می نشست تا به آیه های پایانی رسیدم. خنکی دستش را احساس کردم. از پیش راضیه برگشتیم و همینطور که بیرون می‌آمدیم گفتم:《تیمور دیدی راضیه حالش بهتر شده.خدا وقتی ببینه ما امیدواریم خودش به فکرمون هست. شما امروز دیگه برو سر کار. دستانش را به دعا بلند کرد _خدایا اگه راضیه عمرش به دنیا هست سلامتی رو بهش برگردون. بالاخره راضی به رفتن شد و من پشت دریچه شیشه‌ای آی سی یو تنها‌ماندم. قرآن را بیرون آوردم و با ختمم آن را شروع کردم. چقدر راضیه این قرآن را در دستش گرفته بود و بین درس خوندن هایش یک صفحه از آن را هم می خواند. فرآيند كمال بشرى به وسيله‏ى كتاب تحقق مى‏يابد. ۳۵۵_و_۳۵۶ به ما در کانال رهروان ولایت بپیوندید. 👇🏻 @yafatar نثار شهدا از صدر اسلام تا ظهور مهدی صلوات🥀
🤔 اگر سپاه پاسداران ایران خوبه! پس چرا اروپا اون رو تحریم کرد؟ 1- 🔆 سپاه پاسداران، یکی از نهادهای پیشرو و فعال در زمینه پیشرفت و آبادانی کشور عزیزمان است و اروپایی ها پیشرفت ما را نمی خواهند؛ 2- 🛰️ سپاه پاسداران یکی از نهادهای نظامی کشورمان است که نقش بسیار مهمی در تقویت قدرت دفاعی کشورمان داشته و اروپایی ها و سایر کشورهای زورگو پیشرفت دفاعی ایران را نمی خواهند؛ 3- 🛡️ سپاه پاسداران یکی از قدرتمندترین نیروهای نظامی جهان است و وجود آن باعث ایجاد امنیت در کشورمان شده است و این امنیت مانع از این شده که اروپایی ها بتوانند کشور ایران را هم مثل خیلی از کشورهای دیگر مورد نا امن کنند و مورد استعمار قرار دهند؛ 4- 💊 سپاه پاسداران جمهوری اسلامی ایران یکی از نهادهای تاثیر گذار در رفع تحریم ها در حوزه های مختلف دارویی، صنعتی، عمران و... بود و این باعث شد که نیاز ایران به واردات از کشورهای مختلف اروپایی مرتفع شود و بدین ترتیب اروپایی ها یکی از بازارهای اصلی خودشان را برای صادرات از دست دادند؛ 5- ❤️ سپاه پاسداران یکی از نهادهای خدمتگزار بوده که در همه موقعیت های بحرانی ناشی از بلایای طبیعی، شیوع کرونا یا خرابکاری دشمنان در خط مقدم خدمتگزاری مردم حاضر بوده و نزد مردم ایران محبوبیت بسیار بالایی دارد و اروپایی ها از این همدلی و انسجام مردم ایران با سپاه خوشحال نیستند؛ 6- 🥇 سپاه پاسداران به یک سرمشق بین المللی برای کشورهای جهان جهت مقابله با نئواستعمار گری تبدیل شده است و اروپا نمیخواهد مردم دنیا آگاه و بیدار شوند؛ 🇮🇷 کانال اساتید انقلابی @asatid_enghelabi ایتا و سرو