eitaa logo
رهروان ولایت
146 دنبال‌کننده
12.1هزار عکس
7.2هزار ویدیو
133 فایل
ارتباط با ادمین @ya_ali118
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
: «اینجا پیچاره‌ترها، چاره‌دارترند.» ✍️ روزهای پنج‌شنبه ‌شلوغ‌ترین روزهای حرم است! از اولین ساعات سحر با همه‌ی روزها، جنس رفت و آمدش فرق می‌کند! • نرم نرمک مسیر بازارچه را گز می‌کردم و از درد پا کمی هم لنگ می‌زدم! و همچنان داشتم با خودم به آن مرد عاشق «معلول حرکتی» فکر میکردم که ویدئویش سال گذشته در شبکه‌های اجتماعی وایرال شده بود و چهاردست و پا مسیر نجف به کربلا را رفته بود. • با خودم می‌گفتم: عشق اگر باشد درد ساکت می‌شود، آرام می‌گیرد! عشق اشتیاق می‌آورد! و میزان اشتیاق تو، نمره‌ی عشقت را مشخص می‌کند! داشتم با خودم فکر می‌کردم که لنگ لنگان تا حرم آمدن، با سَر آمدن نیست... «عاشق با سَر می‌آید!» • ناگاه صدایی مرا به خودم آورد! یکی از دوستانم بود، گفت: از دور می‌دیدمت! خسته‌ای؟ سوالش مُهر تایید حرفهای من با خودم بود. چیزی نگفتم و باهم به سمت درب حرم رفتیم. • پشت ورودی چشمانم به پیرزنی افتاد که همه‌ی پنج‌شنبه‌ها بخاطر شلوغیِ حرم و رفت‌و‌آمدهایش پشت در می‌نشیند و با سماجت درخواست کمک می‌کند! اما هنوز یکساعتی تا اذان صبح مانده بود، او چگونه خودش را به اینجا رسانده بود؟ • با خودم گفتم: عشق تو به صاحبان این حرم، اگر به اندازه میزان اعتماد همین پیرزن به دستِ مردم بود، الآن پیش از او بدون هیچ احساس خستگی به این در رسیده بودی! «عاشق نمی‌گذارد خستگی‌اش را هیچ کس ببیند و بفهمد!» مخصوصاً اینکه معشوقش همیشه در نزدیک‌ترین حالتِ ممکن بدو، نظاره‌گرش باشد. √ خدا بیچاره‌ترمان کند به این خانه ... که همه‌ی چاره‌‌ها از همینجا شروع می‌شود! @ostad_shojae
: سخت‌ترین نقش‌ها را برداشت تا تو خجالتِ کسی را نکشی! ✍ عزیزجان زن باحیایی بود! خیلی باحیا. آنقدر لطیف که تا وقتی سرِپا بود کمتر کارهایش را به کسی می‌سپرد. تا می‌توانست همه‌ی کارهایش را خودش انجام می‌داد و زحمت به بچه‌ها نمی‌داد. • کمی پیرتر که شد نیازش به بچه‌ها هم بیشتر شد. دیگر بعضی خریدها و کارهایش را مجبور می‌شد به بچه‌ها بسپرد. همه بچه‌ها ازدواج کرده بودند و زندگی مستقلی داشتند. اما او اغلبِ کارهایش را از میان بچه‌هایش به یکی از پسرهایش می‌سپرد. او هر روز عصرها می‌آمد خانه‌‌ی عزیزجان و کارهایش را سامان می‌داد و باهم چای و فَتیر می‌خوردند و نماز مغربش را که می‌خواند می‌رفت سر زندگی خودش. • همیشه برایم جای سوال بود، با اینکه بیشترِ بچه‌های عزیزجان دور و برش هستند، چرا این پسرش به او بیشتر نزدیک‌تر است. • تا اینکه یکروز عزیزجان بی‌آنکه بپرسم در میان گپ و گفت‌های شیرینش جواب مرا هم داد : «غلامرضا» ته‌تغاری ناخواسته‌ی ما بود. وقتی فهمیدم باردارم کلی غصه خوردم اما الآن می‌فهمم او نعمت خاص خدا برای من بود. می‌دانی ننه ؟ او یک جوری به من فکر می‌‌کند که کمتر اتفاق می‌افتد من به او بگویم چه کار رویِ زمین مانده‌ای دارم.... خودش جلو جلو حدس می‌زند و کارهایم را انجام می‌‌دهد. اما بعضی وقتها که می‌خواهم به او چیزی بگویم: انگار همه‌ی تنش گوش می‌شود تا حرفم از دهانم بیرون نیامده مسیرِ انجام آن را آسان کند و انجامش دهد. او همیشه عصرها می‌آید می‌نشیند تا کار روی زمین مانده را بفهمد از میان حرفهایم! نه اینکه من به او بگویم چه کار دارم. اینطور نیست که من کارهایم را فقط به او بگویم. او کارها را خودش می‌یابد و می‌خرد. • بیست سال از اون روز گذشت! سحر امروز گوشه‌ی حرم نشسته بودم و با خودم می‌گفتم دوازده قرن است که تو به قدر ایجاد یک حکومت جهانی «غلامرضا» نداری! • «غلامرضا»های تو چجوری‌اند؟ قطعاً ویژگی مشترکشان همین است که عزیزجان گفت: جلو جلو فکر می‌کنند که الآن چه کاری روی زمین است و چه کاری می‌‌تواند برای یک جهان یتیمِ تو، موثرتر باشد و دست آنها را در دست تو بگذارد. √ «غلامرضا»های تو همان‌هایی‌اند که همیشه سهم سخت‌ترین کارها را سریع‌تر برمی‌دارند که تو خجالت کسی را نکشی! √ اینگونه می‌شود که می‌شوند محل امن و اعتماد تو .... و روزیِ‌شان از همه بیشتر می‌شود. ✘ شبهای قدر هم که روزی‌ها تقسیم می‌شوند؛ «غلامرضا»ها قبلاً سهمشان را برده‌اند و بالاترین و سخت‌ترین نقش‌ها را گرفته‌اند تا تو خجالتِ کسی را نکشی. کاش من هم یک «غلامرضا» بودم برای پدر دولتِ صالحانِ زمین ... @ostad_shojae