10.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
داستان جالب معجزه شهید رستگار برای مادرشان🌿
👤 #کلیپ زیبای «داستان معجزه شهدا»
با سخنرانی استاد #استاد_رائفی_پور تقدیم نگاهتان
🔗⃟🖤¦←مــهــدیفـاطـمـه
|مـَهـدیِفـاطـِمـِه|
https://harfeto.timefriend.net/16954892759858
دوستان خیلی دیر گفتید و الان تایم دیروقتی هست
ولی انشاءالله فردا سه پارت در اختیارتون قرار میدم✨
شبتون مهدوی🌙
هدایت شده از |مـَهـدیِفـاطـِمـِه|
Ziyarat Ale Yasin.mp3
19.43M
صوت زیارت آل یاسین
امروز حتما بخون
موافقید..؛کل هفتهمون رو به امام زمانمون سلام بدیم با این زیارت زیبا...
#امامزمان روخوشحال میکنیم ؛)
سلام بدیم به امام زمان؛جواب سلام هم که واجب 😉❤️
#مهدیفاطمه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
غیبت ڪردم چطــور حـلالیـت بطلبــم
#ترک_گناه
🔗⃟🖤¦←مــهــدیفـاطـمـه
مداحی_آنلاین_ازدواج_دختر_رفتگر_با_جوان_تاجر_استاد_قرائتی.mp3
4.4M
♨️خاطره شنیدنی ازدواج دختر رفتگر با جوان تاجر با عنایت امام رضا علیه السلام
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎙حجت الاسلام #قرائتی
📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید.
🔗⃟🖤¦←مــهــدیفـاطـمـه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 تو چرا #حجاب رو انتخاب کردی؟
👥 گفت و گوی نجات یافتگان از برهوت گمراهی
قدر حجاب و دینمون رو داشته باشیم:) باشد که آگاهشویم✨
🔗⃟🖤¦←مــهــدیفـاطـمـه
|مـَهـدیِفـاطـِمـِه|
🚎💙🚎💙🚎💙 💙🚎💙🚎 🚎💙 💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_32 ◗ #رمـانآیـہعـشق ◖ بابا: آره ظهر اومد ولی یه راست بردنش بیمارستان، مث
🚎💙🚎💙🚎💙
💙🚎💙🚎
🚎💙
💙
#𝗣𝗮𝗿𝘁_33
◗ #رمـانآیـہعـشق ◖
لحظهای مکث میکنی و میگویی:
- نگران دستمی؟
مبهم نگاهت میکنم که لبخند روی لبت نگاهم را میگیرد.
_عین خیالت نیست علی؟
متعجب نگاهم میکنی که ادامه میدهم:
_این دسته، ناخن و مو نیست که در بیاد.
تک خندهای میکنی.
- بیخیالش!
اشک در چشمانم جمع میشود که نگاهم را به بیرون میاندازم.
_مثل اینکه دیگه هیچی برات مهم نیست، اصلا میدونی...
حرفم را قطع میکنی:
- من فقط یه چیزو میدونم، اینکه دیگه نمیتونم برم سوریه!
مکثی میکنی و ادامه میدهی:
- نزدیک یه ساعتی میشه که داخل ماشین منتظرت بودم، میدونستم که میای منو ببینی.
نگاهم روی صورتت قفل میشود و تو ادامه میدهی:
- نمیخوام از روی ترحم تصمیم بگیری...
حرفت را قطع میکنم.
_یه دست چیزی نیست که بخوام به خاطرش نظرمو عوض کنم.
کمی صدایت را بلند میکنی:
- خواهش میکنم... من دیگه اون علی ِ قبلی نمیشم، برو...
کلمه آخرت در گوشم میپیچد.
برو . . .
با کف دستم اشک هایم را پاک میکنم و از ماشین پیاده میشوم.
چند قدمی از ماشین دور میشوم که میگویی:
- خوب فکر کن آیه .
آیه؟ با منی؟
بر میگردم و نگاهت میکنم.
شاید این آخرین دیدارمان باشد.
به تاریکی خیره میشوم که در باز میشود و مامان با ظرف غذا وارد اتاق میشود.
میخواهد لامپ اتاق را روشن کند که میگویم:
_روشنش نکن مامان.
در اتاق را میبندد و چراغ مطالعهام را روشن میکند تا اتاق کمی روشن شود.
ظرف غذا را روی میزم میگذارد که میگویم:
_گرسنه نیستم مامان.
نگاهم میکند و روبرویم میایستد.
مامان: دوباره چیشده آیه؟
ادامہدارد . . .
بہقلم✍🏻 | محمدمحمدی🌱
در کانال مهدی فاطمه
💙
🚎💙
💙🚎💙🚎
🚎💙🚎💙🚎💙
پنج سوره ای که امام زمان (عج) به
آیت الله مرعشی سفارش کردند..
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
🔗⃟🖤¦←مــهــدیفـاطـمـه
|مـَهـدیِفـاطـِمـِه|
🚎💙🚎💙🚎💙 💙🚎💙🚎 🚎💙 💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_33 ◗ #رمـانآیـہعـشق ◖ لحظهای مکث میکنی و میگویی: - نگران دستمی؟ مبهم
🚎💙🚎💙🚎💙
💙🚎💙🚎
🚎💙
💙
#𝗣𝗮𝗿𝘁_34
◗ #رمـانآیـہعـشق ◖
نگاهم میکند و روبرویم میایستد.
مامان: دوباره چی شده آیه؟
دستانم را به هم گره میزنم و زانو هایم را صاف میکنم.
مامان دوباره سوالش را تکرار میکند که میگویم:
_چیزی نیست.
کنارم روی تخت میشیند و به چشمانم خیره میشود.
مامان: یه چیزی شده، بهم بگو.
نگاهم را از مامان میگیرم و به دستانم میدوزم.
_مامان...
لحظهای مکث میکنم و با بغض ادامه میدهم:
_اگه بابا یه دست نداشت تو باهاش ازدواج نمیکردی؟
مبهم نگاهم میکند.
مامان: چطور مگه؟
چیزی نمیگویم که ادامه میدهد:
- نکنه تو... علی؟
از جمله دست و پا شکسته مامان میفهمم که همه چیز را فهمیده.
از روی تخت بلند میشود و کنار در اتاق میایستد.
مامان: شامتو بخور، شب بخیر.
از اتاق بیرون میرود و در را پشت سرش میبندد.
گوشیام را روشن میکنم و به اسم و شمارهات خیره میشوم.
آخرین تماسمان بر میگردد به چند ماه پیش.
چند ماه پیش که تو دنبال من بودی و حالا من به دنبال تو ام.
مگر یک دست، آن هم دست چپ چیز مهمیست؟
من خودت را میخواهم، اخلاقت را، مهربانیات را، نگاهت را !
انتظار نکشیدهام که تو بیایی و بگویی که باید فراموشت کنم.
تو دیگر در قلبم جا گرفتهای.
به خاطر تو من برای اولین بار به حرف پدر و مادرم گوش ندادم.
به خاطر تو ...
علی!
چادرم را سرم میکنم و پشت در اتاق میایستم.
نفسم را بیرون میدهم و در اتاق را باز میکنم.
میخواهم به حیاط بروم که مامان صدایم میکند.
مامان: آیه؟
بر میگردم و نگاهش میکنم.
کنار در اتاقش ایستاده و به من خیره شده.
مامان: کجا میری؟
مکثی میکنم.
_میرم یه جایی زود...
حرفم را قطع میکند و نمیگذارد حرفم را کامل کنم.
مامان: میری پیش علی؟
نفسم بند میآید و چشمانم روی لب های مامان قفل میماند.
مامان: با تو ام آیه؟ میخوای بری پیش علی؟
سرم را پایین میاندازم و کوله پشتیام را در دستم میگیرم.
مامان: فکر میکردم قضیه علی خیلی وقته تموم شده.
ادامہدارد . . .
بہقلم✍🏻 | محمدمحمدی🌱
در کانال مهدی فاطمه
💙
🚎💙
💙🚎💙🚎
🚎💙🚎💙🚎💙