eitaa logo
|مـَهـدیِ‌فـاطـِمـِه|
467 دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
2.4هزار ویدیو
32 فایل
•‹بِسم‌رَب‌ِّمولاناٰ،صاحِب‌ألزَمان'؏ـج›•❤️‍🔥 «اگریک‌نفررا به‌او‌وصل‌کردي‌ برای‌سپاهش‌ تو‌سرداریاري»🌱💚 برایِ او که حضرت یارست...🌚✨ مایل‌به‌صلوات‌برای‌ظهور‌مهدی‌فاطمه؟؛) شهید نشی میمیری؛) 🌱اللهمـ‌عجل‌لولیکـ‌الفرجـ🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
10.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
داستان جالب معجزه شهید رستگار برای مادرشان🌿 👤 زیبای «داستان معجزه شهدا» با سخنرانی استاد تقدیم نگاهتان 🔗⃟🖤¦←مــهــدی‌فـاطـمـه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
|مـَهـدیِ‌فـاطـِمـِه|
https://harfeto.timefriend.net/16954892759858
دوستان خیلی دیر گفتید و الان تایم دیروقتی هست ولی ان‌شاءالله فردا سه پارت در اختیارتون قرار میدم✨ شبتون ‌مهدوی🌙
Ziyarat Ale Yasin.mp3
19.43M
صوت زیارت آل یاسین امروز حتما بخون موافقید..؛کل هفته‌مون رو به امام زمانمون سلام بدیم با این زیارت زیبا... رو‌خوشحال میکنیم ؛) سلام بدیم به امام زمان؛جواب سلام هم که واجب 😉❤️
مداحی_آنلاین_ازدواج_دختر_رفتگر_با_جوان_تاجر_استاد_قرائتی.mp3
4.4M
♨️خاطره شنیدنی ازدواج دختر رفتگر با جوان تاجر با عنایت امام رضا علیه السلام 👌 بسیار شنیدنی 🎙حجت الاسلام 📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید. 🔗⃟🖤¦←مــهــدی‌فـاطـمـه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 تو چرا رو انتخاب کردی؟ 👥 گفت و گوی نجات یافتگان از برهوت گمراهی قدر حجاب و دین‌مون رو داشته باشیم:) باشد که آگاه‌شویم✨ 🔗⃟🖤¦←مــهــدی‌فـاطـمـه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
|مـَهـدیِ‌فـاطـِمـِه|
🚎💙🚎💙🚎💙 ⁦💙🚎💙🚎 🚎💙 ⁦💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_32 ◗‌ #رمـان‌آیـہ‌عـشق ◖ بابا: آره ظهر اومد ولی یه راست بردنش بیمارستان، مث
🚎💙🚎💙🚎💙 ⁦💙🚎💙🚎 🚎💙 ⁦💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_33 ◗‌ ◖ لحظه‌ای مکث می‌کنی و می‌گویی: - نگران دستمی؟ مبهم نگاهت می‌کنم که لبخند روی لبت نگاهم را می‌گیرد. _عین خیالت نیست علی؟ متعجب نگاهم می‌کنی که ادامه می‌‌دهم: _این دسته، ناخن و مو نیست که در بیاد. تک خنده‌ای می‌کنی. - بیخیالش! اشک در چشمانم جمع می‌شود که نگاهم را به بیرون می‌اندازم. _مثل اینکه دیگه هیچی برات مهم نیست، اصلا میدونی... حرفم را قطع می‌کنی: - من فقط یه چیزو میدونم، اینکه دیگه نمیتونم برم سوریه! مکثی می‌کنی و ادامه می‌دهی: - نزدیک یه ساعتی میشه که داخل ماشین منتظرت بودم، میدونستم که میای منو ببینی. نگاهم روی صورتت قفل می‌شود و تو ادامه می‌دهی: - نمی‌خوام از روی ترحم تصمیم بگیری... حرفت را قطع می‌کنم. _یه دست چیزی نیست که بخوام به خاطرش نظرمو عوض کنم. کمی صدایت را بلند می‌کنی: - خواهش می‌کنم... من دیگه اون علی ِ قبلی نمیشم، برو... کلمه آخرت در گوشم می‌پیچد. برو . . . با کف دستم اشک هایم را پاک می‌کنم و از ماشین پیاده می‌شوم. چند قدمی از ماشین دور می‌شوم که می‌گویی: - خوب فکر کن آیه . آیه؟ با منی؟ بر می‌گردم و نگاهت می‌کنم. شاید این آخرین دیدارمان باشد. به تاریکی خیره می‌شوم که در باز می‌شود و مامان با ظرف غذا وارد اتاق می‌شود. می‌خواهد لامپ اتاق را روشن کند که می‌گویم: _روشنش نکن مامان. در اتاق را می‌بندد و چراغ مطالعه‌ام را روشن می‌کند تا اتاق کمی روشن شود. ظرف غذا را روی میزم می‌گذارد که می‌گویم: _گرسنه نیستم مامان. نگاهم می‌کند و روبرویم می‌ایستد. مامان: دوباره چی‌شده آیه؟ ادامہ‌دارد . . . بہ‌قلم⁦✍🏻⁩ | محمد‌محمدی🌱 در کانال مهدی فاطمه ⁦⁦💙 🚎💙 💙🚎💙🚎 🚎💙🚎💙🚎💙
پنج سوره ای که امام زمان (عج) به آیت الله مرعشی سفارش کردند.. «» 🔗⃟🖤¦←مــهــدی‌فـاطـمـه
|مـَهـدیِ‌فـاطـِمـِه|
🚎💙🚎💙🚎💙 ⁦💙🚎💙🚎 🚎💙 ⁦💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_33 ◗‌ #رمـان‌آیـہ‌عـشق ◖ لحظه‌ای مکث می‌کنی و می‌گویی: - نگران دستمی؟ مبهم
🚎💙🚎💙🚎💙 ⁦💙🚎💙🚎 🚎💙 ⁦💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_34 ◗‌ ◖ نگاهم می‌کند و روبرویم می‌ایستد. مامان: دوباره چی شده آیه؟ دستانم را به هم گره میزنم و زانو هایم را صاف می‌کنم. مامان دوباره سوالش را تکرار می‌کند که می‌گویم: _چیزی نیست. کنارم روی تخت میشیند و به چشمانم خیره می‌شود. مامان: یه چیزی شده، بهم بگو. نگاهم را از مامان می‌گیرم و به دستانم می‌دوزم. _مامان... لحظه‌ای مکث می‌کنم و با بغض ادامه می‌دهم: _اگه بابا یه دست نداشت تو باهاش ازدواج نمی‌کردی؟ مبهم نگاهم می‌کند. مامان: چطور مگه؟ چیزی نمی‌گویم که ادامه می‌دهد: - نکنه تو... علی؟ از جمله دست و پا شکسته‌ مامان می‌فهمم که همه چیز را فهمیده. از روی تخت بلند می‌شود و کنار در اتاق می‌ایستد. مامان: شامتو بخور، شب بخیر. از اتاق بیرون می‌رود و در را پشت سرش می‌بندد. گوشی‌ام را روشن می‌کنم و به اسم و شماره‌ات خیره می‌شوم. آخرین تماسمان بر می‌گردد به چند ماه پیش. چند ماه پیش که تو دنبال من بودی و حالا من به دنبال تو ام. مگر یک دست، آن هم دست چپ چیز مهمی‌ست؟ من خودت را می‌خواهم، اخلاقت را، مهربانی‌ات را، نگاهت را ! انتظار نکشیده‌ام که تو بیایی و بگویی که باید فراموشت کنم. تو دیگر در قلبم جا گرفته‌ای. به خاطر تو من برای اولین بار به حرف پدر و مادرم گوش ندادم. به خاطر تو ... علی! چادرم را سرم می‌کنم و پشت در اتاق می‌ایستم. نفسم را بیرون می‌دهم و در اتاق را باز می‌کنم. می‌خواهم به حیاط بروم که مامان صدایم می‌کند. مامان: آیه؟ بر می‌گردم و نگاهش می‌کنم. کنار در اتاقش ایستاده و به من خیره شده. مامان: کجا میری؟ مکثی می‌کنم. _میرم یه جایی زود... حرفم را قطع می‌کند و نمی‌گذارد حرفم را کامل کنم. مامان: میری پیش علی؟ نفسم بند می‌آید و چشمانم روی لب های مامان قفل می‌ماند. مامان: با تو ام آیه؟ میخوای بری پیش علی؟ سرم را پایین می‌اندازم و کوله‌ پشتی‌ام را در دستم می‌گیرم. مامان: فکر می‌کردم قضیه علی خیلی وقته تموم شده. ادامہ‌دارد . . . بہ‌قلم⁦✍🏻⁩ | محمد‌محمدی🌱 در کانال مهدی فاطمه ⁦⁦💙 🚎💙 💙🚎💙🚎 🚎💙🚎💙🚎💙