eitaa logo
|مـَهـدیِ‌فـاطـِمـِه|
475 دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
2.3هزار ویدیو
32 فایل
•‹بِسم‌رَب‌ِّمولاناٰ،صاحِب‌ألزَمان'؏ـج›•❤️‍🔥 «اگریک‌نفررا به‌او‌وصل‌کردي‌ برای‌سپاهش‌ تو‌سرداریاري»🌱💚 برایِ او که حضرت یارست...🌚✨ مایل‌به‌صلوات‌برای‌ظهور‌مهدی‌فاطمه؟؛) شهید نشی میمیری؛) 🌱اللهمـ‌عجل‌لولیکـ‌الفرجـ🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
|مـَهـدیِ‌فـاطـِمـِه|
🚎💙🚎💙🚎💙 ⁦💙🚎💙🚎 🚎💙 ⁦💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_38 ◗‌ #رمـان‌آیـہ‌عـشق ◖ خوشحال و ذوق زده وارد اتاقم می‌شوم و در را پشت سرم
🚎💙🚎💙🚎💙 ⁦💙🚎💙🚎 🚎💙 ⁦💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_39 ◗‌ ◖ نفسش را بیرون می‌دهد و به چشمانم خیره می‌شود. - تو چی؟ خواستگار داری؟ لبخندی میزنم. _آره... با صدای زنگ گوشی، به صفحه گوشی‌ام نگاه می‌کنم. مامان، جواب می‌دهم: _جانم مامان؟ مامان: معلوم هست کجایی آیه؟ یه ساعت دیگه مهمونا میرسن. _الان میام خونه. تماس را قطع می‌کنم و به مریم نگاه می‌کنم. _من باید برم، تو هم به ما سر بزن. لبخندی میزند و خداحافظی می‌گوید که به سمت خیابان قدم بر می‌دارم. مریم صدایم می‌کند. - آیه؟ بر می‌گردم و مبهم نگاهش می‌کنم. مریم: خواستگارت کیه؟ لبخندی میزنم و می‌گویم: _پسر یکی یه دونه سرکار خانم حیدری. مریم: علی؟ سرم را به نشانه تایید تکان می‌دهم و کنار خیابان می‌ایستم. علی و خانواده‌اش یکی پس از دیگری وارد خانه می‌شوند و روی مبل می‌نشینند. زینب، خواهر بزرگترت به همراه همسرش هم آمده. مثل همان شب کت و شلواری به رنگ سرمه‌ای پوشیده‌ای. نگاهت زمین را نشانه گرفته. دست از دیدن تو بر می‌دارم و سینی استکان‌های چای را بر می‌دارم. بعد از تعارف زدن به بزرگتر ها سینی چای را روبروی تو می‌گیرم. _بفرمایید. لبخندی میزنی و استکان چای را بر می‌داری. کنار بابا می‌نشینم و بعد از لحظه‌ای خیره شدن به تو نگاهم را به زمین می‌دوزم. ادامہ‌دارد . . . بہ‌قلم⁦✍🏻⁩ | محمد‌محمدی🌱 در کانال مهدی فاطمه ⁦⁦💙 🚎💙 💙🚎💙🚎 🚎💙🚎💙🚎💙
و پایان رمان آیه عشق✨🌱 کپی:حلال فقط نام نویسنده حذف نشه🌝🙏🏻 منتظر رمان بعدی باشید نظرتون چیه؟ https://harfeto.timefriend.net/16977182282410
|مـَهـدیِ‌فـاطـِمـِه|
🚎💙🚎💙🚎💙 ⁦💙🚎💙🚎 🚎💙 ⁦💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_39 ◗‌ #رمـان‌آیـہ‌عـشق ◖ نفسش را بیرون می‌دهد و به چشمانم خیره می‌شود. - تو
🚎💙🚎💙🚎💙 ‌💙🚎💙🚎 🚎💙 ‌💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_40 ◗‌ ◖ کنار بابا می‌نشینم و بعد از لحظه‌ای خیره شدن به تو نگاهم را به زمین می‌دوزم. حاج‌رضا مثل دفعه قبل بحث مهریه را پیش می‌کشد. روی چهارده سکه توافق می‌کنند و حالا... حالا وقتش است من و تو باهم صحبت کنیم. در اتاق را باز می‌کنم و کنار می‌ایستم تا تو اول وارد شوی. پشت سرت وارد اتاق می‌شوم و روی صندلی روبروی تو می‌نشینم. حرفی برای گفتن نمانده. سرم را بالا می‌آورم و نگاهت می‌کنم. سرت پایین است اما لبخند روی لبت را می‌بینم. سکوت را می‌شکنی: - اون موقعی که دستم قطع شد، بچه‌ها اومدن سمتم تا منو برگردونن عقب... از درد داشتم به خودم می‌پیچیدم... خیلی درد داشتم اون موقع، همه‌اش با خودم می‌گفتم که دیگه همه چیز تموم شد... دیگه حتما باید شهید بشم، بلند شدم و تا سینه از سنگر بیرون اومدم... نمی‌دونم یه ثانیه یا دو ثانیه گذشت که کشیدنم پایین، حتی یه گلوله هم بهم نخورد، تو راه مدام به خودم لعنت می‌فرستادم، ولی حالا، دوباره زندگی بهم لبخند زده. لبخندی میزنم و نگاهم را از تو می‌گیرم. عاقد: برای بار دوم عرض می‌کنم، سرکار خانم آیه نامدار... قرآن را باز می‌کنی و روبرویمان می‌گذاری. حرف هایی که قبل از ورود به اتاق عقد به من زدی در ذهنم مرور می‌شود. - تو آیه عشق منی..! لبخندی ناخوداگاه روی لبم می‌نشیند. آیه عشق! عاقد برای بار سوم حرفش را تکرار می‌کند. نگاهی به مامان و بابا می‌کنم و نفس عمیقی می‌کشم. _با اجازه پدرم، مادرم و... لحظه‌ای مکث می‌کنم و ادامه می‌دهم: _و برادر شهیدم... نیم نگاهی به تو و لبخند روی لبت می‌کنم. _بله ! بہ‌قلم‌✍🏻⁩ | محمد‌محمدی🌱 در کانال مهدی فاطمه ‌💙 🚎💙 💙🚎💙🚎 🚎💙🚎💙🚎💙
تو تیک تاک یه چالش جهانی راه افتاده برا فلسطین با موزیک *سلام یا مهدی* همون سلام فرمانده عربی، دارن داب اسمش میسازن پیر ما گفت: قضیه‌ی فلسطین کلید رمزآلود گشوده شدن درهای فرج است :) 🔗⃟🖤¦←مــهــدی‌فـاطـمـه
|مـَهـدیِ‌فـاطـِمـِه|
کاشکی عاشق مهدی بودن مد میشد🥺❤