eitaa logo
|مـَهـدیِ‌فـاطـِمـِه|
464 دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
2.4هزار ویدیو
34 فایل
•‹بِسم‌رَب‌ِّمولاناٰ،صاحِب‌ألزَمان'؏ـج›•❤️‍🔥 «اگریک‌نفررا به‌او‌وصل‌کردي‌ برای‌سپاهش‌ تو‌سرداریاري»🌱💚 برایِ او که حضرت یارست...🌚✨ مایل‌به‌صلوات‌برای‌ظهور‌مهدی‌فاطمه؟؛) شهید نشی میمیری؛) 🌱اللهمـ‌عجل‌لولیکـ‌الفرجـ🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Ziyarat Ale Yasin.mp3
19.43M
صوت زیارت آل یاسین امروز حتما بخون موافقید..؛کل هفته‌مون رو به امام زمانمون سلام بدیم با این زیارت زیبا... رو‌خوشحال میکنیم ؛) سلام بدیم به امام زمان؛جواب سلام هم که واجب 😉❤️
بسمه رب المــهدی جان❤️ زیردرخت گلاب،گلابی نخور !....
یکی از مردان نیک خدا نقل می‌کرد که در مسیری به باغی رسیدم که درخت گلابی داشت.🍐🍐 در زیر این درخت، خواستم گلابی بخورم، به فکر رفتم که اگر کسی مرا در این حالت ببیند، می‌گوید فلانی از میوه مردم می‌خورد، 😒 پس از خوردن آن منصرف شدم.
امام علی می‌فرمایند:
 «كسى كه خود را در معرض اتهام و بدگمانى قرار دهد، نبايد آن كس را كه به او گمان بد برد، سرزنش كند.»🙃❤️🌿

📚 ترجمه شرح نهج البلاغه ابن میثم، ج ۵، ص ۵۶۳
با توجه به مطالب گفته شده، باید در رفتارمان دقت عمل داشته باشیم، تا خدایی نکرده در جایگاه اتهام قرار نگیریم 😐 و مصداق آش نخورده و دهن سوخته نشویم. 😬 ما هم به عنوان یک نباید جوری رفتار کنیم که مورد سوء ظن قرار بگیریم؛🤗 چون این اتهام می‌تونه در راهی که انتخاب کرده ایم، سنگ اندازی کنه😱 الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج 🔗⃟🖤¦←مــهــدی‌فـاطـمـه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 برای امام زمانت دعا میکنی؟ 🎙 ⛅️ألـلَّـھُـمَــ عجِّلْ لِوَلـیِـڪْ ألفَـرَج⛅️ 🔗⃟🖤¦←مــهــدی‌فـاطـمـه
「غیر او ، هرگز」.mp3
4.81M
🍃「غیر او ، هرگز」 🎙علامه مصباح یزدی ره 🔗⃟🖤¦←مــهــدی‌فـاطـمـه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
|مـَهـدیِ‌فـاطـِمـِه|
🚎💙🚎💙🚎💙 ‌💙🚎💙🚎 🚎💙 ‌💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_20 ◗‌ #رمـان‌آیـہ‌عـشق ◖ از داخل جیبت کاغذ تا شده‌ای بیرون می‌آوری و به سمت
🚎💙🚎💙🚎💙 ⁦💙🚎💙🚎 🚎💙 ⁦💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_21 ◗‌ ◖ تماس را قطع می‌کنم. از تو چهره‌ای خشک و سرد در ذهنم داشتم اما... تو چهره دیگری داری، علی! بابا انقدری به تو اعتماد داشته که گذاشت تو من رو از مشهد تا تهران بیاری. با صدای تق تق در اتاق کاغذ را در دستم مچاله می‌کنم که صدای مامان از پشت در اتاق به گوشم می‌خورد. مامان: شام حاضره. از اتاق بیرون می‌روم و سر سفره روبروی بابا می‌شینم. بابا نگاهی به من می‌کند. بابا: یکی از همکارام تو رو از من برای پسرش خواستگاری کرده. مبهم به بابا نگاه می‌کنم. مامان هم سر سفره میشیند و رو به بابا می‌گوید: - کی؟ بابا مکثی می‌کند. بابا: آقای فلاح‌زاده، چند بار دیدیش. آقای فلاح زاده رو فقط چند بار دیدم و پسرش رو هیچوقت ندیدم. بابا: خواستم قبل از اینکه قرار خواستگاری رو بذارم، نظرتو بدونم آیه. به بابا نگاهی می‌کنم و بعد از کمی مکث جواب می‌دهم: _من پسرشو تاحالا ندیدم. بابا: خب پدرشو که دیدی، خودشم روز خواستگاری میبینی. می‌خواهم فریاد بزنم نه، من جوابم نه‌ست اما فریادم در گلو خفه می‌شود. _باشه. این تنها چیزیست که از دهانم خارج می‌شود. مامان: علی چی؟ بابا: اون اگه واقعا دلش پیش آیه بود دوباره می‌اومد خواستگاری. مامان: چند بار که پیشت اومد. بابا جوابی نمی‌دهد و فقط سکوت می‌کند. می‌خواهم حرف بزنم. می‌خواهم از تو طرفداری کنم، نمی‌دانم چرا اما تو... تو چه کار کردی با من؟ چرا می‌خواهم پشت تو در بیایم و طرفداری‌ات را بکنم؟ دارم دیوونه میشم. نفس عمیقی می‌کشم و لیوان آبم را پر می‌کنم. لیوان رو نزدیک دهانم می‌آورم. تو چندین بار به خواستگاری آمدی، چرا بابا در حقت نامردی می‌کند؟ لباس هایم را یکی یکی داخل کمد می‌گذارم که در اتاق باز می‌شود. مامان تلفن به دست وارد اتاق می‌شود. مامان: چه عجب داری اتاقتو مرتب می‌کنی. لبخندی میزنم و به کارم ادامه می‌دهم که مامان ادامه می‌دهد: - بابات زنگ زده بود، با آقای فلاح زاده هماهنگ کرده که فردا شب بیان خواستگاری. لحظه‌ای خشکم میزند اما سریع به خودم می‌آیم. مامان در نزدیکی من روی زانو هایش میشیند. مامان: میدونی چرا بابات از علی خوشش نمیاد؟ مبهم به مامان نگاه می‌کنم. _چرا؟ مامان: می‌ترسه اونم مثل محمد بره سوریه و... مکثی می‌کند و ادامه می‌دهد: - بره سوریه و شهید بشه بعد تو بمونی و یه دنیا تنهایی. ادامہ‌دارد . . . بہ‌قلم⁦✍🏻⁩ | محمد‌محمدی🌱 در کانال مهدی فاطمه ⁦⁦💙 🚎💙 💙🚎💙🚎 🚎💙🚎💙🚎💙
|مـَهـدیِ‌فـاطـِمـِه|
🚎💙🚎💙🚎💙 ⁦💙🚎💙🚎 🚎💙 ⁦💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_21 ◗‌ #رمـان‌آیـہ‌عـشق ◖ تماس را قطع می‌کنم. از تو چهره‌ای خشک و سرد در ذهن
🚎💙🚎💙🚎💙 ⁦💙🚎💙🚎 🚎💙 ⁦💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_22 ◗‌ ◖ مامان: می‌ترسه اونم مثل محمد بره سوریه و... مکثی می‌کند و ادامه می‌دهد: - بره سوریه و شهید بشه، بعد تو بمونی و یه دنیا تنهایی. لباس را در دستم فشار می‌دهم که اشک در چشمانم جمع می‌شود. مامان بازوام را فشار می‌دهد و می‌گوید: - فراموشش کن آیه، بابات گفت پسر آقای فلاح‌زاده پسر خوبیه، امیدوارم خوشبخت بشی. مامان از روی زمین بلند می‌شود و بعد از لحظه‌ای ایستادن از اتاق بیرون می‌رود. من ماندم و خواستگاری که حتی اسمش را هم نمی‌دانم. شاید آن خواستگار هم دلش نمی‌خواهد به خواستگاری من بیاید و به اصرار پدرش قبول کرده. روی صندلی می‌نشینم و خودم را در آینه نگاه می‌کنم. اشک داخل چشمانم را پاک می‌کنم و دستم را روی میز می‌گذارم. صفحه تلفن گوشی‌ام را باز می‌کنم و به شماره‌ات خیره می‌شوم. شماره‌ات را علی+آقا ذخیره می‌کنم و روی دکمه تماس ضربه میزنم. صدای بوق های مکرر و ... (مشترک مورد نظر در حال حاضر پاسخگو نمی‌باشد...) گوشی را آرام روی میز پرت می‌کنم و به صندلی تکیه می‌دهم. با صدای آلارم گوشی به صفحه گوشی نگاه می‌کنم. شماره‌ات روی صفحه افتاده و خط سبز زیر اسمت می‌لرزد. گوشی زنگ می‌خورد و این منم که فقط به صفحه گوشی خیره می‌شوم. خط سبز را بالا می‌کشم و جواب می‌دهم. _الو؟ بعد از مدت کوتاهی صدایت را می‌شنوم. - سلام آیه خانم، تماس گرفته بودین؟ مکثی می‌کنم و نفسم را بیرون می‌دهم. _سلام بله... می‌خوام ببینمتون. تک سرفه‌ای می‌کنی و می‌گویی: - الان؟ _اگه وقت ندارین اشکالی نداره، یه روز دیگه. مکث نسبتا طولانی‌ای می‌کنی. - یه روز دیگه؟ نه وقتم آزاده، سر کوچه منتظرتونم. خدانگهداری می‌گویم و تماس را قطع می‌کنم. ادامہ‌دارد . . . بہ‌قلم⁦✍🏻⁩ | محمد‌محمدی🌱 در کانال مهدی فاطمه ⁦⁦💙 🚎💙 💙🚎💙🚎 🚎💙🚎💙🚎💙