یه تکنیک ناب
هروقت کسی ناراحتتون کرد به ساعت نگاه کنید، ببینید ساعت چنده؟! 🕒
به فرض مثال اگر ساعت ۳ بود بگید یا امام حسین'علیهالسلام' به خاطر شما میبخشم...🤍
ایدهی قشنگی بود میشه برا هرچیزی استفاده اش کرد!
مثلا هروقت خواستیم گناه کنیم نگاه به ساعت کنیم و به معصوم پناه ببریم ...
مثلا هروقت دلمون گرفت به ساعت نگاه کنیم و باهاشون درد و دل کنیم...
#ایده
#نماز_شب_با_عطر_شهدا🌷
علی پتویش را می کشید روی سرش و می گفت”
عجب گیری کردم از دست شما بچه حزب الهیها
نمی گذارید بخوابم...!!) 😏
ساعت خودش سر #اذان زنگ می زد
بعضی #شب ها تنها می خوابید
توی چادر فرماندهی
. یک شب #یواشکی خودم
را رساندم دم چادرش.
چراغ خاموش بود اما
#صدای #مناجاتش را می شنیدم.🤩
تازه فهمیدم همه این کارهاش
فیلم بوده برای #مخفی نگه
داشتن نماز شب هاش🌹
#شهید_علی_محمودوند
نثار روح پاک شهدا صلوات🕊
هدایت شده از |مـَهـدیِفـاطـِمـِه|
Ziyarat Ale Yasin.mp3
19.43M
صوت زیارت آل یاسین
امروز حتما بخون
موافقید..؛کل هفتهمون رو به امام زمانمون سلام بدیم با این زیارت زیبا...
#امامزمان روخوشحال میکنیم ؛)
سلام بدیم به امام زمان؛جواب سلام هم که واجب 😉❤️
#مهدیفاطمه
سخنرانی معرفتی استاد جزایری 5.m4a
7.7M
#سخنرانی معرفتی
#استاد_جزایری
دست از علی علی گفتن نکشیم
رفیقی که به مدار امام حسین علیه السلام امیرالمومنین علیه السلام باشه تا قیامت میمونه
همه چیز جدیدش خوبه غیر رفیق:)
🔗⃟🖤¦←مــهــدیفـاطـمـه
#حدیثانه
_چرا تذکر زبانی میدی!؟ 🤔
_ چون دستور امام رضا (علیه السلام) هست ☺️
#امر_به_معروف_نهی_از_منکر
🔗⃟🖤¦←مــهــدیفـاطـمـه
|مـَهـدیِفـاطـِمـِه|
🚎💙🚎💙🚎💙 💙🚎💙🚎 🚎💙 💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_28 ◗ #رمـانآیـہعـشق ◖ فکر و خیال را کنار میگذارم و روی تخت دراز میکشم.
🚎💙🚎💙🚎💙
💙🚎💙🚎
🚎💙
💙
#𝗣𝗮𝗿𝘁_29
◗ #رمـانآیـہعـشق ◖
مامان لباس هارا کنار میگذارد و به چشمانم نگاه میکند.
- پس تو دیروز رفته بودی دیدن علی؟ وای آیه اگه بابات بفهمه که...
مامان ادامه حرفش را قورت میدهد و از جایش بلند میشود و از اتاق بیرون میرود.
نفسم را بیرون میدهم و نگاهم را به لباس های افتاده روی زمین میدوزم.
به عقب که نگاه میکنم میبینم من از همان اول عاشقت بودهام.
از همان روز خواستگاری، شاید هم قبل تر . . .
فقط مقاومت میکردم در مقابل این عشق!
شاید هم دنبال نشانه بودم.
نشانه ای از عشق تو... یا عشق خودم .
من دچارت شدم و خیلی دیر این را فهمیدم.
آنقدر دیر که تا به خود آمدم تو وسایلت را جمع کرده بودی.
جمع کرده بودی که بروی...
بروی به سفری طولانی تا این بازگشتت باشد که من در جست و جویش باشم.
بازگشتی که بعید نیست اتفاق نیفتد.
بعید نیست اتفاق نیفتد.
اگر برنگردی چه . . ؟
نرگس با دیدنم به سمتم میدود و محکم من را در آغوش میگیرد.
_ولم کن نرگس خفه شدم.
نرگس حلقه دستانش دور کمرم را تنگ تر میکند.
نرگس: وای خیلی وقته ندیدمت آیه!
بالاخره خودم را از نرگس جدا میکنم و روبرویش میایستم.
_تو که هنوز دیوونهای، آدم نشدی هنوز؟
لبخندی از سر خجالت میزند و دستم را میگیرد.
نرگس: تو که به ما سر نمیزنی، مجبورم وقتی دیدمت سفت بهت بچسبم تا فرار نکنی.
لبخندی میزنم.
_چه خبر؟
نرگس: خبر خاصی نیست غیر از اینکه داداشم فردا بر میگرده.
نگاهم خیره به چشمان نرگس میماند.
منمن گمان چیزی به زبان میآورم.
_ع... عل... علی؟
چشمان متعجب نرگس نگاهم را نشانه میگیرد.
نرگس: آره، حالت خوبه؟
چشمانم را چندین بار باز و بسته میکنم.
نه خواب نیستم، تو فردا میآیی.
دستانم میلرزد و این لرزش را نرگس به خوبی حس میکند.
نرگس: با توام آیه، حالت خوبه؟
سرم را به نشانه تایید تکان میدهم.
_آره خوبم، من باید برم جایی کار دارم، خداحافظ نرگس.
از نرگس جدا میشوم و ناراحتی نگاهش را حس میکنم.
اگر بیشتر از این پیش او میماندم حتما میفهمید که چیزی میان من و تو است.
هنوز خجالت میکشم که به کسی بگویم دل باختهات هستم.
چیزی که هنوز به صراحت به خود تو هم نگفتهام.
ادامہدارد . . .
بہقلم✍🏻 | محمدمحمدی🌱
در کانال مهدی فاطمه
💙
🚎💙
💙🚎💙🚎
🚎💙🚎💙🚎💙
|مـَهـدیِفـاطـِمـِه|
🚎💙🚎💙🚎💙 💙🚎💙🚎 🚎💙 💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_29 ◗ #رمـانآیـہعـشق ◖ مامان لباس هارا کنار میگذارد و به چشمانم نگاه می
💙🚎💙🚎💙🚎💙🚎
🚎💙🚎💙🚎💙
💙🚎💙🚎
🚎💙
💙
#𝗣𝗮𝗿𝘁_30
◗ #رمـانآیـہعـشق ◖
زنگ آیفون را فشار میدهم که در باز میشود.
وارد حیاط میشوم و در را پشت سرم میبندم.
بابا حسین در حیاط کنار باغچه نشسته بود و به گل ها آب میداد.
بابا با دیدن من آهسته سلامی میکند و روی پاهایش میایستد.
پنج ماه از آن ماجرای خواستگاری و رفتن تو میگذرد و بابا دیگر دلخوری را فراموش کرده.
بابا: چرا انقدر زود برگشتی؟
_یه کاری داشتم به خاطر همین برگشتم.
از پله های حیاط بالا میروم که بابا میگوید:
- راستی، حاجرضا گفت پسرش علی، فردا از سوریه برمیگرده، گفتم شاید بخوای بدونی.
لبخندی میزنم و وارد هال میشوم.
مامان را نمیبینم که وارد اتاقم میشوم و در را پشت سرم میبندم.
بعد از پنج ماه بیخبری بالاخره... تو برمیگردی.
برگشتی که تا به امروز فقط در خواب آن را میدیدم.
رویاهایم را مرور میکنم.
لحظه برگشتنت، زخمی بالای ابرویت است که به قول خودت سوغات جنگ است.
پیراهنی به رنگ خاک و شلواری مشکی رنگ!
این چیزی است که در رویاهایم از لحظه برگشتنت ساختهام.
چه لحظه زیبایی!
زنگ خانهتان را فشار میدهم.
نزدیک غروب است و تا الان نرگس چیزی به من نگفته.
شاید تو آمدهای و نرگس یادش رفته به من بگوید.
شاید الان تو در را باز کنی.
در خیالات فرو میروم و یادم میرود که هنوز اتفاقی نیفتاده.
پس چرا کسی در را باز نمیکند؟
دوباره و دوباره زنگ را فشار میدهم اما فایدهای ندارد.
کسی داخل خانهتان نیست.
یعنی چی شده؟
شماره نرگس را میگیرم اما جواب نمیدهد.
قطرات باران کمکم صورتم را خیس میکند و باران آرام آرام شدید میشود.
ادامہدارد . . .
بہقلم✍🏻 | محمدمحمدی🌱
در کانال مهدی فاطمه
💙
🚎💙
💙🚎💙🚎
🚎💙🚎💙🚎💙
باسلام عرض ادب
قصد داریم لیست همسایگان رو بروزرسانی کنیم و همگی حذف و مجدد ثبت میشن اگر مایل به همسایگی با کانال مهدی فاطمه هستید پیام بدید
https://eitaa.com/yafatemehjanm
@miss_bf
شرایط همسایگی
https://eitaa.com/yafatemehjanm/14403