eitaa logo
یاغوش_کانال تربیتی و آموزشی
226 دنبال‌کننده
323 عکس
43 ویدیو
3 فایل
اینجا بهت یاد میدم چطور یه خونه پر از آرامش بسازی🌿 . چیزایی که اینجا یادمیگیری : هویت حقیقی زن ازدواج صحیح خانواده اسلامی تربیت خانوادگی ⭐️ 👈🏻 کانال دیگه‌مون: 🔸 @z_z_aramesh . 👈🏻 ارتباط با من😇: (پژوهشگر و مدرس خانواده) 🔅 @azad_sepide
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امـــــــــــروزتون عالـــــــــــــــــیی میخواهیم امروز کمی درباره همسرداری ان شاءالله صحبت کنیم. طبق قرار دوروز اول هفته برای آموزش رابطه زوجین بود😍😍
🌻بسم الله قاصم الجبارین🌻 بنده سپیده آزاد (ارشد ام بی ای،و مدیر طرح رفعت خانواده استان البرز و چهارمحال بختیاری، دارای گواهی متعدد در حوزه خانواده و کودک و نوجوان از موسسات متفاوت،نویسنده دوره برنامه ریزی،مربی فرهنگی،چندین سال با کودک و نوجوان مشغول به کار بودم و هستم... از اعضای هیئت اندیشه ورز بانوان استانداری البرز،و از اعضا هسته پژوهشی کارگروه استاداخوت و خانم دکتر فیاض در حوزه ازدواج و کودک و نوجوان و خانواده. دارای گواهی های متعدد آموزشی و مسول توانمندسازی بانوان خورشید خانه خانم دکتر مازارچی در خدمت شما هستم ... من فرزند بهارم عاشق شب رنگی تر از طلوع حساس تر از قطره بارون وسیع تر از آسمان آمده ام تا زکات علم و دانشم از حوزه های مختلف که قطره ای از باران رحمت خداست و سالها برایشان زحمت کشیدم و رنج دیدم را به اشتراک بگذارم.؛بنده روان شناس نیستم ولی تمام آموزش هایی میدم از دوره ها و پژوهش های بنده با مجموعات مختلف هست و هستیم تا مسائل و مشکلات را با ترویج اخلاق و اطلاعات اسلامی حل کنیم ✅ این جا روز به روز با مطالب جدید در حوزه های مختلف مطالعاتیم با لطف و یاری خدا خادم شما خواهد بود... تمامی عکس ها با گوشی معمولی گرفته شده است و انتشار محتوا و عکس هافقط با لینک جایز است.. #یاغوش https://eitaa.com/joinchat/3215458676C3a071afba2 @yagh0osh کار ما روانشناسی نیست، ترویج اخلاق اسلامیست به شکل کاملا کاربردی و مهارتی برای حل مسائل ارتباطی افراد در خانواده و اجتماع که شکرخدا خیلی هم جوابگو بوده
recording-20230528-150422.mp3
6.96M
ادامه مطالب هفته پیش... قبل از ورود به حل مسائل و مشکلاتمون به چه چیزهایی احتیاج داریم... ابزار ما از این ببعد چیا هستند😍😍؟؟!!! شماهم تجربیات و نظراتتون برای ما ارسال کنید. @yagh0osh97
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۱۱ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | فرزند کوچک من هر روز که می‌گذشت ام بهش بیشتر می‌شد، لقبم اسب سرکش بود و علی با اخلاقش، این اسب سرکش رو رام کرده بود و من چشمم به دهنش بود ... تمام تلاشم رو می‌کردم تا کانون و رضایتش باشم من که به لحاظ مادی، همیشه توی و نعمت بودم می‌ترسیدم ازش چیزی بخوام ... یه ساده بود می‌ترسیدم ازش چیزی بخوام که به زحمت بیوفته ... چیزی بخوام که شرمنده من بشه !! هر چند، اون هم برام کم نمی‌ذاشت، مطمئن بودم هر کاری برام می‌کنه یا چیزی برام می‌خره با اینکه تمام توانش همین قدربود ... علی الخصوص زمانی که فهمید اونقدر خوشحال شده بود که توی چشم‌هاش جمع شد دیگه نمی‌ذاشت دست به سیاه و سفید بزنم این رفتارهاش پدرم رو در می‌آورد ... مدام سرش غر می‌زد که تو داری این رو لوسش می‌کنی و نباید به رو داد، اگه رو بدی سوارت میشه ... اما علی گوشش بدهکار نبود منم تا اون نبود تمام کارها رو می‌کردم که وقتی برمی‌گرده با اون خستگی، نخواد کارهای رو بکنه فقط بهم گفته بود از دست احدی، حتی پدرم، چیزی نخورم و باشم منم که مطیع محضش شده بودم و باورش داشتم ... ۹ ماه گذشت... ۹ ماهی که برای من، تمامش بود ،اما با شادی تموم نشد ...!!!! وقتی علی خونه نبود، به اومد مادرم به پدرم زنگ زد تا با شادی خبر تولد نوه‌اش رو بده .. پدرم وقتی فهمید بچه دختره با عصبانیت گفت : لابد به خاطر دخترزات هم می‌خوای؟ و تلفن رو قطع کرد! مادرم پای تلفن خشکش زده بود و زیرچشمی با چشم‌های پر اشک بهم نگاه می‌کرد... ... منتظر باشید!! 🌸🍃 @khrshidkhane ❣ 🌸🍃 ❣┏━━💰┓ 🆔 @banovan_tavanmand ┗💠━━┛ ⬅️وابسته به کانال خورشید خانه ⬇️ @khrshidkhane 🌺 جهت معرفی کسب و کارتون و پاسخگویی به سوالات این کانال ⬇️ @banovantavanmand آدرس کانال توانمندی بانوان در پیام رسان های ایتا 😎😍 @banovan_tavanmand 👌👌👌 ❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۱۳ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | تو عین طهارتی بعد از زینب و بی‌حرمتی ای که از طرف خانواده خودم بهم شده بود همه رو بیرون کرد، حتی اجازه نداد مادرم ازم مراقبت کنه حتی اصرارهای مادر علی هم فایده‌ای نداشت ... خودش توی ایستاد تک تک کارها رو به انجام می‌داد مثل و گاهی کارگر دمِ دستم بود تا تکان می‌خوردم از خواب می‌پرید اونقدر که از خودم می‌کشیدم اونقدر روش فشار بود که نشسته پشت میز کوچیک و ساده طلبگیش، خوابش می‌برد .. بعد از اینکه حالم خوب شد با اون حجم و کار بازم دست بردار نبود اون روز همون جا توی در ایستادم فقط نگاهش می‌کردم .. با اون دست‌های و پوست کن شده داشت کهنه‌های رو می‌شست ... دیگه طاقت نیاورد همین‌طور که سر تشت نشسته بود با های پر اشک رفتم نشستم کنارش چشمش که بهم افتاد، لبخندش کور شد - چی شده؟ چرا گریه می‌کنی؟ تا اینو گفت خم شدم و خیسش رو خودش رو کشید کنار - چی کار می کنی ؟ دست‌هام نجسه نمی‌تونستم جلوی هام رو بگیرم مثل سیل از چشمم پایین می اومد ... - تو عین علی، عین هر چی بهت بخوره میشه هم اگه نجس بشه توی دست تو پاک میشه ... من می‌کردم متحیر، سعی در کردن من داشت اما ... هیچ چیز حریف اشک‌های من نمی‌شد... ... . ــــــــــــــــــــــــــــــ 🌸🍃 @yagh0osh
🌸🍃🌸🍃 🎗 ۱۲ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | زینت علی مادرم بعد کلی دل کردن، حرف پدرم رو گفت ... بیشتر نگران علی و اش بود و می‌خواست ذره ذره، من رو آماده کنه که منتظر رفتارها و برخوردهای اونها باشم... هنوز توی شوک بودم که دیدم علی جلوی در ایستاده ... تا خبردار شده بود، سریع خودش رو رسونده بود ، چشمم که بهش افتاد ام گرفت نمی‌تونستم جلوی خودم رو بگیرم ... روی لبش خشک شد با تعجب به من و مادرم نگاه می‌کرد چقدر گذشت؟ نمی‌دونم مادرم با شرمندگی سرش رو انداخت پایین - شرمنده‌ام علی آقا، دختره!! نگاهش خیلی جدی شد هرگز اون طوری ندیده بودمش ... با همون حالت، رو کرد به مادرم : ، عذر می‌خوام ولی امکان داره چند لحظه ما رو بزارید مادرم با ترس در حالی که زیرچشمی به من و علی نگاه می‌کرد رفت بیرون ... اومد سمتم و سرم رو گرفت توی بغلش ... دیگه نبود با صدای بلند زدم زیر گریه بدجور دلم سوخته بود - خانمِ آخه چرا ناشکری می‌کنی؟ دختر خداست زندگیه خدا به هر کی نظر کنه بهش میده عزیز دل و آسمان و زمین هم دختر بود ... و من بلند و بلند تر گریه می‌کردم با هر جمله‌اش، شدت گریه‌ام بیشتر می‌شد ... و اصلا حواسم نبود، مادرم بیرون اتاق با شنیدن صدای من داره از ترس سکته می‌کنه ... بغلش کرد و در حالی که می‌گفت و می‌فرستاد، پارچه قنداق رو از توی صورت کنار داد چند لحظه بهش خیره شد حتی پلک نمی‌زد در حالی که لبخند شادی صورتش رو پر کرده بود دانه‌های اشک از چشمش سرازیر شد .. گفت: - بچه اوله و این همه زحمت کشیدی حق خودته که اسمش رو بزاری اما من می‌خوام پیش دستی کنم! مکث کوتاهی کرد یعنی پدر .... پیشونیش رو بوسید :) . و من هنوز گریه می‌کردم اما نه از غصه، ترس و نگرانی .... .... @yagh0osh
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۱۴ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | عشق کتاب ، شش هفت ماهه بود علی رفته بود بیرون، داشتم تند تند همه چیز رو تمییز می‌کردم که تا نیومدنش همه جا برق بزنه نشستم روی زمین، پشت میز کوچیک چوبیش چشمم که به کتاب‌هاش افتاد، یاد گذشته افتادم کتاب و دفتر و گچ خوردن‌های پای تخته توی افکار خودم غرق شده بودم که یهو دیدم خم شده بالای سرم!!! حسابی از دیدنش جا خوردم و ترسیدم ... چنان از جا پریدم که محکم سرم خورد توی صورتش :( حالش که بهتر شد با خنده گفت: عجب غرقی شده بودی، نیم ساعت بیشتر بالای سرت ایستاده بودم! منم که همه داستان رو براش تعریف کردم ،چهره‌اش رفت توی هم ... همین‌طور که زینب توی بغلش بود و داشت باهاش بازی می‌کرد یه نیم نگاهی بهم انداخت ... - چرا زودتر نگفتی؟ من فکر می کردم خودت درس رو ول کردی . . یهو حالتش جدی شد عمیقی کرد -می‌خوای بازم درس بخونی؟! از ام گرفته بود ... باورم نمی‌شد !! یه لحظه به خودم اومدم .. - اما من بچه دارم، زینب رو چی کارش کنم؟ + نگران زینب نباش بخوای کمکت می‌کنم ایستاده توی در ، ماتم برد .. چیزهایی رو که می‌شنیدم باور نمی‌کردم گریه‌ام گرفته بود برگشتم توی آشپزخونه که اشکم رو نبینه علی همون طور با زینب بازی می کرد و صدای خنده‌های زینب، کل خونه رو برداشته بود . . خودش پیگر کارهای من شد بعد از ۳ سال ... پرونده‌ها رو هم که سوزونده بود کلی دوندگی کرد تا سوابقم رو از ته بایگانی آموزش و پرورش منطقه درآورد و مدرسه بزرگسالان ثبت نامم کرد .. اما باد، رو به گوش پدرم رسوند داره برمی گرده مدرسه ... . .... ــــــــــــــــــــــــــــــ به این میگن مَرد! . 🌸🍃 🌸🍃@yagh0osh
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۱۵ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | من شوهرش هستم ساعت نه و ده شب وسط ساعت حکومت ، یهو سر و کله پدرم پیدا شد .. صورت با چشم‌های پف کرده، از نگاهش خون می‌بارید .. اومد داخل ... تا چشمش بهم افتاد چنان نگاهی بهم کرد که گفتم همین امشب، سرم رو می‌بره و میزاره کف دست بدون اینکه جواب سلام علی رو بده، رو کرد بهش _تو چه حقی داشتی بهش دادی بره ؟ ... به چه حقی اسم هانیه رو مدرسه نوشتی؟ از های پدرم، به شدت ترسید، زد زیر و محکم لباسم رو چنگ زد!! بلندترین صدایی که تا اون موقع شنیده بود، صدای افتادن ظرف، توی آشپزخونه از دست من بود .. علی همیشه بهم سفارش می‌کرد باهاش آروم و شمرده حرف بزنم .. علی بدجور ترسیده بود ... . . علی عین همیشه بود با همون آرامش، به من و زینب نگاه کرد - خانم، لطف می‌کنی با زینب بری توی اتاق؟ توی دهنم می‌زد زینب رو برداشتم و رفتم توی اتاق ولی در رو نبستم از لای در مراقب بودم مبادا پدرم به علی حمله کنه ... آماده بودم هر لحظه با زینب از خونه بدوم بیرون و بخوام تمام بدنم کرده بود و می لرزید ... علی همون طور آروم و سر به زیر، رو کرد به پدرم، - دختر شما متاهله یا مجرد؟! و پدرم همون طور خیز برمی‌داشت و عربده می‌کشید - این سوال مسخره چیه؟؟ به جای این مزخرفات جواب من رو بده ... - می‌دونید قانونا و شرعا اجازه فقط دست شوهرشه؟ . . همین که این جمله از دهنش در اومد رنگ سرخ پدرم سیاه شد!!! - و من با همین اجازه شرعی و قانونی مصلحت مشترک‌مون رو سنجیدم و بهش اجازه دادم درس بخونه ، کسب هم یکی از فریضه های اسلامه ... از شدت عصبانیت، رگ پیشونی پدرم می‌پرید هاش داشت از حدقه بیرون می‌زد - لابد بعدش هم می‌خوای بفرستیش ؟!؟!؟ .... 🌸🍃 @yagh0osh