امـــــــــــروزتون عالـــــــــــــــــیی
میخواهیم امروز کمی درباره همسرداری ان شاءالله صحبت کنیم.
طبق قرار دوروز اول هفته برای آموزش رابطه زوجین بود😍😍
🌻بسم الله قاصم الجبارین🌻
بنده سپیده آزاد
(ارشد ام بی ای،و مدیر طرح رفعت خانواده استان البرز و چهارمحال بختیاری، دارای گواهی متعدد در حوزه خانواده و کودک و نوجوان از موسسات متفاوت،نویسنده دوره برنامه ریزی،مربی فرهنگی،چندین سال با کودک و نوجوان مشغول به کار بودم و هستم...
از اعضای هیئت اندیشه ورز بانوان استانداری البرز،و از اعضا هسته پژوهشی کارگروه استاداخوت و خانم دکتر فیاض در حوزه ازدواج و کودک و نوجوان و خانواده.
دارای گواهی های متعدد آموزشی و مسول توانمندسازی بانوان خورشید خانه خانم دکتر مازارچی در خدمت شما هستم ...
من فرزند بهارم
عاشق شب
رنگی تر از طلوع
حساس تر از قطره بارون
وسیع تر از آسمان
آمده ام تا زکات علم و دانشم از حوزه های مختلف که قطره ای از باران رحمت خداست و سالها برایشان زحمت کشیدم و رنج دیدم را به اشتراک بگذارم.؛
✅ بنده روان شناس نیستم ولی تمام آموزش هایی میدم از دوره ها و پژوهش های بنده با مجموعات مختلف هست و هستیم تا مسائل و مشکلات را با ترویج اخلاق و اطلاعات اسلامی حل کنیم ✅
این جا روز به روز با مطالب جدید در حوزه های مختلف مطالعاتیم با لطف و یاری خدا خادم شما خواهد بود...
تمامی عکس ها با گوشی معمولی گرفته شده است و انتشار محتوا و عکس هافقط با لینک جایز است..
#باران#یاغوش#شروعی_نو
https://eitaa.com/joinchat/3215458676C3a071afba2
@yagh0osh
کار ما روانشناسی نیست، ترویج اخلاق اسلامیست به شکل کاملا کاربردی و مهارتی برای حل مسائل ارتباطی افراد در خانواده و اجتماع که شکرخدا خیلی هم جوابگو بوده
یاغوش_کانال تربیتی و آموزشی
🌻بسم الله قاصم الجبارین🌻 بنده سپیده آزاد (ارشد ام بی ای،و مدیر طرح رفعت خانواده استان البرز و چهارم
قبلا. خودمو معرفی کرده بودم مجدد در اختیار دوستانی که تازه بما پیوستن قرار میدم😍😍😍
recording-20230528-150422.mp3
6.96M
ادامه مطالب هفته پیش...
قبل از ورود به حل مسائل و مشکلاتمون به چه چیزهایی احتیاج داریم...
ابزار ما از این ببعد چیا هستند😍😍؟؟!!!
#حال_خوب
#همسرداری
#تربیتی
شماهم تجربیات و نظراتتون برای ما ارسال کنید.
@yagh0osh97
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣
❣
🎗#بدون_تو_هرگز ۱۱
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | فرزند کوچک من
هر روز که میگذشت #علاقه ام بهش بیشتر میشد، لقبم اسب سرکش بود و علی با اخلاقش، این اسب سرکش رو رام کرده بود و من چشمم به دهنش بود ...
تمام تلاشم رو میکردم تا کانون #محبت و رضایتش باشم من که به لحاظ مادی، همیشه توی #ناز و نعمت بودم میترسیدم ازش چیزی بخوام ... #علی یه #طلبه ساده بود
میترسیدم ازش چیزی بخوام که به زحمت بیوفته ... چیزی بخوام که شرمنده من بشه !!
هر چند، اون هم برام کم نمیذاشت، مطمئن بودم هر کاری برام میکنه یا چیزی برام میخره با اینکه تمام توانش همین قدربود ...
علی الخصوص زمانی که فهمید #باردارم اونقدر خوشحال شده بود که #اشک توی چشمهاش جمع شد
دیگه نمیذاشت دست به سیاه و سفید بزنم این رفتارهاش #حرص پدرم رو در میآورد ...
مدام سرش غر میزد که تو داری این رو لوسش میکنی و نباید به #زن رو داد، اگه رو بدی سوارت میشه ...
اما علی گوشش بدهکار نبود منم تا اون نبود تمام کارها رو میکردم که وقتی برمیگرده با اون خستگی، نخواد کارهای #خونه رو بکنه
فقط بهم گفته بود از دست احدی، حتی پدرم، چیزی نخورم و #دائم_الوضو باشم
منم که مطیع محضش شده بودم و باورش داشتم ...
۹ ماه گذشت... ۹ ماهی که برای من، تمامش #شادی بود ،اما با شادی تموم نشد ...!!!!
وقتی علی خونه نبود، #بچه به #دنیا اومد
مادرم به پدرم زنگ زد تا با شادی خبر تولد نوهاش رو بده ..
#اما پدرم وقتی فهمید بچه دختره با عصبانیت گفت : لابد به خاطر #دختر دخترزات #مژدگانی هم میخوای؟
و تلفن رو قطع کرد!
مادرم پای تلفن خشکش زده بود و زیرچشمی با چشمهای پر اشک بهم نگاه میکرد...
#ادامه_دارد... منتظر باشید!!
🌸🍃
@khrshidkhane
❣
🌸🍃
❣┏━━💰┓
🆔 @banovan_tavanmand
┗💠━━┛
⬅️وابسته به کانال خورشید خانه ⬇️
@khrshidkhane
🌺 جهت معرفی کسب و کارتون و پاسخگویی به سوالات این کانال ⬇️
@banovantavanmand
آدرس کانال توانمندی بانوان در پیام رسان های ایتا
😎😍 @banovan_tavanmand 👌👌👌
❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣
❣
🎗#بدون_تو_هرگز ۱۳
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | تو عین طهارتی
بعد از #تولد زینب و بیحرمتی ای که از طرف خانواده خودم بهم شده بود #علی همه رو بیرون کرد، حتی اجازه نداد مادرم ازم مراقبت کنه حتی اصرارهای مادر علی هم فایدهای نداشت ...
خودش توی #خونه ایستاد تک تک کارها رو به #تنهایی انجام میداد
مثل #پرستار و گاهی کارگر دمِ دستم بود
تا تکان میخوردم از خواب میپرید
اونقدر که از خودم #خجالت میکشیدم
اونقدر روش فشار بود که نشسته
پشت میز کوچیک و ساده طلبگیش، خوابش میبرد ..
بعد از اینکه حالم خوب شد
با اون حجم #درس و کار بازم دست بردار نبود
اون روز همون جا توی در ایستادم فقط نگاهش میکردم .. با اون دستهای #زخم و پوست کن شده داشت کهنههای #زینب رو میشست ...
دیگه #دلم طاقت نیاورد
همینطور که سر تشت نشسته بود
با #چشم های پر اشک رفتم نشستم کنارش
چشمش که بهم افتاد، لبخندش کور شد
- چی شده؟ چرا گریه میکنی؟
تا اینو گفت خم شدم و #دستهای خیسش رو #بوسیدم
خودش رو کشید کنار
- چی کار می کنی #هانیه؟ دستهام نجسه
نمیتونستم جلوی #اشک هام رو بگیرم مثل سیل از چشمم پایین می اومد ...
- تو عین #طهارتی علی، عین #طهارت
هر چی بهت بخوره #پاک میشه #آب هم اگه نجس بشه توی دست تو پاک میشه ...
من #گریه میکردم
#علی متحیر، سعی در #آروم کردن من داشت
اما ...
هیچ چیز حریف اشکهای من نمیشد...
#ادامه_دارد ...
.
ــــــــــــــــــــــــــــــ
#قسمتای_قبلوازدست_ندید
🌸🍃
@yagh0osh
🌸🍃🌸🍃
🎗#بدون_تو_هرگز ۱۲
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | زینت علی
مادرم بعد کلی دل #دل کردن، حرف پدرم رو گفت ... بیشتر نگران علی و #خانواده اش بود و میخواست ذره ذره، من رو آماده کنه که منتظر رفتارها و برخوردهای اونها باشم...
هنوز توی شوک بودم که دیدم علی جلوی در ایستاده ... تا خبردار شده بود، سریع خودش رو رسونده بود #خونه،
چشمم که بهش افتاد #گریه ام گرفت نمیتونستم جلوی خودم رو بگیرم ... #خنده روی لبش خشک شد با تعجب به من و مادرم نگاه میکرد
چقدر گذشت؟ نمیدونم
مادرم با شرمندگی سرش رو انداخت پایین
- شرمندهام علی آقا، دختره!!
نگاهش خیلی جدی شد هرگز اون طوری ندیده بودمش ... با همون حالت، رو کرد به مادرم :
#حاج_خانم ، عذر میخوام ولی امکان داره چند لحظه ما رو #تنها بزارید
مادرم با ترس در حالی که زیرچشمی به من و علی نگاه میکرد رفت بیرون ... اومد سمتم و سرم رو گرفت توی بغلش ... دیگه #اشک نبود
با صدای بلند زدم زیر گریه بدجور دلم سوخته بود
- خانمِ #گلم
آخه چرا ناشکری میکنی؟
دختر #رحمت خداست
#برکت زندگیه
خدا به هر کی نظر کنه بهش #دختر میده
عزیز دل #پیامبر و #غیرت آسمان و زمین هم دختر بود ...
و من بلند و بلند تر گریه میکردم
با هر جملهاش، شدت گریهام بیشتر میشد ...
و اصلا حواسم نبود، مادرم بیرون اتاق
با شنیدن صدای من داره از ترس سکته میکنه ...
بغلش کرد و در حالی که #بسم_الله میگفت و #صلوات میفرستاد، پارچه قنداق رو از توی صورت #بچه کنار داد
چند لحظه بهش خیره شد
حتی پلک نمیزد در حالی که لبخند شادی صورتش رو پر کرده بود دانههای اشک از چشمش سرازیر شد .. گفت:
- بچه اوله و این همه زحمت کشیدی
حق خودته که اسمش رو بزاری اما من میخوام پیش دستی کنم!
مکث کوتاهی کرد #زینب یعنی #زینت پدر ....
پیشونیش رو بوسید
#خوش_آمدی
#زینب_خانم :)
.
و من هنوز گریه میکردم اما نه از غصه، ترس و نگرانی ....
#ادامه_دارد ....
@yagh0osh❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣
❣
🎗#بدون_تو_هرگز ۱۴
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | عشق کتاب
#زینب، شش هفت ماهه بود
علی رفته بود بیرون، داشتم تند تند همه چیز رو تمییز میکردم که تا نیومدنش همه جا برق بزنه
نشستم روی زمین، پشت میز کوچیک چوبیش
چشمم که به کتابهاش افتاد، یاد گذشته افتادم
#عشق کتاب و دفتر و گچ خوردنهای پای تخته
توی افکار خودم غرق شده بودم که یهو دیدم خم شده بالای سرم!!!
حسابی از دیدنش جا خوردم و ترسیدم ... چنان از جا پریدم که محکم سرم خورد توی صورتش :(
حالش که بهتر شد با خنده گفت:
عجب غرقی شده بودی، نیم ساعت بیشتر بالای سرت ایستاده بودم!
منم که #دل_شکسته همه داستان رو براش تعریف کردم ،چهرهاش رفت توی هم ... همینطور که زینب توی بغلش بود و داشت باهاش بازی میکرد یه نیم نگاهی بهم انداخت ...
- چرا زودتر نگفتی؟
من فکر می کردم خودت درس رو ول کردی
.
.
یهو حالتش جدی شد #سکوت عمیقی کرد
-میخوای بازم درس بخونی؟!
از #خوشحالی #گریه ام گرفته بود ...
باورم نمیشد !!
یه لحظه به خودم اومدم ..
- اما من بچه دارم، زینب رو چی کارش کنم؟
+ نگران زینب نباش بخوای کمکت میکنم
ایستاده توی در #آشپزخونه، ماتم برد ..
چیزهایی رو که میشنیدم باور نمیکردم
گریهام گرفته بود
برگشتم توی آشپزخونه که #علی اشکم رو نبینه
علی همون طور با زینب بازی می کرد و صدای خندههای زینب، کل خونه رو برداشته بود
.
.
خودش پیگر کارهای من شد بعد از ۳ سال ... پروندهها رو هم که #پدرم سوزونده بود کلی دوندگی کرد تا سوابقم رو از ته بایگانی آموزش و پرورش منطقه درآورد و مدرسه بزرگسالان ثبت نامم کرد ..
اما باد، #خبرها رو به گوش پدرم رسوند
#هانیه داره برمی گرده مدرسه ...
.
#ادامه_دارد ....
ــــــــــــــــــــــــــــــ
به این میگن مَرد! .
🌸🍃
🌸🍃@yagh0osh
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣
❣
🎗#بدون_تو_هرگز ۱۵
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | من شوهرش هستم
ساعت نه و ده شب وسط ساعت حکومت #نظامی، یهو سر و کله پدرم پیدا شد ..
صورت #سرخ با چشمهای پف کرده، از نگاهش خون میبارید .. اومد داخل ... تا چشمش بهم افتاد چنان نگاهی بهم کرد که گفتم همین امشب، سرم رو میبره و میزاره کف دست #علی
بدون اینکه جواب سلام علی رو بده، رو کرد بهش
_تو چه حقی داشتی بهش #اجازه دادی بره #مدرسه؟ ... به چه حقی اسم هانیه رو مدرسه نوشتی؟
از #نعره های پدرم، #زینب به شدت ترسید،
زد زیر #گریه و محکم لباسم رو چنگ زد!!
بلندترین صدایی که تا اون موقع شنیده بود، صدای افتادن ظرف، توی آشپزخونه از دست من بود ..
علی همیشه بهم سفارش میکرد باهاش آروم و شمرده حرف بزنم .. #نازدونه علی بدجور ترسیده بود ...
.
.
علی عین همیشه #آروم بود
با همون آرامش، به من و زینب نگاه کرد
- #هانیه خانم، لطف میکنی با زینب بری توی اتاق؟
#قلبم توی دهنم میزد
زینب رو برداشتم و رفتم توی اتاق ولی در رو نبستم از لای در مراقب بودم مبادا پدرم به علی حمله کنه ... آماده بودم هر لحظه با زینب از خونه بدوم بیرون و #کمک بخوام
تمام بدنم #یخ کرده بود و می لرزید ...
علی همون طور آروم و سر به زیر، رو کرد به پدرم،
- دختر شما متاهله یا مجرد؟!
و پدرم همون طور خیز برمیداشت و عربده میکشید
- این سوال مسخره چیه؟؟
به جای این مزخرفات جواب من رو بده ...
- میدونید قانونا و شرعا اجازه #زن فقط دست شوهرشه؟
.
.
همین که این جمله از دهنش در اومد
رنگ سرخ پدرم سیاه شد!!!
- و من با همین اجازه شرعی و قانونی مصلحت #زندگی مشترکمون رو سنجیدم و بهش اجازه دادم درس بخونه ، کسب #علم هم یکی از فریضه های اسلامه ...
از شدت عصبانیت، رگ پیشونی پدرم میپرید #چشم هاش داشت از حدقه بیرون میزد
- لابد بعدش هم میخوای بفرستیش #دانشگاه ؟!؟!؟
#ادامه_دارد ....
🌸🍃
@yagh0osh