eitaa logo
🕊🌿°| یا فاطِمَةَ الزَّهرا |°🕊🌿
195 دنبال‌کننده
5هزار عکس
3.5هزار ویدیو
54 فایل
بِسْم رَبْ شُهَداء وَ صِدیقین🕊️🌹 شروع :۹بهمن ۱۴۰۱ سلام... خوش آمدید 🥹 ☘️کپی کردن = یک صلوات برای ظهور اقا ☘️ خودم👇 @Khademe_3 این ناشناسمون هست 👇🏻 https://daigo.ir/secret/61022053542 خوشحال میشیم ما رو به دوستاتون معرفی کنید 😉
مشاهده در ایتا
دانلود
. .منم آن عاشقِ جا مانده ی روز عرفه سر به زیرم سر اعمال به هم ريخته ام..💔؛ . ╭┈────『🌿🕊』 ╰┈➤ @yahazratzahra_14
رد میشوی‌هنوز و نمیبینمت‌هنوز‌‌؛ آقا بـد اَست‌،‌بی‌تونفس‌میکشم‌هنوز!💚☁️ . . ╭┈────『🌿🕊』 ╰┈➤ @yahazratzahra_14
. .منم آن عاشقِ جا مانده ی روز عرفه سر به زیرم سر اعمال به هم ريخته ام..💔؛
. . خدایا چنان کن سرانجام کار شود زندگی‌ام به مهدی،نثار...♥️
••|💚🦋|•• نگو ڪه بیخبرے درد هر دواے من است ڪہ زَهر بے خبرے درد پُر بلاے من است نگو براے من ازمرگ و روزگار فراق بلاے اعظمِ من، غیبتت براے من است💔 💚•••|↫ 💚•••|↫ . . ╭┈────『🌿🕊』 ╰┈➤ @yahazratzahra_14
میرسدروزی‌توانتخاب‌اول‌وآخر تمام‌دنیاخواهی‌بود...(: 💚 . . ╭┈────『🌿🕊』 ╰┈➤ @yahazratzahra_14
⭕️اتفاقی جالب در تفحص یک شهید... خوندی و دلت شکست اشک ازچشمات سرازیر شد التماس دعا...😢💔 🔹شهیدی که قرض ها و بدهی تفحص کننده خود را ادا کرد .... 🔹شهید سید مرتضی دادگر🌷 🔹می گفت : اهل تهران بودم و عضو گروه تفحص و پدرم از تجار بازار تهران..... 🔹علیرغم مخالفت شدید خانواده و به خاطر عشقم به شهداء حجره ی پدر را ترک کردم و به همراه بچه های تفحص لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) راهی مناطق عملیاتی جنوب شدم.... 🔹یکبار رفتن همان و پای ثابت گروه تفحص شدن همان.... بعد از چند ماه ، خانه ای در اهواز اجاره کردم و همسرم را هم با خود همراه کردم.... 🔹یکی دو سالی گذشته بود و من و همسرم این مدت را با حقوق مختصر گروه تفحص میگذراندیم.... سفره ی ساده ای پهن می شد اما دلمان ، از یاد خدا شاد بود و زندگیمان ، با عطر شهدا عطرآگین... تا اینکه.... 🔹تلفن زنگ خورد و خبر دادند که دو پسرعمویم که از بازاری های تهران بودند برای کاری به اهواز آمده اند و مهمان ما خواهند شد... آشوبی در دلم پیدا شد... حقوق بچه ها چند ماهی می شد که از تهران نرسیده بود و من این مدت را با نسیه گرفتن از بازار گذرانده بودم ... نمی خواستم شرمنده ی اقوامم شوم.... 🔹با همان حال به محل کارم رفتم و با بچه ها عازم شلمچه شدیم.... 🔹 بعد از زیارت عاشورا و توسل به شهدا کار را شروع کردیم و بعد از ساعتی استخوان و پلاک شهیدی نمایان شد.... 🔹شهیدسیدمرتضی‌دادگر...🌷 فرزند سید حسین... اعزامی از ساری... گروه غرق در شادی به ادامه ی کار پرداخت اما من.... 🔹استخوان های مطهر شهید را به معراج انتقال دادیم و کارت شناسایی شهید به من سپرده شد تا برای استعلام از لشکر و خبر به خانواده ی شهید ، به بنیاد شهید تحویل دهم..... 🔹قبل از حرکت با منزل تماس گرفتم و جویای آمدن مهمان ها شدم و جواب شنیدم که مهمان ها هنوز نیامده اند اما همسرم وقتی برای خرید به بازار رفته بود مغازه هایی که از آنها نسیه خرید می کرد به علت بدهی زیاد ، دیگر حاضر به نسیه دادن نبودند و همسرم هم رویش نشده اصرار کند.... 🔹با ناراحتی به معراج شهدا برگشتم و در حسینیه با استخوانهای شهیدی که امروز تفحص شده بود به راز و نیاز پرداختم.... 🔹"این رسمش نیست با معرفت ها... ما به عشق شما از رفاهمان در تهران بریدیم.... راضی نشوید به خاطر مسائل مادی شرمنده ی خانواده مان شویم.... " گفتم و گریه کردم.... 🔹دو ساعت در راه شلمچه تا اهواز مدام با خودم زمزمه کردم : «شهدا! ببخشید... بی ادبی و جسارتم را ببخشید... » 🔹وارد خانه که شدم همسرم با خوشحالی به استقبال آمد و خبر داد که بعد از تماس من کسی درب خانه را زده و خود را پسرعموی من معرفی کرده و عنوان کرده که مبلغی پول به همسرت بدهکارم و حالا آمدم که بدهی ام را بدهم.... هر چه فکرکردم ، یادم نیامد که به کدام پسرعمویم پول قرض داده ام.... با خودم گفتم هر که بوده به موقع پول را پس آورده... 🔹لباسم را عوض کردم و با پول ها راهی بازار شدم.... به قصابی رفتم... خواستم بدهی ام را بپردازدم که در جواب شنیدم : 🔹بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است... به میوه فروشی رفتم...به همه ی مغازه هایی که به صاحبانشان بدهکار بودم سر زدم... جواب همان بود....بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است... گیج گیج بودم... مات مات... خرید کردم و به خانه بر گشتم و در راه مدام به این فکر می کردم که چه کسی خبر بدهی هایم را به پسرعمویم داده است؟ آیا همسرم ؟ 🔹وارد خانه شدم و پیش از اینکه با دلخوری از همسرم بپرسم که چرا جریان بدهی ها را به کسی گفته .... با چشمان سرخ و گریان همسرم مواجه شدم که روی پله های حیاط نشسته بود و زار زار گریه می کرد.... 🔹جلو رفتم و کارت شناسایی شهیدی را که امروز تفحص کرده بودیم را در دستان همسرم دیدم.... اعتراض کردم که: چند بار بگویم تو که طاقت دیدنش را نداری چرا سراغ مدارک و کارت شناسایی شهدا می روی؟ 🔹همسرم هق هق کنان پاسخ داد : خودش بود.... بخدا خودش بود.... کسی که امروز خودش را پسرعمویت معرفی کرد صاحب این عکس بود.... به خدا خودش بود.... گیج گیج بودم.... مات مات.... کارت شناسایی را برداشتم و راهی بازار شدم... مثل دیوانه ها شده بودم.... عکس را به صاحبان مغازه ها نشان می دادم.... می پرسیدم : آیا این عکس ، عکس همان فردی است که امروز.....؟ 🔹نمی دانستم در مقابل جواب های مثبتی که می شنیدم چه بگویم...مثل دیوانه هاشده بودم.. به کارت شناسایی نگاه می کردم.... 🔹شهید سید مرتضی دادگر.... فرزند سید حسین... اعزامی از ساری... وسط بازار ازحال رفتم... 🔹ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون🌹 ❤️‍🩹اگر دلت شکست حداقل به یک نفر ارسال کن😭 .. ╭┈────『🌿🕊』 ╰┈➤ @yahazratzahra_14
📷 تصویری از خانواده شهیده کرباسی ... 🔹ایشان پنج فرزند داشت که همراه همسر لبنانی اش به دست رژیم صهیونیستی در لبنان به شهادت رسید و این پنج فرزند یتیم شدند ‌‌🇵🇸🇮🇷 . . ╭┈────『🌿🕊』 ╰┈➤ @yahazratzahra_14
. . میگفت : بلندترین‌ ارتفاع‌ برای‌ سقوط افتادن‌ از‌ چشم آقا امام زمان‌ است !💔🙂 . . ╭┈────『🌿🕊』 ╰┈➤ @yahazratzahra_14
ــ تسکین قلب‌های شکسته، العجل ❤️‍🩹 . . ╭┈────『🌿🕊』 ╰┈➤ @yahazratzahra_14