eitaa logo
یهتدون
349 دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
387 ویدیو
11 فایل
✅ یهتدون : کانالی با موضوعات متنوع سیاسی، انقلابی، مذهبی، فرهنگی و ... . 👈 با ما همراه باشید . https://eitaa.com/yahtadoon http://eitaa.com/joinchat/904593409Cdf6cc11aa3 ارتباط با ادمین: @Mohammad_314
مشاهده در ایتا
دانلود
#یه_استکان_چای_دبش #دوران #قسمت_دهم @yahtadoon http://eitaa.com/joinchat/904593409Cdf6cc11aa3
...عباس و پدرش تازه برگشته اند.عباس می گوید: مهناز در انبار رو،باز کن. او کلید می آورد. می گوید: چه قدر خرید کردی عباس.می خواستی تا یک سال خودت را از خرید خلاص کنی ها؟اوه ، چه قدر گوشت،مرغ،ماهی می خوایم چه کنیم عباس ؟ نکنه می خوای خرج بدی ؟؟ عباس می خندد :خانوم خانوم ها لازم می شه.اومدیم و من یه دفعه یه ماه رفتم ماموریت ، تو که خودت نمی تونی بری این همه راه همدان خرید کنی برگردی خرید کنی برگردی پایگاه. خودش خریدی را که کرده، توی طبقه بندی انبار فلزی جا می دهد. پوشک هایی که برای امیر خریده است آن قدر زیاد است که تا سقف می رسد. جعبه های دستمال کاغذی،چند بسته پودر لباس شویی،چند جعبه قند کله ای،و پانزده کیلو شکر،دو تا گونی پنجاه کیلویی برنج دم سیاه،انواع بنشن و نمک و زردچوبه و دو حلب هفده کیلویی روغن و یک حلب پنج کیلویی روغن کرمانشاهی ، پنج بسته خرمای بم و چای و زعفران مشهد،بیسکوییت و پفک و چیپس و حتا آدامس.خدیجه می گوید : سوپر می خوای بزنی داداش ؟؟ و می خندد... مهناز پرده ی پنجره ی آشپزخانه را کنار می زند.عباس را می بیند که دارد سعی می کند امیر را بنشاند روی سه چرخه اش. _ببین تو رو خدا.آخه بچه ی هشت ماهه می تونه سوار سه چرخه بشه ؟؟ چند بار می زند به شیشه که بگوید امیر را سوار چرخ نکند...عباس متوجه نمی شود.مهناز باز مشغول می شود.کمی بعدتر مهناز باز از پنجره نگاهی به بیرون می کند... عباس با آن یکی عباس که پسر عموی مادر مهناز است و مثل خود عباس خلبان ؛دارد حرف می زند... امیر، ساکت توی بغلش لم داده و این طرف و آن طرف را نگاه می کند... مهناز صدای هواپیما را می شنود.کمی خم می شود و به آسمان نگاه می کند...یکیشان دارد فرود می آید.امیر خودش را به عباس می چسباند و می زند زیر گریه... مهناز می گوید:شنیدی صدام سران کشورها رو دعوت کرده عراق؟ اخبار گفت.یعنی اونقدر عراق امنه که انگار نه انگار جنگه.شماها می تونین با خیال راحت توی کاخ من جمع بشین.. کاش بزنن این صدام و کاخش رو... ◽️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️◽️ کلافه بودن عباس را احساس می کند.مدام دارد این پهلو و آن پهلو می شود...اما او که چشمهایش سنگین شده دیگر چیزی نمی بیند...خوابش می برد.عباس بلند می شود ...دفترچه ی یادداشتش را برمی دارد و می نویسد... از کتاب: دوران به روایت همسر شهید به قلم : زهرا مشتاق ☕️🌹 @yahtadoon http://eitaa.com/joinchat/904593409Cdf6cc11aa3